یادآوری: «یادداشتهای وارده»، نظرات و نوشتههای خوانندگان وبلاگ است که برای
انتشار ارسال شدهاند و «لزوما» همراستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند
بود.
مازیار وطنپرست: قبل از ورود به بحث اعتراف میکنم تا چند روز قبل از فوت
زنده یاد «مرتضی پاشایی» جز یکی دوبار نامش را نشنیده بودم. مدتی پیشتر دوستی از
خرید بلیط کنسرت او برای دخترش صحبت کرده بود که این را هم از یاد برده بودم و
مشاهدۀ عکس آن مرحوم بر تخت بیمارستان (در صفحۀ فیسبوک یکی از بستگانم) یکی دو
روز قبل از وفاتش باعث شناخت من از ایشان شد. این را به حساب گوشه گیری من و عدم
تماسم با جوانها بگذارید؛ اما پس از فوتش نیز هر چه کردم نتوانستم با صدا، ترانه
و نوع موزیکش ارتباط برقرار کنم. این را هم به حساب امتیازاتم نمیگذارم. ذکر
ویژگیهای سلیقۀ موسیقاییام از اینرو ضروری است که خواننده مطمئن شود هیچ نوع
احساس و دلبستگی خاصی به شخص یا موزیک زنده یاد پاشایی نداشتهام.
داستان تحلیل آقای یوسف اباذری از قضیۀ «مرتضی پاشایی» را دیگر همه میدانیم و
در این سایت هم مفصلا راجع به آن گفت و گو شد، پس نیازی به مقدمهای از نوع معرفی
نیست. شخصا آقای اباذری را انسانی باهوش، دلیر و دلسوزِ اجتماع یافتهام. من پس از
سالها تسلیم محض در برابر اندیشههای لیبرالیستیِ رایج، با خواندن رسالۀ «بنیادگرایی
بازار» او بود که توانستم تفاوت اندیشۀ نئولیبرالها با لیبرالیسم کلاسیک را درک
کنم و هشدار او را به مثابۀ یک دغدغۀ جدی اجتماعی (و نه صرفِ به خطر افتادن
فرمولهای ازلی/ابدی اقتصاد مارکسیستی) دریابم. تحت تاثیر همان رساله یادداشتی تحت
عنوان «بازار آزاد: راهی مطمئن به سوی توسعه یا شوق پیاده کردن
مکاتب جهان بدون بررسی مشکلات بومی؟» (+) نوشتم که
در همین وبلاگ گرامی منعکس شد.
سنّت اندیشۀ چپ در تحلیل مسائل دو سویه دارد، یکی سویۀ انتقادی/تحلیلی که
بسیار راهگشا است. هرگاه یک متفکر چپ موضوعی اجتماعی و بویژه اقتصادی و بالاخص
اقتصادِ سیاسی را تحلیل میکند برای خواندنش بیقرارم چون که مطمئنم از آن میتوان
بسیار آموخت. سویۀ دوم نوشتههای تحلیلگران برخاسته از سنت چپ اما، کاربست نظریات
دگم و فرموله شده است که تبدیل به پاشنۀ آشیل همۀ نظریه پردازان چپ شده است.
یکی از مهمترین نظریات فرمولۀ مورد علاقۀ سنت چپ، ارتباط دادن همۀ معضلات و اِشکالات
جامعه به یک خاستگاه اهریمنی/فاوستی است. این خاستگاه در مارکسیسم کلاسیک «سرمایه
داری» است. بدیهی است این خاستگاه در اندیشۀ مارکس، به عنوان یکی از نوابغ اندیشۀ
بشری، مابه ازایی عینی و بیرونی داشته است. اما به مرور زمان توسط ایدئولوگها
تبدیل به پدیداری متافیزیک با ابعاد فرا اجتماعی شده است. برای آنکه بحث طولانی نشود
تنها اشاره میکنم که بحث دشمنشناسی در ایدئولوژی چپ کم و بیش همان است که صورت
دِفرمه و مبتذل آن را نزد اسلام گرایان تندروی همۀ جهان (از شیعۀ وطنی تا سُنّی
داعشی) ملاحظه میکنیم. یعنی «سرمایهداری» از یک طبقۀ اقتصادی مشخص و عینی رفتهرفته
بدل به موجودی ابرقدرت و هیولاوار با نامها و کارکردهایی چون هیئت مدیرۀ
امپریالیستی/صهیونیستی جهان گردیده که عامل همۀ مشکلات عالَم، از گرم شدن هوا تا
طلوع اسلام سیاسی نزد برخی و تشکیل صهیونیسم، ترویج شیطان پرستی و ریشهکن کردن
اخلاق و خانواده و نیز ریشهکن کردن اسلام عزیز، نزد برخی دیگر از مشتریان این
ایده است.
شمایلسازی دیگری از این ایده را میتوان در نسبت دادن همۀ اتفاقات بد و ضد
منافع اجتماع، به حاکمیت وقت کشور مشاهده کرد. البته هوش آقای اباذری را من به
همین دلیل دوست دارم که در تحلیل خویش از پدیدار مورد نقد، از افتادن کامل در این
ورطه پرهیز کرده و حکومت را تنها بازیگر اصلی نمیداند. ایشان به نقش مردم نیز
اشاره میکند و دردمندانه از پریدن جلاد و محکوم به آغوش یکدیگر خبر میدهد. اما
در جملهای دیگر در پاسخ به آن دانشجوی دختر معترض و هنگامی که به هیجان میآید (و
شاید همین هیجان باعث میشود که) میگوید: «میلیونها
مدل ساختهاند که شما محکومید بر مبنای یکی از آنها زندگی کنید، فکر میکنید که
دارید انتخاب میکنید».
در نتیجه میشود فهمید که وسعت منظر آقای اباذری بزرگتر از محدودۀ مورد بحث (یعنی
جامعۀ ایران) است. میلیونها مدلی که منظور آقای اباذری است به انواع لایف استایل
غربی و نمادها (ایماژها)ی مورد پسند اغلب مردم عالَم اشاره دارد. لایف استایلی که
برای انواع سلایق و مشربهای مختلف نه تنها مد که ایماژ تولید میکند: از موهای
سیخ سیخ و مدلهای رپ و پانک (فرهنگ هیپهاپ) تا مدلهای روشنفکری (که زمانی وودی
آلن در فیلمی با ژستهای مختلفش در برابر آینه باز مینمود)؛ مدلهایی که چه بسا
من و آقای اباذری هم دانسته یا نادانسته در انتخاب نوع عینک و لباس و مدل مو به آن
روی آوردهایم.
آیا همۀ فرهنگِ غرب، مُدها و الگوهای زندگی (لایف استایل) از یک آبشخور متحد و
هدفمند (تعبیر دیگر همان زیربنای مارکسی) تغذیه میشود؟ جهان از یک دهه پیش از
فروپاشی دیوار برلین آشکارا سیاستزدایی شده است؛ روندی که در سالهای پس از آن
شتابی هولناک به خود گرفت. حتی روشنفکرانِ معترضِ بلوک شرقِ سابق وضعیت خویش را
نومید کنندهتر از قبل از فروپاشی میدانند. در آن زمان و در زیر تیغ سانسور و
سایۀ خفقان، کتابهایشان با زیراکس یا با نسخهبرداری دستی منتشر میکردند، اما
صدها و هزاران جوان مشتاق و خواهان آن بودند و در سطح جامعه دست به دست میشد؛ حال
آنکه اکنون کتابهایشان توسط انتشاراتیهای معتبر تهیه میشود اما خواننده نمییابد.
آیا اینها توطئهای از پیش اندیشیده و طراحی شده است؟
یادم میآید در اواخر دهۀ ۱۳۶۰ که شعر هنوز هنر مسلط بود و بر تمام انواع دیگر
هنری در ایران میچربید، به خانۀ هریک از دوستانِ کمتر اهل مطالعهام که میرفتم «هشت
کتاب» زنده یاد سپهری را بر تاقچه و کتابخانه مییافتم. در حالیکه نمایندگان هنر
متعهد (شاملو) بخاطر غیراجتماعی و غیر متعهد بودن، و نمایندگان هنر فاخر (شفیعی
کدکنی) به دلیل کوتاهیهای آشکار زبانی و معنایی؛ صریح و بدون رودربایسی سپهری را
یک سر و گردن پائینتر از نیما، فروغ، شاملو، اخوان، سایه، آتشی، م. آزاد و بسیاری
دیگر ارزیابی میکردند. بدیهی است آنها که بیشتر مطالعه میکردند همچنان به همان
معیارهای شعر فاخر و شعر متعهد پایبند بودند. حکومت نیز گرچه از اساس، نوع نگاه و
عرفانِ مورد نظر زندهیاد سپهری را (همچون هر روایت غیر رسمی دیگر از معنویت) دشمن
میداشت؛ اما به دلیل غیرسیاسی بودن اشعار سپهری، بزرگوارانه (از دید خودش) این
استقبال را نادیده میگرفت. ادامۀ این نوع سلیقۀ مردم به شاعرانی همچون «مریم
حیدرزاده» رسید که آشکارا داعیۀ قافله سالاری شعر معاصر را نداشتند. موج استقبالی
آنچنان بلند که شاعر را حتی تا ملاقات با بالاترین مرجع اقتدار حکومت نیز بالابرد.
ملاقاتی که پس از خروج ترانهسرا از کشور و خوانده شدن ترانههایش توسط شمایلهای
ابتذال (از دید نظام، من و آقای اباذری) در پستوهای شرم و فراموشی به خاک سپرده
شد.
هیجان معمولا افشا کننده است. آدمهایی که (مثل من!) با هزار مرارت و تمرین و
تمرکز لهجۀ خود را در هنگام سخن گفتن به گویش غیرمادری میپوشانند، هنگامی که به
هیجان میآیند، به لهجۀ اصلی خود میخندند یا اعتراض میکنند. از اینرو اصول
واقعی آقای اباذری را در هنگام هیجان ایشان بهتر میشنویم و به همان میپردازیم:
۱- «هنر از نظر من یا حقیقت است یا دروغ می گوید».
۲- «سیاست زدایی یعنی ازبین بردن تمام اهدافی که این انقلاب
برای آن بپا شده است»؛ «این موسیقی در برابر آرمانهای اول انقلاب چه جایگاهی
دارد؟»
و میافزاید: ۳- «دولت و ملت در یک اتحاد نامقدس میخواهند سیاستزدایی کنند».
در پاسخ به نقل قول نخست باید دید موسیقی «ویکتور خارا» از دیدگاه آقای اباذری
به دلیل «حقیقت گویی» مورد احترام است یا رعایت اصول و موازین موسیقایی؟ آیا ایشان
موزیک «ویکتور خارا» را نیز برای آنالیز به یک متخصص موزیک خواهند سپرد؟ در اینجا
معیار ابتذال دوگانه خواهد بود. چه، موزیک در ذات خود هنری معناگریز است. معنا را (که
مصداق حقیقت گویی است) شعر بر آن بار میکند. بسیاری از بلندپایگان موزیک اروپا،
پس از جنگ جهانی اول آشکارا موزیک بتهوون را متظاهر، لافزن و عاری از صداقت خواندند.
سوررئالیسم برخاسته در اروپا، رمانتیسم (مکتب بتهوون) را مظهر سانتیمانتالیسم و
ابتذالِ جهان کهنه میدانست. موزیک خالص را نمیشود به معنا یا حقیقت مورد نظر
آقای اباذری ربط داد. از اینرو هرآنچه ایشان در خصوص نقایص فنی موزیک پاشایی (آن هم
به مدد متخصص) میگوید، با حقیقت جویی ایشان مناسبتی ندارد. شاید اگر آقای اباذری
در مقام نقد (همچون من) میگفتند که موزیک پاشایی را نمیپسندند، یا ترانههایش
صادقانه و حقیقتگو نیست، بهتر بود. زیرا بیهیچ تردیدی هر یک از متخصصان موزیک،
ترانه و آواز، گفتۀ آقای اباذری را تایید خواهند کرد. یک نکتۀ مهم دیگر که گویا
آقای اباذری فراموش کردهاند این است که موسیقی و هنر مورد اقبال سران
ناسیونال/سوسیالیسم آلمان و فاشیستهای ایتالیا و کمونیستهای روسی، نه هنر مبتذل
که هنر فاخر و نئوکلاسیک و در مورد آخر هنر واقع گرای متعهد بود. واگنر از دید
نازیها بزرگترین منادی روح آلمان به شمار میرفت. به عقیدۀ آقای اباذری موزیک
واگنر دروغگو، منحط و مبتذل بود؟
اما معیار حقیقتگویی (در هنر) چیست؟ زدن حرف دل مردم؟ البته که نه، آقای
اباذری به وضوح و به صدای بلند (و به درستی) خواست اکثریت را عیار برتر شمردن رای
در خصوص «حقیقت»، «خوبی» و «زیبایی» نمیداند. حقیقت، خوبی و زیبایی از نظر آقای
اباذری معانی مشخص و قابل درکی دارد که «به هر دلیلی» مورد پسند اکثریت قابل
مشاهدهای از جامعۀ ما نیست.
عبارات دوم ایشان اتفاقا بخش مهمی از علّت پدیده را در خود مستتر دارد: انقلاب
ایران که بر اساس روح گفتمان (دیسکورس) چپ و در جسم قشریون مذهبی به قدرت رسید،
بنا نهاد به تقسیم بندی تمامی وجوه زندگی مردم به حقیقت، خوبی و زیبایی. انقلابی
که از اساس نخبهگرا بود و تنها در چند ماهۀ آخر به طبقات کف اجتماع انتقال یافت.
اما چنانکه ویژۀ همۀ حکومتهای ایدئولوژیک است انحصار تفسیر و مقیاس شناخت هر سه
در انحصار نخبگان ماند. فیالمثل هنری به کمالِ رقص باله نیز در کنار رقص شکم
کابارهای به تعریفِ قشریون، مشمول حکم ابتذال گشت. موسیقی عامهپسند بزرگترین
قربانی این احکام بود. در ابتدای انقلاب همۀ اقشار نخبگان شریک در انقلاب معیارهای
خویش را برای ارتقای سطح سلیقۀ اکثریت، به مردم دیکته میکردند. این شوق همگانی
برای امرِ «حقیقی، خوب و زیبا» مانند هرآنچه از حوزۀ نظری به کف خیابان نزول کند
به ورطۀ طنز آمیزی در مصاحبههای رادیو تلویزیونی آن زمان غلتید. از آنجا که هنر
میباید متعهد میبود و هنر متعهد آموزنده، تکیه کلام هر کسی که در آستانۀ خروج از
سالن سینما به پُست مصاحبه گران صدا و سیما میخورد، کلیشهای بود: بدون استثناء و
فارغ از محتوای فیلم مصاحبه شونده (از هر سطح و سوادی) فیلم را با صفت «آموزنده»
مینواخت. بالطبع بزرگترین انتقاد به یک فیلم «آموزنده نبودن» آن بود. بمانند همۀ
سخنهای کلیشهای، این سخن نیز بارها سناریوهای ابسورد و طنزآمیز فراوانی را موجب
میشد: یک بیننده پس از دیدن فیلم جنگیِ کلیشهایِ عقابها آن را آموزنده توصیف
کرده بود. نفس سرگرمی به عنوان هنر غیرمتعهد (یا لهو در ادبیات دینی) مبتذل
انگاشته شد.
مردم در برابر این همه (این کلمه را بر من ببخشایید) اِمالۀ «خوبی، نیکی و
زیبایی» که از در و دیوار و صدا و سیما میبارید و مشتری سابق تئاترهای لاله زار
را میخواست پای فیلمهای تارکوفسکی و نمایشهای برشت بنشاند؛ واکنش سختی نشان
دادند. واکنشی که از اقبال به زندهیاد سهراب سپهری (بدون آنکه چیزی از نمادگرایی
و عرفان شرقی شعرش را درک کنند و شاید اصلا به همین دلیل) شروع شد و تا مرتضی
پاشایی همچنان ادامه دارد. که البته مقایسۀ خوبی هم نیست چون جایگاه سپهری در شعر
حتی از نظر بزرگترین منتقدش (شفیعی کدکنی) بسیار بالاتر از جایگاه مرحوم پاشایی در
موزیک و حتی موزیک پاپ است. دستکم اینکه سپهری تنها بخاطر اشعارش و اقبال مردم برکشیده
شد و نه بخاطر مسائل غیرمستقیم یا بیربط به هنر (مثل بیماری لاعلاج، جوانی، مرگ
جلوی چشم عموم). رویکرد مردم به هنرِ مبتذل خوانده شده از سوی حاکمیت، مردمی از هر
طبقه و سطح تحصیل، به نوعی مقاومت یا لجبازی در قبال خواست توتالیترین بدل گردید.
بدون دیدن این وجه واکنشی از رویکرد مردم به هنر، ارائۀ هر تحلیلی از وقایع مورد
بحث نامنسجم و نابسنده خواهد بود.
اما پاسخهای معترضین به آقای اباذری معرکه را به یک جدال کلاسیک دیگر کشانید:
«من حق دارم به هر موسیقی که دوست دارم گوش کنم و هر
جور که بخواهم زندگی کنم». این فریاد در مقابله با جملات اول و دوم آقای
اباذری، نمایش واضحِ ترجمان دوبرداشت از آزادی به تعبیر «آیزیا برلین» است. آقای
اباذری مانند هر مصلح اجتماعی خواستار استفاده از هنر و آزادی بیان برای نیل به
حقیقتی بزرگتر است، اما مخاطبش همچون نماد فردگرایی بر احقاق حق شخصی خود پای میفشارد.
بدون توجه به این تضاد، درک اختلافِ میان نسلی (که در کمال تعجب مورد انکار آقای
اباذری قرار میگیرد) ممکن نیست. اینجاست که باید به آقای اباذری یادآوری کرد که
ایشان از جایگاه رفیع خود به عنوان جامعه شناسی حاذق و باهوش، ناخواسته به جایگاه
نامعلوم و پر خطر یک مصلح اجتماعی نقل مکان کردهاند. ایشان به جای تحلیل جامعه،
دست اندرکار نسخه نویسی و ارشاد آن شدهاند؛ و حتما مستحضر هستند که کلمۀ ارشاد چه
حجم عظیمی از حس تحقیر، نفرت و خاطرات تلخِ سرکوب و سانسور و خفقان را تداعی میکند.
به دلیل ماهیت توتالیتر نظام حاکم، این تضاد مهمترین شکاف میان اجتماع و
حاکمیت را تشکیل میدهد. تضادی که حاکمیت در قضیۀ مرگ پاشایی دید و سراسیمه در پی
مهار و کنترل آن برآمد (با روانه کردن چهرههای شناخته شدۀ مورد اعتماد نظام برای
دردست گرفتن مهار جمعیت، با حمله به همان مردم و جوانان غیر سیاسی و دستگیری آنها
در مشهد و رشت و ...) اما متاسفانه فرمولها و تئوریهای از پیش آمادۀ آقای اباذری
راه را بر دیدۀ تیزبین و هوش سرشارش بست و مانع از نگرش او از این زاویۀ مهم، به
قضایا شد.
در کمال تاسف باید گفت جملۀ سوم ایشان صحیح است، اما نه مصون از انتقاد. دست
کم تبدیل چنین جوانانی به پیراهن سیاه/قهوهایها ایدئولوژی دیگری (یک ایدئولوژی
غیر دینی همچون ناسیونالیسم) را میطلبد. از دیدگاه من احتمال بروز یک حکومت
شوونیستی با شعارهای آریایی و کورش کبیری بسیار محتمل است. در غیاب الگوهای گفتوگو
و با وجود درصد عظیمی از مردم فاقد خودآگاهی اجتماعی/طبقاتی، خطر فاشیسم همیشه
نزدیک است. باز به عقیدۀ من پدیدۀ مورد بحث از ضعیفترین علامات هشدار در خصوص
امکان تولد فاشیسم است. از آن گذشته مگر آقای اباذری دار و دستههای شبه نظامی
بسیج و نحوۀ تعامل حکومت فعلی با شهروندان را با عبارتی غیر از فاشیسم توصیف میکنند
که نگران تولد یک نظام فاشیستی دیگر از اتحاد نامقدس ملت و دولت سیاست زدایی شدهاند؟
غیر سیاسی شدن جوانان، آنگونه که حاکمیت طلب میکند نیست. انتخاب الگوهای زندگی
غربی (به رغم آنکه بدون مطالعۀ زیر ساختهای تفکر غربی صورت میگیرد) اگرچه بخشی از
یک مسئلۀ جهانی است، اما نه آنطور که دیسکورس چپ اصرار دارد به ما القا کند یک
توطئۀ عظیم از پیش طراحی شده باشد. از سوی دیگر حاکمیت هرنوع تظاهر به این تغییر
الگو (از الگوهای مورد اقبال و تبلیغ خود) را محکوم و با آن مبارزه میکند. راحت
است که در خانۀ امن تئوریهای توطئه بنشینیم و (مثلا) نظریه صادر کنیم که شبکههای
«جِم» و «من وتو» به دلیل غیر سیاسی کردن جوانان آب به آسیابِ حاکمیت میریزند. ارائۀ
الگوی زندگی (لایف استایل) غربی را توسط این شبکههای پر مخاطب (که خار چشم
حکومتیان است) را نادیده میگیریم و ناگزیر چشمان خود را بر دستگیری شبکههای
دوبلۀ سریالهای ترکی در کرج و ... میبندیم. آخر این دستگیریها با تحلیلهای ما
نمیخواند.
دستگاه حاکمۀ ما یک موجود کاملا منحصر به فرد است. اگر تعبیر «فیلمفارسی» از
زنده یاد کاووسی یا «مشروطۀ ایرانی» از دکتر آجودانی را الگو قراردهیم، با یک «توتالیترفارسی»
یا «توتالیترِ ایرانی» طرفیم. این دستگاه نه تنها یکدست نیست بلکه سازوکار طبیعی
بخشهایی از آن مخلّ سازوکار یا حیات بخشهایی دیگر است. درک این ارگانیسم متناقضنما
است که جامعه شناس و نظریۀ جامعه شناسی خاص خود را میطلبد. همانطور که رفتار
اکثریت مردم نیز متناقض نما است: عملکرد دختر نوجوانی که برای پارتنرش قیمه پلوی
نذری میگیرد نیز با هیچ یک از تئوریهای از پیش آماده نمیخواند. از همین مقوله
است شعار الله اکبر معترضین به استبداد دینی در شبهای سال ۸۸.
اینها خواست ما از اساتیدی مثل اباذری است. غُصّۀ ما یک قصّه بیش نیست و آن
داستان مکرر رجوع اساتید علوم انسانی به تئوریهایی است که بر مشاهدۀ عینیات
جوامعی دیگر وضع شدهاند. از استادی با هوش و صداقت اباذری توقع میرود از شمّ تیز
و مشاهدات تیزبینانهاش، مبانی نظری ویژۀ شرایط عینی جامعۀ ایران را استخراج نماید
و قصّۀ پرآبِ چشم تکنیک تقّه و خوراندن* نظریات دیگران به مسائل
بومی را پایان بخشد. در انتها جملۀ آن دانشجوی معترض خطاب به آقای اباذری را تکرار
میکنم که: « ... من با مارکس و وبر و [آدرنو* *] .... کاری ندارم، نظریات آنها
بر اساس واقعیاتی است که در جامعۀ خودشان اتفاق افتاده ...».
پانویس:
* تقّه و خوراندن به مصداق این مقاله+ از محمد قائد است.
* * افزودن کلمه از اینجانب است.
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند. یادداشتهای
وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.
دست ... مری...زاد.... آقای وطن پرست!
پاسخحذفبسایر جامع و بسیار زیبا. در واقع اگر من هم اشراف شما به تاریخ و ادبیات رو داشتم عین همین مطلب و مینوشتم. و "اماله" کلمه ای بود که بارها خواستم تو کامنتها ازش استفاده کنم ولی پرهیز کردم.
اما درمورد زیرکی آقای اباذری گفتید. من هم البته تحلیل و دغدغه های ایشان در مورد لیبرالیسم رو خونده بودم و دوست داشتم.
اما چه جای زیرکی وقتی ایشان غیر سیاسی شدن مردم را بعنوان یک خطر – که نیست - میبیند ولی متوجه نمیشود درست درشرایطی که حکومت در تحلیل استقبال مردم از مراسم پاشایی انگشت بدهان مانده و دنبال فرصتی برای انحراف افکار عمومی از این ماجراست، دانشمند جامعه شناسی که اتفاقا جامه مخالف حکومت به تن دارد پیدا میشود و تحلیل به این قشنگی ارائه میکند با ابله نامیدن مردم و چنین موجی ایجاد میکند؟
همانطور که بخوبی گفتید در هنگام هیجان آدمها به لهجه اصلی خودشون بر میگردند و بهمین دلیل باید گفت آقای اباذری مکنونات قلبی خودشو بیان کرد وقتی مردم را ابله صدا کرد، و این بزرگترین نقطه ضعف یک جامعه شناسه که بجای تحلیل سوژه خودش باهاش درمیوفته.
و در تایید گفته شما باید گفت در جریان مرحوم پاشایی درواقع مردم بر علیه همه مصلحان که حکومت هم بخشی از آنرا تشکیل میداد، واز جمله شخص آقای اباذری، عکس العمل نشون دادند و گفتند که خیلی وقته از این اماله کردنها و تقه زدنها خسته شده اند.
اما مورد میلیونها مدل ساخته شده برای محدود کردن انتخاب مردم بیشتر موجب خنده است تا نشانه تیزهوشی گوینده. واقعا اگر کسانی هستند که آگاهانه میلیونها مدل طراحی میکنند باید بهشون دست مریزاد گفت. ولی واقعیت اینه که این سلیقه مردم هست که طراحان مدل رو بدنبال خودشون میکشونه. مثلا درمورد کالاهای مصرفی اگر ما به اصطلاح به (technology tree) یک مورد مشخص نگاه کنیم میبینیم چه راه های متفاوت و متناقضی رو طی کرده که باعث ایجاد تعداد زیادی شاخه های انحرافی شده. هر کدوم از این شاخه ها از نظر تکنولوژیکی برای خودشون جایگاه ویژه دارند ولی هیچ کدوم نتونستند جایی تو بازار برای خودشون پیدا کنند وبرای همین از دور خارج شده اند. خیلی از شرکتها سر همین به ورشکستگی رسیدند. مثلا آی بی ام یک نمونه خیلی خوبی هست. دلیل این موضوع انتخاب مصرف کننده بوده که باعث شده محصول خاص با همه اهمیت تکنولوژیکی نتونسته جای خودشو باز کنه. بخاطر اینکه در کنار هنر تکنولوژی یک هنر مهمتر قرار گرفته و اونهم شناخت تقاضای بازار هست ( market demands) که اگر بهش بی توجهی بشه سرنوشت بجز ورشکستگی چیزی نخواهد بود. در علم مدیریت (design trajectory ) و ( technology corridor) دو مقوله ای هستند که این موضوع را بخوبی توضیح میدند.
با تشکر
سعیدی
بعد از ارسال مطلب فوق متوجه شدم که بخشهایی از حرفم تکرار نوشتهٔ آرمان گرامی در مقالهٔ "در نقد تحلیل دکتر اباذری از روند حرکت به سمت فاشیسم" بودهاست:
حذف"بدین ترتیب، حکومتی که به زور میخواهد همه مردم را به سمت «هنروالا»، «هنر ناب» و یا «هنر متعهد» رهنمون شود بسیار بیشتر در معرض در افتادن به وادی فاشیسم قرار دارد تا حکومتی که با دلخواستهای مردماش، ولو دلخواستهایی مبتذل همراه میشود."
اعتراف میکنم که تایید آدمی صریح الهجه چون شما ازین نوشته، به من قوت قلب داد.
اما برای من خیلی جالب است که بدانم آقای اباذری چرا با ٱن اصرار، شکاف بین نسلها را انکار میکرد؟ چون متولدین دهههای 40، 50، 60 و حالا دیگر 70؛ در مسابقهٔ لوس انتخاب نسل سوخته با هم رقابت میکنند، دلیل نمیشود که اصل قضیه (تفاوتهایشان) را انکار کرد؟ یا تاکید ایشان بر اینکه نوجوان 13 ساله میشاسد که بتهوون گوش میکند.
شخص خودم بیش از هر کس دیگری از ابتذال ترانهها و موزیکها متنفرم. دست بر قضا از فحشهای آبدار آقای اباذری نه تنها نرنجیدم که کلی هم دلم خنک شد. داستانهایی که از ابتذال سیستماتیک و گریز از معنا -بویژه در موزیک- شنیده یا دیدهام به جوکهای سبک شبیه است: یکی از دوستانم ترانه سراست و ازین راه درآمد هم دارد. یکی از بهترین ترانههایش را برای فروش ارائه کردهبود، کسی نخرید؛ چندی بعد ترانهٔ سبکی برای شوخی با بعضی ترانهها -وتمسخر آنها- سرودهبود که عاشقش شدند و برایش پول دادند! اصلا باور نکردنی بود!
من هم نمیدانم دارد چه اتفاقی میاُفتد ولی باید سعی کرد نام پدیده و دلایلش را شناخت و پیآمدهایش را تبیین کرد. انصافا بعضی از فریادهای آقای اباذری از گلوی بسیاری از ما بود. من فکر میکنم آنچه آقای اباذری را وحشت زده کرده، روند صعودی تقلید جوانان ما به جوانان جوامع غربی است. البته صرفا در بعضی پدیدهها. با اینهمه نمیشود دوباره مثل 40 سال پیش فریاد غرب زدگی و وافرهنگا سر دهیم. دست کم چون هنوز از نتیجه آن اولی خلاص نشدایم!
لقب خوبی بهم دادی. تا حالا کسی بهم نگفته بود.
حذفاینکه فرهنگ عامه پسند مورد اقبال روشنفکر قرار نگیره کاملا طبیعی هست. اگر غیر از این بود عجیب بود. منتها مشکل از اونجایی شروع میشه که بعضی ها نمتونند واقعیت بیرون از ذهن خودشونو قبول کنند. واقعیت اینه که الان با کسترش وسایل ارتباط جمعی و همچنین با گسترش طبقه متوسط در اکثر کشورهای جهان دیگه کاملا کار از دست روشنفکرها خارج شده. جوامع یا دچار مصرف زدگی افسار گسیخته هستند یا بنیاد گرایی افراطی مثل داعش و طالبان و بنظرم با جنگ و دعوا هیچ کدوم از اینها عقب نشینی نخواهند کرد. البته من فکر میکنم بمرور نقش روشنفکر ها در جوامع غربی دوباره پررنگ تر میشه و دلیلش هم اینه که اونها خیلی زودتر از بقیه این تجربیات رو شروع کردن. داستان کشیدن عکس مار ونوشتن کلمه مار سر دراز داره و حالا حالا ها هم ادامه خواهد داشت. فقط شکلش عوض میشه. در زمینه هنر هم همین اتفاق در همه دنیا در حال تکراره. هیچ بحثی در این مورد نیست. فقط مهم همونه که ما قبول کنیم هست و باهاش کنار بیایم.
سعیدی