در میان اهالی ادبیات، قول معروفی است که
میگویند «قصه خوب زیاد است، قصهگوی خوب کم است». اگر این تعبیر را کمی جلوتر
ببریم، میتوانیم بگوییم گاهی داستانهایی وجود دارند که از ابتدا ظرفیت بدل شدن
به یک شاهکار را دارند؛ فقط کافی است در جریان روایت حداقلهای یک کار هنری رعایت
شود. برای مثال، وقتی کسی تصمیم میگیرد داستان زندگی «غلامرضا تختی» را روایت
کند، باید بگوییم وارد جدالی شده که از ابتدا ۳-۰ جلو است، فقط کافی است در نیمه
مربیان (اجرای اثر) بازی را چنان مدیریت کند که بازنده بیرون نیاید. مدیریتی که از
نظر من «بهرام توکلی» به هیچ وجه از عهده آن بر نیامد و علیرغم کارنامه درخشان و
قابل احتراماش در کارگردانی، بدترین فیلماش را بر بهترین ایده و دستمایه ممکن
سوار کرد.
در
روزهای گذشته، به شخصه چندین یادداشت را مشاهده کردم که بیاقبالی عمومی نسبت به
فیلم «غلامرضا تختی» را نشانه بیوفایی مردم و بیتوجهی آنها به اسطوره پهلوانی خوانده
بودند. (سه نمونهاش را اینجا
و اینجا
و اینجا بخوانید) روزنامهنگاران و
منتقدان حامی فیلم جوری وانمود میکنند که گویی فیلم «غلامرضا تختی»، دقیقا معادل
خود شخصیت تختی است و اگر کسی تماشای فیلم دیگری را ترجیح بدهد، به شخصیت تاریخی
تختی بیتوجهی نشان داده است. من اما، وضعیت را به کلی متفاوت میبینم.
آنچه
من در ساخته اخیر بهرام توکی دیدم، یک فخر فروشی افراطی از توانایی «تکنیکی» بود.
صحنهآراییهای پر تجمل و گاه بسیار شلوغ با صرف هزینه و تلاش بسیار. نمونه نخستاش
صحنه آغازین فیلم در دوران کودکی کودکی و حرکت دوربین در محله شلوغ زاغهنشینها.
نمونه دیگر، صحنه استقبال مردمی در پای هواپیما به هنگام بازگشت کشتیگیران. هر دو
صحنه به واقع فوقالعاده بودند. گویی کارگردان دوربیناش را ۵۰ سال به عقب برده و
از دقیقا در دل ماجرا فیلمبرداری کرده است. این همه دقت در جزییات البته انسان را
مبهوت و مقهور خود میسازد، اما این فقط «تکنیک» است. تکنیکی که الحق بهرام توکلی
از آن بهرهمند بوده و این را به رخ میکشد، ولی آیا سینما در همین تکنیک خلاصه میشود؟
پاسخ
را با اشاره به نکته دیگری بررسی میکنیم. بازیگرانی که برای ترسیم تختی در سنین
مختلف انتخاب شدهاند شباهتهای خیرهکنندهای به خود تختی دارند. این شبیهسازی
به ظاهر تحسینبرانگیز، از نگاه من بزرگترین ضعف، و حتی نقطه ابتذال فیلمهای
تاریخی است. ابتذالی که اتفاقا از سریالهای تاریخی تلویزیون شروع شد. برای مثال،
شخصیتهای شاه، مصدق، هویدا و ... در سریال تلویزیونی «معمای شاه» شباهت خیرهکنندهای
به نمونههای تاریخی خود داشتند. اما چرا این شباهت برای تلویزیون اینقدر مهم بوده
و از نظر من نقطه ابتذال است؟ به این دلیل که صدا و سیمای ما، در جریان روایت
تاریخ، تقریبا هیچکجا نمیتواند واقعیت مساله را بیان کند! در تکتک بزنگاههای
تاریخی، باید واقعیت را از فیلتر سنگین نگاه ایدئولوژیزده و جهتگیریهای خاص
خودش عبور بدهد و یک روایت کاملا معوج را تحویل مخاطب بدهد. وقتی شما هیچ کجای
تاریخ را نمیتوانی کاملا راست بگویی، ناچار میشوی «رئالیسم» خودت را در یک تشابهسازی
ظاهری خلاصه کنی. اتفاقی که اتفاقا در فیلم تختی هم کاملا مشهود است.
به
یاد بیاوریم که برای مثال، «رابرت دنیرو» در فیلم «گاو خشمگین» شاید اصلا شباهتی
به شخصیت واقعی «ژاک لاموتا» نداشته باشد، اما این تشابه ظاهری اهمیتی ندارد وقتی
که فیلم به خوبی میتواند آن داستان را دراماتیزه کرده و عصاره زندگی تراژیک یک
قهرمان ورزشی را به بیننده نشان بدهد و وقتی یک بازیگر توانمند بتوان فارغ از
تشابه در صورت، احساس عمیق یک شخصیت را بازنمایی کند. در نقطه مقابل، توکلی، تحرک
قهرماناش را قربانی تشابه نابازیگرش میکند. در جریان شخصیت پردازی نیز تمام روح
پهلوانی شخصی، بجز لجاجت نامعلوم با دستگاه حکومت، در تکرار ملالتباری خلاصه میشود
که قهرمان به فقرا پول میدهد! یعنی تحقیر و تخفیف روحیه پهلوانی در سطح پرداخت
اعانه و صدقه!
برای
مثالی دیگر، توده مردم، که اصلیترین عامل بدل شدن یک قهرمان به اسطوره هستند هیچ
جایگاه و نقش تعیینکنندهای در فیلم توکلی ندارند. مردم در فیلم توکلی، درست به
مانند خود قهرمان، عناصری حاشیهای، منفعل و صرفا ناظر صحنهآراییهای پرتجمل فیلم
هستند. در واقع، ما با یک داستان ابرقهرمانی به شیوه هالیوودی مواجهیم که البته
حتی در این سطح نیز به خوبی دراماتیزه نشده. در حالی که توقع شخصی من، از بازخوانی
روایت زیستی تختی آن است که نظرگاه باید به کلی از توده و حاشیه جامعه اخذ میشد.
ما باید در دل جامعه تحقیر شده قرار میگرفتیم تا ببینیم کدام شرایط اجتماعی است
که بستر مساعد برای تختی شدن را فراهم آورده است.
قهرمانانی
با روحیه جوانمردی در تاریخ این کشور کم نبوده و نیستند، اما اگر کارگردان درک
درستی از بستر تاریخی این ماجرا داشت، میتوانست زمینه اجتماعی ایران در دهههای
۳۰ و ۴۰ را به گونهای نمایش دهد که ما ببینیم چطور یک جامعه مدام تحقیر و سرخورده
شده است. نگرشی عمیق که اتفاقا در نامه معروف مصدق خطاب به تختی کاملا مشهود است و
مشخص میکند که رهبر جنبش ملی، بر خلاف بهرام توکلی، چه نگاه درست و تیز بینانهای
به شرایط اجتماعی زمان خودش داشت و استقبال مردمی از پیروزیهای تختی را به طغیان
روح تحقیر شده یک ملت که از شکست خسته شده و طالب پیروزی و افتخار است تعبیر کرد. اتفاقی
که البته در فیلم اخیر ابدا رخ نمیدهد؛ حتی معدود اشارههای او به سخنرانیهای
سیاسی تختی یا حضورش در جلسات جبهه ملی، بسیار بیشتر از آنکه توجه به جنبههای اجتماعی
زیست تختی باشد، یک جور تظاهر به ژست سیاسی است.
این
وضعیتی است که در اکثر قریب به اتفاق فیلمهای چند سال اخیر نیز شاهدش هستیم. به
باور من، حتی در فیلمهایی همچون «مغزهای کوچک زنگزده» و همین «متری شیش و نیم»
که به نسبت موفقتر عمل کردهاند نیز هژمونی سنگین «تکنیکهای سینمایی» به شدت بر
درونمایه غالب است. البته اینجا فرصت کافی برای پرداخت به ضعفهای داستانی و
محتوایی این آثار (به ویژه «متری شش و نیم») وجود ندارد؛ پس تنها به این مقدار
اکتفا میکنیم که این اقبال گسترده کارگردانان به تکنیکگرایی و فرار از توجه عمیق
به درونمایه داستانها، احتمالا محصول یک دوره انسداد عمیق سیاسی و اجتماعی است.
محصول بلافصل دورانی از تاریخ کشور ما که حتی نخبگاناش در حوزه اندیشه و سیاست
نیز به نوعی بنبست در پاسخ به پرسش «چه باید کرد» رسیدهاند، پس عجیب نیست که
برخی هنرمنداناش نیز، در ناامیدی کامل از ارائه یک پاسخ به این پرسش، صرفا بر روی
پوسته و تکنیک اثر خود تمرکز کنند و آثاری تهی از معنا، همچون فیلم «غلامرضا تختی»
ارائه کنند.
پینوشت:
شاید
در پیوند با همین روند بتوان به نمایش پر تجمل اما تهی از معنای «بینوایان» هم
اشاره کرد که پیشتر در توصیف آن یادداشت «ابتذال مجلل» را
منتشر کرده بودیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر