داستان: «جیم»
از
مجموعه: «گاوچرانِ غیرقابل تحمل»
نویسنده:
روبرتو بولانیو
ترجمه:
آرمان امین
برای
فرزندانم لائوتارو و آلکساندرا
و
برای دوستم ایگناسیو اچباریا
شاید
ما نهایتاً چیز زیادی از دست ندهیم.
-
فرانتس کافکا
* * *
سالها
پیش دوستی داشتم به نام جیم (Jim) و از همانموقع تا الان هیچ آمریکاییای ندیدهام
که غمگینتر از او باشد. آدمهای ناامید زیاد دیدهام، اما غمگین مثل جیم هرگز. یکبار
برای سفری که باید بیش از شش ماه طول میکشید به پرو رفت، اما بعد از مدت کوتاهی مجدداً
دیدمش. کودکان فقیر مکزیک از او میپرسیدند، جیم! شعر از چی ساخته میشه؟ جیم درحالیکه
به ابرها خیره میشد به سوالاتشان گوش میداد و سپس شروع میکرد به بالا آوردن لغات
و نظریهها: واژگان، فصاحت، جستجوی حقیقت؛ تجلی خدا به شکل عیسی؛ شبیهِ وقتی که مریم
مقدس را مشاهده میکنی.
با
اینکه سرباز نیروی دریایی و جنگجویی قدیمی در ویتنام بود، اما به طرز عجیبی در آمریکای
مرکزی چندین بار مورد حمله قرار گرفت. میگفت جنگ دیگر بس است، الان شاعر هستم و دنبال
چیزهای فوقالعادهای میگردم که با لغاتی ساده و معمولی بازگویشان کنم.
-
تو باور داری که لغات ساده و معمولی وجود دارند؟
جیم
جواب میداد، فکر میکنم بله.
همسرش
زنی مکزیکیالاصل ساکن آمریکا بود که هرچند وقت یکبار او را به ترک کردنش تهدید میکرد.
یکی از عکسهایش را به من نشان داد. آنچنان زیبا نبود. چهرهاش از رنجی عمیق حکایت
میکرد و پشت آن رنج هم خشمی لانه کرده بود. او را در آپارتمانی در سن فرانسیسکو (San Francisco) یا خانهای در لس آنجلس (Los Angeles) تصور کردم، با پنجرههایی بسته و پردههایی
کنار کشیده، درحالیکه روی میز نشسته است و تکههای
نان تست را با سوپ سبزی میخورد. ظاهراً جیم زنان سبزه را میپسندید و به آنان میگفت
زنان مرموز تاریخ، بدون توضیح بیشتری. من شخصاً برعکس او زنان بور را دوست داشتم. یکبار
او را در خیابانهای مکزیکوسیتی در حال تماشای نمایشِ دمیدن آتش از دهان دیدم. پشتش
به من بود و من هم سلامی نکردم اما قطعاً خود جیم بود. موهایش بهشکل بدی کوتاه شده
بود، با پیرهن سفید و کثیف. کمرش طوری بود که انگار هنوز وزن کولهپشتی را بر خود احساس
میکرد. گردن سرخ، گردنی که به نوعی زجرکش شدن را در جبهه بهیاد میآورد، جبههای
سیاه و سفید، بدون تابلوهای تبلیغاتی و چراغهای پمپ بنزین، جبههای همانطور که بود
و همانطور که باید باشد: زمینی بایر که تا ابد ادامه دارد، اتاقهایی آجری و پر از
مهمات که ما از آن فرار کردیم ولی آنها منتظر بازگشتمان هستند.
جیم
دستانش را در جیبش کرده بود. آتشخوار مشعل خود را تکان میداد و بهشکل وحشیانهای
میخندید. از روی صورت برشته شدهاش میتوانست هم سی و پنج ساله باشد هم پانزده ساله.
لباسی بر تن نداشت و یک زخم عمودی از ناف تا سینهاش بالا آمده بود. هر چند وقت یکبار
دهانش را از مایعی قابلاشتعال پر میکرد و مار آتشین بلندی را به بیرون تف میکرد.
مردم او را تماشا میکردند، هنرش را میستودند و به راهشان ادامه میدادند. به جز جیم
که بدون حرکت لبۀ پیادهرو ایستاده بود، گویی انتظار بیشتری از آتشخوار داشته باشد:
کشف راز نهایی؛ یا شاید هم در صورت دودگرفتۀ او تصویر یک دوست قدیمی را کشف کرده بود،
یا تصویر کسی که قبلاً کشته است!
برای مدت طولانی او را نگاه میکردم. من آنموقع
هجده یا نوزده سال داشتم و فکر میکردم فناناپذیر هستم. اگر میدانستم که اینطور نیست
سرم را برمیگرداندم و از آن محل دور میشدم. مدتی گذشت و از دیدن صورت آتشخوار و
پشت جیم خسته شدم. به او نزدیک شدم و صدایش زدم. ظاهراً جیم صدایم را نشنید. وقتی برگشت
متوجه شدم که صورتش خیس عرق است. به نظر میرسید تب دارد و تمایلی ندارد مرا بشناسد.
با حرکت سرش به من سلام کرد و مجدداً نگاهش را سمت نمایش آتشخواری برد.
وقتی
کنارش رفتم فهمیدم که گریه میکند، احتمالاً تب هم داشت. همچنین متوجه چیزی شدم که
الان که در حال نوشتنش هستم بیشتر متحیرم میکند، در آن لحظه آتشخوار به طور اختصاصی
فقط برای جیم اجرا میکرد، چون دیگر عابری در آن گوشۀ خیابان حضور نداشت. شعلههای
آتش گاهی تا فاصلۀ کمتر از یک متر تا جایی که ایستاده بودیم میرسیدند و سپس از بین
میرفتند.
به
او گفتم: چی میخوای؟ وسط خیابون چه غلطی میکنی؟
یک
شوخی احمقانه و فکرنشده. اما ناگهان در موقعیتی افتادم که دقیقاً او منتظرش بود.
به
فنا رفته، طلسم شده/ به فنا رفته، طلسم شده
یادم
میآید که ترجیعبند یکی از آهنگهای محبوب آن سال بود که در دخمههای فانکها زیاد
شنیده میشد. به فنا رفته و طلسم شده بهنظر میرسید خود جیم باشد. طلسم مکزیک او را
گرفته بود و حالا چشمدرچشم ارواح خبیثش دوخته
بود. به او گفتم بیا از اینجا بریم. همچنین پرسیدم که آیا چیزی مصرف کرده و حالش ناخوش
است یا نه؟ با سر جواب داد نه. آتشخوار به ما نگاه کرد. سپس با گونههایی باد کرده،
شبیه ائولو (Eolo) ربالنوع باد، به ما نزدیک شد. در کسری از ثانیه
فهمیدم آنچه بر ما خواهد دمید باد نیست. گفتم بریم، و با ضربهای او را از لبۀ مرگبار
آن پیادهرو دور کردم. در خیابان به سمت رفورما (Reforma) میرفتیم و مدتی بعد هم از هم جدا شدیم. جیم
در کلِ آن مدت یک کلمه هم حرف نزد. هیچوقت بعد از آن ندیدمش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر