کابوس کبوترها
«ناصر» را خیلیها میشناختند، خادم جوان و كم حرف مسجد رامهرمز. اما یک گزارش باعث شد تا شهرت او به سراسر کشور برسد. البته، صرفا برای آنانی که گوش شنوا داشتند!
«ناگهان درد زیادی را در صورتم احساس كردم. مامور آگاهی با دست سبیلهایم را میكند و در همین حال چشمانم را باز كرد و محاسن كنده شده از صورتم را نشانم داد ... در حالی كه از درد شدید بیحال شده بودم، مامور آگاهی چند ضربه كابل به سرم زد ... دو شصت پایم با نخ باریكی به هم بسته شد، بعد از آن روی زمین نشاندنم و در حالی كه به دستهایم دستبند زده بودند، متوجه وزن سنگینی بر روی گردنم شدم، كسی بر روی گردنم نشسته بود و آنقدر سرم را به سمت پایین فشار میداد كه احساس كردم هر آن مهرههای گردنم میشكند، مچاله شده بودم، در حالی كه سر و دستم روی زانوهایم بود، چوبی استوانهای شكل بلندی آوردند، چوب را از روی آرنج راستم عبور دادند و به زیر پای راستم بردند و در حالی كه چوب بر روی آرنج دست چپم قرار گرفت، مرا بلند كردند و دو طرف چوب را بر روی میز قرار دادند و بدین ترتیب در هوا معلق ماندم ... جاذبه زمین مرا میكشاند، گردنم از درد در حال شكستن بود، دستهایم از آرنج و مچ در حال قطع شدن بود، فقط درد و تالم شدید را میفهمیدم ... در این فاصله یكی از آن مامورنماهای پلیس به پشت سرم رفت و نخ بسته شده به پاهایم را كشید، به طوری كه پاهایم رو به هوا قرار گرفته بود و نمیدانستم به كدامین گناه نابخشودنی، این بار با كابل كف پاهایم را آماج تلخترین ضربات قرار دادند، پاهایم میسوخت انگار حرارت از آنها زبانه میزد، این زجركشی نیم ساعت در حالی ادامه داشت كه بر روی محل ضرب و شتم، آب میپاشیدند و با چوبی به پشت پایم میزدند ... بعد طناب را از لوله ایرانتی رد كرده و به من دستور دادند پاهایم را روی صندلی بگذارم و با انجام این فرمان یك نفر مرا بلند كرد و روی صندلی گذاشت و بدین ترتیب در حالی كه به سمت بالا كشیده شدم، طناب را گره زدند و به میله بستند ... طناب كوتاه شده بود، مرا از همان بالا رها كردند، به طوری كه دستهایم از پشت، بالا رفته و تقریبا نیم متری با زمین فاصله داشتم، ناگهان شروع به ضرب و شتم پاهایم كردند ... در واقع مرا اعدام كرده بودند با این تفاوت كه طناب دار در گردنم نبود، وحشتناك بود، كتفها و قفسه سینهام در حال جدا شدن از بدنم بود. فكر میكردم 20 تا 30 دقیقه دیگر بیشتر طول نمیكشد، فقط از خدا كمك میخواستم وقتی چشمانم را باز كردند، آقای ... مامور از من خواست كه برگهای را انگشت بزنم، ولی من دستی نداشتم، آنها خودشان انگشتم را گرفتند و انگشت زدند و بدین ترتیب من به جرم ناكرده كبوتر دزدی كه متهم شده بودم، اعتراف كردم». (متن کامل گزارش را از اینجا+ بخوانید)
ناصر، متهم به دزدی چند «کبوتر» میشود. پلیس آگاهی او را میگیرد و ادامه ماجرا را هم که به صورت خلاصه خواندهاید. من سالها پیش در سرویس اجتماعی روزنامه توسعه با مشروح این گزارش در خبرگزاری ایسنا برخورد کردم. آن زمان گویا اختلافی میان پلیس آگاهی و دستگاه قضایی رخ داده بود و هر یک تلاش میکردند تا با حمایت برخی رسانهها گوشهای از قانونشکنی دیگری را افشا کند. آخرش هم یک نفر از راه رسید و به طرفین نهیب زد که این روند را متوقف کنند و طبیعتا پرونده تمام آن شکنجهها مسکوت ماند.
* * *
استثنا یا قاعده؟
این روزها و به دنبال انتشار خبر قتل ستار بهشتی، بسیاری ادعا میکنند که این قتل، تخلفی بوده که «چهره نظام» را مخدوش کرده است. این گروه قصد دارند حاکمیت را به نوعی قربانی سوء رفتار برخی از ماموران و یا مسوولان معرفی کنند. گروه دیگر مدام تکرار میکنند که مثلا اگر با مسوولان فجایع کهریزک برخورد مقتضی انجام میشد، این اتفاق تکرار نمیشد. این گروه نیز بیش از هرچیز ماجرا را در نوعی از سرکوب سیاسی خلاصه میکنند. با این حال من اعتقاد دارم این شیوه از بروز خشونت، نوعی رفتار «سیستماتیک» در ساختار حکومت است که نه تنها در جهتگیریهای سیاسی خلاصه نمیشود، بلکه اتفاقا در موارد غیرسیاسی بروز بسیار بیشتری دارد. در واقع، برچسب زندانی سیاسی، در مقایسه با بسیاری از دیگر متهمان و یا مجرمانی که گرفتار دستگاه پلیسی-قضایی شدهاند، حامل نوعی مصونیت نسبی برای متهمان است. (هرچند این مصونیت نسبی نیز بدان معنا نیست که خشونت تحت هیچ شرایطی تا سر حد مرگ ادامه نیابد)
به یاد بیاورید که بنابر روایت بازماندگان، پیش از انتقال بازداشتشدگان به زندان کهریزک، از آنان پرسیده شده بود که آیا دانشجو هستند یا خیر. در واقع ماموران امنیتی بنابر یک عادت «دانشجویان» را گزینههایی سیاسی و احتمالا پردردسر و جنجالی قلمداد کرده بودند و ترجیح میدادند آنان را از صف زندانیان عادی (احتمالا اقشار پایین دست اجتماعی که نفوذ و حمایت رسانهای ندارند) جدا کنند. در واقع اگر شهید جوادیفر و یا شهید روحالامینی تلاش میکردند از مزایای خاصی که ماموران برایشان پیشبینی کرده بودند استفاده کنند احتمالا حساب کار خودشان را از دیگر متهمان جدا میکردند، شاید امروز زنده بودند و شاید امروز ما هیچ کدام نمیدانستیم که چه فجایعی در کهریزک به وقوع پیوسته است. (برای مثال من تردید ندارم خانواده و نزدیکان شهید «رامین قهرمانی» ابدا توانایی رسانهای کردن قتل او را نداشتند و اگر نبود تلاشهای همتایان صاحب نفوذ آنان، بعید نبود که نام او از فهرست شهدای جنبش سبز به دور بماند)
از نگاه من، مسئله خشونتها، رفتاری است که به مرور در دل ساختار حاکم نهادینه شده و امروز قاطعانه میتوان آن را «سیستماتیک» خواند، به نحوی که در حال حاضر خشونت اصل است و در صورت نیاز، مسوولان باید تلاش کنند تا در برخی موارد اعمال نشود. (مثلا تلاش کنند که کوهنوردان آمریکایی که به اتهام جاسوسی بازداشت شدهاند یک وقت گیر بازجویان عادی و یا ماموران انتظامی نیفتند!) البته، صرفا این گستردگی اعمال خشونت نیست که آن را «سیستماتیک» میکند. بلکه زمانی میتوانیم به جرات بگوییم اسیر چنین وضعیتی شدهایم، که دستگاه حاضر نه تنها خشونت را انکار نکند، بلکه حتی بدان افتخار کرده و تلاش کند آن را در دل جامعه نیز نهادینه کند.
اصرار فراوان مسوولان قضایی به برگزاری مراسم اعدام در ملاء عام (که اتفاقا مورد استقبال شهروندان هم قرار میگیرد) و یا حتی اجرای حدودی نظیر شلاق و قطع اعضای بدن از ذات نگرشی خبر میدهد که در عمق باورهای ناب و خالص مذهبی خود نیز بر سیاست «النصر و بالرعب» اعتقاد دارد و ابدا این سیاست را مختص تقابل با دشمنان خارجی یا سرکوب مخالفان داخلی نمیداند. بلکه عمیقا اعتقاد دارد این شیوه تنها راه مملکتداری است و مثلا حتی برای ترویج فرهنگ حجاب هم باید از آن استفاده کند!
جالب اینکه جامعه ایرانی نیز ابدا مشکلی ریشهای با این سیاست ندارد. یعنی شما کافی است که در خیابان راه بروید و از هر عابر گذرندهای بپرسید که «آیا ماموران نیروی انتظامی یا اداره آگاهی متهمان را مورد ضرب و شتم قرار میدهند یا خیر؟» قطعا واکنش مخاطب در درجه اول تعجب است! گویی میخواهد بگوید «یعنی شما از این مسئله ساده و بدیهی هم بیاطلاع هستید؟» یا شاید حتی بخواهد بگوید: «مگر قرار است کتک نزنند»؟! اساسا در این مملکت کل اعتراضها به خشونت صرفا به مواردی خلاصه میشود که صابونش به تن افراد صاحب رسانه بخورد!
این آزمون خیابانی به کنار. کافی است به تجربه کاملا آشکار و گسترده طرح «برخورد با اراذل و اوباش» مراجعه کنید. جایی که نیروی انتظامی به اصرار فراوان تعداد زیادی از خبرنگاران رسانهها را دعوت میکرد تا از اوج خشونت مامورانش در برخورد با متهمانی که در هیچ دادگاهی محاکمه یا محکوم نشده بودند عکس و خبر تهیه کنند. تفاخر مقامات ارشد نیروی انتظامی در برخورد خشن با این جماعت بیشباهت به تصویر شکارچیانی که پا روی جسد شکار خود میگذاشتند نیست. اما این حجم از خشونت و قانونشکنی نه تنها هیچ واکنشی در میان شهروندان ناظر بر نیانگیخت، بلکه آنچنان مورد استقبال قرار گرفت که نیروی انتظامی را وادار ساخت تا طرح ابتکاری خود را گسترش دهد و بعدها شهروندان را هم در لذت کتک زدن متهمان شریک کند! (در دور جدید، نیروی انتظامی اراذل و اوباش مورد نظر را دستبسته به میان مردم میبرد و از آنان میخواست که به این افراد گوجه پرتاب کنند!(+)
روایت متواتری است که میگویند این اراذل و اوباش بازداشت شده جذب سیستم سرکوب میشوند و حاکمیت از آنها برای برخورد با معترضین استفاده میکند. حتی دادگاه کهریزک هم در فهرست محکومین خود علیه دو تن از این اراذل و اوباش حکم صادر کرد. من میگویم اگر چنین باشد آنان به واقع حق دارند! حق دارند اگر روزی به دادگاه احضارشان کنیم و بپرسیم که چرا مردم را بیرحمانه کتک میزدید جواب بدهند: «مگر همین مردم از ضرب و شتم وحشیانه ما به وجد نمیآمدند؟ مگر اینان از حداقل حقوق انسانی ما دفاع کردند که ما بخواهیم از آنان دفاع کنیم؟ آنکه دانشجو و تحصیلکرده و روشنفکرش بود حاضر نشد از حقوق ما دفاع کند، از ما که یک مشت افراد بیکار و بیسواد و زایده اجتماعی بودیم چه انتظاری میرود؟»
* * *
جماعت خواب، اجتماع خوابزده، جامعه چرتی*
شاید هیچ کس نداند که ابعاد پرونده «قتلهای زنجیرهای» به واقع تا کجا گسترده بود و کسی هم از آمار دقیق قربانیان آن اطلاعی نداشته باشد. اما یک حقیقت را میدانیم که آغاز قتلها به سالها پیش از رسانهای شدن پرونده و بازداشت عوامل آن مرتبط میشود. یعنی جامعه ایرانی سالها قتلها را احساس میکرد، هنرمندان و نویسندگان و نخبگانش از آن اطلاع داشتند و یا بدان تهدید میشدند و ای بسا جانشان را از دست میدادند، اما جامعه هیچ واکنشی از خود بروز نمیداد. در نهایت این صرفا یک اراده دولتی بود که سیدمحمد خاتمی به خرج داد تا پرونده را رسانهای کند، در توده جامعه نسبت به آن حساسیت ایجاد کند، سپس مصرانه آن را پیگیری کرده و ریشه عواملش را در وزارت اطلاعات بخشکاند. (طبیعتا بعد از خاتمی آن عوامل به وزارت اطلاعات بازگشتند و جامعه هم خم به ابروی خودش نیاورد)
من نمیخواهم گمانهزنی کنم که سرانجام پرونده ستار بهشتی چه خواهد شد. اما میخواهم قاطعانه ادعا کنم که سرنوشت این پرونده هرچه که باشد، قطعا به توقف اعمال سیستماتیک خشونت منجر نخواهد شد. نه از آن جهت که حاکمیت چنین ارادهای نخواهد داشت. در هیچ کجای جهان نیروهای امنیتی یا پلیسی به خودیِ خود دست از خشونت بر نمیدارند و اتفاقا موارد پراکنده اعمال خشونت آنان هرازگاهی رسانهای میشود. مسئله این است که تنها سدی که میتواند گسترش خشونت نیروهای امنیتی، انتظامی، قضایی و در کل حکومتی را متوقف سازد، اراده و عزم پیگیر اجتماعی است. مواردی که ابدا در جامعه ایرانی به چشم نمیخورد. در کشور ما نخبگان اجتماعی کاملا بیمعنا شدهاند. یعنی یا یک اتفاقی همچون سیدمحمد خاتمی بروز پیدا میکند که به حکومت راه یابد، و یا شما شاهد هیچ حرکتی در دل جامعه نخواهید بود. باقی آنان که خود را نخبه میپندارند یا مشغول «حرافی» هستند، یا ژست مدعی گرفته و نسخه «براندازی» برای رفع مشکلات میپیچند. در برابر اینان من عمیقا باور دارم، با جامعهای تا بدین حد ناتوان، و روحیاتی تا بدین حد سستعنصر و غیرپیگیر و نخبگانی تا این اندازه ناکاردان و بیتعهد، حتی اگر معجزهای رخ بدهد و یک شبه سیستم حکومتی سوییس را هم به ما تقدیم کنند، طولی نخواهد کشید که آن را به همین منجلابی بدل خواهیم کرد که امروز در آن گرفتار هستیم.
پینوشت:
* برگرفته از دیالوگهای زندهیاد «علی حاتمی» در مجموعه «هزار دستان» و البته فیلم «کمیته مجازات»
عالی بود.
پاسخحذفتحلیل های فوق العاده ی هستند
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفدوست نادیده من، جناب آرمان خان
پاسخحذفشما یک استثناء هستی برادر، با تحلیلهایت سحر و جادو میکنی. قدر خودت رو بدون :)
به وجود افرادی مثل تو میبالم و روزی رو انتظار میکشم که چون تویی در مسند کار باشد.
دم شما گرم.
پاسخحذفکاملن چسبید به اون ته دلم . هزاران بار گفته ام تا طرزفکر ماملت عوض نشود هیچی عوض نمیشود.ولی چه فایده ماها مردمی هستیم که درتربیت بچه دیگران هم دخالت میکنیم...ایجوری.....دودفعه بزن بیخ گوشش تا بفهمه...گوش بچه سه ساله را میگوید ها بعد بقیه بالبخند نمکین سرتکان میدهند .علیرغم انکه ریخت وفرم ولوازمات زندگی مان عوض میشود متاسفانه باندازه نسل قبل خودمان درک وشعور نداریم .دولیسانس سه فوق لیسانس ویه عدد دکترای نمیدانم چی چی بمن گفتن بزن بیخ گوش بچه سه ساله .نمام عمرم فقط یکبار از پدرم سیلی خوردم(بعدش معذرت خواست).سوادخواندن نوشتن را درسربازی دوره شاه یاد گرفته بود .مغازه بقالی داشت .تفاوت از کجا تاکجاست؟؟؟بله حساسیت نسبت به خشونت ازبین رفته . درواقع یه عده ای هستن که دردسر برا رژیم درست میکنند.وگرنه حکومتها کلن درهمه دنیا راههای بهتری برا کشتن بلدند..این قتلها عمدی نیست اتفاق میافته . منتها سوال باید این باشه چرا شکنجه چرا اینجوری .؟/
پاسخحذفبانظرشما موافقم .13/9/1391
پاسخحذف