۳/۰۴/۱۳۹۴

از خلال ادبیات روسیه ۹: مدرنیسم یک شبه!


«... بعضی بانوان جوان ما کافی است گیسوان خود را کوتاه کنند و عینک کبود به چشم بزنند و خود را نیهلیست بخوانند و فورا تعیین کنند که به مجرد به چشم گذاشتن عینک کبود به راستی اعتقاداتی خاص خود پیدا کرده‌اند. برای بعضی کافی است که در دل خود اندک اثری از نرمی و انسان‌دوستی سراغ کنند و بی‌درنگ یقین یابند که هیچ کس هرگز چنین احساساتی نداشته است و آن‌ها علمدار قافله تحول و تعالی‌اند. یکی دیگر کافی است که اندیشه‌ای را که به گوشش خورده بی چون و چرا بپذیرد یا صفحه‌ای از کتابی را بی اعتنا به آغاز و انجام آن بخواند و بی‌درنگ تعین یابد که این‌ها همه افکار خود اوست! و در ذهن او جوشیده است».

(ابله – فئودور داستایوفسکی – سروش حبیبی – نشر چشمه - ص۷۳۵)

این توصیف انتقادی جناب داستایوفسکی یک نمونه ایرانی بسیار جالب هم دارد که شباهت‌شان خالی از لطف نیست. «رضا قاسمی» در «هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها»:

«تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه اختراع اتوموبیل نیست. با این تفاوت که اتوموبیل کالسکه‌ای بود که اول محتوای‌اش عوض شده بود (یعنی اسب‌هایش را برداشته به جای‌اش موتور گذاشته بودند) و بعد کم‌کم شکل‌اش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکل‌اش عوض شده بود و بعد که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم که بعدها به همین شیوه صورت گرفت کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش گاه از چادر بود تا مینی ژوپ. می‌خواست در همه تصمیمات شریک باشد اما همه مسوولیت‌ها را از مردش می‌خواست. می‌خواست شخصیت‌اش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیت‌اش، اما با جاذبه‌های زنانه‌اش به میدان می‌آمد. مینی‌ژوپ می‌پوشید تا پاهای‌اش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی به او چیزی می‌گفت از بی‌چشم و رویی مردم شکایت می‌کرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می‌داد ضعیف و بی‌شخصیت قلمداد می‌کرد. خواستار اظهار نظر در مسایل جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوششی نمی‌کرد. از زندگی زناشویی ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما وقتی کار به جدایی می‌کشید به جوانی‌اش که بیخود و بی‌جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می‌خورد»!

بی‌شک خواننده گرامی انصاف می‌دهد که سر و کله زدن با جهان ادبیات و جلب شدن به شباهت‌های دو دیدگاه ادبی، مرز آشکاری دارد با مباحث فلسفی/اجتماعی. یعنی می‌توان از زیبایی این آثار ادبی لذت برد، بدون اینکه لزوما با روی‌کرد اجتماعی این متون همراه بود. البته کاملا پذیرفته است که بخواهیم روی‌کرد اجتماعی یک اثر ادبی را نقد کنیم، اما در این صورت باید کلیت مجموعه را ببینیم و نه صرفا یک دیالوگ بریده شده. ای بسا که خود نویسنده هم این دیالوگ را در دهان یکی از شخصیت‌ها قرار داده تا بعد بتواند آن را نقد و حتی رد کند. (البته در مورد داستایوفسکی انصافا اینگونه نیست و نسبت به جنبش فمنیستی زمان خودش واقعا موضع داشت)

پی‌نوشت:

تصویر متعلق است به یکی از آثار «ژان متزینگر»، اندیشمند و نقاش فرانسوی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر