رویای آمریکایی
دیشب از «شبکه نمایش» فیلم «دشتِ باز» را دیدم. یک وسترن آمریکایی، با یک عالمه هفتتیرکشی و کشت و کشتار. در پس این ظاهر همیشگی فیلمهای وسترن، به نظرم نکته ارزشمندی نهفته است که میتوان آن را راز پنهان و بنیان دموکراسی آمریکایی دانست. ماجرا از آنجا آغاز شد که یک گلهدار با کمک چند هفتتیرکش گلهاش را برای فروش به حرکت درآورد. در میان راه به شهری (روستایی) رسید که در آن یک زمیندار بزرگ با بسیج کردن تعدادی هفتتیرکش برای خودش قلمرویی ترتیب داده بود و حتی کلانتر شهر را هم زیر نفوذ داشت. زمیندار از گلهدارهای آزاد خوشش نمیآمد. پس گلهدار را تهدید کرد که هرچه سریعتر از آنجا دور شود. کار به درگیری و کشته شدن دو نفر از افراد گلهدار رسید. پس او و دوست هفتتیر کشاش تصمیم گرفتند که جواب زورگویی جناب زمیندار را بدهند. نتیجه کار، یک هفتتیرکشی حسابی بود که یک طرفاش دو نفر قرار داشتند و طرف دیگر شاید بیش از ده نفر. همین! متوجه «راز پنهان دموکراسی آمریکایی» نشدید؟! پس اجازه بدهید به یک دیالوگ زیبا در طول فیلم اشاره کنم.
اهالی شهر حقیقت ماجرا را میدانستند اما به گلهدار و دوستش پیشنهاد میکردند که جان خود را بردارند و از شهر بروند چرا که تعداد افراد زمیندار خیلی زیاد است. اینجا، دوست گلهدار دیالوگ جالبی به زبان آورد: «بعضی چیزها ارزش مردن را دارند». مسئله خیلی ساده است. آمریکا، سرزمین بزرگی است که تا چندصد سال پیش با تقریب خوبی خالی از سکنه محسوب میشد. مهاجرانی که آمریکای امروز را بنا نهادند به مرور از شرق این کشور وارد شدند و در جست و جوی زمینهای حاصلخیز و ای بسا طلا به سمت غرب کشیده شدند. طبیعتا از همان ابتدا یک دولت منسجم و فراگیر نمیتوانست در این کشور وجود داشته باشد. در هر منطقهای، قانون همان بود که مردم توافق میکردند. حتی «کلانترها» هم به انتخاب مردم برگزیده میشدند و این مردم بودند که تصمیم میگرفتند یک اسبدزد را اعدام و یا آزاد کنند.
از سوی دیگر، هرکسی مسوول دفاع از خودش بود. یعنی تقریبا هر مرد آمریکایی، ولو اینکه یک «کاوبوی» سرگردان نباشد، معمولا یک اسلحه در جیبش داشت. هر کسی باید از گله خودش دفاع کند. هرکسی مسوول دفاع از زمین خودش، خانه خودش، خانواده و حتی جان خودش است. پس همه سلاح به کمر میبندند و آماده هستند که از حقوق خود دفاع کنند. اصلا عجیب نیست که برآیند چنین جامعهای، نوعی تقسیم متناسب قدرت باشد. وقتی هر آمریکایی به نوعی مسوول اجرای قانون باشد، (قانونی که عرف همان جامعه مشخص کرده) خیلی بعید است که بیقانونی در سطح گسترده رواج پیدا کند. وقتی هیچ کس حرف زور نشنود، هیچ زوری آنقدر زیاد نمیشود که کل کشور را در خود فرو ببرد. همه متکی به خودشان هستند و در نهایت جامعهای پدید میآورند که فقط میتوان با عنوان «تحقق رویای آمریکایی» از آن نام برد.
اسطوره ایرانی
ایرانیها از صدها و ای بسا هزاران سال پیش از ظهور اسلام به منجی آخرالزمان اعتقاد داشتند. آن زمان نامش «سوشیانس» بود. بعدها ادیان دیگری آمدند و رویهها و اسامی تغییر کرد، اما در محتوا ایرانیان همانی ماندند که بودند. آنان شیفته و در عطش «عدالت»، چشمانتظار «موعود» ماندند. اسطوره ایرانی مردی سوار بر اسب است که روزی از راه خواهد رسید. حتی افسانههای اساطیریاش نیز «رستم»هایی هستند که یک تنه ایرانزمین را نجات میدهند و در نبودشان « نشيبی دراز است پيش فراز*».
هزاران سال طول کشید تا ایرانیان سرانجام برای تشکیل «عدالتخانه» خودشان بسیج شوند و قیام کنند، اما خیلی زود ناکام و سپس ناامید شدند. کالبد شکافی شکست نخستین انقلاب مشروطیت مشرق زمین قطعا در چند سطر نخواهد گنجید، اما من اینجا به همین عبارت اکتفا میکنم که: ایرانیان در ذات و سرشت فرهنگ خود هنوز همان موعودگرایان پیشین بودند و چنین نگرشی قطعا نخواهد توانست حافظ حقوق شهروندی در یک ساختار مدرن اجتماعی باشد.
از اینجا رانده و از آنجا مانده!
عبارت «بعضی چیزها ارزش مردن را دارند» به گوش همه ما آشنا است. در واقع، یکی از خصلتهایی که هیچ کس نمیتواند در مورد تاریخ و فرهنگ ایرانیان انکار کند باور عمیق به همین عبارت است. ایرانی یا از آبشخور فرهنگ ملی به یاد دارد که «نبیند مرا زنده با بند کس* *» و یا با باوری مذهنی فریاد میزند که «هیهات منه الذله». تاریخ نیز گواهی میدهد که این کشور سرزمین قیامهای خونین و شهادتطلبیهایی گاه اعجابآور بوده است. با این حال من گمان میکنم دو تفاوت ساده میان آن آمریکایی با این ایرانی وجود دارد که آنان را از باور به یک عبارت مشترک، به سرنوشتی تا بدین حد متفاوت میرساند.
نخست اینکه ایرانی در امور کوچک و روزمره این باور خود را دخیل نمیکند. برای مثال احساس نمیکند در برابر رانندهای که کرایه تاکسی اضافی از او میگیرد باید مبارزه را شروع کند. مبارزه برای ایرانی آن است که باید تا سر حد مرگ ادامه یابد. یعنی یا مسئلهای مطرح میشود که دقیقا به اندازه جان آدمی ارزش داشته باشد (مسئله برای ایرانی میشود ناموس! یا شاید کشور متجاوز و یا در مواردی حاکم روزگو) یا اینکه ایرانی وارد مبارزه و مقاومت نمیشود. ابدا هم اعتقادی ندارد که زورگوییهای بزرگ ناشی از مقاومت نکردن در برابر زورگوییهای کوچک است.
دوم اینکه ایرانی برای احقاق حق خود، هیچ گاه خودش پیشقدم نمیشود و همیشه منتظر همان موعود است. شاید این موعود در برحههایی از زمان به شکل انسانی ظهور کند. مثلا کاوه آهنگر افسانهای باشد، یا محمد مصدق و یا حتی آیتالله خمینی. ایرانی آمادگی دارد در پشت این موعودهای زمینی حتی جانش را هم فدا کند، اما بدون حضور آنان قدم از قدم بر نمیدارد. یعنی هیچ وقت خودش را محور اصلی نمیداند. اندک نوابغ و نوادری که خودشان را محور اصلی قرار دادهاند همین نمونههایی هستند که توانستهاند یک قیام یا یک جنبش فراگیر را رهبری کنند.
* * *
این نوشته سرشار از ادعا است و به ظاهر نه سندی دارد و نه پیشنهادی. پس برای خروج از این وضعیت من این بخش را به نوشته اضافه میکنم.
- نخست اینکه اگر میخواهید ادعاهای مطرح شده در مورد جامعه ایرانی را بسنجید، خیلی ساده به خود و یا اطرافیانتان مراجعه کنید و ببینید تا کنون چند نفر گرانفروشی یک مغازهدار را با یک تماس تلفنی ساده پیگیری کرده است؟ چند نفر تا کنون از راننده اتوبوسی که در ایستگاه توقف نمیکند به شمارههایی که روی تمام اتوبوسها نوشته شده شکایت کرده است؟ چند نفر تا کنون به جای چانهزدن با راننده تاکسی، به سازمان تاکسیرانی زنگ زده است؟ اگر در میان شما و اطرافیانتان آمار چنین افراد پیگیری از مرز 10 درصد عبور کرد، بدانید که تمامی جمعبندیهای این نوشته از جامعه ایرانی را رد کردهاید.
- دوم اینکه پیشنهاد همان است که نقطه مقابلاش مورد نقد قرار میگیرد! خیلی ساده است: شکایت کنید! پیگیر باشید و در سادهترین رفتارهای روزمره نه اجازه بدهید کسی حق شما را بخورد و نه پیگیری و احقاق حق خود را به دیگران واگذار کنید.
(در اعتراض به قتل ستار بهشتی و تلاش آشکار حکومت برای قلب واقعیت، چند حزب و گروه اصلاحطلب بیانیه صادر کردهاند. از حزب مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب گرفته تا سازمان ادوار تحکیم وحدت و مجمع مدرسین حوزه علمیه قم. با این حال من تقریبا هیچ تردیدی ندارم که در میان توده شهروندان هیچ حرکتی برای پیگیری موثر این پرونده شکل نگرفته است و همه صرفا به ابراز تاسف و یا ابراز انزجار اکتفا کردهاند)
پینوشت:
* از نامه «رستم فرخزاد» به «سعد ابیوقاص» در شاهنامه فردوسی
* * از زبان «رستم» در شاهنامه فردوسی
(منبع + تصویر)
بنده هم درگذشته دقیقأ به همین نتیجه شما رسیدم.
پاسخحذفبعضی مدیران یا مسئولین را دیده اید که می گویند " اگر سرم را بزنید این کار را نمی کنم " فقط مردمی روی خوشبختی را خواهند دید که در آن جامعه چنین افرادی فراوان باشد.
. . .
اشتباهی دردناک همه جامعه ما را فرا گرفته است و آن " شخصیت گریزی " است.
در همه تحلیل ها، همه برنامه ریزی ها روی توده های مردم قرار دارد، همه انتظار دارند که مردم کاری بکنند یا تغییر کنند درحالیکه چنین چیزی ممکن نیست.
همه مردم جهان سوم را نمی توان درست کرد یا تغییر داد اما ...
اما در بین همین مردم می توان اشخاصی را پیدا کرد که رشد یافته اند.
زیرا دست خلقت برخی را متفاوت می آفریند.
در جهان سوم روی مردم نباید حساب باز کرد آنها نه می توانند خودشان را اصلاح کنند و نه حتی می توانند درست انتخاب کنند.
حداکثر توفیق ممکن این است که نخبگان، شخصیتی بزرگ را به مردم معرفی کنند.
بزرگان بزرگی دیگران را می بینند.
اگر رئیس جمهور بزرگی داشته باشیم او حتمأ وزیران بزرگی را پیدا خواهد کرد و وزیران بزرگ هم مدیران بزرگی را.
( البته درصدی خطا وجود خواهد داشت )
این بهترین حالت ممکن در جهان سوم یا لااقل در خاورمیانه است.