بچه
که بودم، از هشت بچه آقاجان، فقط کوچکترین دایی هنوز مجرد بود. ظهرهای تابستان
کرمانشاه، آرام در اتاقاش را باز میکردم و سرک میکشیدم که اجازه ورود دارم یا
نه؟ وقتی دراز به دراز کف اتاقاش خوابیده بود و نوای استاد توی اتاق میپیچید
یعنی من هم میتوانستم وارد شوم. بروم کنارش دراز بکشم و زیر نرمه باد کولر گوش
بدهم به «ماهور»، «بیداد»، «نوا، مرکبخوانی». چه نیازی بود به آموزش الفبای
موسیقی برای درک آن لحظات؟ وقتی سکوت و لختی و حس حزنانگیز ظهرگاهی در دلت،
هماهنگ میشد با ضرباهنگ موسیقی تار و صدای «نی» چیزی در قلب و میان گلویات را به
لرزه میانداخت، خواهی نخواهی تصویری در ذهنات ثبت میشد که بیست سال بعد هم درست
مثل روز نخست برایات زنده باشد.
خدا
بیامرزد «محمد ایوبی» را. برای شما یک نویسنده متوسط بود و برای ما استاد ادبیات.
از آن دست استادهایی که تا عمر داری احساس میکنی بخشی از وجودت را، بخشی از شخصیت
و افکارت را مدیون او هستی. راهنمایی که میرفتیم، نمیدانم یک بار سر کلاس بحث از
کجا شروع شد که استاد از قدم زدنهای همیشگیاش باز ایستاد و آن دست همیشه به
تسبیحاش را بلند کرد که «وقتی جمیله رقص شکم میکرد، شجریان همین بود که هست».
راستاش
حرف خاصی نداشتم. ظهر پنجشنبه است و «نوا، مرکبخوانی» به «هرچه گفتیم جز حکایت
دوست» رسیده. همینجوری مشغول مرور اخبار بودم و دیدم یک بنده خدایی که گویا فعلا سخنگوی
وزارت ارشاد است صحبتی کرده است. چیزی در مایههای اینکه استاد باید توبه کند.
کامم تلخ نشد. به عکس، لبخندی از یادآوری خاطرات شیرین گذشته به لبم نشست. یاد ظهر
تابستان کرمانشاه و خانه آقاجان؛ یاد زندهیاد «محمد ایوبی»؛ و البته یاد پیرمرد
نقاشی که میگفت «صبر، صبر، صبر»!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر