۱۲/۱۰/۱۳۹۳

من هم روزی داستانی می‌نویسم!


«سالومون نورثاب» ۱۲ سال گرفتار شد. ۱۲ سال در دام آنانی که نمی‌پذیرفتند انسان‌ها با هم برابرند. او «۱۲ سال بردگی» را تحمل کرد تا سرانجام روزی آزادی‌اش را به دست آورد و خاطرات آن سال‌های سیاه را بنویسد. سال‌ها گذشت. قوانین شرم‌آور برده‌داری از میان رفت اما داستان «سالومون نورثاب» هم‌چنان باقی ماند تا آیندگان بار دیگر آن را بخوانند، فیلم‌اش را بسازند و به یاد بیاورند که در سال‌های نه خیلی دور، چطور انسان‌ها گرگ انسان بودند. زمستان گذشته و حالا می‌شود مرور کرد که در آن سال‌های سیاه، هرکسی کجا ایستاده بود. چه کسی جنایت کرد؟ چه کسی هم‌کاری کرد؟ چه کسی سکوت کرد؟ و البته چه کسی در برابر بی‌عدالتی ایستاد. من هم فکر می‌کنم روزی باید داستانی مشابه بنویسم.

دور یا نزدیک، سرانجام روزی فراخواهد رسید که «آپارتاید مذهبی» از کشور من هم رخت ببندد. آن وقت، من داستان روزهای سیاهی را خواهم نوشت که در آن، انسان‌هایی صرفا به دلیل باورهایی مذهبی از ساده‌ترین و بدیهی‌ترین حقوق انسانی خود محروم می‌شدند. انسان‌هایی که مثل خود ما، در کنار ما، به رنگ و شمایل و زبان خود ما زندگی می‌کنند، اما درست در زیر سایه بی‌خبری یا سکوت ما زجر می‌کشند و مورد ظلم قرار می‌گیرند.

در آن روز، آن روزی که انسان‌ها همدیگر را صرفا به دلیل باورهای مذهبی «دشمن» یا «سایه شیطان» قلمداد نکنند، من داستان روزهایی را می‌نویسم که نوجوانانی صرفا به دلیل باورهای مذهبی ممنوع‌التحصیل می‌شدند. به دانشگاه راه‌شان نمی‌دادند و یا از نیمه راه تحصیل اخراج‌شان می‌کردند. از حق ساده استخدام برای کار کردن محروم می‌شدند و هر سو محصور می‌شدند تا بدون تحصیل، بدون کار و البته بدون حق اعتراض در مرگی خاموش و تدریجی دفن شوند.

آن روز، من در داستان خودم، تصویر گرگ‌های انسان‌نمایی که در برابر هم‌نوع‌شان دست به چنین ظلم‌هایی می‌زنند را به خوبی ترسیم می‌کنم چرا که از نزدیک شمار زیادی از آن‌ها را دیدم‌ام و برق شرارت و لذت شهوت‌انگیزی که از ظلم خود احساس می‌کنند را در چشمان‌شان خوانده‌ام. آن روز تصویر دیگرانی را ترسیم می‌کنم که تعفن توجیه‌گری خود را در پس نقاب «مصلحت» پنهان می‌کنند و به جای آنکه ملامت‌گر ظالم باشند، نصیحت‌گر مظلوم می‌شوند. این «قاضی شارح»های قرن بیست و یکم، همچون حلقه استحکام‌بخش زنجیره استبداد و سرکوب، از مظلوم می‌خواهند که به مصلخت باورهای‌اش را پنهان کند و برای بقا «دروغ» بگوید تا خیال ظالم از هرگونه طغیان و تمردی آسوده باقی بماند. و البته آن روز از شمار بی‌حساب سایه‌هایی خواهم نوشت که نخواستند صدای مظلومیت دیگری را در کنار خود بشنوند، یا به گوش وجدان خود لالایی خواندند که «هنوز وقت آن نرسیده» یا «این دیگر تندروی است». این‌ها جاده صاف‌کن‌های مسیر ماشین «آپارتاید مذهبی» هستند.


آن روز اما، چند تصویر دیگر را هم باید ترسیم کنم. تصویر تک چهره‌هایی که خود را در خطر انداختند تا در برابر ظلم خاموش ننشسته باشند. من سیمای تک‌تک‌شان را به خوبی به خاطر خواهم سپرد روزی که داستان‌ام را بنویسم، همه شهادت می‌دهند که آن‌ها قهرمانان روسپید داستانی هستند از روزهایی سیاه، و من حتما یک روز این داستان را می‌نویسم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر