امیر شفیعی - مقدمه
انتخاب بین آسایش در برابر کشف حقیقت، انتخاب سختی است و بیراه نیست اگر بعضا انتخاب مورد دوم را به نوعی مازوخیسم یا حتی خودکشی بدانیم. عرفان، این روزها در نظر من حکم یک تریاک را دارد که باید به چالش جدّی کشیده شود و ترک و نقدش برای جامعه عرفاندوست و عارفپیشه حکم انتخاب دوم را دارد. به خصوص برای همچو منی که ایامی شدیدا دل در گرو عرفان اسلامی-ایرانی داشته و سعی میکردم تمام اعمال و جزییترین رفتارهایم مطابق با گامهای آن راه باشد و نه تنها خودم را سالک آن راه میدانستم، که در هر قدم نشانههایی میدیدم که بر ایمان به درستی راهم میافزود! بنابراین نقد چنان تفکر پیشین، بدون شک رباینده آسایش و آرامش خواهد بود، اما در عوض امکان وسعت یافتن جهان ذهن آدمی را به وجود میآورد و این فرصت که آزادتر شوی و به آرامشی پایدارتر و عمیقتر دست یابی.
چرا باید عرفان را نقد کرد؟
مسئله من، توسعه و رفاه و زندگی جمعی مناسب است. توسعهای که هم ابعاد تکنولوژیک دارد و هم ابعاد سیاسی. در بعد سیاسی به نظر میرسد به شدت نیازمند گسترش دموکراسی هستیم. اگر این امر را در گرو تغییر ساختارهای جامعه بدانیم و تغییر کنش تک تک افراد، عرفان چیزی است که در هر دو سطح (در یکی به مثابه فرهنگ غالب جامعه و در دیگری به مثابه شیوه تصمیمگیری افراد) مانع این گسترش خواهد بود. به عقیده من عرفان ایرانی هم معلول شرایط ساختاری ضد اندیشه زندگی انسان ایرانی است و هم در یک روند چرخهای خودش بدل میشود به علت امنتاع اندیشه در ایران و ممکن است هنوز هم باشد. تفکر نقادانه و سنجشگر در زندگی ایرانی با مانع مواجه است و حتی میشود دم از امتناع عقلانیت (هم ابزاری و هم فرهنگی) به طور کلّی (حداقل دوام و ثباتش) در ایران زد.
عرفان، علتها، ویژگیها و پیآمدها
در ادامه تلاش کردم هم به علتهای پدید آمدن عرفان اشاره کنم (دو مورد اول) و هم تعدادی از ویژگیهای عرفان ایرانی را تبیین و تشریح کنم.
عرفان، پوشش ادبی اندیشیدن: در ایرانزمین، و شاید به طور کلّی بتوان گفت مشرقزمین، شرایط زندگی، معیشت و کشاورزی دشوار بوده و کمبود منابع ِ بقا، به شدّت امکان بروز جنگ، کشتار و حذف را بیشتر میکرده است. بنابراین در بیشتر مواقع ناپایداری، ناامنی و هرج و مرج بروز مییافته است. این مسایل مانع هرگونه توسعه بودند و در این شورهزار خشم و خشونت بذر اندیشه نیز جوانه نمیداد. همین امر ایجاب کرد عرفان ایرانی به عنوان جایگزینی به وجود بیاید تا جایگاه تفکر را در قالب شعر و ادبیات پرکند. در واقع تفکر در قالب شعر و عرفان فرو رفت و پر شد از کنایه و ایهام و ایجاز و ... تبدیل شد به چیزی که حرفش را میزد اما دم به هیچ تلهای نمیداد! گویی نقش دلقک دربار را بازی میکرد که با طنز و کنایه حقیقت تلخ را به خورد حاکم میدهد بیآنکه سر سبز بر باد دهد. بنابراین شعر و عرفان نه تنها یک حـُسن ِ زیباشناسانه ایرانی، بلکه یک انتخاب ضروری برای بقای اندیشه بوده است. ما امروز میتونیم به این امر و به این انتخاب آگاهانه افتخار کنیم که اندیشه را برای ما زنده نگاه داشته است، اما رفتار بسیاری از ما امروزه با عرفان اینگونه نیست و بیشتر جنبه ستایش دارد و حکم بت را پیدا کرده است. شاید دلیلش این باشد که عرفان به جای بحث از تفکر«ها» و اندیشه«ها»، دم از یگانگی حقیقت می زند.
عرفان و تولید یار: رابطه دو جنس در ایران مخدوش است. علتالعلل این مخدوش بودن احتمالا باز به همان ماجرای همیشه در معرض حمله بودن برمیگردد و خطر تجاوز به حریم خانهها. خطر حمله سبب شد زنان در پستوی خانه نهان گردند و روی بپوشانند. شاید به همین علت است که شواهدی وجود دارن مبنی بر اینکه پیش از اسلام هم زنان در ایران حجاب داشتند. به این ترتیب وقتی به مرور کمیّت رابطه از میان رفت، کیفیت هم مخدوش شد و عشق نیز در پستو نهان گشت. در برآورده نشدن نیاز ذهنی و روحی افراد برای دلبستگی به یار دلنواز، چه چیزی بهتر از یک یاری که همیشه هست؟ چه یاری بهتر از آن که حتی در کشاکش شمشیر روزگار قدّار، نظر به مال و جانت ندارد، همیشه هم با توست، دردت را میفهمد، دستت را می گیرد و حتی اگر هم کشته شدی در جوارش جای داری. باز هم یگانگی یار در کنار یگانگی حقیقت قرار میگیرد!
چطور حقیقت یگانه بلای اندیشه میشود: دین (به هر شکلش، چه شریعت چه طریقت) به چندین علت نمیتواند با زندگی امروز سازگار باشد. شریعت و طریقت (عرفان) معتقد هستند حقیقت یگانه است و این حقیقت میتواند نزد کسانی وجود داشته باشد که لزومی برای اثبات ادعایشان هم ندارند. امّا هر نظر و اعتقادی که بگه حقیقت یکی است و به صورت تام و تمام پیشه من است، خشونت و حذف سایر افکار را در خودش ذاتا حمل میکند. حالا این حقیقت چه شرعی باشد چه عرفانی. این چیزی است که عرفان ترویجش میکند. مثلا در داستان حلاج این برداشت برای مخاطب پیش میآید که تمام حقیقت پیش حلاج بود و بدا به حال مردم و شبلی و ... . همه داستانهای عرفانی همینطور هستند و چنان راجع به جدال «خیر و شر» و «علم و جهل» بحث میکنند که سفید را از سیاه تمییز میدهند. در حالیکه در جهان واقع مرز بین این دو خیلی باریکتر از آن است که بشود به سادگی گفت من خیرم و هرکه با من نیست شر. این عین جمله جورج بوش پسر است که نتیجهاش شد جنگ عراق و افغانستان، چون چنان تفکر مبتنی بر یگانگی حقیقت ذاتا خشونت را به همراه دارد (کما اینکه آنان که حلاج را به دار کشیدن معتقد بودند، دین و خدا به حقیقت پیش آنان است و حلاج یکسره بر خطاست). اما این عقیده یگانگی حقیقت از کجا آمد؟ دشواری شدید زندگی و نیاز به یک سیستم سلسله مراتبی برای مدیریت جامعه این سلسله مراتب را در ذهن تک تک افراد شکل میداد. به این ترتیب همیشه در اذهان عمومی فردی باید در راس امور قرار گیرد. یک فرد، یک حقیقت. درست به همین علت هرکس میتونست ادعا کند که از امر حقیقی اطلاع دارد و یا فرّه دارد و میتواند در راس سلسله قرار گیرد، بدون ارایه هیچ استدلال قابل آزمایشی.
عرفان و تاویل: دین (شریعت و طریقت) بیش از اندازه تاویل پذیر است. درست به همین علت که هم کشور ما اسلامی است و هم ترکیه و عربستان و مالزی. در حالیکه میدانیم آنقدر اینها تضاد دارند که نمیتوانند در یک دسته بگنجند. از سوی دیگر هم عبدالکریم سروش خودش را مسلمان میداند و هم مصباح یزدی. یا شاملو حافظ را «میخواره کوچهگرد» میداند و مطهری او را کسی که باید شعراش را بعد از نماز خواند! بنابراین دین و مسلکی که آنقدر گشاد باشد، امروزه با ظریفتر شدن مرزهای دانش و دقتها، نمیتواند مسلک کارآیی باشد.
عرفان، عدم امکان پرسش و عدم امکان انتقال دانش و تجربه؛ ارجاع به امر موهوم: عرفان نیازی به دفاع از موضع خود را ندارد زیرا از یک سو برای این به وجود آمده بود تا همچون یک دلقک از پاسخگویی به حاکم بگریزد و از سوی دیگر حقیقت نزد آنان یگانه و نزد خودش است. فرد معتقد به عرفان بدون نیاز به ادعایش انتظار دارد که مردم در رکابش قرار بگیرند. عرفان حتی تلاش نمیکند این حقیقت را از طریق گفتگو اشاعه دهد. در تذکره الاولیا آمده که یکی از عرفا در ماه مبارک به شهر و مردم به استقبالش آمدند. نانی درآورد و خورد تا مردم از اطرافش دور شوند! یا فرد دیگری در بازار ادرار کرد تا مردم را از خودش براند. این کار را تنها کسی میکند که به درستی خودش ایمان دارد و نه تنها نیازی نمیبیند دانشش را با دیگران قسمت کند، که اساسا دیگرا را دشمن مسلکش میداند. اما اگر حلاج به منبع لایزال متصل بوده، چرا نمیتوانسته به مردم ثابت کند که چه میدیده؟ این چطور عارف باللهای است که از ایجاد ارتباط با خلق خدا ناتوان است؟ شاید اینجا بتوان گفت اسرار حلاج عظیمتر از آن بود که به کلام بیاد و به گوش مردم بنشیند، اما در همان گفتمان دین اسلام چطور پیامبر از همان اسرار به زبان عامه گفت و نشست؟ مگر نمیشد برای یک شبان خدا را به زبان خودش تعریف کرد؟ بنابراین عرفان از انتقال دانش ناتوان است چون اساسا دانشی وجود ندارد، چون اساسا ارجاعش به امری موهوم است. چرا خرقانی تمام مردم را به این واسطه که مخلوق خدایند، باارزش میداند، اما حضرت خضر کودکی را کشت به این حساب که در آینده فلان میشود؟ (حتی اینکه خضر کسی را به خاطر آینده نیامده میکشد بر خلاف مشیت الهی و حساب و کتاب جهان و هدف از آفرینش نیست؟ اگر لازم بود کشته شود چرا اساسا خدا خلقش کرده بود؟) و یا داستان کنیزک و پادشاه؟ شخصا چند تا تفسیری که از این داستان خواندم، هیچکدام (حتی نمادینترینشان) به صورتی نیستند که بتوانند کشتن زرگر را توجیه کنند. کشتن و مرگ فقط در زمانهای قابل توجیه بود که هر 15 فرزند یک خانواده چهار تا بر اثر استبداد طبیعت میمردند و چهار تا بر اثر خشم حاکم. بنابراین عرفا و عرفان قایل به گفتگو و محاجه نیستند. (بر خلاف علوم)
عرفان و قدرت: میل به قدرت میل ذاتی آدمی است. واقعیت این است که گفتمان عرفان در پس تمام صحبتهای خداجویانهاش اتفاقا به شدت دنبال قدرت زمینی است. مثلا همین داستان خضر و موسی: قدرتی که میگوید تو نمیدانستی و من میدانستم، تو نمیبینی و من میبینم، و برای این کار هیچ دلیلی ندارد جز ارجاع به نقل و قولی که بگوید آنها که نمیبینند، مثلا کافرند یا نفهمند! در حال حاضر هم همینطور است، سالکان این راه الباقی را فاقد دل صاف و آیینهای میدانند و از موضع «من میبینم تو نمیبینی» صحبت میکنند. کسی تعریف میکرد همه همسایههای ما اوایل انقلاب عکس امام را در ماه میدیدند و به هم میگفتند که نگاه چه زیبا! دقیقا عین قصه لباس پادشاه. در واقع عرفا خودشان را تبدیل میکردند به نخبگان خلوتگزین فراتر از زمان و مکان تا بدین طریق خلقی به دور خود جمع آورند و در کتابها و مجالس نامشان را ببرند. یا در مثالی دیگر برای تبیین همین نکته که این گفتمان اتفاقا زمینی و بر اساس توزیع قدرت جامعه است میشود اشاره کرد به تشبیه مداوم دنیای دنی در گفتمان عرفانی به پیرزن. این یک گفتمان قدرت مبتنی بر تبعیضهای جنسی درون جامعه نیست؟ چرا یک زن پیر آنقدر دنی است که دنیا به آن تشبیه میشود؟ این برآمده از اعتقادات اجتماعی نیست تا حقیقت یگانه؟ به نظر میرسد این عرفان آسمانی، پایههای عریض و طویلی از مسایل دنیوی دارد که در گفتمانی که نقطه ارجاعش امر موهوم لباس پادشاه است پنهان شده.
عرفان و دین، امری شخصی: به شخصه متوجه نمیشوم که چطور اموری فردی که در حدّ یک جهانبینی است میتواند از تاثیر بر امور اجتماعی دور بماند. گمان نمیکنم دین بتواند شخصی باشد، وقتی حتی در سوییس هم امروز مسلمانان نمیتوانند مسجد با مناره بسازند. (البته به رای و همهپرسی پیروان سایر ادیان) حتی اگر از این بگذریم که دین و عرفان به تبیین هستی میپردازند و جهانبینی و شیوه زندگی ارایه میدهند، باز هم هر امر شخصی وقتی کثرت یابد تبدیل به عرف میشود و قوانین را شکل میدهد؛ بنابراین دین و عرفان را نمیتوان امری شخصی خواند و با این توجیه از اثرات اجتماعیش غافل ماند. آیا عرفان رفتارهای جمعی ما را تحت تاثیر قرار نمیدهد؟ آیا نبود همکاری جمعی، نگاه پوچ انگارانه به دنیا (به معنی نبود میل به تغییر حتی در حدّ ایجاد یک بنای محکمتر: «این دنیا لونه، اون دنیا خونه») از عوارض این رفتارهای شخصی نیست؟ چطور میتواند هم جهانبینی ارایه دهد و هم مانع از این شود که کسی به چالش بکشدش و پرسشگران را اگر نه به اعدام، به کوردلی متهم کند؟ عرفان به وجود امر موهوم معتقد است و اساسا اعتقاد به همین وجود امر موهوم است که بحث ولایت و ولایتپذیری را به بار میآورد. (همان مریدان که پشت شیخ راه میافتادند و نعره میزدند) و امروز عرفان، که تا دیروز خیلی زیرکانه و خُرد خُرد دنبال قدرت زمینی بود، کاملا به صحنه سیاسی آمده و گستره بزرگتری از مردم ِ عرفاندوست را در بر گرفته است. اتفاقا نظام سیاسی امروز ما نه یک نظام دینی که خیلی بیشتر عرفانی است و این بار شریعت است که به عنوان ابزاری در خدمت طریقت و امر موهوم درآمده: در این نظام عرفانی است که میشود اصول شریعت و دین را با اشاره ولی بزرگ، ترک کرد و دروغ گفت و نماز نخواند و حج نرفت تا حکومت حاکم حفظ شود. عرفان چون یک واکنش میانبر برای حفظ اندیشیدن بوده و خود را به ابزاری چون «ایمان به یگانگی حقیقت» مجهز کرده، خاصیت خشونت و حذف فکر مخالف را همیشه در خود گه داشته و امروز که شیوه دیگری از زندگی اجتماعی بروز پیدا کرده، این وجه ناقص، خشن و سلطه جویانهاش را خیلی صریحتر بروز میدهد.
جمع بندی:
عرفان ایرانی معلول ساختارهای خشن روزگار ِ اندیشهکُش بوده و در یک چرخه خودش به علتی برای دامن زدن به وضعیت بغرنج تفکر بدل گشته است. متاسفانه ما امروز با یک نگاه نوستالژیک آن را بدل به بتی کردهایم که باید به پایش افتاد و در طریقت آسمان بالا رفت. اما این بتانگاری عرفان بیهوده است. چون نه تنها به درد زندگی خاکی آدمی نمیخورد که توانایی دستیابیاش به سعادت آسمانی هم موهوم است و بیشتر حکم تریاک را دارد. سعادت با نیازها نسبت دارد و نیازها باید به ترتیب برآورده شوند. بنابراین غذا خوردن برای یک گرسنه سعادت است. اما عرفان به جای پرداختن به نیازها، آنها را کنار میزند و حرف از امر موهوم پیش میآورد، به عبارت دیگر نوعی نیازسازی می کند و فکر را با آن مضغوب میسازد. در تنها ارجاعات اندکش به نیازهای آدم خاکی به جای حلّ مسایل، به گزارههای اخلاقی رو آورده و مسایل اجتماعی و سیاسی که ماهیتی جمعی دارند را به رفتاری فردی تقلیل میدهد.
این نکته قابل توجهی است که عرفان در شرایطی که زندگی سختتر می شده، بال و پر بیشتری مییافته است. درست به همین علت است که در یک نگاه کلان، شرق عرفان دارد و غرب به نسبت از آن بیبهره است. یا در همین ایران بیشتر عرفا احتمالا زاده شده در مناطق کویری بودهاند تا مناطق خوش آب و هوای حاشیه دریای خزر. به عبارت دیگر عرفان و دین ساخته دست بشر هستند برای رهایی از استبداد ِطبیعت و حکومت و حفظ شرایط حداقلی و فردی زندگی. اما امروز که چنان شرایطی رو به اضمحلال دارد، چنان مسلکهایی هم مورد پرسشاند. شیوه تفکر عرفانی همچون شوکرانی است برای جامعه امروزی ایران که شیوه تولید متفاوتی پیدا کرده و تغییرات سیاسی و اجتماعیش اجتناب ناپذیر مینماید. یکی از مشکلاتی که به مسئله اندیشیدن و زندگی اجتماعی امروز ما دامن میزند تلاش برای تطبیق عرفان ایرانی با زندگی جمعی امروز است. به باور من بر خلاف تلاش هایی که بسیاری از روشنفکران دارند این دو نمیتوانند جمع شوند. بخشی از روشنفکری دینی (به خصوص سروش) میخواهند فرهنگ مدرن را با عرفان سنتی پیوند بزنند و نسخهای برای جامعه ارایه بدهند (هرچند این احتمال هم وجود دارد که چنان تفکراتی، بتواند تفکر مناسبی برای دوران گذار باشند؛ این بحث مجزا و مفصل دیگری را می طلبد)
اینکه عرفان گمان میکند خودش در مسیر درست است اشکالی ندارد، اما امروز ما باید قایل به این باشیم که دیگران هم میاندیشند و گمان میکنند در مسیر درستاند. پس راه گفتگو و تعامل باید باز بماند، اما عرفان کاملا برعکس عمل میکند و دستیابی به حقیقت را به قالب آموزش مرید و مرادی و عدم پاسخگویی و نقادی و سنجشگری میکشاند. باز هم لازم به تاکید است که رابطه بین زبان/ارتباط با ذهن و توسعه یافتگی، رابطه تنگاتنگی است؛ اما عرفانی که خودش را از پاسخگویی و ایجاد ارتباط خلاص میکند، ذهن چالشگر و در نتیجه توسعه به بار نمیآورد.
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر