نورالدین
کیانوری را ۳ ماه تمام به صورت مرتب شلاق زدند. پس از آن ۱۸ روز پیاپی، هر روز ۹ تا
۱۰ ساعت با دستبند قپانی در سلول رها کردند. وقتی هیچ کدام جواب نداد، همسرش را
در برابر او قرار دادند و شروع به شلاق زدن کردند. آنقدر همسرش را زدند که پرده
گوشاش پاره شد و به قول خودش تا ۷ سال بعد هنوز درد شلاقها از کف پاهایاش نرفته
بود. در زمان اعمال این شکنجهها کیانوری پیرمردی ۶۸ ساله، و همسرش «مریم فیروز»،
پیرزنی ۷۰ ساله بودند. (شرح کامل شکنجههای این دو را اینجا+
در نامهای خطاب به آیتالله خامنهای بخوانید)
* * *
دهه
پنجاه شمسی، دهه سیطره گفتمان چپ بر فضای روشنفکری جامعه ایرانی بود و بخش عمدهای
از جامعه تحصیلکرده و نخبگان ایرانی به این گفتمان تعلق داشتند. معلمها، دانشجوها،
شعرا و نویسندگان، هنرمندان و اهالی مطالعه و اندیشه، هر یک به نسبتی. این تاثیر
تا بدان حد بود که حتی پس از فتح کامل نظام برآمده از دل انقلاب به دست جناح اسلامگرا،
باز هم گفتمان چپ سیطره خود را بر ادبیات، معادلات، رویکردهای کلی و البته قانون
اساسی کشور حفظ کرد. از شعارهای ایدئولوژیکی همچون «ضدیت با امپریالیسم» و «حمایت
از مستضعفین» گرفته تا دستاوردهایی عینی چون تاکید بر بهداشت و آموزش و پرورش
رایگان در قانون اساسی و البته حق کار و مسکن برای تمامی شهروندان، همه و همه
تاثیرات عمیق جریان چپ بود بر فضای فکری و سیاسی کشور. دولت میرحسین موسوی، شاید
آخرین باقیمانده نفوذ این گفتمان در دل حکومت بود. اما وضعیت به همانگونه باقی
نماند.
پس
از حذف جریاناتی که علیه حکومت مرکزی دست به اسلحه بردند، سیاست پاکسازی به
احزابی رسید که در ظاهر سیطره اسلامگرایان را پذیرفته بودند و نوبت به حزب توده و
سازمان فداییان خلق (اکثریت) رسید. اما این «پاکسازی»ها در سطح حذف سیاسی رقبا
باقی نماند.
«مستضعف»
معادلی اسلامی شده بود برای اشاره به «پرولتاریا»، یا اقشار و طبقات فرودستی از
جامعه بود که از نگاه گفتمان چپ، توسط نظام سرمایهداری ضعیف نگاه داشته شده
بودند. طبیعتا این تضعیف هم ابعاد اقتصادی داشت و هم ابعاد فرهنگی. دشوار نیست که
دریابیم آنانی که با حداقل ضروریات اقتصادی برای تداوم معیشت خود درگیر هستند فرصت
چندانی برای رشد فرهنگی نخواهند یافت و به زودی مستضعفین اقتصادی به مستضعفین
فکری/فرهنگی/سیاسی/اجتماعی نیز بدل خواهند شد. این تحلیل را نیروهای پیروز در جدال
انقلابیون خیلی خوب درک کردند. پس در یک جراحی بزرگ اجتماعی، سیاست «مستضعفسازی
جریانات رغیب» در دستور کار قرار گرفت!
انقلاب
فرهنگی و پاکسازی دانشگاهها، صرفا نخستین جرقه بود. پس از آن گزینشها یکی پس از
دیگری از راه رسیدند تا هرآنکس که اندیشهای «مضر» و مخالف گفتمان مرکزی داست در
یک کلام از «هست و نیست» ساقط شود. دشوار میتوان خانوادهای ایرانی را پیدا کرد
که دستکم یکی از بستگاناش (که اتفاقا در زمان خود تحصیلکرده و به نسبت روشنفکر
محسوب میشده) در تور گزینشهای حکومتی گرفتار نشده باشد. نتیجه این طرح گسترده در
نسل نخست صرفا به دشواری افتادن نسلی از تحصیلکردگان کشور بود اما در نسلهای
بعدی، نتیجه کار رسما به یک «جراحی اجتماعی» شباهت داشت.
منتقدان
حکومت مرکزی روز به روز از دسترسی به حداقلهای لازم برای زندگی (یعنی کار) دور شدند؛
در مقابل رانت سمتهای حساس و پر درآمد در
اختیار وابستگان حکومتی قرار گرفت. این سیاست، با گذشت یک نسل ترکیب اجتماعی کشور
را بر هم زد. فرزندان نسل نخبگان و تحصیلکردگان دهه پنجاه، در خانوادههایی رشد
کردند که علاوه بر سایه شوم تعقیب و گریز و فشارهای سیاسی، یک عمر فشارهای اقتصادی
را تحمل کردند. پس به موازات فقر اقتصادی، به مرور بخشی از توان فرهنگی/اجتماعی
خود را نیز از دست دادند.
در
نقطه مقابل، وابستگان به هسته قدرت، ولو آنکه در نسل اول خود صرفا به ابزار «تدین
و ایمان» مسلح بودند، خیلی زود و با کسب درآمدهای رانتگونه، توانستند در نسلهای
بعدی خود فرزندانشان را به مدارج بالای علمی/تحصیلی/اجتماعی برسانند. عجیب نبود
که در سومین دهه انقلاب، نسل جدیدی که به عنوان اصلاحطلبان جوان از راه رسیدند و
اتفاقا تاثیر چشمگیری بر روند سیاسی جامعه گذاشتند، غالبا برآمده از دل همان جناح
مذهبی بودند که یک نسل پیش مسوول بخشی از پاکسازیهای سیاسی به حساب میآمد. بخش
قابل توجهی از نخبگان نسل جوان اصلاحات، نازپرودههای موقعیتهای رانتگونهای
بودند که پدران و مادرانشان از حذف رقبای چپگرای خود به دست آوردند. برخورداری
از این حاشیه امن اقتصادی، در کنار حداقلهایی از امنیت سیاسی به دلیل تعلق به
اردوگاه «خودی»ها سبب شد تا این نسل به سرعت بتوانند رشد کنند و در بسیاری از جهات
همتایان غیرمذهبی خود را پشت سر بگذارند.
تقابل
بعدی سیاست که از راه رسید، این بار این نسل جدید اصلاحطلبان، نیازمند حمایت همان
حذف شدگان سابق شدند. در واقع، گفتمان اصلاحطلبی، از بخشهای بزرگی از جامعه
انتظار داشت تا در مقابل ظلمهای تاریخی که تحمل کرده، کار را به خصومت و انتقامجویی
شخصی نکشاند. بلکه با ترجیح مصلحت ملی، بر منافع شخصی، گذشته را ببخشید و فراموش
کند و بار دیگر از بارقه ظهور اصلاحات در دل حکومت حمایت کند.
این
بخشهای حذف شده صرفا در نخبگان چپگرا و نسلهای بعدیشان خلاصه نمیشود. بجز
گروههای سیاسی، بسیاری از اقلیتهای قومی و مذهبی هم شامل حال این رویکرد کلی
شدند. (مثل دستورالعمل+ تازه
منتشر شدهای که نشان میدهد از نظر دستگاههای امنیتی بهاییان نباید به مشاغلی با
درآمد بالا دستپیدا کنند) در واقع، گفتمان اصلاحطلبی، از تمامی این «مستضعفین»
سیاسی/اقتصادی/اجتماعی انتظار دارد که با فاصله گرفتن از روحیه تاریخی ایرانیان،
در برابر این ظلمهای تاریخی به منشهای «انقلابی» روی نیاورند و در مقابل مشی
«اصلاحطلبانه» در پیش بگیرند. اما این دعوت به چه صورتی انجام میشود؟
*
* *
از
نگاه من، آزادی بیان، دستکم در سطح طرح نقد، (یعنی اگر بحث بهرهگیری از الفاظ
رکیک و تعابیر مستهجن و یا امور شخصی نباشد) هیچ مرزی نمیشناسد. با این حال، برای
هر منتقدی یک رسالت اخلاقی نیز قایل هستم که از مسیر «انصاف» میگذرد. یعنی اگر
روزنامهنگاری به مانند «محمد قوچانی» مدعی میشود که قصد ترویج مرام «اصلاحطلبی»
را دارد و در مقابل مشی انقلابی/مسلحانه را به نقد میکشد، وظیفهای اخلاقی دارد تا
انصاف را در برابر بیشمار مخاطبی که بر خلاف او تریبون، مجوز و پشتوانه مالی برای
دفاع از منطق و یا تاریخ و پیشینه خود ندارند را رعایت کند.
انتقاد
به مبارزه مسلحانه نیز همچون انتقاد به سیاستهای اقتصاد کمونیستی و یا تصمیمات
حزب توده در نیم قرن پیش، با طرازها و معیارهای امروزین کار بسیار سادهای است.
مشکل آن است که برای نزدیک به ۳۰ سال جریان چپ نتوانسته به صورت معمول و صحیح رشد
کند، گفتمان خود را بسط دهد، از اشتباهاتاش درس بگیرد و نقاط ضعفاش را اصلاح
کند. امثال آقای قوچانی هیچ گاه بازخوانی جریان راست را به عملکرد ۴۰ سال پیش آن
(کودتا در ایران، کودتا در شیلی، جنگ ویتنام، حمایت از دولت آپارتاید آفریقای
جنوبی و ...) تقلیل نمیدهند که البته در این مساله حق هم دارند. اما چرا نقد
جریان چپ همچنان با نقد همان رویکردهای ۴۰ سال پیش، یا نقد شکست شوروی استالینی
یکی انگاشته میشود؟
در
ذهن مخاطب آقای قوچانی به صورت طبیعی میتواند این پرسشها مطرح شود که آیا این
نقدها فقط شامل جریان چپ میشود؟ آیا آقای قوچانی شهامت تروریست خواندن اسلام
گرایانی که امروز در راس قدرت قرار گرفتهاند را هم دارد؟ اگر آزادی کافی برای نقد
همه جریانها وجود ندارد، و اگر یک جریان کلا هیچ رسانهای در دفاع از خود ندارد،
آن وقت آیا طرح این گونه انتقادات یک جانبه و ناقص اخلاقی است؟ آیا در پس چنین رویکردی
همچنان میتوان داعیهدار دعوت به مشی «اصلاحطلبانه» باقی ماند؟
*
* *
نورالدین
کیانوری، همان پیرمرد شکنجه دیده، یکی از کسانی بود که در آستانه دوم خرداد ۷۶ کینه
شخصی را کنار گذاشت و از مشارکت انتخاباتی به سود جریان اصلاحات حمایت کرد.
(ناگفته پیداست که برای این حمایت، هزینههای سیاسی بسیاری نیز پرداخت و از جانب
برخی رفقای زجر دیده به خیانت متهم شد) این تصمیم سیاسی البته نمیتواند سدی باشد
برای جلوگیری از نقد کارنامه نیم قرن فعالیت سیاسی او و حزب توده که قطعا سرشار از
اشتباهات و نقاط تاریک هم خواهد بود. اما از نگاه من، این سطح از شرافت اخلاقی
برای فراموش کردن مظالم شخصی به سود منفعت ملی قابل احترام است. به یاد بیاوریم که
رویکرد امثال کیانوری به اصلاحطلبی، آن هم در سالهای پایان عمر، بر خلاف بسیاری
از اصلاحطلبان، نمیتوانست در راستای کسب قدرت و شهرت و ثروت باشد.
به
باور من، مرام اصلاحطلبی تنها در صورتی قابل تعمیم و گسترش است که به همین جنبه
اخلاقی مساله توجه ویژهای داشته باشد. اگر قرار است از خیل انبوه ستمدیدگان در
تاریخ ۳۰ ساله انقلاب دعوت کنیم تا به سود منافع ملی، از مصائب شخصی خود چشمپوشی
کنند، باید برای این تعهد والای اخلاقی و اجتماعی آنان ارزش و احترام کافی قایل
شویم. اصلاح طلب شدن آنانی که ۳۰ سال فشار و بیعدالتی را تحمل کردهاند زمین تا
آسمان با اصلاحطلب ماندن آنانی که در تمامی این مدت رانت حذف رقبا را دریافت کردهاند
تفاوت دارد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر