«آنچه مایه عظمت ما است این است که با وجود چنین کاری (نسلکشی یهودیان) وارستگی خود را همچنان حفظ کردهایم».
(هیملر / به نقل از «سنت فاشیسم» / جان وایس / ص۱۵۴)
* * *
سرهنگ «تامار شارت»، با نشان درجه یک افتخار به پاس فداکاری در راه نجات جان دو کودک اسراییلی، صبح خوبی را آغاز کرد. این را سر میز صبحانه فهمید. روزنامهها نوشته بودند تعداد راکتهایی که از «سپر آهنین» عبور کردهاند در روز گذشته به ۱۳ راکت رسیده است. البته هنوز هیچ یک از شهروندان اسراییلی کشته نشده بودند، اما دو روز قبل این آمار فقط هشت راکت بود و به این ترتیب نگرانی از گسترده شدن حملات و ناکارآمدی سپر آهنین رو به افزایش میگذاشت. سرهنگ شارت با خود گفت «این یاکوف احمق گور خودش را کند».
هفته گذشته، ژنرال «یوال ساعر»، از دو طرح پیشنهادی سرهنگ شارت و سرهنگ «یاکوف ایتان»، طرح سرهنگ ایتان را پذیرفته بود. حالا سرهنگ شارت گمان میکرد که فرصت خوبی است برای زمین زدن یک رقیب قدیمی که طرحهایاش رو به شکست گذاشته است.
صبحانه تامار به پایان نرسیده بود که دخترش «دالیا» دوان دوان به سمتاش آمد و خود را به آغوش او انداخت. سرهنگ شارت برای دقایقی جنگ را فراموش کرد و دخترش را به آغوش کشید. عطر تن دختر را با تمام وجود حس میکرد و در چنین لحظاتی هیچ چیز دیگری برایاش اهمیت نداشت.
یک ساعت بعد، خودرو مخصوص، سرهنگ شارت را به محل فرماندهی گردان رساند. هنگامی که میخواست وارد ساختمان فرماندهی شود، ستوان «لیلا شامیر» را دید که بدون توجه از کنارش عبور کرد. تامار احساس کرد که ستوان شامیر به شدت آشفته و نگران بود. خواست جلویاش را بگیرد و حالاش را بپرسد اما ستوان شامیر به سرعت عبور کرد. سرهنگ شارت با خودش گفت «حتما باز هم موشه زیاده روی کرده است».
آن روز و علیرغم خشم و عصبانیت ژنرال یووال ساعر، جلسه ستاد فرماندهی دقیقا مطابق میل تامار پیش رفت. ژنرال ساعر، علاوه بر فشار مقامات بالا، نگران انتخابات سال آینده بود. او میخواست برای نخستین بار به عنوان نامزد حزب وارد انتخابات شود، اما روند رو به رشد شلیک راکتها میتوانست یک افتضاح بزرگ در کارنامهاش باشد.
تامار از این فرصت به خوبی استفاده کرد و تلاش کرد در نطق خود دقیقا به کلیدواژههایی اشاره کند که برای ژنرال اهمیت داشتند. او از طرح پرتاب موشکهای هدفمند به سمت کانونهای پرتاب راکت به شدت انتقاد کرد. این طرح سرهنگ ایتان بود که طی یک هفته گذشته در دستور کار قرار داشت. تامار استدلال کرد «در درجه نخست با افزایش حملات راکتی این طرح ناکارآمدی خود را نشان داده است. در ثانی، پرتاب موشکهای نیم میلیون دلاری به سمت مقاصدی که لزوما مقصد اصلی نیستند، هزینههای گزافی به دنبال خواهد داشت که مالیات دهندگان اسراییلی را خشمگین میسازد». او در ادامه، بار دیگر طرح پیشنهادی خود را یادآوری کرد و پیشنهاد داد به جای استفاده از موشکهای هدفمند، از بمباران توپخانه علیه کانونهای پرتاب راکت استفاده شود.
سرهنگ ایتان که تحت فشار سنگینی قرار داشت، ناامیدانه تلاش کرد به این طرح پیشنهادی انتقادی وارد کند و گفت «آتشبار توپخانه دقت کافی برای هدف قرار دادن کانون پرتاب راکت را ندارد». این، دقیقا نقطه ضعفی بود که سرهنگ شارت طی یک هفته گذشته حسابی روی آن فکر کرده بود و حالا میتوانست لبخند حاکی از اعتماد به نفس خود را حفظ کند و توضیحات تکمیلی طرحاش را ارایه دهند. «دقت عمل موشکهای هوشمند، تنها در روزهای صلح و عملیات ویژه ترور اهمیت دارد. حالا که در وضعیت جنگی قرار داریم، میتوانیم از پوشش کامل توپخانه استفاده کنیم و منطقهای را با شعاع ۱۰۰ تا ۱۲۰ متر کاملا پاکسازی کنیم. قطعا، پرتاب کنندگان راکت، حد فاصل شلیک راکت تا عملیاتی شدن توپهای ما، نمیتوانند تا شعاعی بیش ۸۰ متر راکتانداز خود را جابجا کنند. بدین ترتیب، ما نه تنها با یک ضریب اطمینان کافی میتوانیم راکتانداز را از بین ببریم، بلکه با مقایسه هزینه توپخانه به نسبت موشکهای هدفمند یک صرفهجویی اقتصادی بزرگ هم انجام دادهایم».
در نهایت، ژنرال ساعر قانع شد که طرح سرهنگ شارت را به صورت آزمایشی در سه روز آینده به کار گیرد، مشروط بر اینکه در پایان این سه روز، تعداد راکتهای دشمن به زیر پنج راکت در روز کاهش پیدا کند. این تصمیم ظرف مدت یک ساعت به تمام واحدها منتقل شد و سرهنگ شارت در سمت فرمانده جدید عملیات قرار گرفت.
تا ظهر خبر خاصی نشد. موقع ناهار، تامار بار دیگر لیلا را در نهارخوری دید. غذایاش را جلویاش گذاشته بود اما به آن دست نمیزد. سرش را بین دستها گرفته بود و به ظرف غذا خیره مانده بود. تامار به آرامی در صندلی مقابلاش نشست. مچ یکی از دستهاش را گرفت و تلاش کرد با گرمای دست، نگاهی عمیق و لحنی آرام به او دلداری بدهد. این دلداری دوستانه، بغض ستوان شامیر را شکست. اشک به آرامی از گوشه چشماناش سرازیر شد.
لیلا شامارت، همسر «موشه ادری»، همکلاسی سابق تامار بود. موشه، از مذهبیهای سفت و سخت بود و با کار کردن همسرش مشکل داشت. لیلا در میان بغض و اشک به سختی گفت «من مادر خوبی نیستم».
تامار سعی کرد دلداری بدهد: «بس کن لیلا. تو مادر خیلی خوبی هستی. بنیامین هیچ چیز کم ندارد».
«موشه حق دارد. بنیامین روزی ده ساعت بدون مادر زندگی میکند».
«خب که چی؟ خیلی از بچهها همین طوری هستند. مثلا دالیای من که با مادرش بزرگ میشود چه فرقی با بنیامین دارد؟ اتفاقا وقتی با هم بازی میکنند من میبینم که هر دو چقدر خوشحالاند و هیچ فرقی ندارند».
به نظر میرسید ستوان شامارت به دلداری بیشتری نیاز داشت. «ولی موشه خیلی ناراحت است. مدام گلایه میکند. همهاش تلخ است. اصلا آن موشه سابق نیست».
تامار کمی خیالاش راحتتر شد. «موشه بعضی وقتها از این بازیها در میآورد اما چیزی توی دلش نیست. بگذار این قائله تمام شود. یک چند روز مرخصی بگیر. یک سفر کوتاه که بروید همه چیز دوباره آرام میشود».
این گفت و گوی کوتاه هنوز به پایان نرسیده بود که صدای آژیرها بلند شد. سپر آهنین فعال شده بود. سرهنگ شارت به سرعت به سمت اتاق فرماندهی دوید. دو راکت همزمان از دو منطقه شهر شلیک شده بود. هر دو منطقه به سرعت شناسایی شدند و به صورت همزمان سپر دفاعی فعال شد اما فقط موفق شدند یکی از راکتها را در هوا منهدم کنند. تامار با حرارت فریاد میزد و دستور میداد. میخواست یگان توپخانه بلافاصله و با تمام توان هر دو منطقه شلیک کننده را زیر آتش بگیرد.
بمباران خیلی زود شروع شد. نعره توپها حتی فضای پادگان را هم دگرگون کرده بود. این نعرههای پیاپی تفاوت آشکاری با پرتاب نسبتا بیصدای موشکهای هدفمند در روزهای قبلی داشت. فضا کاملا رنگ و بوی یک منطقه جنگی را به خود گرفته بود. نعره توپها به همان میزان که رعشه به بدن میانداخت، خون را در رگها به جوش میآورد و همه را هیجان زده کرده بود. تامار آنچنان فریاد میزد که انگار در صحرای سینا و در مقابل یک لشکر کامل از ادوات زرهی دشمن قرار دارد.
گلولههای توپ با آنچنان سرعتی مناطق شلیک را هدف قرار میدادند که گرد و خاک ساختمانها فرصت نمیکردند به زمین بنشینند. خیلی زود هاله گسترده گرد و خاک و دود و آتش به حدی رسید که دیگر هیچ کس نمیتوانست ببیند در منطقه فرود گلولهها چه خبر است. تامار فقط تلاش میکرد با رادارهای هواییاش شعاع منطقه هدف را تشخیص دهد، اما در این راه دچار نوعی وسواس شده بود. اول گمان میکرد یک شعاع صد متری را هدف قرار دادهاند. بعد به نظرش میرسید کمی باید منطقه هدف را گستردهتر کنند. بعد دوباره فکر میکرد هنوز کافی نیست. بعد از اینکه چند بار درخواست افزایش منطقه هدف را کرد، یکی از افسران رادار جرات کرد بگوید «قربان، فکر میکنم شعاع منطقه هدف به دویست متر رسیده است».
بالاخره بمباران متوقف شد اما هنوز هم دلهره کوچکی در درون تامار باقی مانده بود که نکند گروه مسلحی از دشمن توانسته باشد از زیر بار آن بمباران جان سالم به در ببرند. در همین فکر بود که در دفتر فرماندهی با شدت باز شد. «ستوان نافون»، راننده مخصوصاش با چهرهای نگران در چهارچوب در قرار داشت. چشمهایاش گرد شده و از نگرانی زباناش بند آمده بود. فقط فرصت کرد بریده بریده بگوید: «قربان ... راکت ...».
در کسری از ثانیه، چشمان تامار سیاه شد و تصاویر فراوانی به سرعت از ذهناش گذشت. راکت فراری به ساختمان خانهاش خورده و حالا دالیا کوچولو در خون تپیده!
در تمام مدتی که به سمت ماشین دوید و خودش را به خانه رساند هیچ چیز ندید. نفهمید که چطور خیابانها را رد کرده و از چند چراغ قرمز عبور کرده و چند بار بوق کشدار ماشینها را بلند کرده است. فقط تصاویر دالیا بود که مدام در پیش چشماناش عوض میشد. دالیای غرق به خون. دالیای خندان. دالیای لهیده شده. دالیای زیر آوار. دالیای گریان.
به میدانچه جلوی ساختمان که رسید انبوهی از جمعیت را دید که گرد آمده بودند. صدای آژیر آمبولانس و آتش نشانی آنچنان در سرش میپیچید که احساس میکرد هر آن امکان دارد سرش منفجر شود. دیوانهوار فریاد میکشید و جمعیت را کنار میزد. «دالیااااا ... دالیااااا».
کمی جلوتر بوی سوخته باروت به مشاماش رسید. گروهی از همسایهها را که کنار زد چشماش به گوشهای افتاد که ماشینهای آتش نشانی بر رویاش تمرکز کرده بودند. بخشی از باغچه وسط میدانچه بود. یک راکت دروناش فرود آمده بود و داشت به آرامی دود میکرد. سه ماشین آتشنشانی شلنگهای خود را به سمت راکت نشانه رفته بودند. باغچه بیش از بیست متر با خانهاش فاصله داشت. کمی پاهایاش سست شد. روی دو زانو زمین افتاد و سعی کرد که وضعیت را درک کند. در همین لحظه صدای کودکانهای را شنید. «بابا، بابا». دالیا از درون جمعیت بیرون دوید و خودش را به آغوش تامار انداخت. با صدای کودکانه و هیجان زدهاش تند و تند حرف میزد «بابا، موشک زدن به حیاتمون. مامان ترسید جیغ کشید. من نترسیدم».
دیگر هیچ نمیشنید. با تمام قدرت دالیا را در آغوش میفشرد و سرش را توی موهای دختر فرو میبرد. عطر تن دختر، بوی باروت را از دماغش بیرون میکرد.