سهراب نوروزی - این نوشتار ترجمه متنی است که توسط «زیاد بکری» در ۲۹ جولای در «الجزیره» منتشر شد. «زیاد بکری» فلسطینی است و در نوار غزه زندگی میکند. او یک مترجم، بلاگ نویس و معلم است که در وبلاگ «دنیای من در کلمات، از غزه» مینویسد.
* * *
معروف است که وقتی فردی دمِ مرگ است، تمام زندگیاش از جلوی چشمانش میگذرد. برای من اما جور دیگری بود. تمام زندگیام هنگامی از جلوی چشمانم عبور کرد که مقابل تلفنی ایستاده بودم که زنگ میزد. آیا این همان تماس است؟ آیا قرعه به نام ما افتاده است؟
از شروع حمله اسراییل، تلفن هر کسی در غزه ممکن است زنگ بخورد و اسراییل به آنها بگوید که باید خانهشان را ترک کنند چون در کمتر از پنج دقیقه بمباران خواهند شد. البته به شرطی که آنها خوش شانس باشند! آنها که بخت و اقبالشان برگشته، بدون اینکه کسی به آنها زنگ بزند کشته میشوند.
چند ثانیه به اندازه چند سال طول کشید. تمام توان خود را جمع میکنم و تلفن را برمیدارم. عمهام بود که از خارج از غزه تماس گرفته بود؛ شنیده بود که نزدیک خانه ما را بمباران کردهاند. اینکه عزیزان ما خارج از غزه این همه اطلاعات در مورد ما دارند بامزه است. آنها زندگیشان را به کناری گذاشتهاند تا جنگ غزه را از تلویزیون و اینترنت پیگیری کنند. آنها نام خیابانها، ساختمانها و شهدا را از حفظ اند.
عمه پرسید: «نزدیک بود؟»
من گفتم: «نه»
- «اما جوری حرف میزنی انگار روح دیدی!»
- «مشکلی نیست عمه جان. فقط قبل از برداشتن تلفن یک سری فکرهای مزخرف به مغزم رسید.»
تنها نشستم و شروع کردم به فکر کردن. اگر واقعا اتفاق بیفتد چه؟ چطور واکنش نشان میدهم؟ چکار باید بکنم؟ ناخودآگاه، نفسهایم سنگین شد و اظطراب وجودم را فرا گرفت. اولین فردی که بهش فکر کردم مادرم بود. چطور آن زنِ پیر، با اضافه وزن و مشکلات قلبی و فشار خون میتواند از طبقه چهارم به پایین بدود و به موقع خودش را به خیابان برساند؟
افکارم به جاهای دیگر سر میکشند. چه چیزهایی باید با خودم ببرم؟ البته، پاسپورت، کارت شناسایی و مدارکم را. وقتی که داشتم مدارکم را از کشو در میآوردم، چشمم به مدرک کارشناسیام از دانشگاه افتاد. هنوز به خاطر دارم که آن روز که مدرک را گرفتم و به خانه برگشتم چقدر افتخار میکردم. چهار سال برایش درس خوانده بودم. به اطراف نگاه میکنم و چشمم به عکس خودم که قاب گرفته از دیوار آویزان است میافتد. دانشآموزانم که جشن تولد سورپرایزی برایم راه انداخته بودند، بهم داده بودندش. بهشان قول دادم که عکس از دیوار اتاق آویزان خواهد ماند و هیچگاه پایین نخواهد آمد. باید آن نامهها و عکسها را با خود ببرم یا بگذارم که زیر آوار خانهای که تاریخ فراموشش خواهد کرد بسوزند؟
ساعتها میگذرند و من از یک خاطره به خاطره دیگر پرتاب میشوم. چه چیزی را باید با خودم ببرم؟ یا به عبارت دیگر، کدام خاطره از این خانه برای من مهمتر از بقیه است؟ کدام بخش از «زیاد»، از روحم، را باید ببرم؟ جملهای که روز پیش شنیدهام در گوشم زنگ میزند. داشتم فیلمهای کشتار شجاعیه را تماشا میکردم. ۶۰ هزار نفر خانههایشان را ترک کردند تا جانشان را به در ببرند. از میان مردمی که در حال فرار در خیابان بودند، مردی گفت: «امروز مثل روز نکبت ۱۹۴۸ است.»
در ۶۶ سال گذشته این سرنوشت فلسطیان بوده که دائم خانههایشان را تخلیه کنند، دارائیهایشان، زمینهایشان و تاریخشان را رها کنند. آیا مردم شجاعیه هرگز به خانههایشان باز خواهند گشت؟ یا تنها با خاطرات مکانی که خانه مینامیدندش ادامه خواهند داد؟
یک بار با زنی حرف میزدم که هنوز کلید خانهای که روز نکبت ولش کرده بود را با خود داشت. با خودم گفتم «این خانم جدی جدی کلید را نگه داشته؟ فکر میکند حتی اگه بتواند برگردد، اصلا میتواند با همان کلید در خانهاش را باز کند؟» آن موقع نفهمیدم که آن کلید، تمام چیزی بود که او را به یاد خانهاش میانداخت، روح خانهای بود که برای همیشه گم شده بود.
حالا نوبت من بود که تصمیم بگیرم که چه چیزی «کلید» من خواهد بود تا برای سالیان بعد یادگار مکانی باید که نامش خانه بود. میگویند وقتی که از بمبهای اسراییلی دارید فرار میکنید، وحشتزده هستید و به تنها چیزی که میاندیشید به در بردنِ جانتان است. اگر این اتفاق برای من بیفتد چه؟ اگر وقتی پا به فرار گذاشتهام، یکی از بچههای همسایه که همیشه دور و بر آپارتمان ما بازی میکرد را ببینم که روی زمین افتاده و کمک نیاز دارد چه؟ آیا آنقدر وحشتزده هستم که این فرشتگان را رها کنم؟
در این افکار غرق شده بودم. سرگیجه گرفتم. شاید به خاطر روزه ماه رمضان بود. مسلمانان یک سال تمام صبر میکنند که رمضان برسد تا بهترین اعمال خود را انجام دهند تا به خدا نزدیکتر شوند، تا همدیگر را دریابند و به مستمندان کمک کنند. رمضان ما زیر بمب و خمپاره گذشت، در حالی که دائم دعا میکردیم که خودمان و عزیزانمان سالم بمانند. چنان در افکارم غرق شده بودم که فراموش کردم دلیل اصلی همه این افکار ترسناک چه بود، همان دلیل که سبب شد وقتی تلفن زنگ زد فکر کنم که «این همان تماس است». دلیلش، داستان غمانگیزی بود که برای دوستم اتفاق افتاد.
دوستم دو سال پیش با مرد بسیار مهربانی ازدواج کرد، و مثل هر تازه عروس و دامادی، خانهای از خودشان نداشتند و در نتیجه با خانوادهشان یکجا زندگی میکردند. هر دو شان خیلی سخت کار میکردند و پسانداز میکردند که خانهای بخرند. یادم میآید که چقدر برای خانهی جدیدش هیجان داشت. دوست داشت تمام جزئیات کوچک را برایم تعریف کند، کاشیها، مبلمان، رنگها، دیوارها. من هم در مقابل میگفتم که این فقط یک خانه است، قصر که نیست. اما او همیشه میگفت «اما این هر خانهای نیست، خانه من است! توی این خانه داستان زندگیام را با شوهر و بچههایم مینویسم.»
پس از دو سال، خانهشان آماده بود که پذیرایشان باشد. دوستم خوشبختترین فرد تمام جهان بود، صدایش تغییر کرده بود، چهرهاش هم همینطور. او آماده بود که زندگیاش را در خانه جدید آغاز کند. این، دو هفته پیش از شروع جنگ بود. وقتی اسراییلیها شروع به بمباران ما کردند، آنها خانهشان را ول کردند که به محل امنی بروند. در آخرین آتشبسی که اعلام شده بود، دوستم به آنجا برگشت و تنها چیزی که دید خانهاش بود که با خاک یکسان شده بود. «تنها چیزی که سالم مانده بود، اسباببازی پسرم بود»، او این جمله را با صدایی شکسته گفت.
چیزی که از همه بیشتر آزارم میدهد این است که داستان غزه همواره در رقم و عدد خلاصه میشود: «۵۰ نفر کشته شدند، ۱۰۰ ساختمان خراب شد». این مردم، نام دارند، داستان دارند، رویا و خانواده و آرزو و آینده دارند، و از همه مهمتر تاریخ دارند. این ساختمانها خانه مردم بودند، مکانهای امن و ایمنی بودند، مکانهایی برای سختکوشی و استراحت، برای خاطرات و تاریخ خانودگی.
آیا زنده خواهیم بود تا ببینیم روزی را که حرمت خانهها و زندگیهای مردم فلسطین مورد احترام قرار میگیرد؟
خیلی خیلی زیبا نوشته بود و تاثیر گذار
پاسخحذفممنون بابت قرار دادنت در وبلاگ
خیلی خوب بود. تشکر و سپاس فراوان.
پاسخحذفهمین مردم 8 سال جنگ ما کجا بودن جمع کن کاسه کوزت چاکش
پاسخحذفچند روزی هست که دارم به این فکر میکنم که آیا واقعا میشود نامِ جهانی که در آن هنوز انسان انسان میکشد را جهانِ متمدن گذاشت؟
پاسخحذفواقعا فکر کنید چطور باید اسمِ این مردم را متمدن گذاشت؟ مگر انسانِ متمدن انسان میکشه؟ مگر انسانِ متمدن خانه انسانِ دیگری را خراب میکنه ؟
غرب و شرق هم فرقی با هم ندارند همه میکشند ،،،راستش را بخواهید دیگر برایِ انسانِ امروز هیچ احترامی قائل نیستم ،برایِ هیچ کس حتا خودم ،،،وقتی که به انسانهایِ مغرور که فکر میکنند به خاطرِ سواد یا ثروت افرادِ مهمی شده اند نگه میکنم فقط یک چیز از ذهنم میگذرد "؛ای خاک بر سرِ تو حیوانِ احمق که فکر میکنی محترمی ،خاک بر سرت
تو اون ۸ سال که عربا بمب میریختن سرمون اینا کجا بودن ؟
پاسخحذف