۵/۰۷/۱۳۹۱

حکایت بنده و خرقه‌پوشی جناب حافظ!

 

استاد گرامی می‌نوازد و می‌خواند تا می‌رسد به بیت:

 

«ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت»

 

یک چیزی به نظرم اشتباه است. یعنی توی کَت من نمی‌رود! من نمی‌توانم تصور کنم کسی خرقه را از «سر» به درآورد؛ به نظر من باید خرقه را از «تن» به در آورد! استاد اصرار می‌ورزد اما بنده حتی به حرمت استادی ایشان هم حاضر به پذیرش نیستم. استاد می‌فرمایند «خود سیدخلیل* هم همین را می‌خواند»! انصافا روی حرف سیدخلیل دیگر نمی‌شود حرف زد؛ ولی حرمت سیدخلیل هم شاید بتواند دهان آدم را ببندد، اما تردید را که از دل بیرون نمی‌کند! به دیوان حافظ مراجعه می‌کنیم. نوشته است: «خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت». استاد گمان می‌کند حجت تمام است، اما من نمی‌پذیرم. نمی‌دانم دیوان به تصحیح چه کسی بود اما هرکه بود و هرکه هست، به باورم دقت لازم را در این مورد به خرج نداده است: «خرقه را که از سر نمی‌پوشند که آن را از سر به درآورند! خرقه را به تن می‌کنند و از تن هم به درمی‌آورند».


سراغ اینترنت می‌آیم. «خرقه»، این واژه آشنا و ای بسا یکی از پرکاربردترین واژگان شعر و ادبیات کهن عرفانی ما در صفحه ویکی‌پدیا تعریف نشده است! (دست کم تا تاریخ نگارش این یادداشت) همین واژه در لغت‌نامه‌های آنلاین تعریف مفصل و مشروحی ندارد. (اینجا) به سراغ دیوان حافظ آن‌لاین می‌روم؛ باز نوشته است:


«خرقه از سر به درآورد و ...». (+)


ادامه نمی‌دهم. آسمان هم به زمین بیاید من نمی‌توانم باور کنم که حضرت حافظ این مسئله ساده را رعایت نکرده باشد! حالا همه عالم و آدم هم بیایند و مدام نسخه‌های خودشان را به رخ بنده بکشند که اتفاقا این یکی جلد طلاکوب داشته باشد و آن یکی خط نستعلیق و دیگری برگ‌های روغنی. من یکی زیر بار نخواهم رفت؛ مگر نشنیده‌اید که می‌گوید: «گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم؟» تازه اینجا که با چرخ فلک دست به گریبان نیستیم. اینجا با بازار مکاره‌ای مواجه هستیم که حتی ادبیات را هم صرفا با زیورآلات به خورد مخاطب می‌دهد و البته مخاطب‌اش هم دیوان حافظ را با معیار طرح جلد و رنگ کاغذش انتخاب می‌کند!


خلاصه کار، در نهایت جست و جوهایم به این‌جا می‌رسد که گویا یک بنده خدایی به نام «محمد حسین بهرامیان» کتابی منتشر کرده است با عنوان «یک‌صد بیت پرماجرای حافظ». (+) جالب اینجاست که جناب بهرامیان در تشریح کار خود و برای نشان دادن مجموعه‌ای از آرا و تفاسیر گوناگون در مورد ابیات «پرماجرای» حافظ، دقیقا به بیت مورد علاقه من اشاره می‌کند و می‌گوید:


... تلاش شده رأیی از نظر دور نماند تا جایی كه حتی از بدر‌الشروح هم كه از شارحان قرون گذشته است، استناد‌هایی را آورده‌ام. مثلا برای بیت «ماجرا كم كن و بازآ كه مردم چشم / خرقه از تن به در آورد و به شكرانه بسوخت» نظر بیش از ‌20 حافظ‌پژوه را آورده‌ام...


دقت کردید؟ «خرقه از تن به درآورد» و نه از سر! خب دست کم حالا فکر می‌کنم انگیزه کافی داشته باشم که در اولین فرصت کتاب جناب بهرامیان را تهیه کنم؛ هرچند احتمالا تفاوت چندانی هم نخواهد کرد؛ آنجا هم اگر خرقه را از «سر» به درآورند من قبول نخواهم کرد؛ از قدیم گفته‌اند: «آدم باید خودش عاقل باشد»!


پی‌نوشت:

* اشاره به زنده‌یاد، استاد «سیدخلیل عالی‌نژاد».

۵/۰۳/۱۳۹۱

برخورد با سانسور دیکتاتوری یا فرار از «چیرگی تام» توتالیتاریسم

 

«ارعاب دیکتاتوری از ارعاب توتالیتر جداست. زیرا تنها مخالفان موثر را تهدید می‌کند نه شهروندان بی‌خطر و بدون عقاید سیاسی ... (اما)  اگر توتالیتاریسم در ادعایش جدی باشد باید کار را به جای کشاند که یکبار برای همیشه هرگونه عرصه وجود و فعالیت مستقل از میان برداشته شود ... یک نواختی توده کاملا ناهمگون یکی از شرایط اساسی توتالیتاریسم به شمار می‌آید». (توتالیتاریسم – هانا آرنت – صفحات 68 و 69)

 

«حسین سناپور»، نویسنده نام‌آشنای ادبیات داستانی ایران اعتقاد دارد که باید دستگاه سانسور را متقاعد ساخت که: «این کار (سانسور) به ضرر همه تمام خواهد شد (چنان که تا حالا شده، مگر برای کسانی که از این راه به نان و آبی رسیده اند) و بیش از همه هم فرهنگ و تولید فرهنگی در کشورمان آسیب خواهد دید». (+) من در چند مورد با آقای سناپور موافق هستم. نخست در این باره که سانسور به ضرر همه است. نه فقط به ضرر نویسنده، یا جامعه‌ای که از محصولات فکری آزاد محروم می‌شود، بلکه حتی به زیان دستگاهی است که گمان می‌کند مشغول پالایش اندیشه و کلام است. همچنین با آقای سناپور موافق هستم که در هر نظام دیکتاتوری که دستگاه سانسور به پا شد، همه باید بسیج شوند تا این دستگاه را متقاعد سازند عملکرد خود را متوقف و یا دست‌کم اصلاح کند. بدون تردید، دستگاه ممیزی نیز متشکل از مجموعه‌ای انسانی است که توانایی گفت و گو، استدلال، ارایه منطق و در نهایت درک مشترک دارند. کافی است بتوانیم نقاط مشترکی پیدا کنیم و بر آن‌ها پای بفشاریم. با این حال من در یک مورد با آقای سناپور اختلاف نظر دارم: به باور من ما مدت‌هاست که دیگر با یک نظام شبهه دموکراتیک، یا شبهه‌دیکتاتوری مواجه نیستیم. ما حتی با یک دیکتاتوری تمام‌عیار هم مواجه نیستیم. ما از پس کودتای خرداد 88 یکسره به دام «توتالیتاریسم» در افتاده‌ایم!

 

* * *


مسئله تلاش جنبش‌های توتالیتر در پرهیز از ثبت یک قانون اساسی و پای‌بندی بدان مورد تاکید فراوان آرنت قرار دارد. به قول او «نازی‌ها حتی به قوانین خودشان هم علاقه‌ای ندارند». (همان-ص189) به گفته وی کار به جایی می‌رسد که «دیگر برای اعلام‌ همگانی فرامین و احکام ضرورتی احساس نمی‌شود». (ص190) آرنت تاکید دارد که قانون اساسی 1936 در شوروی به مانند قانون اساسی وایمار در آلمان نازی «با آنکه هرگز رعایت نشد، هرگز هم لغو نگردید». (ص191)

 

من تا کنون اثری خلق نکرده‌ام که گذرم به دستگاه ممیزی بیفتد، اما قطعا عزیزانی که سال‌ها با این دستگاه عریض و طویل سر و کله زده‌اند می‌توانند قضاوت کنند که «آیا سانسور در وضعیت کنونی کشور قاعده و قانونی دارد؟» برای مثال آیا فهرست دقیقی از ممنوعیت‌ها وجود دارد که وزارت ارشاد آن را به صورت عمومی اعلام کرده و بر آن پای بفشارد؟ آیا کسی می‌داند دقیقا کدام فهرست از واژگان «ممنوعه» محسوب می‌شوند تا بتواند پیشاپیش از آنان پرهیز کند؟ یا اینکه به تعبیر آرنت «دیگر برای اعلام همگانی فرامین و احکام ضرورتی احساس نمی‌شود»؟ و یا حتی بدتر، هربار که نویسنده‌ای از خط قرمز عبور کرد و مجموعه‌ای از بخش‌های سانسور شده از اثر خود را رسانه‌ای کرد، خبرش با تکذیب مقامات مسوول مواجه شد و نتیجه کار هیچ نبود جز فشار و محدودیت بیشتر در آینده کاری نویسنده بی‌نوا؟ اما مسئله اصلی، یعنی تفاوت سانسور توتالیتر با سانسور دیکتاتور در این بی‌قانونی و بی‌نظمی نیست. سر بزرگ زیر لحاف دیگری است!

 

* * *

 

«از دیدگاه فرمانروایان توتالیتر جامعه‌ای که وقت خود را به شطرنج به خاطر شطرنج اختصاص می‌دهد از طبقه کشاورزی که به خاطر کشت خودش کار می‌کند تنها اندکی کم‌خطرتر و متفاوت‌تر است» (ص69) تعریف هیملر از یک عنصر اس.اس به عنوان یک نوع انسان جدیدی که در هیچ شرایطی «کاری را به خاطر خود آن کار» انجام نمی‌دهد کاملا به جا بود. (شعار حزبی اس.اس «وظیفه‌ای نیست که به خاطر خودش وجود داشته باشد»  "Diess" in Schriftender Hochschule for Poltik 1939)


مسئله ساسنور در دستگاه توتالیتر، پی‌وندی عمیق با سیاست «چیرگی تام» دارد. دیگر این کافی نیست که صدای مخالفی به گوش نرسد. بحث بر سر این است که هیچ استقلالی، ولو در اعماق وجود یک شهروند نباید وجود داشته باشد. هیچ روحیه و انگیزه‌ای که احتمال جوانه زدن داشته باشد، که امیدی به خلاقیت و بازاندیشی آن وجود داشته باشد نباید باقی بماند. مسئله این نیست که شما پا را از حریم «ممنوعه» فراتر نگذارید. بحث بر سر این است که شما حتی نتوانید رویاهایتان را در انزوا و تنهایی از بلندای این دیوارها به پرواز درآورید. این کافی نیست که شما در برابر استبداد و نقض آزادی و حقوق خود سر خم کنید، هدف آن است که شما در عمق وجودتان بپذیرید که آزادی همین است و هیچ چیز در ورای این توهم تیره و غبارآلود وجود ندارد. به کار نبردن واژگان ممنوعه کفایت نمی‌کند، این واژگان باید به معنی واقعی کلمه از «محو» شوند و اگر بر حسب تصادف به گوش شما رسیدند دیگر هیچ چیز را در ذهنتان تداعی نسازند.


شما مدام باید به یاد داشته باشید که همیشه بدهکار هستید! شما باید برای هدف والاتری (که همان هدف توتالیتاریسم است) تلاش کنید. اگر می‌نویسید در راستای «تعالی بخشی به ارزش‌‌های والای نظام» بنویسید و اگر فیلم می‌سازید به فکر «سینمای متعهد در قبال دستاوردهای نظام» باشید. استقلال رای شما، حتی در حدی که به «هنر برای هنر» بیندیشید، و یا صرفا برای برطرف‌سازی نیازهای زندگی خود کار و تلاش کنید نوعی تهدید است!

 

* * *

 

در مجموعه داستان‌های «هری‌پاتر»، موجوداتی خیالین ترسیم شده‌اند که معمولا نقش نگهبان‌ (زندان) را بازی می‌کنند. این اشباح که با بوسه‌ای روح را از بدن قربانی خود بیرون می‌کشند هرکجا که حضور داشته باشند سردی به همراه می‌آورند. در حضور آنان هیچ امیدی وجود ندارد. هرکجا که آنان هستند همه چیز خاکستری است. رنگ‌ها از میان می‌روند. نشاط و شادی بی‌معنا می‌شود و در یک کلام: «دل‌ها می‌میرند». در برابر این اشباح که دل را می‌میرانند و امید را از بین می‌برند و انسانی به جای می‌گذارند که هیچ نیست جز مترسکی متحرک، تنها آنانی «سپر مدافع» دارند که ریشه‌هایی از «عشق» و «امید» را به همراه داشته باشند.


به باور من، تصویر این اشباح، توصیف یگانه‌ای از حاکمیت مطلوب توتالیتاریسم است. همان که در ابتدا «یک‌نواختی کامل توده‌های ناهمگون» خوانده شد. تنها به مدد تهی شدن آدمی از هرگونه امید، اندیشه، شوق، استقلال و البته «خیال» است که «چیرگی تام» معنا می‌یابد و اینجا است که «سامیزدات»* * به کار می‌آید. حق با آقای سناپور است آنجا که می‌گویند تشکیل شبکه‌های پنهانی برای ارایه آثار هنری به نوعی دور زدن سانسور است و احتمالا کمکی به عقب‌نشینی دستگاه سانسور نخواهد کرد. اما نکته دیگری نیز وجود دارد: اگر مبارزه را فراگیرتر و جبهه‌های آن را گسترده‌تر ببینیم، جامعه برای ایستادگی در برابر توتالیتاریسم نیازمند حفظ نشاط، شادابی، امید و خلاقیت است.


سانسور توتالیتر فقط به اندوخته‌های ادبی و هنری جامعه‌ ما ضربه نمی‌زند. این دستگاه مخوف در حال نابود کردن روحیه نشاط اجتماعی است. جشن و شادمانی به خطوط قرمز بدل شده‌اند. مرثیه‌سرایی و نوحه‌خوانی مقبول و مورد حمایت است. جامعه باید روز به روز خموده‌تر و بی‌انگیزه‌تر و ناامیدتر شود تا نه تنها در برابر سانسور هنری، که حتی در زیر بار فشار کمرشکن اقتصادی، فساد گسترده حکومتی و فاصله روزافزون طبقاتی ناشی از رانت‌خواری‌های آشکار سر بلند نکند. اینکه امروز به چشم می‌بینیم علی‌رغم نارضایتی‌های بی‌سابقه، حکومت می‌تواند بدون هیچ دردسری هرگونه فشاری را به جامعه تحمیل کند، بی‌شک تا حد بسیاری به دلیل دل‌مردگی اجتماعی است. گروهی «مرگ‌خوار» روح و توان جامعه ما را ربوده‌اند و من باور دارم که «هنر» می‌تواند بار دیگر این روحیه را به کالبد جامعه بازگرداند.

 

پی‌نوشت:

* اشاره به این داستان خلاصه شده: روزی حاکمی برای اینکه میزان تحمل مردم در برابر ستم خود را بسنجد دستور داد که در برابر دروازه شهر مامورینی قرار بگیرند و هرکس که قصد ورود و و خروج را داشت «داغ» بزنند. پس از مدتی برای مشاهده نتیجه تصمیم‌اش مراجعه کرد و دید مردم در صفی بلند برای داغ شدن قرار دارند و اعتراض می‌کنند که چرا مامورین داغ‌زنی تعدادشان کم است و کار به کندی پیش می‌رود؟


* * «سامیزدات» شیوه‌ای که نویسندگان اهل چک، در دوران سیاه نفوذ کمونیست‌ها در این کشور به کار گرفتند تا آثار خود را به صورت غیررسمی و گاه «دست به دست» منتشر سازند و شبکه‌ای از ادبیات بدون سانسور را شبیه‌سازی کنند.


- یادداشت اخیر آقای سناپور در پیوند با وضعیت سانسور و واکنش منفعلانه نویسندگان را از دست ندهید: «گلیم خودت را از آب بکش»

۵/۰۲/۱۳۹۱

توتالیتاریسم و اوباشی که قربانی می‌شوند

 

«جاذبه شر و خباثت برای ذهن اواش چیز تازه‌ای نیست. این امر پیوسته حقیقت داشته است که اوباش کردارهای تجاوزگرانه را با نگاه ستایش‌آمیز می‌نگرند: «فلانی ممکن است پست باشد، اما بسیار زیرک است». عامل تکان‌دهنده در پیروزی توتالیتاریسم همین بی‌خویشتنی هواداران این جنبش است. کاملا قابل درک است که چرا یک فرد نازی یا بلشویک از ارتکاب جایت علیه مردمی که به جنبش تعلق ندارند یا با آن دشمن‌اند خم به ابرو نمی‌آورد اما شگفت این‌جاست که زمانی که تحول توتالیتاریسم آغاز به بلعیدن فرزندانش می‌کند و ممکن است خود آن فرد هم قربانی این جریان شود او باز هم دچار تردید نمی‌شود». (توتالیتالریسم-هانا آرنت - ص41)

 

اوباش، این شایسته‌ترین عنوانی که آرنت برای پیاده‌نظام توتالیتاریسم در نظر گرفته است، آنچنان شیفته و مسحور موفقیت‌های حاکمیت توتالیتر هستند که گویی طرفداران افراطی یک باشگاه ورزشی از قهرمانی تیم محبوب‌شان به وجد می‌آیند. برای کدام هوادار تیفوسی فوتبال اهمیت دارد که در بازی فینال داور از یک خطای پنالتی به سود حریف چشم‌پوشی کرد و یا گلی که تیم آن‌ها به ثمر رساند در شرایط مشکوک به آفساید بود؟ اگر یکی از هواداران رقیب این بی‌عدالتی‌ها را به آن‌ها گوش‌زد کند آنان هتاکانه و وقیحانه دست پیش را می‌گیرند و ای بسا که گاه به این بی‌عدالتی‌ها افتخار کنند و از آنان برای تحقیر حریف شکست خورده بهره ببرند.

 

اوباش حامی حکومت توتالیتر، شرمنده از آن نخواهند بود که جنایات خونین حکومت محبوب‌شان به قیمت جان هزاران نفر تمام شده است، بلکه آنان تنها از این شرمنده خواهند بود که چطور نمی‌توانند تمامی مردم جهان را سرکوب و قتل عام کنند و یا یوغ بندگی حزب محبوب خود را بر گردن آنان بیندازند. تا زمانی که این احساس ضعف وجود دارد، اوباش می‌توانند سرافکنده حس شرمساری خود را در پس نقاب دروغ پنهان سازند، اما به محض رویت نشانه‌های قدرت و پیروزی است که پرده‌ها برخواهد افتاد و آنان با افتخار خبر از قتل عام «2000نفر» می‌دهند.

 

بزرگترین ویژگی اوباش توتالیتر، بی‌هویتی است. آنان بی‌خویشتن‌اند. هیچ نیستند جز توهم معنا و مفهومی که از اقتدار و پیروزی جنبش توتالیتر احساس می‌کنند. این اوباش آنچنان مسخ این قدرت برتر هستند که حتی اگر روزی خود به قربانیان آن بدل شوند باز هم نسبت به این ماشین هولناک تردید نخواهند کرد: ایراد کار حتما آن‌قدر جزیی است که قابل چشم‌پوشی باشد. مشکلی جزیی در حد نابود شدن چند انسان دیگر. چه اهمیت دارد که این‌ انسان‌ها حتی خودمان باشیم؟!

 

پی‌نوشت:

این روزها اخبار بازداشت و برخورد قضایی با برخی وبلاگ‌نویسان حامی احمدی‌نژاد به گوش می‌رسد. (+) شما ممکن است این اخبار را بشنوید و در عین حال ممکن است در واکنش به آن‌ها شاهد تداوم فحاشی‌های متقابل هواداران احمدی‌نژاد با برادران لاریجانی باشید، اما تردید نکنید که هیچ یک از اوباش طرفین در اصل ماجرا به خود تردیدی راه نخواهند داد و هم‌چنان تنها همان نقش پیاده‌نظام سرکوب خود را بازی خواهد کرد!

۵/۰۱/۱۳۹۱

شهدا...


«... وقتی بمیرید فرصت را مغتنم می‌شمارند تا برای عمل شما انگیزه‌های احمقانه یا عامیانه بیابند. دوست عزیز، شهدا باید که میان فراموش شدن و یا مورد تمسخر یا بهره‌برداری قرار گرفتن یکی را انتخاب کنند. اما اینکه کسی اندیشه حقیقی آن‌ها را درک کند، هرگز!»


سقوط/ آلبر کامو/ شورانگیز فرخ/ نشر نیلوفر/ صفحه 100 

۴/۳۱/۱۳۹۱

مدرک‌گرایی یا توصیه به تعبد و تقلیدگری در علم


روحانیون، دست‌کم در پایین‌ترین رتبه‌های خود که می‌شوند: «روضه‌خوان‌های منبری» علاقه وافری دارند که با برچسب «یک دانش دقیق و تخصصی»، پای غیرروحانیون را از اظهار نظر در امور مذهبی ببرند. آنان معمولا عادت دارند در پاسخ به پرسش‌هایی ساده از برخی احکام و یا حتی اصول مذهبی که با عقل جور در نمی‌آید بگویند: «این‌ها یک سری دانش تخصصی می‌خواهد که باید سال‌ها در علم دین فعالیت کرد تا بدان دست یافت». (که احتمالا این دانش‌ هم هیچ جا بجز حوزه علمیه وجود ندارد!) همین شیوه استدلال و نگرش، بزرگترین و احتمالا «تنها» دلیلی است که این گروه در توجیه لزوم «تقلیدگری» در فقه شیعی ارایه می‌دهند. یعنی به اینجای کار که می‌رسند همواره مثال می‌زنند: «هر دانشی یک متخصص دارد. مثلا شما برای مریضی به پزشک مراجعه می‌کنید؛ پس برای امور مذهبی هم باید به متخصص مذهبی، یعنی فقیه مراجعه کنید و هرچه او گفت بپذیرید».


در این مورد دو نکته ظریف وجود دارد. اولا این استدلال‌گران گرامی به روی مبارک خودشان نمی‌آورند که اگر یک عده آدم یاغی و ای بسا سست عنصر و بی‌ایمان نبودند که از فرامین همین علمای گران‌قدر سر باز بزنند، اساسا علم پزشکی در این کشور پا نمی‌گرفت که حالا متخصصین‌اش توجیهی شوند برای بقای تقلیدگری! به یاد بیاورید که در زمان قاجار همین علمای عظام، علوم جدید را به شدت تکفیر می‌کردند و خدا می‌داند چند بار امثال جناب «رشدیه» مدرسه ساختند و آقایان خراب کردند تا بالاخره پای علم و دانش هم به این کشور باز شد.


نکته دوم اینکه این دوستان احتمالا در هنگام به کار گیری این مثال، تنها و تنها آن دست از پزشکان عبوس و بی‌حوصله‌ای را در نظر دارند که برای توجیه بیمار خود وقت کافی ندارند. نسخه را می‌پیچند و همچون وحی منزل کف دست بیمار می‌گذارند. در غیر این صورت، یک متخصص پزشکی، با هر سطحی از دانش و هر سطحی از مدرک و اعتبار علمی هم که باشد، در نهایت باید برای بیمار خود وقت بگذارد. با مجموعه‌ای از تصاویر و نتایج آزمایش‌ها بیماری‌اش را به او شرح دهد، راه‌کارهای متفاوت درمان را پیشنهاد دهد، خطرات و مزایای هرکدام را بازگو کند و در نهایت تصمیم‌گیری را به خود بیمار محول سازد. شیوه‌ای که دقیقا در تضاد با مرام «تقلیدگری» است. به صورت خلاصه: «من نسخه یک پزشک را صرفا و صرفا به این دلیل که او احتمالا از فلان دانشگاه معتبر فارغ‌التحصیل شده نمی‌پذیرم. تحصیلات و مدارک علمی یک پزشک فقط به درد خودش می‌خورد که بیماری من را خوب تشخیص بدهد و راه درمان آن را نیز پیدا کند. از آنجا به بعد و زمانی که پای من به میان می‌آید، تنها این منطق و استدلال پزشک است که یا من را متقاعد می‌سازد و یا من به سراغ پزشک دیگری می‌روم».


* * *


وبلاگ «چهاردیواری»، مطلبی طعنه‌آمیز نوشته است در انتقاد به حضور تحصیل‌کردگان رشته‌های مهندسی در مباحثی نظیر علوم سیاسی، فلسفی، عرفانی یا اجتماعی. تلنگر متن را می‌توان بدین گونه خلاصه کرد:  «چرا مهندس‌ها (تحصیل‌کردگان رشته‌های فنی) در زمینه‌هایی اظهار نظر می‌کنند که به تخصص آن‌ها ارتباطی ندارد و چرا اظهار نظر متخصصینی نظیر یک تحصیل‌کرده علوم اجتماعی کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد». من می‌گویم این ادعا چند پیش‌فرض نادرست در دل خود دارد:


1- مهندسین انسان‌هایی نیستند دارای ابعاد مختلف که تنها بخش کوتاهی از عمر خود (مثلا 4 تا 6 سال) را در یک دانشکده فنی گذرانده‌اند. (آن هم لزوما نه به صورت تمام وقت) آن‌ها روبات‌هایی برنامه‌ریزی شده‌ هستند که فقط می‌توانند فرمول بگیرند و مسئله حل کنند.

2- مسایلی مانند عرفان، علومی تخصصی هستند که یک عده «عالم تخصصی» مسوولیت انحصاری پاسخ‌گویی در این زمینه را بر عهده دارند. (طبیعتا دیگران باید صرفا شعر بخوانند و از عمق اندیشه والایی که خودشان قادر به درک‌اش نیستند به‌به و چه‌چه کنند!)

3- تحصیل‌کردگان هر رشته‌ای، عالمان آن رشته محسوب می‌شوند. یعنی هرکسی که در زمینه علوم اجتماعی تحصیل کرد، حتما می‌تواند جامعه خودش را به خوبی تحلیل کند و البته راهکاری هم برای بهبود وضعیت ارایه دهد. (باز هم همان نگرش روباتیک به انسان‌ها)


من لزومی نمی‌بینم توضیحی در مورد بی‌پایگی این گزاره‌ها بدهم. فقط به همان نگرش نادرستی باز می‌گردم که مخاطب را به «تقلیدگری و تعبد» فرا می‌خواند. با این تفاوت کوچک، که نگارنده «4دیواری»، دایره تقلیدگری را از امور مذهبی به تمامی امور بشری تعمیم داده است و این‌بار ملاک این تعبد را «مدرک دانشگاهی» قرار داده‌اند. مدارکی که به نظر می‌رسد در پای میز گفت و گو و ارایه منطق و دلیل چندان به کار صاحبانشان نیامده است، پس باید از میز گفت و گو آن‌ها را جمع کرد و کارکردشان را به «چماق» تغییر داد!


«من سندی دارم که نشان می‌دهد خیلی می‌فهمم، اما درک نمی‌شوم»! این عصاره عریان‌شده استدلال کسی است که در یک گفت و گو نمی‌تواند مخاطبین‌اش را قانع کند و ناچار به اوراق دانشگاهی‌اش متوسل می‌شود. بدین ترتیب می‌توان نتیجه گرفت: سال‌ها تحصیل و آموزش توسط اساتید مورد نظر نتوانسته است به فرد مذکور یاد بدهد که چگونه مسئله را شناخته و آن را تشریح کند تا مخاطبین قادر به درک و پذیرش شوند. حال یک لحظه به این فکر کنید که آیا اساسا شیوه انتقال علم چیزی بجز همین درک و توانایی متقاعد سازی مخاطب است؟ همین عزیزان تحصیل کرده در علوم اجتماعی، زمانی که دانشجوی تازه وارد دانشگاه بودند، دانش اساتید خود را به چه شیوه‌ای یاد گرفتند؟ صرفا به صورتی «تعبدی» و «تقلیدگرایانه» به این دلیل که اساتید مدرک «دکتری» دارند؟ یا توسط استدلال و تشریح موضوع از جانب جناب استاد؟


قول معروفی است که گویا به جناب «اینشتین» نسبت داده می‌شود و می‌گوید: «اگر نمی‌توانی مسئله‌ای را به سادگی توضیح دهی، آن را به خوبی درک نکرده‌ای». من گمان می‌کنم حکایت دوستان مورد اشاره از جانب نگارنده «4دیواری» همین است. ایشان گلایه می‌کند که چرا فلان وبلاگ‌نویس که علوم اجتماعی خوانده مطلبی نوشته شده که مورد توجه قرار نگرفته است، ولی آن یکی که مهندسی خوانده مورد توجه واقع شده؟ من می‌گویم شاید جواب این باشد که آن دوست عزیز نه خودش فهمیده که چه می‌گوید و نه طبیعتا توانسته به مخاطب خودش بفهماند که حرف‌اش پایه و استدلالی دارد. در مقابل هرکجا که به بن‌بست رسیده به همان چماق مدرک‌اش متوسل شده است؟ (و حتی در اقدامی منحصر به فرد لیست نمرات و تعداد 20هایی هم که در دوره دانشگاه گرفته ذکر کرده که مو لای درز دانش‌اش نرود!) یعنی من دانشی دارم که توی صندوق‌چه خانه‌ام ذخیره شده و درست است که الآن نمی‌توانم جواب شما را بدهم، اما قطعا سازمان‌هایی رسمی در کشور وجود دارند که گواهی می‌دهند اندوخته‌های درجه‌بندی‌شده بنده از شما بیشتر است پس شما باید حرف من را قبول کنید!


این چنین استدلالی برای من تنها و تنها یک معنی دارد: دعوت به «تقلیدگری و تعبد» در حوزه علم و حتی اندیشه.

 

پی‌نوشت:

- می‌دانستید «حسین الله کرم» مدتی است که «دکترای علوم» سیاسی گرفته!

- سال‌ها پیش در نشریه «یا لثارات» نقدی خواندم بر رمان «بوف کور»! نگارنده محترم یک صفحه روزنامه را سیاه کرده بود تا اثبات کند «صادق هدایت» نه تنها تحصیلات دانشگاهی نداشته، بلکه حتی دیپلم خود را هم نیمه‌تمام رها کرده است. در نتیجه «بوف کور» چرت و پرت محض است! به نظرم ذات آن نقد تاریخی به «بوف کور» بی‌شباهت به اندیشه نفهته در پس یادداشت اخیر «4دیواری» نیست.

- در قرآن مثال معروفی در مورد برخی دانشمندان که توانایی استفاده از دانش خود را دارند ذکر شده است؛ یک بار این آیه قرآن را برای دوستان نوشتیم به حساب «توهین» گذاشتند. خودتان بگردید و پیدا کنید و بنده را از تکرار این اشتباه معذور بدارید!

۴/۲۷/۱۳۹۱

پیکار هنر با توتالیتاریسم به شیوه «فردین نظری»

 

(این یادداشت تقدیم می‌شود به «رفیق انوش» که روی دست‌اش حک کرده بود: «محسن روح‌الامینی حق داشت که شهید شود»)

 

سال‌های سال پیش بود که «شاملو» برایمان سرود و «داریوش» برایمان خواند «دهانت را می‌بویند، مبادا گفته باشی دوستت دارم». با این حال، برای نسل من سال‌ها زمان لازم بود تا به عمق این کلام پی ببریم و آن را در زندگی روزمره خود تجربه کنیم. اگر کسی از من بخواهد توتالیتاریسم را در یک جمله برایش خلاصه کنم همین را می‌گویم: «دهانت را می‌بویند»!

 

* * *

 

مسئله سانسور نیست. سانسور، مرام مشترک تمامی نظام‌های استبدادی، دیکتاتوری و یا به هر ترتیب، «غیردموکراتیک» جهان است. اما شیوه نظام توتالیتر امری متفاوت از  سانسور نظام‌های دیکتاتوری است. در حاکمیت توتالیتر، هدف سانسور این نیست که مطالبی بر خلاف میل و یا صلاح دستگاه حاکم منتشر نشود؛ بلکه توتالیتاریسم یک گام هم به پیشتر می‌گذارد: هدف آن است که ریشه و اساس چنین اندیشه‌هایی در اعماق ذهن افراد بسوزد و بخشکد. نتیجه آنکه اینجا شما صرفا به دلیل انتشار مطالب «غیرمجاز» محاکمه و محکوم نمی‌شوید. (اساسا وقتی هرگونه نشری باید از فیلتر دستگاه ممیزی بگذرد شما توانایی انتشار مطلب غیرمجاز ندارید) بلکه اینجا شما به دلیل درخواست بررسی یک مطلب نامطلوب از جانب دستگاه ممیزی است که محکوم می‌شوید! به نمونه تعطیلی «نشر چشمه» مراجعه کنید؟ اتهام چه بود؟ درخواست مجوز برای کتابی که دستگاه ممیزی آن را نپسندیده بود. آیا نشر چشمه به صورت خودسر این کتاب بی‌مجوز را چاپ کرده بود؟ خیر. آیا نشر چشمه اساسا در طول فعالیت خود کتابی را بدون عبور از دریچه فیلترینگ سانسورچی‌ها و دریافت مجوز از وزارت ارشاد منتشر کرده بود؟ خیر. پس مشکل چه بود؟ مسئله این بود که اصلا چرا به مخیله مسوولین این نشر خطور کرده بود که چنین کتاب‌هایی را برای دریافت مجوز ارسال کنند؟!


اگر هنوز می‌خواهید این مسایل را در یک جمله خلاصه می‌گویم: «توتالیتاریسم یعنی اینکه رهبر یک نظام هشدار بدهد که نه تنها باید مراقب «گفتن»های خود باشید، بلکه باید مراقب «نگفتن»های خود هم باشید». (اینجا+) و این یعنی دهانت را می‌بویند!


* * *


در مورد راه‌کارهای مبارزه با فضای انسداد و سرکوب موجود صحبت زیاد شده است، اما من گمان می‌کنم نمایش نمونه‌های عملی و موجود لطف و تاثیر متفاوتی دارد. «فردین نظری» شاعر و نویسنده‌ای است که از سال‌ها پیش حساب کار خود را از دستگاه عریض و طویل سانسور و مجوزهای «ارشاد» جدا کرده است. او در صفحه نخست کتاب‌هایش می‌نویسد: «م ن   س ا ن س و ر  د و س ت  ن د ا ش ت» و همین یعنی جناب نظری از اساس وارد زمین بازی دستگاه سانسور نمی‌شود.


شاید اگر فرصت دیگری بود، شایسته‌تر بود که من یادداشتی را به نقد و معرفی آثار جناب نظری اختصاص می‌دادم. اما امروز که بیش از هر زمان دیگری ما اسیر فشار سنگین دستگاه توتالیتر شده‌ایم، به نظرم شیوه‌ای که فردین نظری برای نشر آثارش در پیش گرفته است می‌تواند به عنوان یک الگو برای مقابله با سیستم ممیزی معرفی شود. نظری کتاب‌هایش را خودش «آماده‌سازی و حروف‌‌چینی» می‌کند، به صورت غیررسمی به چاپ می‌رساند و گوشه و کنار خیابان به فروش می‌رساند. در مورد میزان فروش هم می‌توان گفت فقط در یک نمونه (کتاب «پلاک23») در ابتدای کتاب آمده است: «چاپ اولبهار 1388– چاپ‌های دوم و سوم تابستان 88. تعداد در هر نوبت چاپ 500 نسخه». بدین ترتیب، این کتاب با فروش نزدیک به 1500 نسخه تنها طی سه ماه، می‌تواند یکی از پرفروش‌های بازار نشر ایران به حساب آید و انبوهی از همتایان خود را که به صورت رسمی و در شمارگان 1000 تا 1500 نسخه منتشر می‌شوند و هیچ گاه به چاپ‌های بعدی نمی‌رسند پشت سر بگذارد.


اگر بخواهیم به انبوه کتاب‌هایی که دست‌فروش‌های خیابان انقلاب می‌فروشند و اتفاقا از ماندگارترین آثار تاریخ ادبیات کشور ما هستند (بوف کور، همسایه‌ها، سنگ صبور ...) در خواهیم یافت حتی پیش از این هم بخش غیررسمی، نقش پررنگی در بازار نشر هنری ما ایفا کرده است. طی این دو سال گذشته و در دوره‌هایی که مهندس موسوی هم کتاب‌هایی را برای مطالعه پیشنهاد کرد باز هم شاهد بودیم که بخش غیررسمی بازار نشر تا چه حد توانست نیازهای عمومی را تامین کند. اما حرف اصلی من، تلاش برای اثبات اقتصادی بودن چنین شیوه‌ای از نشر آثار ادبی نیست. مسئله اصلی، تاثیراتی است که فراگیر شدن این شیوه در روحیات جامعه و حتی در تعمیق کیفی آثار هنری ما بر جای خواهد گذاشت. در یک کلام: عادت کردن به زیر پا گذاشتن خط قرمزهای دستگاه توتالیتر، عمیق‌ترین، موثرترین و البته کم‌هزینه‌ترین شیوه مبارزه مدنی است که ارکان این دستگاه اختناق را به لرزه در خواهد آورد.

 

* * *


فصل نخست رمان «پلاک 23» در یک سطر خلاصه می‌شود:

1

«برادر من احمد در اصل پسر من است. این ماجرا برمی‌گردد به تابستان بیست و نه سال پیش...»

 

تردید نکنید در بازار رسمی کتابی با چنین آغازی نخواهید یافت. آن‌جا دهان شما را خواهند بویید.


پی‌نوشت:

گمان می‌کنم نیازی به توضیح نیست که بخش موسیقی ما سال‌ها است که مسیر اصلی خود را از طریق همین مجاری «غیررسمی» طی کرده و به این مرحله رسیده است تا عنوان «موسیقی زیرزمینی» را به خود اختصاص دهد. اما در بخش ادبیات ما بجز چند نمونه استثنا که برخی آثار به صورت فایل‌های پی.دی.اف در فضای مجازی منتشر شدند هنوز آثار قابل توجه جدیدی نداریم که به بخش غیررسمی وارد شده باشند. هرچه هست، همان آثار کلاسیک است که مجوز آن‌ها باطل شده.

هنر چیست و آیا نقاشی زیر یک اثر هنری است؟ - 2

 

صابر خسروی - مجمع دیوانگان در فراخوانی خواسته است تا در مورد این عکس به دو پرسش زیر پاسخ گویم:


1- خیلی خلاصه نظرتان در مورد چیستی هنر را بنویسید

2- با توجه به دیدگاه شما آیا این نقاشی یک اثر هنری محسوب می‌شود؟ اگر بلی چرا و اگر نه جرا؟


پرسش‌هایی کلی چون «هنر چیست!؟» به همان میزانی که جذابند و عمیق به همان میزان هم ابهام آلودند و انگاری بیشتر –آن طور که میلز  در باب تخصصی شدن علوم می‌گوید (میلز, 1389)– به جای آنکه مساله را حل کنند، بیشتر مساله آفرینند. باور نمی‌کنید بگذارید کمی بلند بلند به این مساله فکر کنیم: به راستی هنر چیست!؟ تقلید از طبیعت!؟ بیان احساس!؟ یا آنجا که تولستوی هنر را یک عمل آگاهانه هدفمند انسانی می‌داند (تولستوی، 1389) !؟ و یا تعریف ارسطو از هنر که هنر را در تقابل با عملکردش تعریف می‌کند و اعتقاد دارد که هسته اصلی هنر به وجود آوردن فهمی است برای مخاطب هنر (ایزدی، 1387). و یا اصولا ذات هنر در دنیای امروز، هنوز به عنوان پدیده‌ای اسرار‌آمیز در ابهام باقی مانده و تعریف جامع و گویایی از آن ارایه نشده است (مطهری، 1386).  قبل از هنر باید زیبایی را شناخت!؟ آن‌وقت زیبایی مانند هنر قابل تعریف نیست از نظر حکمت انسانی نفس زیبایی نیز قابل توصیف است و نه تعریف (مطهری، 1383)!؟ آیا قرار است با پاسخ به این سوال به فلسفه هنر یعنی پاسخ به این سوال که چه چیزهایی زیبا هستند (پازوکی، 1388) بپردازیم و یا به چیستی زیبایی!؟ آیا هنر اصالتی ذاتی دارد و همیشه پایدار است!؟ و یا در جبهه‌ای مقابل تاریخ‌مند و زمینه محور است!؟ بگذارید کمی در همین باب تامل کنیم:


ولاسکوئز در مقاله‌ای تحت عنوان هنر چیست (ولاسکوئز، 1390) دوره‌های مسلط هنری را به چهار قسم تقسیم می‌کند:

- نخست هنر به منزله تقلید از واقعیت که بیشتر آرای افلاطونی است و هنر به معنای بازنمایی واقعیت که تعدیل شده این زاویه دید توسط ارسطو است.

- دوم هنر به منزله بیان احساس که در عصر روشنگری و رمانتیسیسم شکل گرفت

- سوم هنر به منزله فرم

- و چهارم هنر به معنای آنچه که هنر تعریف می‌کند.


نکته مهمی که می‌شود از مقاله ولاسکوئز استخراج کرد یک پرسش دیگر است: اینکه هنر خوب و برتر –یا به تعبیری سودمند- کدام است!؟ در اولین دوره خاصیت تربیت کنندگی معیار تشخیص هنر سودمند از غیر آن است. در دوره دوم نیز هنری سودمند است که به بیان احساس بپردازد اما همین‌جا بگذارید سوال را طور دیگری وارونه کنیم: آیا طرح پرسشی اینچنینی که هنر خوب و بد (هنر والا و پست) چیست اصولا درست است!؟ یعنی اینجا بحث اساسا سویه دیگری پیدا می‌کند، اینجا دیگر بحث بنیادین می‌شود از این منظر که آدم‌ها در تقابل با این پرسش وارونه به دو دسته تقسیم می‌شوند: یک دسته آن‌هایی که اصولا به ذاتی معتقدند و ذات گرایند و نتیجتا معتقدند همه پدیده‌ها بازتاب یک ذات اصیل است و در اینجا خوب و بد بودن هر چیز –من جمله هنر- در قیاس با معیارهای آن ذات اصیل مورد بررسی قرار می‌گیرد و عده‌ای دیگر که ضد ذات گرایی‌اند و طبعا مساله والا و پست بودن فرهنگ و هنر برایشان از موضوعیت افتاده است. برای مثال «بوردیو» در قواعد هنرش آنجا که از سرمایه فرهنگی صحبت می‌کند می گوید: این سرمایه که به سطح درآمد، تحصیلات و ... آن‌ها بستگی دارد عمیقا حاصل رغبت‌های درونی شده و ثروت‌های نمادین آن‌هاست که در میدان زندگی به صورت خصلت، مشروعیت و تشخص  ظاهر می‌شود. در واقع اهمیت نظام رغبت‌هاست که به کنشگران امکان می‌دهد از فلان تابلو خوششان بیاید و از فلان تابلوی دیگر خوششان نیاید (شویره و فونتن، 1385).


در واقع نقطه اصلی بحث بوردیو اشاره به همین نکته است که تشخیص این که یک اثر هنری است یا نه بسته به سرمایه فرهنگی فرد است که در میدان زندگی روزمره خود کسب کرده است. این قسمت بحث را تنها با نتایج یک نظرسنجی به پایان می‌برم: عکس دست چروکیده یک پیرزن را که روی میز قرار دارد به افراد زیادی نشان دادند و نتایج عجیبی به بار آورد؛‌ طبقات مرفه و بالای اجتماعی از المان‌های هنری و زیبایی خط و خطوط‌های چروکیده و منحنی‌های در هم تنیده دست و هنر عکاس صحبت به میان آورده بودند و طبقات پایینی جامعه احساس همدردانه ای با پیرزن داشتند (بوردیو، 1390). اینجاست که بحث میدان‌های زندگی و شاید عدم اصالت ذاتی هنر نمایان می‌شود. کارگر به واسطه میدان اجتماعی‌ای که در درون آن زندگی می‌کند احساس همدردی می‌کند و به همین طریق مرفهین جامعه. همینجا می‌شود خاصیت دیگری را مورد پرسش قرار داد: آیا هنر تاریخمند است و یا بر اساس همان خاصیت ذات‌گرایانه و پایدارش ثابت و لازمان!؟ شاید پاسخ مناسب همین باشد که هنر پیش از آنکه از طریق کارکردهایش شناخته شود بر اساس فرایندهای تاریخی شناخته می‌شود (فکوهی، 1385).


حال شاید باید کمی درباره هدف هنر صحبت شود. در اینجا نیز بحث به همین منوال پیچیده و در هم است. برای مثال لفور می‌نویسد: چاپلین در بهترین فیلم‌هایش بعدی شوخ‌طبعانه دارد که ازین معنای عمیق سرچشمه می‌گیرد که تصویر انسان از خودبیگانه شده، چاپیلن با برملا کردن و رسوا کردن از خود بیگانگی آن را آشکار می‌کند (لاجوردی، 1388).


از بحث منحرف نشویم –که شدیم البته!- این همه را گفتم که بگویم پاسخ به این پرسش که هنر چیست به همان میزان که جذاب است و عمیق، به همان میزان هم ابهام‌آلود است و انگاری بیشتر به جای آنکه مساله را حل کند، بیشتر مساله می‌آفریند. حال می‌توان گفت از هر منظری به گونه‌ای می‌توان به پرسش دوم مبنی بر آنکه این اثر یک اثر هنری تلقی می‌شود یا نه پاسخ گفت.


با ذکر چند نکته پرسش اصلی «مجمع دیوانگان» را پاسخ خواهم داد. برای چون منی که به گزاره‌هایی همچون «تاریخمندی هنر»، «هنر متعهد»، «زمینه محور بودن هنر» (یعنی آنکه هنر را باید در ظرف مکانی و زمانی خود تحلیل کرد)، «ضد ذات‌گرایانه بودن فرهنگ و هنر»، «نظریه انتقادی» و مواردی از این دست کمابیش معتقدم اینطور به نظر می‌رسد که اثر فوق را می‌توان ذیل یک اثر هنری قرار داد. در واقع از این منظر می‌توان این اثر را مورد بررسی قرار داد که اثر تلاش می‌کند تا با بازنمایی و بیرون کشیدن بخشی از زندگی روزمره و واقعیت جامعه ایرانی، به گونه‌ای این امری که می‌رود تا به یک امر آشنا بدل شود را «آشنایی زدایی» نموده و از این منظر این اثر نشان دهنده ناخودآگاه جامعه است. اثری که تلاش دارد تا با استفاده از کارکرد شناختی هنر، کلیت های دروغینی چون تناسبات قدرت رسمی در داخل متن ایران را نشان داده و تناقض های درونی این گفتمان قدرت را افشا نماید.

 

امضا: صابر خسروی

SaberKhosravi@gmail.com

SaberKhosravi.blogspot.com

 

منابع

ایزدی , ا. (1387, 10 11). زیبایی یا معنا: تعریف هنر . Retrieved 20 12, 1390, from انسان شناسی و فرهنگ: http://anthropology.ir/node/1516

بوردیو, پ. (1390). تمایز: نقد اجتماعی و قضاوت های ذوقی. (م. چاوشیان, Trans.) تهران: نشر ثالث.

پازوکی , ش. (1388). حکمت هنر و زیبایی در اسلام. تهران : فرهنگستان هنر .

تولستوی , ل. ن. (1389). هنر جیست. (ک. دهگان, Trans.) تهران: امیرکبیر.

شویره , ک., & فونتن, ا. (1385). واژگان بوردیو. (م. کتبی, مترجم) تهران: نشر نی.

فکوهی, ن. (1385). انسان شناسی هنر: از بدوی گرایی تا هنر مدرن . فصلنامه خیال, 6-19.

لاجوردی, ه. (1388). زندگی روزمره در ایران مدرن: با تامل بر سینمای ایران. تهران : نشر ثالث.

مطهری , م. (1383). فلسفه اخلاق. تهران: انتشارات صدرا.

مطهری, م. (1386, 8 6). تاملی در تعریف هنر. رساله دوره کارشناسی ارشد . تهران, تهران, ایران.

میلز, چ. ر. (1389). بینش جامعه شناسی: نقدی بر جامعه شناسی امریکایی. (ع. انصاری , Trans.) تهران: شرکت سهامی انتشار.

ولاسکوئز, م. (1390, 6 10). هنر چیست. بیناب , 20.

 

 

پی نوشت نویسنده:

ذکر این نکته حائز اهمیت است که هر چه آمده است طبیعتا نظرهای شخصی –و احتمالا دارای اشکال- بوده و حتی جملاتی که از دیگران نقل شده است نیز قرائت شخصی است از متن‌شان.


پی‌نوشت وبلاگی:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۴/۲۶/۱۳۹۱

بازگشت نژادپرستی اروپایی و داستان متفاوت آمریکا


وقتی «ماریو بالوتلی»، مهاجم سیه‌چرده ایتالیایی‌ها شادی پس از گل خود را با واکنشی سرشار از خشم و انتقام‌جویی جای‌گزین کرد(1)، بار دیگر زنگ خطری آشنا را به صدا در آورد. همان زنگ خطری که از اعتراض به حضور «ژروم بوآتنگ»(2) در تیم ملی آلمان به گوش رسیده بود و در انگلستان به گرفتن بازوبند کاپیتانی از «جان تری» منجر شده بود(3). «نژادپرستی» آشکارا به ورزشگاه‌های اروپایی بازگشته است (ببینید+) و بیانیه‌هایی که ستاره‌های فوتبال به اجبار «یوفا» پیش از برگزاری هر بازی می‌خوانند و اقدامات نمایشی-تبلیغاتی آنان (نظیر این+) چندان موثر به نظر نمی‌رسد.

* * *

اثبات این ادعا، نیازمند یک تحقیق آماری از قوانین حقوقی کشورهای اروپایی با کشور آمریکا است. اما دست‌کم آنچه من از خلال قوانین جنجالی که اخبار آن به رسانه‌ها درز می‌کند دریافته‌ام این است که در اروپا به نسبت آمریکا، قوانین بیشتر و حتی سفت و سخت‌تری برای برخورد با نژادپرستی وضع شده است. اروپایی‌ها حتی ناچار شده‌اند دایره مبارزه با نژادپرستی را آنچنان گسترش دهند که به قوانین منحصر به فردی نظیر «مبارزه با یهود ستیزی» منجر شود. قوانینی که گاه حتی برخی از اصول آزادی بیان را هم نقض می‌کند. با این حال تجربه نشان داده که گرایش‌های افراطی نژادپرستانه همچنان در اروپا به مراتب بیش از آمریکا است. دست کم تیم‌های ورزشی آمریکایی سرشار از ورزشکاران سیه‌چرده هستند و اتفاقا در برخی رشته‌ها (همچون بسکتبال و بوکس) غالب قهرمانان محبوب آمریکایی سیه‌چرده هستند. مشکل کار کجاست؟ چه تفاوتی باعث شده که آمریکایی‌ها، همانانی که در سال‌ها نه چندان دور بزرگترین برده‌داران جهان بودند و «بر باد رفته» می‌نوشتند، امروز اینچنین از هم‌تایان اروپایی خود که به نوعی پیش‌گامان جنبش‌های آزادی‌خواهانه بشری بوده‌اند پیشی گرفته‌اند؟ این پرسش قطعا جای بررسی‌های گسترده‌ای دارد، اما من اینجا فقط می‌خواهم یک مدل احتمالی را پیشنهاد کنم که تا حدودی می‌تواند این تفاوت را توضیح بدهد.

* * *

سال‌های سال پس از آنکه «ارتش شمال» توانست با پیروزی بر «جنوبی‌ها» بزرگترین تیشه را به ریشه برده‌داری در آمریکا بزند، همچنان سیاه‌پوستان آمریکایی ناچار بودند از اتوبوس‌های جداگانه استفاده کنند، در مدارس جداگانه درس بخوانند و حتی از آب‌خوری‌های جداگانه استفاده کنند. تلاش‌های «آبراهام لینکلن» هرچند در نهایت برده‌داری گسترده زمین‌داران آمریکایی را ریشه‌کن ساخت، اما هیچ گاه به جامعه‌ای برابر برای سفیدها و سیاه‌ها نینجامید. تا یک قرن بعد از برده‌داری، سیاه‌پوستان حتی شهروندان درجه دو هم نبودند و گاه حقوقی کم‌تر از حیوانات خانگی سفیدپوستان داشتند. ظاهر بسیاری از قوانین تغییر کرده بود اما در عمل تفاوت چندانی در وضعیت احساس نمی‌شد.

100 سال پس از ترور آبراهام لینکلن، «مارتین لوتر کینگ» هم ترور شد. با این تفاوت که پس از لوترکینگ وضعیت دیگر هیچ گاه به حالت قبل برنگشت. اگر در دوره لینکلن برای لغو برده‌داری توپ‌ها و تفنگ‌ها حرف اول و آخر را می‌زدند، در دوره لوترکینگ سکوت و آرامش در مبارزه مدنی سرلوحه کار قرار گرفته بود. سیاهان همگی بسیج شدند تا یک به یک به در خانه‌ها بروند و در محله‌ها، کلیساها، مدرسه‌ها، کافه‌ها و فروشگاه‌ها با هم‌وطنان خود گفت و گو کنند. آنان شعر خواندند. رقصیدند. دست دوستی دراز کردند و در نهایت به همه نشان دادند که رنگ پوست‌ معیاری تعیین کننده در ذات انسانی نیست. تغییرات این بار آنچنان ژرف و البته پایدار بود که سرانجام بسیاری از حاضران در سخن‌رانی تاریخی لوترکینگ به چشم خود پیروزی یک ساه‌پوست در انتخابات ریاست‌جمهوری را دیدند. دیگر می‌توان به جرات گفت: «آمریکایی‌ها با انتخابی آزاد و به دور از هرگونه تحمیل و اجبار تبعیض نژادی علیه رنگین‌پوستان را کنار گذاشته‌اند».

* * *

درست در همان دورانی که سیاهان آمریکا مقدمات جنبش مبارزه با تبعیض نژادی را فراهم می‌‌آوردند، در اروپا آدولف هیتلر از «نژاد برتر» سخن می‌گفت. جنون فاشیسم اروپایی خیلی زود کوره‌های انسان سوزی به پا کرد و حدود پنجاه میلیون نفر را در سراسر جهان به کام مرگ کشاند. معلوم نبود اگر ارتشی از آن سوی اقیانوس اطلس به کمک نمی‌آمد سرانجام کار به کجا می‌رسید. اروپایی‌ها هیچ گاه نتوانستند خودشان مشکل نژادپرستی را در داخل خودشان حل کنند. در آلمان نازی‌ها و در ایتالیا فاشیست‌ها نخستین پیروزی‌های خود را در انتخاباتی آزاد به دست آوردند و بعدها هیچ‌گاه فرصت نشد تا در انتخابات آزاد دیگری افول کنند. فاشیسم اروپایی، نه به مدد بیداری عمومی و انتخاب آگاهانه شهروندان، بلکه تنها به زور بمب‌افکن‌های آمریکایی، ناوگان دریایی انگلستان و واحدهای توپ‌خانه شوروی سرکوب شد.

بلافاصله نیروهای پیروز، در صدد ریشه‌کنی اندیشه‌های فاشیستی برآمدند و در این راه نخستین تدابیرشان محاکمه فاشیست‌های دیروز بود و وضع قوانینی برای ممنوعیت نژادپرستی. فرامین و تدابیری که بیش از هر چیز از جانب نخبگان حاکم بر دول پیروز اندیشیده می‌شد و لزوما ارتباط مستقیمی با دریافت‌های عمومی جوامع نداشت. جنگ به پایان رسیده بود اما اندیشه‌ فاشیسم تنها برای مدت کوتاهی از ویترین ظاهری جامعه رخت بربست و در پستوی اذهان مخفی شد.

بیش از نیم قرن پس از پایان جنگ جهانی، بسیاری از آلمان‌ها هنوز توانایی پذیرش یک بازیکن سیه‌چرده در تیم فوتبال خود را ندارند و بالوتلی، بیش از تماشاگران رقیب باید نگران شعارهای نژادپرستان ایتالیایی باشد. حتی شاید بتوان گفت که اوضاع از برخی جهات بدتر هم شده است و حالا دارد پای انگلستان هم به میان کشیده می‌شود.

نمودهای نژادپرستی نوپای اروپایی به عرصه‌های ورزشی محدود نمی‌شود. در آخرین انتخابات ریاست‌جمهوری فرانسه، راست بنیادگرا با رهبری «ژان ماری لوپن» بار دیگر رشدی چشم‌گیر داشت و آرای خود را از 10درصد در سال 2007 به 17.5درصد در سال 2012 رساند. این انتخابات کمتر از یک سال پس از آن برگزار شد که یک بنیادگرای مسیحی در نروژ دست به یک کشتار جمعی زده بود.

به باور من، بنیان اندیشه فاشیسم، دست کم در برخی کشورهای اروپایی هیچ گاه در جریان یک فرآیند طبیعی اجتماعی ریشه‌کن نشد. یهودیان و رنگین پوستان در آلمان و ایتالیا فرصت آن را نیافتند تا هم‌وطنان خود را متقاعد سازند که همه انسان هستند و در شان و حقوق انسانی با یکدیگر برابرند. بدین ترتیب، هرچند ارتش‌های بیگانه توانستند در کوتاه مدت جلوی انبوه جنایات فاشیست‌ها را بگیرند، اما در طولانی مدت نتوانستند ریشه این تفکر را در اذهان اروپاییان بسوزانند. شاید اروپا هم یک جنبش مردمی در مبارزه مسالمت‌جویانه با نژادپرستی را به خودش بدهکار باشد!

پی‌نوشت:
1- بازیکن سیه‌چرده انگلیسی در واکنش به شعارهای نژادپرستانه‌ای که علیه او داده می‌شد پس از به ثمر رساندن گل با عصبانیت به سمت تماشاگران سخنانی بر زبان راند.
2- نخستین بازیکن سیاه‌پوست تیم ملی آلمان که حضور او با اعتراض گسترده نژادپرستان آلمانی همراه شد.
3- کاپیتان تیم ملی انگلیس به دلیل اظهارات نژاد پرستانه بازوبند کاپیتانی را از دست داد و جنجالی به پا کرد که سبب شد تا فابیو کاپلو، مربی سرشناس این تیم نیز از کار خود استعفا بدهد.
تصویر این یادداشت متعلق به «ماریو بالوتللی» است.

یادداشت وارده: به سوی کره شمالی اسلامی (۵) - جمع بندی


غلام‌رضا - «امید بذر هویت ماست [...] امید به صرف گفتن و شنیدن شکل نمی‌گیرد و تنها زمانی در ما تحکیم می‌شود که دستانمان در جهت آرزوهایی که داشتیم در کار باشد [...] ما به دنبال آینده‌ای هستیم که در آن همان کسی که خواهر و برادرمان را در خیابان‌ها کتک زده است٬ سعادتمندتر٬ معنوی تر٬ سالم‌تر و زیباتر از امروز زندگی کند» - میرحسین موسوی (تیر ۱۳۸۸)

 

به کجا می رویم؟ به گمان من روند حرکت فعلی به سمت کره شمالی اسلامی است٬ جامعه‌ای بسته که در آن تمام فعالیت‌های عمومی و حتی خصوصی شهروندان زیر نظر و مطابق میل حاکمان است. همه چیز در اختیار حاکمیت است٬ از آنکه می‌خواهد می‌گیرد و به آنکه می‌خواهد می‌بخشد و کسی را یارای پرسش نیست. اما این سرنوشت محتوم ایران نیست چرا که ایران کره شمالی نیست. ملت ایران سابقه‌ای طولانی در آزادی خواهی دارد و اقلاً در خاورمیانه پیشتاز جنبش‌های ملی است. اگرچه تاکنون این جنبش‌ها به نتایج مطلوب همگانی نرسیده‌اند با این‌حال مردم همواره در پی‌آگاهی٬ عدالت و آزادی‌اند ولو این خواسته‌ها مدتی زیر فشارهای اقتصادی و سیاسی مکتوم بمانند. مردمی که زندگی و صلح و اصلاح را به مرگ و جنگ و انقلاب ترجیح می‌دهند ممکن است دیرتر به خواسته‌های خود برسند ولی دستاوردهای درازمدت پایدارتری خواهند داشت. مردم ایران ممکن است سکوت کنند ولی شعله امید را همیشه در دل خود زنده می‌دارند. این راز پایداری فرهنگ ایران زمین است.


از کلی گویی که بگذریم برای دیدن نتایج مطلوب چه باید کرد؟ جواب این سوال در برگه‌ای نوشته نشده است که به جستجوی آن برآییم٬ رهیابی به این جواب در گرو کار گروهی و خرد جمعی است. شبکه‌های دوستی و آشنایی نه پاسخ به آنچه باید کرد که راه رسیدن به این پاسخ است. پاسخی که از دل تعامل‌های پیاپی٬ نقدهای برنده و هم‌فکری‌های متنوع به دست می‌آید. برای رسیدن به جامعه‌ای که در آن اندیشه‌ها آزادانه بیان شوند و اراده ملی راهبر آن باشد باید ابتدا آزادی فکر را در خود پرورش داد و هم‌فکری گروهی را در اطرافیان جستجو کرد. در تعامل فکری و نقد متقابل است که حافظه تاریخی از دست نمی‌رود٬ اندیشه‌ها جلا می‌خورند و راهبردهای عملی شکل می‌گیرند.


هدف از این مجموعه تلنگری بود در این معنا که پیشامدها را ببینیم٬ بیندیشیم٬ گفتگو کنیم و بفهمیم که چه باید بکنیم. در نشر آگاهی بکوشیم٬ خطر راهی که در آن قرار گرفته‌ایم را بنمایانیم٬ پوچی وابستگی اقتصادی٬ طبقاتی و مذهبی به راهبانان چنین مسیری را نمایش دهیم٬ در مقابل استحاله زندگی‌مان مقاومت کنیم و با پرهیز از بیراهه و از دل گفتگوی جمعی هدف مشترکمان را بیابیم و در راه بهبود زندگی فردی و جمعی‌مان تلاش کنیم.

اینچنین باد

 

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۴/۲۵/۱۳۹۱

هنر چیست و آیا نقاشیِ زیر اثر هنری است؟

 

مقدمه: چندی پیش «مجمع دیوانگان» با اعلام فراخوانی از مخاطبان خود خواست تا آثار هنری خود را برای برپایی هفته‌ای به نام «هفته هنر» ارسال کنند. تصویر این یادداشت، نقاشی یکی از مخاطبان بود که پس از انتشار بحث‌برانگیز شد. برخی از دوستان این اثر را فاقد معیارهای یک «اثر هنری» قلمداد کردند. به همین بهانه، قرار شد تا بحث دیگری شکل بگیرد با موضوع «چیستی هنر». بدین ترتیب از مخاطبان دعوت شد تا به دو پرسش پاسخ دهند:


1- خیلی خلاصه نظرتان در مورد چیستی هنر را بنویسید.

2- با توجه به دیدگاه شما آیا این نقاشی یک اثر هنری محسوب می‌شود؟ اگر بلی چرا و اگر نه به چه دلیل؟


یادداشت زیر، نخستین یادداشت در پاسخ به این فراخوان است. همین‌جا از دیگر دوستان نیز دعوت می‌شود تا با ارسال یادداشت‌های خود در این بحث شرکت کنند.


* * * * *


مریم نوری: یک اثر وقتی «هنری» نامیده می‌شود  که چیزی به جهان اضافه کند و تفاوتی ایجاد کند با قبل از خلق شدنش. اثرهنری ارتباط مستقیم با حس، اندیشه، مکان و زمان شخص هنرمندِ خالق اثر دارد و بیان کننده آن‌هاست اما خصوصیت خاصی که یک مخلوق را، اثر هنری می‌کند همانا تاویل پذیری آن است. اثر هنری آن هنگام که به جهان وارد می‌شود/خلق می‌شود، در معرض خواندن و بازخواندن بی شمار خواننده – به معنای عام: بیننده، شنونده...-  قرار می‌گیرد. اثری نام هنر بر خود می‌گیرد که قابلیت تاویل برای هر اندازه خواننده‌ای که با آن مواجه می‌شود را داشته باشد.


هنر بخشی از جهان را «آشکار می‌کند». جهانی را می‌سازد، خلق می‌کند. راز آلود است و همین خصلتش است که آن را تاویل‌پذیر می‌کند. البته این خاصیت هنر –اختصاصا نقاشی- در دوره‌های مختلف به درجات مختلف مورد نظر بوده است. در دوره‌ای تقلید هر چه نزدیکتر از واقعیت ارزشمند بوده است چرا که در آن دوران تکنیک  حرف اول را می‌زده است. در دوره‌های بعد مثل نقاشی‌های آبستره یا اکسپرسیونیستی، رازآلودگی که نقاش –بر حسب درک خود از دنیایش-  به تکنیک خود اضافه کرده باعث عمق اثر هنری شده است. سبکی مانند «کوبیسم» پر از تخیل نقاش، روایت ذهنی او و تکنیک است که همراه شدن تخیل با سبک روایت آن را تاویل‌پذیر کرده است. همین‌جا لازم است ذکر شود که در هر رشته‌ای از هنر، دانستن تکنیک آن رشته از لازمه‌های خالقِ یک اثر هنری بودن، است. اما آنچه درهنر نکته اساسی است گشودن دریچه‌ای به سوی بخشی از حقیقت است.


من وقتی با تابلو مورد بحث مواجه شدم، قبل از خواندن نام تابلو نتوانستم مفهومی از آن غیر از به تصویر کشیدن صحنه‌ای آشنا، برگیرم. بعد از خواندن نام تابلو(بهشت موعود) متوجه شدم که منظور از این نقاشی چه بوده است. این را می‌توانم به عنوان یک نقطه ضعف این کار نام ببرم، اما از طرفی این نکته فقط ضعف تکنیکی است چرا که نتوانسته است بهشت را به خوبی برای من تصویر کند تا من به در بهشت بودن سوژه‌ها پی ببرم. مشکل اصلی این نقاشی این است که به مستقیم‌ترین و واضح‌ترین حالتی یک پیام سیاسی/ اجتماعی  را اعلام می‌کند. پیامی که در یک افق کوچک قابل درک است. فرض کنید که یک نفر تا به حال تجربه دیدن افراد موتور سوار باتوم به دست را نداشته باشد یا عکس وخبری هم از آن ندیده باشد، پُر واضح است که این نقاشی هیچ مفهومی برای او ندارد. و از آنجا که جای تاویل هم باقی نمانده – پیام بسیار صریح و مستقیم است-  هیچ برداشت/ لذت دیگری هم از این اثر نصیب او نخواهد شد. چرا که تکنیک هم آنچنان قوی نیست که بیننده مدتی مشغول – مثلا - بررسی اثر قلم موها باشد! برای روشن شدن مطلب به یاد بیاورید تابلو پیکاسو در مورد جنگ داخلی اسپانیا را. من در اسپانیا نبوده‌ام و هیج صحنه‌ای از آن جنگ را هم ندیده‌ام اما تابلو برای من هم داستانی دارد و من می‌توانم ساعتی از این سر تابلو به آن سرش بروم و آن را کشف کنم. آن تابلو به من نمی‌گوید که بدان و آگاه باش که در اسپانیا جنگی در گرفته و بعضی جان باخته‌اند،  در آن تابلو می‌توان رنج و ترس و آشوب را، که از تبعات هر جنگی است،  حس کرد، می‌توان بارها به آن نگاه کرد و هربار نکته‌ای تازه برگرفت.


همین‌جا برای وارد شدن به ادامه بحث ذکر می‌کنم که مراد من از هنر نه به معنای عام آن، که هر کار خوب و زیبا انجام شده‌ای را در برمی‌گیرد، بلکه اثر هنری ماندگاری است که بتواند دنیای جدیدی را بر ما شکوفا کند.

از نظرمن اثر مورد بحث یک تابلو هنرمندانه نیست بلکه در ردیف پوسترها قرار می‌گیرد. پوستر ساختن، هنری گرافیکی است (کلمه هنر در اینجا به معنای زیبا ساختن دنیای ما به کار می‌رود یعنی معنی زیباشناسانه از آن مد نظر بوده است نه به معنی خلق جهانی نو) که منظور خاصی را برای مخاطب –معمولا- خاصی نقش می‌کند. گاه حتی فقط جنبه یادآوری دارد یعنی مخاطب از قبل مورد ذکر شده در پوستر را می‌دانسته اما در آن پوستر به طرز تاثیر گذارتری به او یاد آوری شده است. خصوصیت پوسترها این است که در متن و زمان خاصی معنی می‌یابند. پس از آن –در صورت تاثیر گذاری بالا یا بسته به موضوع اشاره شده در آن پوستر-  ممکن است به صورت برگی از تاریخ حفظ شوند و ده‌ها سال بعد، به حال و هوای این سال‌ها اشاره کنند. همانطور که این تصویر هم می‌تواند به عنوان برگی از تاریخ این دوران حفظ شود و سال‌های آینده، به آیندگان، شکلی از موتوسواران امروزی و اینکه گروهِ منتقد آن‌ها، در مورد ایدئولوژی پشت این کار چگونه فکر می‌کرده‌اند و حتی اینکه در این دوران بسیاری نقدها در پوسته‌ای از طنز پیچیده می‌شده است، باز گوید. از نظر من این تابلو پوستری است  که با طنزی که در خود دارد در برگیرنده پیام سیاسی و نقد گروهی خاص است و نمی توان آن را هنر نامید. در همان زیرشاخه پوسترها هم من آن را، به دلیل ضعف تکنیک و پیام رسانی مستقیمش، در ردیف کارهای خوب قرار نمی‌دهم. این کاررا کاریکاتور ننامیدم چون کاریکاتورها به نظر من بی‌زمان و مکان‌تر از این کار هستند. مثلا ما کاریکاتوری را که در جای دیگری از دنیا در پی واقعه خاصی کشیده شده است، درک می‌کنیم. طنز و نقد موجود در آن را، که هدف اصلی کاریکاتور است، درک می‌کنیم، حال آنکه ممکن است از واقعه‌ای که دلیل خلق آن بوده چیزی ندانیم.


از این مباحث بگذریم من به عنوان مخاطب خاصی که با گوشت و پوست و استخوان سوژه‌های این طرح را حس کرده‌ام و با نقدی که در آن است هم همیشه درگیر بوده‌ام، از دیدن این کارلذت بردم. طنزی که در کار هست، چه در شکل ظاهری سوژه‌های باتوم به دست، چه شکل بهشت تصویر شده و شکل حضور سوژه‌ها در بهشت – سوار بر موتور- برای منِ مخاطبی که تک تک این نکته‌ها همیشه در ذهنم جدا جدا می‌چرخیده‌اند و اکنون در پسِ نامِ بهشت موعود در این تابلو گرد آمده اند، لذت‌بخش است.

 

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.