۸/۱۴/۱۳۸۹

نگاهی به رمان «نگران نباش»

جماعت خواب؛ اجتماع چرت زده*

رمان های «کوری» نوشته ساراماگو، و (به باور من) نمونه بسیار ارزشمندتر آن: «طاعون» نوشته «آلبر کامو»، آثاری آشنا برای جامعه کتابخوان ایرانی هستند. هر دو اثر تلاش می کنند تا واکنش توده مردم را نسبت به بلای مشترکی که بر سر جامعه نازل شده است به تصویر بکشند. هرچند باز هم از نگاه من ابعاد ارزشمند «طاعون» را نمی توان به همین مسئله فروکاهید، اما دست کم می توان زبان استعاری این آثار را نقطه مشترکی دانست که سبب می شود داستان از قید زمان، مکان و حتی عوارض مصداقی اجتماعی و سیاسی رهایی یافته و تنها واکنش انسان ها به بلای نازل شده باقی بماند. این شیوه روایت و زبان استعاری در کشور ما نیز بسیار مورد استقبال قرار گرفته و حتی به آثار سینمایی راه یافته است. آثاری که «اجاره نشین ها»ی داریوش مهرجویی را می توان بارزترین و البته شایسته ترین مصداق آنها دانست. رمان کوتاه (یا داستان بلند) «نگران نباش» نوشته «مهسا محب علی» نیز به باور من باید در همین گروه از آثار ادبی طبقه بندی شود.

داستان روایت خیالی (و شاید از نگاه آیندگان: پیش گویانه) زلزله ای است که تهران را به لرزه درآورده است. پیش لرزه های پیاپی شهر را در هرج و مرج، آشوب و اضطراب فرو می برند. گروهی تلاش می کنند از شهر خارج شوند. گروه دیگر آشوبی به راه می اندازند و شهر را غارت می کنند. یک عده از جوانان از این هرج و مرج به مانند یک بازی پر هیجان استقبال می کنند و گروهی هم هستند که آن را فرصتی برای حرکات انقلابی خود قلمداد می کنند. اما «نگران نباش» روایت سرگذشت هیچ کدام از این گروه ها نیست. داستان روایت جماعتی است که گویی در دنیای دیگری سیر می کنند که هیچ زمین لرزه ای بدان راه ندارد. دنیایی که از دغدغه های عادی و شناخته شده زندگی روزمره عاری است و در برابر تنها و تنها یک دغدغه منحصر به فرد خود را دارد: مواد مخدر!

«نگران نباش» از زاویه دید دختر معتادی نقل می شود که تصویرش با سیمای شناخته شده و آشنای «معتاد» در عرف جامعه ایرانی چندان همخوانی ندارد. راوی به یکی از خانواده های ثروتمند شهر تعلق دارد، از کودکی با آموزش موسیقی بزرگ شده و به نظر می رسد در این زمینه توانایی های خارق العاده ای دارد؛ نگاهش به اطرافیان و رخدادهای پیرامون بسیار پخته تر از چیزی است که مخاطب می تواند انتظارش را داشته باشد و در نهایت علی رغم تردیدها و بدجنسی هایی که گه گاه تلاش می شود تا از زبان او و به عنوان درگیری های ذهنی روایت شود، تمام آنچه از او سر می زند سرشار از پاکی، صداقت، محبت و حتی بزرگمنشی است. شاید به صورت خلاصه باید همه اینها را در یک واژه «انسانیت» خلاصه کرد. برای مثال راوی به صورت مداوم از مزاحمت هال عاشق رمانتیک و شکست خورده خود که کاری بجز خودکشی کردن ندارد می نالد و حتی برایش آرزوی مرگ می کند. با این حال ساعت ها وقت خود را صرف همین عاشق مزاحم می کند و مدام خود را برای او به دردسر می اندازد.

متاسفانه نویسنده به خود زحمت نمی دهد تا برای مخاطب تشریح کند چطور باید پذیرفت فردی با چنین ویژگی هایی تا این حد نسبت به اتفاقات اطراف خود بی تفاوت است و یا اینکه چه چیزی او را اینچنین نسبت به زندگی طبیعی و قابل پیش بینی هم سن و سال هایش بی علاقه کرده است؟ به نظر می رسد محب علی در نگارش این رمان بیش از حد بر روی مخاطبین خاصی حساب کرده است که احتمال دارد با نوعی همزاد پنداری با قهرمان داستان، بتوانند مقدمات رسیدن به چنین مرحله ای را حدس بزنند. هرچند با پذیرش این پیش فرض که جامعه جوان کتابخوان ایرانی احتمالا در میان اقشار تحصیل کرده و متوسط به بالای شهری گسترده شده است، می توان پذیرفت که شانس وقوع چنین درکی از شخصیت قهرمان داستان چندان پایین نیست، اما دست کم من گمان نمی کنم این شیوه از پیش بینی دریافت های مخاطب روش درستی برای نگارش یک رمان باشد. به ویژه رمانی نظیر «نگران نباش» که زبانی استعاری دارد و احتمالا تلاش می کند خود را از بند زمان برهاند.

خواننده «نگران نباش» در این رمان نسبتا کوتاه با شخصیت های زیادی مواجه می شود. با این حال تکثر این شخصیت ها به هیچ وجه به تکثر تیپ های معرفی شده منجر نمی شود. به عبارت دیگر، جامعه تصویر شده در این داستان جامعه کاملی نیست و تنها از یک زاویه دید خاص (که چندان هم خوشبینانه نیست) به اجتماع نگریسته می شود. تقریبا کل شخصیت ها به تبع فضای داستان که در شمال شهر تهران رخ می دهد از قشر مرفه انتخاب می شوند. اتفاقی که به نظر می رسد این روزها در میان نسل جدید نویسندگان ایرانی کاملا شایع و روال شده است. در نگاه به این جامعه مرفه نیز «محب علی» به مانند بسیاری دیگر از همتایانش گام را از انتقاد فراتر می گذارد و تنها نوعی ابتذال را به نمایش می گذارد. نگاه تیره نویسنده به مجموعه اطرافیان خود سبب می شود تا تنها شخصیت قابل تحمل، راوی داستان، یعنی همان دخترک معتاد و بیزار از محیط به نظر برسد. دیگر اطرافیان معمولا به دنبال زندگی تجمل گرا و روزمره مبتذلی هستند که داستان به گونه ای شعاری آنها را به تصویر می کشد.

علی رغم تمامی این انتقادات، به باور من در مجموع فضای کلی «نگران نباش» تا حد قابل قبولی توانسته است به هدف اولیه نگارنده نزدیک شود: ترسیم عکس العمل جامعه ای پوسیده، بیمار و راکد، نسبت به یک شوک ویرانگر. تفاوت چندانی ندارد که ضربه وارده به پیکر نحیف این جامعه چه باشد؛ زلزله های تصویر شده در «نگران نباش» و یا تظاهرات های خیابانی که یک سال پس از انتشار چاپ اول رمان رخ داد. در هر صورت می توان تا حد قابل قبولی تقسیم بندی های داستان را پذیرفت. گروه بسیاری بلافاصله ترجیح می دهند محل حادثه را ترک کنند تا از عواقب بلای نازل شده در امان باشند: «همه ترسوها دارن می زنن به چاک» و یا «تهرون داره بندری می زنه تا هرچی نامرد و آشغال و عوضیه از شهر بزنه بیرون».

گروه دیگری از آشوب و هرج و مرج سوءاستفاده خواهند کرد و دست به غارت شهر می زنند که پلیس ناچار است برای مهار آنان به خشونت متوسل شود. گروه دیگری که بیشتر جوان هستند آشوب ها را به مانند بازی هیجان انگیزی دامن می زنند: «دوست های آرش همیشه چیزی دارند بگویند که او تعجب کند؛ چه برسد به حالا. حتما مثل شب های فوتبال همه قرار گذاشته اند میدان محسنی. الآن است که کله اش بیاید توی چهارچوب که همه اورکاتی ها قرار گذاشته اند فلان جا. که چی؟ که لرزیدن تهران را جشن بگیرند». این «مو آناناسی ها» حکایتشان با راوی داستان متفاوت است. تفاوت میان این گروه با گروهی که دختر راوی به آن تعلق دارد مصداق تفاوت میان «سیگاری» است با «تریاک»!

اما یکی از گروه هایی که کنایه های داستان به آنها برای من بسیار جالب بود، فعالین سیاسی (بخوانید چریک های) سابقی هستند که علی رغم تمامی شکست هایی که در روند مبارزاتشان خورده اند و علی رغم فاصله بسیاری که میان شعارهای پیشین و زندگی امروزشان وجود دارد، همچنان به دنبال بهانه ای هستند تا مبارزات چند دهه پیش خود را همچون یک نوستالژی دوست داشتنی زنده کنند. در میان اطرافیان راوی داستان ازاین دست ورشکسته های سیاسی کم نیستند و «پروین»، نماینده تمام عیار این گروه است: «پروین بلندگوی عهد دقیانویسی وانت سبزی فروش را گرفته و بالای وانت ایستاده و صدایش را انداخته ته گلویش و دارد سرود می خواند و پا به زمین می کوبد». ناهماهنگی طنزآمیز این اعمال با فضای آشفته شهر به طرز زیبایی می تواند ترسیم گر فاصله فراوان میان نگاه این گروه ها از واقعیت کنونی جامعه ما باشد: «دور و بر پروین چند تا بچه با دهان باز ایستاده اند و دارند نگاهش می کنند».

در نهایت، گروه مورد نظر و هم سنخ راوی داستان که به نظر می رسد تصویر اصلی جامعه را باید در آنان جست دوستان پای منقلی هستند که احتمالا بر سر تنها چیزی که با یکدیگر اشتراک و توافق دارند گرد هم جمع شده اند و هیچ یک هم به موضوعی فراتر از همین مسئله اهمیت نمی دهد: جنس (تریاک) که رایج ترین استعاره در ادبیات فارسی برای رخوت و رکود است. به قول معروف اگر جهان را هم آب ببرد، این جماعت را خواب می برد. اما بنابر تصویری که «نگران نباش» به ما نشان می دهد، این بی قیدی افراطی و خماری مضمن چندان نامربوط تر و مذموم تر از حال و روز دیگران نیست. به بیان دیگر، دست کم از زاویه دید راوی داستان، بهتر بود دیگران هم به جای این همه هرج و مرج و هیجان و اضطراب، نگرانی را کنار می گذاشتند و به همین جمع معتادان می پیوستند. گویی باور ناامیدانه نگارنده این است که به همان میزان که زلزله غیرقابل پیش گیری است، فرار از آن نیز بی معنی و عبث است؛ پس بهتر است که «نگران نبود» و در برابر تقدیر سر تعظیم فرو آورد.

زبان رمان، همانگونه که انتظار می رود نرم و آشنا است. زبانی که به ادبیات رایج داستان های دهه اخیر بدل شده و به شدت تحت تاثیر زبان محاوره نسل جدید قرار دارد. نویسنده به هیچ وجه اصراری ندارد که از این ادبیات فاصله بگیرد، هرچند با احتیاط کامل از در افتادن در محاوره نویسی و عامه گرایی افراطی پرهیز می کند و به چهارچوب کلی ادبیات رسمی پایبند می ماند. اما ویژگی مشترک دیگری که به گمان من می توان در اکثر آثار داستان نویسان جدید مشاهده کرد، پرهیز از توصیف و صحنه پردازی است. به نظر می رسد نویسندگان نسل جدید نه می خواهند و –شاید هم- نه می توانند جزییات تصویر و فضای داستان را توصیف کنند. دیگر کمتر کسی یک پاراگراف از کتاب خود را به توصیف یک صحنه غروب خورشید اختصاص می دهد. حتی اگر اینقدر شاعرانه هم نخواهیم به ماجرا نگاه کنیم، دست کم شاید بتوان انتظار داشت که نگارنده اندک تلاشی برای ترسیم یک طرح کلی از فضا به خرج بدهد تا شاید خواننده هرچه بیشتر بتواند با روایت داستان احساس نزدیکی کند:

«صدای فریاد پوتین هایی که روی زمین کوبیده می شوند. کراسوس گوش هایش را تیز می کند و نیم خیز می شود. چند تا مو آناناسی تا وسط های کوچه می دوند. حواسشان نیست اینجا بن بست است. باید برگردند. لباس سبز می پیچد توی کوچه. با یک دست پس کله یکیشان و با یک دست دیگر پس کله دوتای دیگر را می گیرد و می کشدشان».

به نظر می رسد نویسنده بیش از هرچیز می خواهد توصیف صحنه را از سر خود باز کند و هرچه سریعتر از آن بگذرد. وگرنه شاید کمی می توانست صحنه درگیری سه جوان با یک مامور پلیس را توضیح بدهد تا خواننده متوجه شود چطور یک پلیس می تواند با یک دست پس کله یک نفر را بگیرد و با دست دیگر دو نفر دیگر را به دام بیندازد؟! البته تا جایی که من اطلاع دارم گویا ناشران به تازگی فشار بسیاری را بر نویسنده وارد می کنند تا آثار منتشر شده حتی الامکان کم حجم باشند. چنین فشارهایی با توجه به مشکلات بازار نشر و هزینه چاپ قابل درک است و احتمالا نویسنده را وادار می سازد تا بسیاری از توصیفات خود را حذف کرده و صرفا به روایت داستان اصلی اکتفا کند. اما به باور من، تا زمانی که یک رمان نتواند تصویر سازی ماندگاری در ذهن مخاطب خود ایجاد کند، به هیچ وجه نمی تواند خود را به رمان های ماندگار و بزرگ کشور نزدیک سازد.

در نهایت «نگران نباش» می تواند روایت جامعه ای باشد که یا اسیر خواب و رخوت تخدیر شده است و یا همان بهتر که از هیجانات کاذب و ویرانگر خود را با چنین رکودی تعویض کند. هرچند که نگاه داستان تا حد بسیاری تیره، یک جانبه و سطحی به نظر می رسد، با این حال من همچنان گمان می کنم نوشته «مهسا محب علی» ارزش خواندن و توصیه کردن را دارد.


پی نوشت:
* عنوان نوشته برگرفته از دیالوگ سریال «هزاردستان» ساخته زنده یاد «علی حاتمی» است.
نگاه هایی متفاوت به این رمان را از اینجا و از اینجا بخوانید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر