۸/۲۴/۱۳۸۹

سایه ای تنها در ازدحام شهر

از دور که می آمدی رویش جوانه های امید بود که جایی درون قلبم را نوازش می کرد. دست خودم نبود. می خواستم سرکوبشان کنم، عادت کرده بودم که سرکوبشان کنم، عادت کرده بودم به آمدن ها و رفتن ها، به نایستادن ها، به خیره ماندن ها. اما خرامیدن تو در جاده ای که تنها مفهومش برایم چشم انتظاری بود همه چیز را تغییر داد. پیش رویم که ایستادی دیگر تمام شد. یعنی من گمان کردم که تمام شد. گمان کردم که همه انتظارها تمام شد. گمان کردم که همه تردیدها تمام شد. گمان کردم که این امید دیگر واهی نیست. تو ایستاده ای، تو فرق داشتی با تمام آنهایی که آمدند و بی لحظه ای درنگ رفتند. جنس تو با آنها فرق می کرد. با تمام آنهایی که من را در انبوهی از ازدحام گم کردند. با تمام آنهایی که من برایشان سایه سیاهی بودم همچون تمامی سیاهی های گنگی که خیابان های شهر را پر کرده اند. تو آمدی و ایستادی. انگار از پس تمام آن پرده های محو و تیره من را دیدی. نگاهم را دیدی. التماسم را دیدی و درست پیش پای من؛ درست رو به روی من ایستادی. اما این پایان همه انتظارهایم بود؟

شوق آمدنت آنقدر وجودم را پر کرده بود که به هیچ چیز فکر نمی کردم جز همین آمدن و ماندنت. گمان می کردم همین که در برابرم بایستی جایی درونت برایم باز خواهی کرد. جایی درون سینه ات. جایی درون قلبت. اما نشد. دل تو مدت ها پیش پر شده بود. از جایی دیگر. از مردمانی دیگر. از سایه هایی دیگر. من آنها را نمی شناختم. من نمی دانم که بودند و چه زمان فرصت کرده بودند که اینقدر دل تو را پر کنند. اینقدر که دیگر جایی برای من نداشته باشی. مگر چند جای دیگر پیش از من مانده بودی؟ پیش پای چند نفر دیگر توقف کرده بودی؟ چشم در چشم چند نفر دیگر دوخته بودی؟ انتظار چند نفر دیگر را پایان داده بودی؟ هیچ کدام را نمی دانم؛ تنها می دانم که برای من جایی نداشتی؛ دل تو پر بود. دل تو مدت ها بود پر بود.

وقتی رفتی؛ من دیگر همانی نبودم که پیش از آمدنت بودم. تا نیامده بودی تنهایی بود، انتظار بود، شهر بود و ازدحام بود، اما دست کم امید هم بود. حالا که می رفتی همه چیز بود، اما دیگر امید نبود. همچون شراره ای در لحظه های اضطراب و تنهاییم زبانه کشیدی و با همان سرعت که آمدی رفتی. حتی آنقدر نماندی که ببینی رفتنت چه بر سرم می آورد. حتی نگاهی هم به پشت سرت نینداختی. به عابری تنها که خیره مانده است به رفتنت. رفتی تا نمی دانم پیش پای چند نفر دیگر بایستی؛ رفتی تا نمی دانم شراره امید به دل های منتظر چه کسانی بزنی؟ رفتی و نمی دانم دست آخر این کدام خوشبختی است که جایی در درون تو برای خودش باز خواهد کرد. اما می دانم که دیگر باز نخواهی گشت. این را هم می دانم که اینجا را نمی خوانی. اما دلم می خواهد برایت بنویسم، دلم می خواهد که فریاد بزنم شاید کسی صدایم را به گوشت برساند که وقتی رفتی پاهایم سست شد، طاقتم تمام شد و اشک چشمانم را تار کرد، ای آخرین اتوبوس خط ویژه تجریش، راه آهن!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر