نویسنده: جکسون لیرس
مترجم : ایمان احسانی*
ادلمن نیز همچون لیوبومیرسکی استدلالی ارایه میدهد که کمی بیش از یک فانتزی خیالی توسعه داده شده است. «ما»یی که او از آن یاد میکند شبیه هیچ کس نیست جز پرفسور پرمشغله تیپیکالی مثل خودش با وظایف متعدد حرفهای و تعهدات شخصی که در حال دویدن از سالن سخنرانی به کلاس یوگا و از آن جا به کلاس صخره نوردی است. در واقع ادلمن اعتراف می کند که او این کتاب را نوشته زیرا همیشه از اشتیاقاش به اینکه به حرکت کردن ادامه دهد شگفتزده بود. حتی زمانی که بعد از روزها پیاده روی به قله رسیده بود. هیچ تحقیق عمیق و طاقت فرسایی درست مثل واقعیتهای علوم اعصاب، به گزارش کردن از خود یا چهار دست و پا رفتن همراه همسرتان روی تشک ورزشی محدود نمی شود. این چیزها فقط مبنایی برای این حکم ادلمن (نقل قولی از نویسندگان علمی تخیلی «آرکادی» و «بوریس استروگیتسکی») هستند که «هدف (قله، پایان مسیر دنباله دار) فقط وسیله است . . . خوشبختی فی نفسه در خود خوشبختی نیست بلکه در رفتن به سوی خوشبختی است». افراد زیادی ممکن است این را درست بدانند. بسیاری دیگر ممکن است بیشتر به دیدگاه جایگزین ویلیام فاکنر علاقه مند باشند. فاکنر نوشت «مایلم این طور فکر کنم که تنها آرامشی که بشر می شناسد این است که در لحظه ای که خیلی سرش شلوغ است می گوید: ای خدا پس چرا من دیروز خوشحال بودم؟ شاید آرامش در زمان حال وجود ندارد بلکه در گذشته است». اظهار نظرهای کلی درباره خوشبختی برای متقاعد شدن، زیادی عام و فراگیراند و از این نظر، نه اظهارنظرهای فاکنر و نه عقاید ادلمن استثناء نیستند. اما فاکنر از قدرت کلمه «شاید» استفاده می کند تا بگوید مشغول بودن به کار ممکن است به همان اندازه که راهی برای رضایت شخصی است مانعی برای آن نیز باشد.
اما در مقابل ادلمن با ابهام مشکل دارد. مدل مینی مالیستی او از ذهن، او را به یک مفهوم «بسیار حداقلی» از خوشبختی می رساند. ادلمن می نویسد خوشبختی به سادگی کلمه دیگری برای لفظ انتخاب است: «هر وقت خودت را باانگیزه یافتی (که این به معنای حرکت کردن است) برای انجام چیزی به جای چیز دیگر، مخمصه ای که ما آن را با عنوان انتخاب می شناسیم، خوشبختی محرک اصلی آن است». این تعریف توخالی به جملات شگفت آوری می رسد. ادلمن می نویسد: «اگر در جستجوی خوشبختی هستی تغییر خوب است حتی اگر در آن لحظه تغییر به سوی بدتر شدن باشد، البته مگر اینکه فرد در یک تراژدی شکسپیری گیر افتاده باشد به طوری که همه قبل از آن که شانس به آنها رو کند محکوم به مرگ باشند». این اندیشه که در آن تراژدی شکسپیر به انسانهای خاصی ربط داده می شود و ادعاهای کلیِ تخیلی نمی کند، جسارت آمیز است اما دقیق نیست. چه کسی باز هم به شکسپیر نیاز دارد وقتی که ما فرگشت داریم؟ همان طور که ادلمن می گوید «باارزش ترین درسی که فرگشت می دهد این است که جهان، بی ثبات اما قابل یادگیری است و زندگی خوب بوسیله آنهایی ساخته می شود که می توانند سریعتر از تغییر دنیا، یاد بگیرند». این همان نوعی از عقلانیت است که بوسیله ی کار تیمی در شرکت و تبلیغات بانکها در ترمینال فرودگاهها پیشنهاد می شود.
کتاب «شادی ادامه دادن» با وجود اجتناب راسخ اش از سوالهای اجتماعی نسخه ای نئولیبرال از خوداصلاح گری تدریجی بوسیله انتخاب شخصی است. ادلمن ادعا می کند که این امر مستلزم رها کردن تعابیر قدیمی و از نظر علمی منسوخ شده درباره یک خود جدا {از جمع} است. خودی که از راه شکلهایی از کشمکش های قهرمانانه، چه علیه انگیزههای پست و وقیح خودش و چه علیه دنیای سرکش بیرون (و یا هر دو )، در جستجوی خوشبختی است. از طرف دیگر ادلمن با دور شدن از این دراماتیزه کردن خود (نفس)، می گوید «این کشف علوم شناختی که ذهن جعبه سیاه ای مهر و موم شده نیست بلکه مجموعه ای از فرایندهای محاسباتی است، به فرد این امید را می دهد که زندگی شادتری که در آرزویش است را با تغییرات تدریجی و از نظر شناختی شفاف بدست آورد . . . برای هر فردی باید ممکن باشد که بدون متوسل شدن به هر گونه سلطه و غلبه پیدا کردن، برای رسیدن به خوشبختی تلاش کند». در واقع چیزها بهتر می شوند. پیشرفت اخلاقی در حرکت از قتل قضایی جان براون {از جملهٔ آزادیخواهان، مبارزان و اندیشمندان ِ آمریکایی بود که تمایلات ِ ضدّ برده داری بسیار شدیدی داشت و معتقد بود که برای مبارزه با برده داری در آمریکا باید از طریق ِ مُسلّحانه اقدام کرد. پس از دستگیری، دادگاه او را به اعدام محکوم کرد. «جان براون» در دفاعیاتش در دادگاه ِ عالی ِ ویرجینیا که در واقع فراز ِ پایانی ِ سخنان ِ اوست، با انگلیسی ِ بسیار فصیح و شیوا و مؤثری، می گوید: «از این که مرا به خاطر مبارزه در راه ِ آزادی و تلاش در جهت ِ گسستن ِ قیود ِ بندگی و بردگی، از دست و پای انسانهای سیاه، به دار ِ مجازات میآویزید، بی نهایت شاد و خوشحال ام و بدون تردید با لبخند به استقبال ِ چوبه دار خواهم رفت!... چراکه چنین مرگ ِ باشکوهی به مراتب بهتر و زیباتر است از دیگر شیوههای مرگ، که دیر یا زود به سراغ ِ من هم می آمد». صحنه حرکت ِ «جان براون» به سمت ِ چوبه دار و لحظهای که او در آخرین دقایق ِ عُمر ِ خویش، با لبی خندان و چهرهای راضی و پُر از آرامش، بر پیشانی ِ یک کودک ِ سیاهپوست و برده، بوسه محبّت آمیز میزند، {صحنه بسیار زیبا و باشکوهی است که یک نقّاش ِ بزرگ به نام ِ «توماس هُووِندِن» آن را جاودانه کرده است} تا انتخاب باراک اوباما دست در دست اصلاح و بهبود شناختی «که به طرز شگفت آوری رفاه فردی را هم افزایش می دهد» حرکتی رو به جلو است. ما باهوش تر و اخلاقی تر می شویم. ادلمن مانند دیگر میانه روها مواردی از جمله غارت زیست محیطی و ویرانی اجتماعی نئولیبرالیسم را فراموش می کند، درست مثل شکست شوک آور رهبری اوباما و هم آغوشی اش با سرمایه مالی و دولت امنیت ملی. تا زمانی که «ما می توانیم به سوی خوشبختی بدویم»چه کسی به این چیزها اهمیت می دهد؟
ادلمن به مانند دیگر کارگزاران روانشناسی مثبت گرا به سادگی از اینکه نسخه اش از زندگی خوب چقدر می تواند خوب باشد و چقدر محکم در فرگشت ریشه دارد راضی است. او نتیجه می گیرد که «اصرار و پافشاری بر کشف کردن ، افزایش و انباشت اطلاعات درباره جهان و استفاده کردن از آن برای گریز از بیداد تیرهای بخت و اقبال بد ( و رسیدن به چیزهایی که برای آدمی خیر و خوب به نظر می رسند) ادراک فرگشتی را برمی سازد». یک خط پایین تر می نویسد «احساس خوب داشتن وسیله است، اما غایت و پایان، همان خوشبختی است. می توانی چیزی بهتر از این تصور کنی؟» خب ،بله، من می توانم.
«اولیور بورکمن» در کتاب «پادزهر: خوشبختی برای مردمی که نمی توانند مثبت اندیش باشند» سعی می کند با تخیل قوی تری با موضوع درگیر شود. او ابهام ذاتی در مفهوم خوشبختی ارادی (مشابه خودانگیختگی ارادی) را تشخیص می دهد. با وجود تحقیر مثبت اندیشی، او در دو مفروض مهم با روانشناس های مثبت گرا اشتراک دارد – اما آن مفروضات را در مسیرهای جالب تری به کار می گیرد.
بروکمن نیز همچون لیبومیرسکی و ادلمن برای ردکردن ایده فردیت خودمختارِ یک هویت توپر و شفاف، نگاهش به علوم اعصاب است. «علوم اعصاب مدرن شواهد محکمی برای این تردید که خود (نفس)، آن چیزی نیست که ما تصور می کنیم باید باشد را فراهم کرده اند». بنابراین «این تصور را که تو همان اندیشه هایت هستی را متوقف کن ... تو در ذهن خودت نیستی». این ما هستیم که باید از ذهن مان استفاده کنیم و نه برعکس. یک راه این است که همان طور که مدیتیشن بودیستی می گوید خودت را از اندیشههای آگاهانهات جدا کنی. هویت تو آنطور که مثبت اندیشی القاء می کند در اندیشههای تو نیست. به خودت اجازه بده با این اندیشه ها مثل پدیده ای گذرا مواجه شوی. مطابق با آنچه بروکمن می گوید این کار ذهن را از جستجوی خوشبختی در آینده رها می کند و به آن اجازه می دهد بر تنها جایی که می تواند تمرکز کند یعنی بر آینده.
این عبارت به مفروض دیگری که بین بروکمن و فیلسوف های مثبت گرا مشترک است اشاره میکند: توصیه به برداشتن تاکید از روی تعریف و تنظیم کردن اهداف. بروکمن می گوید این مساله، همان درهم تنیدگیِ( interconnectedness ) همه زندگی است. «تو همیشه یک چیز را نمی توانی تغییر بدهی». زیرا ( همان طور که محیط زیست شناس پیشرو «جان مویر» بیان کرد) همه چیز در عالم «متصل به چیزهای دیگر» است. این یک چرخش تازه به سمت اجتماع و به طور قطع دور شدن از وسواس صنعت خوشبختی است که بر پویایی درونی انتخاب فردی متمرکز است. برای روانشناسان مثبتگرا، تغییر، محصول انتخاب فردی بی وقفه است. تشخیص ناپایداری زمانه، التزام به «رشد فردیِ» مستمر را تقویت می کند. تغییر از نظر بروکمن نتیجه شرایط کیهانیِ فراتر از کنترل انسان است. او می نویسد «ممکن است خوشبختی واقعی بستگی داشته باشد به اراده روبه رو شدن و مدارا کردن با ناامنی و آسیب پذیری». در واقع «پذیرش ناپایداری» شرط ارتباط با دیگران است. او از «سی.اس.لوئیس» نقل قول می کند: «دوست داشتنِ همه، به معنای آسیب پذیر بودن است{چرا که} دوست داشتن بعضی چیزها قلب ات را تصاحب می کند و احتمالا خواهد شکست».
در نهایت بروکمن آنچه کیتس «قابیلت منفی بودن» می نامد را توصیه می کند و این حالتی از ذهن است که زمانی اتفاق می افتد که «یک فرد قابلیت بودن در عدم قطعیت ها، ابهامات، شکهایی که بعد از واقعیت و دلیل از راه می رسند را بدون هرگونه کج خلقی و تندمزاجی داشته باشد». با این کتاب ما بالاخره به فراتر از فرمولبندی های فردگراییِ سودانگارانه حرکت کرده ایم. اما این فرمولبندی های فایده گرایانه کاملا رها نشده اند. این نتیجه دوری مانندِ بورکمن که می گوید «پس این که ناامنی عنوان دیگری برای زندگی است بیانگر حقیقت عمیقی درباره ناامنی است». کمی زیادی پایان باز است. با تعیین همه شکلهای ناامنی تحت عنوان «زندگی» او آن را غیرسیاسی می کند. از این نگاه، تجربه ناامنی اقتصادی نمی تواند بوسیله سیاستهای عمومی تعدیل شود (یا شدت یابد). در واقع برابر دانستن ناامنی و زندگی در حالیکه «حقیقت عمیق»ی را در بر نمی گیرد، در پایان همه چیز را به آسانی با تجلیل نئولیبرالی از خطرپذیری به عنوان پایانی فی نفسه، ترکیب می کند. تجلیلی که بوسیله نخبگان سیاسی و رسانهای انجام می شود که خودشان از ریسک در اماناند. تعبیر بروکمن مانند برداشت روانشناس های مثبت گرا نیاز به برداشت عمیق تری از روشهایی دارد که بوسیله آنها شرایط اجتماعی و اقتصادی می تواند قابلیت های رسیدن به یک زندگی راضی کننده را ارتقاء دهد یا تباه کند.
تا اینکه این اواخر اغلب نویسندگان در یک فرض رایج به اشتراک رسیدند. حالا دیگر خوشبختی چیزی بیشتر از حالتهای درونی بود: روشی برای بودن در جهان بود که زندگی در عرصه عمومی را در بر می گرفت. به طور خلاصه خوشبختی، زندگی کردنِ یک زندگی خوب بود. ما نیاز به بازیابی این روش اندیشیدن داریم. گروهی شامل یک پدر و پسر «رابرت و ادوارد اسکیدلسکی» شروع مهمی در کتاب «چقدر کافی است؟» را رقم زدند.
زندگی خوب همیشه چیزهای زیادی برای انجام دادن با سیاست دارد. نه به خاطر اینکه جوامع میتوانند برای افزایش خوشبختی فردی بوسیله «حداکثر کردن فایده» سازماندهی شوند بلکه به این دلیل که آنها می توانند برای کاهش رنجهای غیرضروری سازماندهی شوند. اسکیدلسکی ها اجتناب ناپذیر بودن ناامنی در زندگی انسانی را تشخیص میدهند بدون اینکه به ناممکن بودن و حتی نامطلوب بودن بالقوه حذف آن از جامعه انسانی اشاره کنند. آنها شاید به روشنی به خاطر می آورند که چطور تصوراتی که خواستار فراوانی برای همه بودند، به آسانی در مقابل وسوسه توتالیتری در سراسر قرن بیستم تسلیم شدند. با این وجود آنها همچنین امکان کاهش انواع معینی از ناامنی اقتصادی بوسیله سیاست عمومی هدایت شده را تشخیص دادند. جامعه ای که افراد را از نگرانی درباره نیازهای اساسی شان رها کند ممکن است آنها را شادتر نکند (همان طور که گفته شد «اشکهای دنیا مقدار ثابتی است»). اما این ممکن است به آنها چیزهای بهتری از یک زندگی خوب بدهد که قبلا نداشتند. این جایی است که «جان مینارد کینزK وارد می شود.
تاثیر کینز بر سیاست عمومی، عمیق و کلا مفید یا می توان گفت ضروری بوده است. او سیاستهای مالی و پولی ای را فرمولبندی کرد که در دهه های پس از جنگ جهانی دوم به دولتهای رفاه در هر دو سوی آتلانتیک اجازه داد فراز و فرودها در چرخه تجاری را تراز کنند و جوامع را به اشتغال کامل نزدیکتر کنند. به دلایل پیچیده گوناگونی (که اسکیدلسکیها آن را دریافتند) اوخر دهه ۷۰ چرخهای اتوبوس کینزی ها متوقف شد. اما این به این معنی نیست که توصیه های سیاستگزاری او دیگر به درد نمی خورد. برعکس همان طور که «پل کروگمن» و «جوزف استیگلیتز» و دیگر اقتصاددان ها استدلال کردهاند سیستمهای کینزی در مورد ضمانت تقاضای کل دقیقا همان چیزی است که در دوران رکود بزرگ اقتصادی مورد نیاز است. اسکیدلسکی ها بر مفید بودن سیاست کینزی صحه می گذارند (در واقع رابرت این کار را در یک کتاب به نام «کینز: بازگشت استاد» انجام داده است). اما در این کتاب آنها بیشتر به کینز فیلسوف علاقه دارند تا کینز اقتصاددان.
اسکیدلسکی ها با مقاله کینز در سال ۱۹۳۰ با عنوان «امکانات اقتصادی برای نوه های مان» شروع می کنند که کینز در آن استدلال کرد پایه مادی برای زندگی خوب در حال شکل گرفتن است. اسکیدلسکی ها اینطور خلاصه می کنند: «همین طور که پیشرفت اقتصادی، افزایش تولید کالا در واحد ساعت کاری را ممکن می سازد مردم باید برای تامین نیازهای شان کمتر و کمتر کار کنند. تا این که در پایان، دیگر آنها به ندرت باید کار کنند». کینز نوشت «برای اولین بار از زمان خلقت، بشر با این مشکل واقعی و دایمی اش مواجه خواهد بود که چطور از رهایی اش از دلوپسی های اقتصادی استفاده کند چطور اوقات فراغتش را پر کند که علم و بهره ی مرکب نصیب اش شود تا عاقلانه، دلپذیر و خوب زندگی کند» کینز باور داشت که این وضعیت می تواند تا سال ۲۰۳۰ اتفاق بیفتد.
همه نشانه ها حاکی از این است که این وضعیت اتفاق نخواهد افتاد. از سالهای ۱۹۸۰ ساعتهای کاری در بریتانیا و ایالات متحده به طور مداوم در همه طبقات (از جمله ثروتمندان که بهره برداران معمول از اوقات فراغت اند) افزایش یافته است. دنیای ثروتمند چهار تا پنج برابر ثروتمندتر از سال ۱۹۳۰ است اما میانگین ساعت کاری از آن زمان تا به حال فقط ۲۰درصد کاهش یافته است. یوتوپیای فراوانی و اوقات فراغت در هیچ جا به چشم نمی آید و بنابراین اسکیدلسکی ها می خواهند بدانند «چرا پیشگویی کینز شکست خورد؟»
مطرح کردن این سوال راه خوبی برای نشان دادن تاثیر الزامات اقتصادی بر ارزشهای فرهنگی طی چند دهه است. هر چند نسخه های سیاستگزاری او برای زمانه ما حیاتی باقی می ماند، اما مفروضات فلسفی او به طرز فریبنده ای در دنیای معاصرِ بدوی سرمایهداری، کهنه و منسوخ است. او اعتقاد داشت که نیازهای مادی مردم مقدار محدودی است و زمانی که این نیازها برآورده شود آنها پا پس می کشند و به اوقات فراغت اصیل شان می پردازند. این توقع، به تمایز میان نیازها ( که مادی بود) و خواسته ها ( که فقط روانی بود ) بستگی داشت. آنچه کینز پیش بینی نکرد این است که خواسته ها می تواند به طور نامحدودی گسترده باشد و به آسانی با نیازها اشتباه گرفته شود. این تمایز بین نیازها و خواسته ها تقریبا از دانشگاه رخت بر بست – نه فقط از دپارتمان های اقتصاد بلکه از علوم اجتماعی و علوم انسانی نیز. این یافته که خواسته ها می تواند دوباره به قالب نیازها درآید، این که تجملات لوکس می تواند به ضروتها تبدیل شود، به موتورهای رشد اقتصادی اجازه می دهد بی وقفه حرکت کند. اسکیدلسکی ها می نویسند این موتورها می تواند آهسته یا متوقف شوند تنها اگر «مردم بیشتر از آنچه نیاز دارند نخواهند».
تاکید بر حاکمیت انتخاب { بر رفتار انسان} برخلاف معمول خلل ناپذیر و جدی است اما اسکیدلسکی ها کلا به طرز تحسین برانگیزی از تفسیرهای متکثر نسبت به حرص و ولع سیری ناپذیر مصرف کنندگان استقبال می کنند. «فرد چگونه این حرص و ولع پیوسته و سیری ناپذیر برای بیشتر از یکی داشتن را توضیح می دهد؟» آنها اعتراف می کنند شکی نیست که پاسخ ها ریشه در دخمه های تاریک «طبیعت انسان» دارد اما لازم نیست فرد مارکسیست باشد ( و اسکیدلسکی ها همچون کینز مصمم اند خودشان را از مارکس دور نگه دارند) تا اعتراف کند که سرمایه داری ممکن است در این باره نقش داشته باشد. نهادهای سرمایه داری به مدت دو قرن یا بیشتر با شعله ور کردن آتش اضطراب و رد کردن قناعت، خواسته ها را دستکاری کرده است. (چیزی به اسم «کافی بودن» برای قهرمان کتاب آدام اسمیت یعنی «ثروت ملل» وجود ندارد. همان شخص زرنگی که مطابق غرایزش عمل می کند.) ما از سرمایه داری آموخته ایم که همه چیز می تواند به پول تبدیل شود. بزرگ شدن قلمرو ارزش پول اجازه می دهد کالاهایی که قبلا غیرقابل سنجش بودند به طور مستقیم { بوسیله پول} مقایسه شوند اسکیدلسکی ها می نویسند: «برای نمونه آموزش به طرز فزاینده ای نه بعنوان مقدمات یک زندگی خوب بلکه به عنوان وسیله ای برای افزایش سرمایه ی انسانی دانسته می شود». استاندارد پولی تصورات رایج از واقعیت را از بین می برد: «تاجرها در معاملات آینده و محصولات مالی غیرمتداول نیازی ندارند بدانند چه کالاهایی در انتهای معاملات شان قرار دارد». به دور از "ماتریالیسم" رشددهنده ،حرص و ولع برای پول، عملا فرم های معینی از زندگی مادی را ارزش زدایی می کند. حتی همچنانکه پول به عنوان ابزاری برای به دست آوردن کالاهای مادی باقی می ماند تا خود (نفس) انسان را با مُد منطبق کند، خود کالاها (مانند خود نفس) بیشتر و بیشتر به طرز گذرا و بی دوامی سیال و مصرف می شوند.
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند. یادداشتهای وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر