نویسنده: جکسون لیرس
مترجم: ایمان احسانی*
مساله این بود که برای بعضی از آمریکاییها آن آرزوهای دوران رکود اقتصادی به کلی ارضاء شد. به محض این که رنگ روی دیوار اولین خانههای «لویت تاون» خشک شد منتقدان فرهنگ مدیریتی حاکم (که شامل بسیاری از خود مدیران هم میشد) شروع به ابراز نگرانی درباره روحیات و اخلاق دنباله روانه و محافظه کارانهای کردند که در تمام سالهای ریاست جمهوری «آیزنهاور»، یعنی مدتها پس از آنکه تعقیب و آزار ضد کمونیستی کم رمق شده بود و سر دستهشان سناتور «جوزف مک کین» مورد سرزنش قرار گرفته بود، در زندگی آمریکایی ادامه داشت. گفتمان اصالت زندگی، رویای خوشبختی از راه تجربه کردنهای بیحد و حصر، مدام تجدید میشد و در آوازهای جمعی ادامه مییافت. گفتمانی که میتوانست به خوبی با همه چیز خودش را انطباق دهد.
خوشبختی دست کم در فرهنگ عامه با کنارهگیری از دیگرانی که موجب ستم و ناراحتیاند، شروع به تغییر شکل کرد. گروهی از قهرمانان که نقش منفی «آدم بده bad-boy » را داشتند از جیمز دین {بازیگر آمریکایی هالیوود و نامزد دو اسکار بهترین بازیگر مرد} و جک کروک {رماننویس و شاعر فرانسوی آمریکایی تبار که بیشتر آثارش در قالب موضوعاتی چون معنویت کاتولیک، بودیسم، مواد مخدر و مسائل اخلاقی و جنسی قرار می گرفت} و استیو مک کوئین {بازیگر آمریکایی ملقب به «سلطان خونسردی» و یکی از مظاهر فرهنگ ملی امریکا} محبوبیت این وضعیت ضدکمونیستی را تحکیم میکردند. وضعیتی که ابتدا بوسیله مردان و سپس زنان تعریف شد. دو هدف اصلی «بتی فریدمن» در کتاب «جذبه زنانه» برای مقابله، یکی «باهم بودن» خانگی بود که مجلههای زنان برای رفاه خانوادگی تجویز میکردند و دیگری جامعه شناسی کارکردگرا که نقشهای جنسیتی مرسوم را برای عملکرد ملایم «سیستم اجتماعی» کلیدی میدانست.
این مقابله یک پیشبینی برای آینده هم بود: سیاست چپ به همان اندازه که خواهان برابری اجتماعی یا اقتصادی بود رضایت فردی را هم طلب میکرد. جنبش زنان، جدال بر سر آزادی سیاهان، مقابله فرهنگی ضدجنگ و جنبش حقوق همجنسگرایان همگی تعاریف جمعگرایانه و فردگرایانه از خوشبختی را متعادل کردند.
زمانی که اجماع پس از جنگ در یک سوم پایانی قرن بیستم شکسته شد، این تعادل از عدالت اجتماعی به سمت خودخواهی و فردیت لیبرال شده سرریز کرد. پارتیزانهای سیاست هویتی یک مفهوم تکه تکه شده، متکثر و دائما نوشونده از خوشبختی فردی را جشن گرفتند. اصطلاح دگرجایی (heterotopia ( به زیبایی این وضعیت را توصیف کرد. {در مقایسه با یوتوپیا (مدینه فاضله utopia) که تصویری هرچند غیرواقعی اما کامل و آرمانی از جامعه ارایه میکند، فوکو heterotopia را از جمله برای توصیف وضعیتی به کار میگیرد که در آن هیچ تصویر هژمونیکی وجود ندارد و لایههای معنایی و ارتباطی گوناگونی در آن هست که حتی میتواند مانع تحقق یوتوپیا شود. مثلا از این دیدگاه زندان را میتوان فضایی هتروپیایی دانست برای جامعه به مثابه یوتوپیا}
فردگرایی فرهنگی چپ بازتاب فردگرایی اقتصادی راست بود. در نهایت هر دو چشم انداز، در یک نگاه غیراجتماعی (ضد اجتماعی) مشترک بودند که برازنده خود «مارگارت تاچر» بود. مشخصه گفتمان در حال ظهور نئولیبرال، ناپدید شدن «جامعه» بود. جامعه نه فقط به عنوان موجودیتی شیء واره با نیازها و منافع خاص خودش (مفهومی که میتوانیم بگوییم از شرش خلاص شدیم) بلکه به عنوان چارچوبی برای بحث درباره غایات و اهداف سیاسی. یعنی همان چیزی که زمانی «خیر عمومی» نام گرفته بود. این از فقر و بیخاصیتی فضای روشنفکری بود که زمینه برای بازگشت تفسیرهای غیرتاریخی و غیرسیاسی رفتار و سلوک انسان فراهم شد: زیستشناسی اجتماعی، روانشناسی فرگشتی (تکاملی)، اقتصاد نئوکلاسیک، عصب شناسی عامیانه. علمی برای مدعیان سطحیاندیش و متعصبان دگم. به عبارت دیگر علم گراییای که ابزاری ضروری برای ایدئولوگها است تا تاریخ را با بازگشت به فانتزیهای قرن نوزدهمی مربوط به اقتصاد «قانون طبیعی» انکار کنند. به طور خلاصه علم گرایی، کلفتِ لیبرالیسم شده است. و این علم گرایی خودش را در علم خوشبختی معاصر بیشتر از همه جا نشان میدهد.
نیش و کنایه زدن به این علمِ جدیدِ لاف زن، آسان است: خالی بودنِ نگاهِ این علم از انگیزههای انسانی، ابتذال و پیش پاافتادگی توصیهها و نسخههایی که میپیچد، قابل پیشبینی بودن یافتههایش. این مهم است که اعتراف کنیم که کارگزارن این علم (در هر حال اکثریت آنها) افراد نجیبی هستند که به امیال و آرزوهای خالصانه تودههای مردم پاسخ میدهند. توصیههای آنها تقریبا همیشه مهرآمیز است و شکی نیست که تقریبا گاهی اوقات به شاگردان و خوانندگانشان کمک میکند. مساله این است که آنها بیش از حد ساده سازی میکنند و لقمه بزگتر از دهانشان بر میدارند و اغلب تجربیات وسیع انسانی (سیاست، اقتصاد، فرهنگ، جامعه) را نادیده میگیرند، به گونهای که به دشواری میتوان دید چقدر مشاوره درمانگرانهشان مناسب و کافی است یا ادعاهای تجربی شان توجیه پذیر است. یا اگر این ادعاها موجهاند چطور میتوانند مهم هم باشند.
کتاب «کریستوفر پیترسون»، «در جستجوی خوشبختی» را در نظر بگیرید که مجموعهای از تاملات یکی دو صفحهای است که از وبلاگ این روانشناس بالینی گلچین شده است. با وجود تیتر کتاب در آن چیزی با عنوان «زندگی خوب» به هر معنای رایجاش وجود ندارد: یعنی سبکی از زندگی که به طور همگانی تایید و با دیگران سهیم شده است. در عوض در این کتاب، زندگی خوب مجموعهای از حالتهای درونی لذتبخش است که میتواند بوسیله انتخابهای درست به حداکثر رسانده شود. تاملات پیترسون از بینهایت بیمزه (برو جلو و به ایدهای که امروز صبح زیر دوش آب در سرت بود عمل کن) تا اندکی جالب (لیستی از معیارهای عینی برای خوشبختی که بوسیله نسبی انگاری و عادتهای خاص دچار مشکل میشوند). اما زمانی که او مثالهایی برای این مشکلات جستجو میکند همیشه برای چیدن در دسترسترین میوه دورخیز میکند: او مینویسد رفت و آمد طولانی بین خانه و محل کار ممکن است در لیست معیارهای خوشبختی باشد این بستگی دارد به آنچه که شما دوست دارید در طی این سفر انجام دهید. این ممکن است شانس بزرگ شما باشد برای مثال شانسی برای یادگیری اسپانیایی یا گوش دادن به سخنرانیهایی درباره ترقی دنیای غرب. خودسازی همیشه بخشی از دستورالعمل خوشبختی است. در واقع پترسون مینویسد بنجامین فرانکلین زمانی «اولین روانشناس پوزیتیویست آمریکا» به حساب آمد که لیستی از فضیلتها تهیه کرد و متعهد شد که به طور سیستماتیک آنها را ترویج کند.
دادن عنوان روانشناس پوزیتیو به فرانکلین برازنده و فاش کننده است و نیز فراخوانی است برای پاسخ تند و تیز «دی.اچ.لاورنس» به دفتردار اخلاق گرای فرانکلین: «روح بشر جنگل تاریک وسیعی است با زندگی وحشی دروناش. اندیشه بنجامین بخشی از این جنگل را محصور و جدا میکند. او از خودش لیستی از فضایل میسازد که در آن مثل اسب پیر رنجوری در یک چراگاه یورتمه میرود». برای فهمیدن مقصود لاورنس نه نیازی به پرستش زیارتگاه سرشار از زندگی لاورنس است و نه لزومی به اجرای مو به موی نسخههای فرانکلین. علم خوشبختی معاصر مانند فرانکلین تنها به اسکیت کردن بر روی سطح احساسات و زندگی اخلاقی راضی است.
طنین غالب آییننامههای خوشبختی، آرامش و امنیت حرفهای و خودپسندی بدون قید و بند است. نویسندگان این نوشتهها دانشگاهیانی هستند که امنیت اقتصادی دارند و از طبقات بالای جامعه به شمار میروند. آنها دوست دارند تخصصشان را با اشارههای گذرا به اپرا، موزیک کلاسیک یا جاز نشان بدهند نه با اشاره کردن به نمایشگاههای هنری نامتعارف، مسافرتهای عجیب و غریب و غذاهای ناشناخته. خواندن کتابهایشان مثل بودن در یک مهمانی شام خسته کننده در یک شهر دانشگاهی یا در شرکتی بیرون شهر است. جو خودشیفتگی خفه کنندهای که پیامدهای روش شناختی دارد. این نویسندگان افرادی هستند که عادت دارند انتخاب خودشان را بکنند و این توانایی را به سوی مخاطبان شان پرتاب کنند. چشم بند حرفهای و طبقاتیشان محکم سر جای خودش باقی میماند.
کتاب سونجا لیوبومیرسکی «افسانههای خوشبختی» مثال رسوا و آشکاری از این نوع است. قصدش به اندازه کافی خیر است. او میخواهد این عادت رایج ذهن را دور کند که فرض میکند من زمانی خوشبخت خواهم بود که شغل/همسر/درآمد/خانه خوبی داشته باشم. او قصد دارد روشهای منعطفتری برای خوشبختی پیشنهاد کند اما کتابش پر از فرمولبندیهایی است که مفروضات طبقاتیاش را آشکار میکند. او در بحثاش در مورد اینکه چگونه موفقیت را از عدم رضایت بزرگنمایی شده محافظت کنیم اینطور میپرسد: «آیا شما تمایل دارید با کسانی که استخدام شان کردهاید یا بر کارشان نظارت میکنید با تندی و عصبانیت برخورد کنید؟ مثلا شاید با منشی دفتر، باغبان یا پرستار منزل؟» سپس اضافه میکند: «برای حل این معضل تصور کن که آن شخص درمانگر، کشیش یا رییس توست و مطابق با همین تصور با او رفتار کن». اثر طبقه حرفهای / مدیریتیاش بر دیدگاهی که ارایه میکند وقتی آشکارتر میشود که او تحقیق روانشناسی به نام «آرت آرون» با عنوان «قدرت هدایت عشق» را جمعبندی میکند. او این تحقیق را تجربه هیجانانگیز دو طرفهای برای زوجها میداند که میتوانند آن را در آزمایشگاه «آرون» با یکدیگر سهیم شوند. او مینویسد «این یک جور تمرین نامتعارف است که ممکن است برای هر کسی که در موقعیت کار تیمی در یک کمپانی بوده است آشنا باشد. این فعالیت شامل موانعی است که روی یک تشک ۹ متری قرار داده شده و شما و همسرتان در حالی که با نواری در کمر و قوزک پا به یکدیگر بسته شده اید روی تشک چهار دست و پا میان موانع حرکت میکنید در حالی که باید یک بالش استوانهای را بین بدن یا کلههایتان نگه دارید». اگر زوجها در این تمرین شروع به «نشان دادن رفتارهای مثبت بیشتر با یکدیگر نکنند» مانند کار تیمی در شرکت بازخواست میشوند.
سبک مغزی لیوبومیرسکی میتوانست فقط آزاردهنده باشد به جز جایی که تسلیم یک روش اساسا معیوب میشود که بر مبنای این فرض قرار گرفته است که مخاطباناش آزادی نامحدودی دارند. اگر فکر میکنید که در شغلی که امکان پیشرفت ندارید گیر افتادهاید فقط کافی است «اولویتها و اهدافات را از راه انداختن یک بانک به راه انداختن یک موسسه غیرانتفاعی و از ثروتمند شدن به نوع دوستی تغییر بدهی» و «اگر دورههای زمانی تکراری و کسل کنندهای در کارت داری شاید بتوانی با رشد و پرورش خودت در زمینههای دیگر از آن زمانها به نفع خودت استفاده کنی». در واقع «رشد» کلام مقدس اوست. بنابراین آیا طلاق گرفتید؟ این آخر دنیا نیست و آنقدرها هم که فکر میکنید بد نیست. آستینها را بالا بزن خودت را نشان بده و برو جلو و جلب توجه کن. تو «بعد از طلاق از عهده کارها بر خواهی آمد و رشد و ترقی خواهی کرد». با تبدیل این حادثه به «تجربهای برای رشد کردن» دوباره «میتوانی موفق شوی و حتی قویتر از قبل باشی». اگر این مضمون آشنا به نظر میرسد به خاطر این است که مکتب «رشد» از زمان «آبراهام مازلو» یک سنت روان درمانگری بوده است. یعنی از زمانی که اصطلاح «سلسله مراتب نیازها»ی او در سالهای ۱۹۶۰ به یک تخصص و حرفه بدل شد.
همان طور که کتاب «افسانه خوشبختی» آشکار کرد بسیاری از مقدسات درمانگری بیش از ۵۰ سال ثابت باقی مانده است. برای مثال برای زنده نگه داشتن رابطه توصیه به «خودانگیخته و رها بودن»، به تناقض خودانگیختگی مبتنی بر خواست و اراده توجه نمی شود! فرمولهای مشابهی نیز برای اجتناب از مصرف کردن اضافی وجود دارد. مراقب «تردمیل لذت» باش زیرا ما به سرعت با لذتهای جدید انطباق پیدا میکنیم. ما همیشه توقعات خودمان را بالا میبریم و همیشه چیزهای لوکس دیروزی را به ضروریات امروز تبدیل میکنیم. این دینامیک مصرف گرایانهای است که نیاز داریم به هنگام تامل درباره خریدهای آیندهمان در نظر داشته باشیم و حتی (آن طور که آییننامههای خوشبختی فرض میکنند) در هر خریدی که میکنیم. «پولت را به جای داشتهها برای تجربههایت خرج کن». لیوبومیرسکی توصیه میکند چیزهایی که داری را به تجربه بدل کن: «ما میتوانیم خانواده و دوستانمان را در یک ماجراجویی در ماشین جدیدمان همراه کنیم، ما میتوانیم یک مهمانی در عرشه کشتی تازهمان برگزار کنیم، و ما می توانیم یک برنامه خودسازی در تلفن هوشمند جدیدمان اجرا کنیم». {لابد اینطوری} بن فرانکلین راضی میشد و همین طور تدی روزولت: عمل همه چیز است.
آنچه لیوبومیرسکی را از روزولت (یا مازلو) متمایز میکند بیعت او با روانشناسی فرگشتی و عصب شناسی عامیانه است که حالا دیگر واجب است. او می گوید «ما به طور مستمر انتظارات و توقعات مان را بالا میبریم» که این ناشی از دلایل زیست شناسانه است. «حرص و طمع پایانناپذیر برای بیشتر خواستن بدون تردید انطباق فرگشتی است. اگر اهداف خود را درک کنیم و همگی کاملا احساس خشنودی و رضایت نماییم جامعه ما پیشرفت زیادی نخواهد کرد» و «انسانها برای خواستن برنامه ریزی شدهاند نه برای قانع بودن، برای کوشش و بیشتر خواستن نه راضی شدن به آنچه دارند». آنطور که لیوبومیرسکی مینویسد همه این سیمپیچی به ارث رسیده از پیشینیانمان میتواند ضرر خودش را هم داشته باشد «طلاق تا حد زیادی موروثی است». ژنهای مربوط به طلاق «به شخصیتهای خاصی وصل شده است که دوست دارند کلا منفی و غمگین باشند» و منفی بودن چند نسل انتقال پیدا میکند. «بنابراین زمانی که ما میبینیم بچههای طلاق نیز در بعضی زمینهها خوب نیستند این ممکن است ناشی از ژنهایی باشد که از پدر و مادران شان به ارث بردهاند و نه به دلیل خود طلاق». اینجا مثل هر جای دیگری در علم خوشبختی کشمکشهای اجتماعی پیچیده و تفاوتهای بین فردی (اگر نه تراژدیهای شخصی) در سوراخ موش ژنتیک عامیانه غیب میشود.
اما همه خبرهای فرگشتی بد نیست. والدینی را در نظر بگیرید که در مییابند بزرگ کردن بچه تجربه لذتبخشی نیست. آن خبرها باعث میشود باور کنیم بچهداری میتواند لذتبخش باشد. «این انتظار که داشتن بچهها ما را بیاندازه شاد میکند نه تنها در فرهنگ ما بلکه احتمالا در سیمپیچی فرگشتی ما هم ریشه دارد. بنابراین وقتی که بچهداری ما را شاد نمیکند، از شکست خود در انجام دادن نرمال یک چیز طبیعی است که خجالتزده میشویم». در واقع او میگوید ما به سادگی قربانیان الزام یک فرگشت منسوخ شده هستیم. حالا احساس بهتری دارید؟!
یافتههای علمیای که در کتاب «افسانههای خوشبختی» دیده میشوند برای محکم کردن ادعاهایی هستند که گاه از فرط پیش پاافتادگی و ابتذال واقعا بیمعنا اند. آنطور که لیبومیرسکی میگوید «روانشناسهای فرگشتی و اجتماعی عقیده دارند شانس بقاء و فرزندآوری ما گاهی اوقات به بخشنده بودن و گاهی به کینه توزی و انتقام جویی بستگی دارد و فرق گذاشتن بین وضعیتهایی که هر یک از این واکنشها را ضروری میسازد حیاتی است». حالا شخص باید از چه منابعی برای انجام این وظیفه استفاده کند؟ لیوبومیرسکی جوابی نمیدهد اما فرد ممکن است برای حدس زدن خطر کند: برای مثال، الزامات اخلاقی و عرفی در سنتهای فرهنگی گوناگونی (مذهبی و سکولار) ریشه داشتند که هر یک بوسیله شرایط تاریخی شکل داده شدهاند. الزاماتی که تنها بوسیله آنچه انسان شناسی به نام «کلیفورد گریتز»، «توصیف پرمایه» نامید، میتواند فهمیده شود. این {شرایط تاریخی} دقیقا همان چیزی است که روانشناسی پوزیتیو کنار میگذارد. راه و روش این نوع از روانشناسی چیزی نیست جز «توصیف کم مایه».
چنین توصیف کم مایهای است که به «لیوبومیرسکی» اجازه میدهد که یک دیدگاه غیرسیاسی و نهایتا آشفتهای نسبت به پول داشته باشد. او این دیدگاه قابل انتظار را ارایه میدهد که: «هر چه در نردبام اقتصادی بالاتر باشیم خودمان را شادتر مییابیم» سپس به شیوهای که متقاعد کننده نیست سعی میکند تاثیر پول را محتاطانه دستکم بگیرد «آنهایی که پول بیشتری دارند به سختی میتوانند شادی را هر روز تجربه کنند». او از این ارزیابی مبهم به سمت اندیشه مثبتگرا سُر میخورد: «پول شادی را میخرد اما شادی هم پول را می خرد . . . چندین مطالعه نشان داده است که افراد شادتر، در پول در آوردن ماهرتر و با استعدادتر اند».
اما او نمی تواند موضوع را به همین شکل رها کند. او باید نشان دهد که پول بیشتر تاثیر نسبتا کمی بر شاد بودن افراد ثروتمند دارد. زیرا پول فقط تا میزان معینی میتواند شادی را بخرد. «زیرا ثروت به افراد اجازه میدهد که بهترین چیزهایی که زندگی میتواند عرضه کند را تجربه کنند. که این حتی میتواند ظرفیت آنها برای چشیدن لذتهای کوچک زندگی را کاهش دهد». بنابراین به طور ضمنی ما میمانیم و این پارادایم مصرفگرایانه: «بهترین چیزی که زندگی باید به ما بدهد» برای خریدن موجود است اما حتی در این مرحله متعالی، تردمیل لذت ممکن است اثر کند و احتمال دارد ما فراموش کنیم با بچههایمان در حیاط پشتی گرگم به هوا بازی کنیم. این همان تقوای مرسومی است که «لیوبومیرسکی» و دیگر روانشناسان مثبتگرا جایگزین هرگونه درگیر شدن با معناهای قدرتمند و متضاد پول در زندگی روزمره تحتِ حاکمیتِ سرمایه داری میکنند.
«شیمون ادلمن» پرفسور روانشناسی در دانشگاه کرنل به همیناندازه در گریز از درگیر شدن با پیچیدگیها ماهر است. او کتاب «شادی ادامه دادن» را با یک ادعای تقلیل گرایانه سرراست آغاز میکند. او میگوید ذهن تنها به معنای استعارهای اش یک کامپیوتر نیست بلکه واقعا همین طور است. ذهن همان چیزی است که مغز انجام میدهد: «مجموعهای از محاسبات» که دوراندیشی را ایجاد میکند و به ما اجازه میدهد انتخابهایی کنیم که ما را به آینده رهسپار میکند. همه چیز در حرکت دایم است: نورونها سیگنالها را به مسیرهای عصبیای میفرستند که با دیگر عصبها یک شبکه را تشکیل میدهند و مغز با تبدیل حرکت ذهن به حرکت بدن به فعالیت عصبی پاسخ میدهد. محوریت دادن به حرکت، عظمت فکاهی کم ارزش موجود در تیتر کتاب را توضیح میدهد. ما هرگز زمانی که در استراحت هستیم شاد نیستیم. مغز ما برای تلاش بی وقفه برنامه ریزی کرده است. این تنها راهی است که ما می توانیم شاد باشیم.
هیچ کس کلی بودن این «ما» را نخواهد پذیرفت. مجله تایم اخیرا گزارشی همراه با عکسی در روی جلدش منتشر کرد که اصرار میکند از دوران استعماری تا به امروز شادی ادامه دادن به طرز خاصی آمریکایی است. «شادی آمریکایی هرگز رضایت ناشی از دم را غنیمت شمردن نبود. یعنی سبکی از زندگی که فرهنگ کافه نشینی دنیای قدیم را بازتاب میدهد و به درد اروپا می خورد نه جیمزتاون {نام نخستین مستعمره ثابت انگلستان در قاره آمریکا . مهاجرنشینان انگلیسی بعدها بر سر مالیات و نداشتن نماینده در پارلمان لندن، با دولت انگلستان دچار اختلاف شدند و ۱۶۹ سال پس از استقرار در آمریکا، اعلام استقلال کردند و کشور خود را به صورت یک فدراسیون، «ایالات متحده آمریکا» نام نهادند} بلکه شادی ما آمریکاییها در زایش و باروری ناشی از بیقراری خالصانه و بیصبری برای انجام کار بزرگ بعدی است». این ارزیابیها با وجود آنکه به طرز چرندی آمریکاییها را استثناء میکند از کلی گرایی عصبشناسها توان توضیحی بیشتری دارد: تفاوتهای فرهنگی و شرایط تاریخی واقعا موجب میشود مردم به طور متفاوتی خوشبختی را تعریف کنند. لیوبومیرسکی و ادلمن مثالهای خوبی برای این امر هستند.
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند. یادداشتهای وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر