«تهمینه مرادی»- ضربان قلبم تند شده، دستهایم میلرزند، سردم است، بوی باروت و خون را به وضوح حس میکنم، چشمانم را میبندم، تصاویر در مغزم رژه میروند. دخترک 8 ساله بر آخرین پله سرسره پارک ایستاده، ناگهان آسمان سیاه میشود، سرش را به سوی آسمان در جستجوی سیاهی بالا میگیرد، صدای فریادهای مادر از واقعهای ناگوار خبر میدهد. آسمان با بمب خوشهای سیاه شده، مادر دست دخترک را میکشد تا در پناه درختی آسودگی را بجویند! پسرکی 10-11 ساله گریان دستش را با دست دیگر گرفته فریاد میزند «سوختم»، مادر در آغوش میکشدش ترسیده، در پناه آغوش این زن غریبه آرام میشود ...
در پیاده رو تند قدم بر میدارند، بوی خون شهر را پر کرده. اضطراب، بوی خون، دود، گریه و بهت عابرین پیاده همه در هم آمیخته ...
این است حقیقت جنگ
چشمانم را باز میکنم، صفحه کتاب گشوده در برابرم خیس است.
پی نوشت نویسنده:
بمباران شهر ها-سال 65-کرمانشاه.
عنوان بر گرفته از کتاب «قصر پرندگان غمگین» نوشته «بختیار علی» است.
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر