بجز
اشک ناشی از غم و درد و اندوه، «اشک شوق» هم معروف و شناخته شده است. ولی تماشای
«در دنیای تو ساعت چند است» تجربه جدیدی برای من به وجود آورد تا احساس کنم یک اشک
دیگر هم باید وجود داشته باشد. اشکی که از یک احساس خوب میجوشد. با اشک شوق فرق
دارد؛ اشک شوق شما را بر میانگیزد و از غلیان هیجان و احساسات فوران میکند.
(مثلا در جریان پیروزی یک تیم ورزشی) اما این یکی یک جور حس آرامش دارد، مثلا
بگوییم «اشک زیبایی»! در برابر یک تصویر و احساس زیبا به ناگهان احساس سبکی میکنید.
آنقدر سبک و راحت که گویی درونتان صاف شده است و در همان حال چشمانتان تر میشود.
«در
دنیای تو ساعت چند است» یک احساس بود. احساسی لطیف که فیلم میخواست به مدد تصویر، رنگ،
موسیقی و البته کمی هم کلام آن را ترسیم و سپس منتقل کند. موقعیتی که به واقع
نزدیک به دو ساعت زمان لازم بود تا تمامی ابعاد آن در قلب بیننده بازسازی شوند. آنقدر
که وقتی کسی میگوید «ارزشاش را داشت؟» بیننده به تمام و کمال بداند که طرفین کفه
این ترازو چه بوده و چرا ارزشاش را داشته است.
اگر
بخواهیم از تصاویر زیبا، بهرهگیری از رنگپردازیهای تاثیرگزار، نماهای دلنشین و
البته موسیقی اعجابآور فیلم تمجید کنیم، ناگزیر از واژگانی اغراق شده خواهیم بود
که زمختی باورشان برای مخاطبی که هنوز فیلم را ندیده در تضاد با لطافت فیلم قرار خواهد
گرفت و کار را به نقض غرض میکشاند. پس اجازه بدهید به همان تک عبارت عصاره فیلم
بسنده کنیم که حتی اگر چندین برابر وقت و هزینه برای تماشای آن صرف میکردیم «ارزشاش
را داشت»!
پینوشت:
به
نظرم علی مصفا بهترین بازیاش را دقیقا در همین صحنه ورود به حیاط انجام داد که
تصویرش را اینجا استفاده کردهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر