۴/۱۵/۱۳۸۹

جای این نگاه متفاوت خالی بود

یک نفر دیگر در آستانه اعدام است. این خبر جدیدی نیست. در کشوری که میانگین اعدام هایش سال ها است که از یک نفر در روز تجاوز کرده فرصت نیست تا برای همه اعدام شدگان اشک ریخت؛ حتی اگر بسیاری باور داشته باشند این مجرمان پای چوبه دار هنوز کودک بوده اند و تقاص گناهی را پس می دهند که در زمان ارتکاب آن هنوز ذهن تکامل یافته و شخصیت شکل گرفته ای نداشته اند. اما این بار و در آستانه اعدام «محمدرضا حدادی» من به نکته جدیدی برخورد کرده ام که به نظرم قابل توجه است.


«مجتبی سمیع نژاد» در وبلاگ شخصی اش شیوه جدیدی از نگاه مخالفین اعدام و تلاش آنان برای توقف این احکام را به نمایش گذاشته است. پیش از این هم نوشته بودم که عملکرد فعالان حقوق بشر در پرونده «دلارا دارابی» نه تنها کمکی به توقف اعدام وی نکرد که حتی می توان گفت روند اجرای حکم را هم تسریع کرد. آقای سمیع نژاد نیز با تجربه و باوری مشابه تصمیم گرفته اند تا نگاه مخالفین اعدام را از متهمان به سوی خانواده قربانیان تغییر دهند. گفت و گوی مفصل با یکی از اعضای خانواده ای که «محمدرضا حدادی» متهم به قتل یکی از اعضای آن است، نمونه عملی و سرمشق مناسبی از این شیوه به حساب می آید. من گمان می کنم ادامه چنین روندی هم برای کاهش آمار احکام اعدام مفید خواهد بود و هم از خلال سخنان بازماندگان قربانیان می توان به ضعف های بسیاری در دستگاه قضایی رسید که نتیجه ای جز مقبولیت اعدام و ترجیح آن به مجازات های جایگزین ندارد. پیشنهاد می کنک این گفت و گو را از دست ندهید.

۴/۱۴/۱۳۸۹

نبرد – مده آ

«نبرد» بیش از هرچیز یک انتخاب خوب است در زمان سنجی اجرای یک نمایشنامه. شاید جناب «هاینر مولر» زمانی که تصمیم گرفت نتایج نکبت بار حکومت فاشیست ها بر آلمان را به روی صحنه ببرد گوشه چشمی هم به آیندگانی همچون ما داشت تا آیینه اعمال و سرانجام جنونمان را پیش چشممان بیاورد. «نبرد» روایت یک جنگ نیست، روایت یک شکست است.


نمایش در چند اپیزود کوتاه به اجرا در می آید. (در واقع روی کاتالوگ نمایش نوشته شده است پنج اجرا، شاید هم به واقع پنج تا بود، اما من به شدت نسبت به فهرست اسامی پنج اپیزودی که در کاتالوگ آمده اند تردید دارم). تمامی این اپیزوها با میان پرده هایی بی وقفه که به شرح تک گویی هایی در زیر شکنجه اختصاص دارند به یکدیگر پیوند می خورند. از آنجا که نمایش نقریبا بدون دکور و یا تغییر لباس خاصی ادامه پیدا می کند، گاه مخاطب مرز میان اپیزودهای آن و میان پرده ها را گم می کند و به اشتباه می افتد. اما سردرگمی در یافتن ابتدا و انتهای هر اپیزود تنها دشواری مخاطب نیست.

تمام آنچه به تصویر کشیده می شود آشنا است. شرح حال آنان که شکنجه می شوند، اعتراف می کنند و از جامعه طرد می شوند؛ شرح حال آنان که تحت فشار جنگ و گرسنگی از هر آرمان و ارزشی تهی می شوند؛ شرح فاشیست هایی که برای نیل به اهداف بنیادگرایانه خود به خوبی حاضر به قربانی کردن دیگران، حتی نزدیک ترین کسانشان هستند و در نهایت، شرح حال آنان که روزی همرنگ جماعت شده بودند، اما پس از تغییر رنگ ها از اینجا رانده و از آنجا مانده می شوند. همه چیز آشنا است و روایتش می تواند دلنشین باشد. می تواند مخاطب را به هم دلی و همزاد پنداری وادارد، اما این پتانسیل نمایشنامه به تنهایی کافی نیست.


نور صحنه ضعیف و پایین نگه داشته می شود تا در پیوند با لباس های عموما خاکستری بازیگران فضای سرد، بی روح و سرشار از ناامیدی روزهای پایان نازیسم در آمان را به تصویر بکشد. اما فراموش می شود تحمل چنین فضایی برای نزدیک به 150 دقیقه از توان مخاطب خارج است. چشم ها آزرده و رفته رفته خسته می شوند. به ویژه که در هیچ کدام از اجراها نیز فراز و فرودی وجود ندارد. دیالوگ است که پشت دیالوگ به سوی مخاطب شلیک می شود و مونولگ های میان پرده هیچ جایی برای استراحت ذهن مخاطب باقی نمی گذارند.


از میان 12 بازیگر نمایش تقریبا هیچ یک برتری ویژه ای نسبت به دیگران ندارد. نمایش قرار است گروهی اجرا شود و گروهی هم اجرا می شود، هرچند «اشکان جنابی»، چه به دلیل نقش هایی که برعهده می گیرد و چه به دلیل اجرای قوی تر، بیش از دیگران به چشم می آید. تغییر پیاپی بازیگرانی که مخاطب باید بر روی آنها تمرکز کند نیز بر خستگی ذهنی او می افزاید. مخاطب ناخودآگاه گرایش دارد که با بازیگر هدف خود ارتباط برقرار کند تا بتواند درکش کند و به دنبال او نقشش را پی بگیرد، اما تعدد بازیگران و تغییر پیاپی آنها چنین امکانی را از مخاطب «نبرد» می گیرد.


در نهایت اجرای نمایش اول در شرایطی به پایان می رسد که هیچ نا و رمقی برای مخاطب باقی نمانده است. کارگردان برای تجدید این قوا از هیچ یک از ابزارهای خود استفاده نکرده است. هیچ تغییر قابل توجهی در موزیک، نور، دکور و پوشش بازیگران ایجاد نمی شود تا مخاطب به جای تماشای پنج اپیزود کوتاه و تاثیرگذار، با یک نمایش طولانی و کسالت بار مواجه شود. در چنین شرایطی است که «مده آ» آغاز می شود.


نمایش دوم برگرفته از یک افسانه آلمانی است. هیچ گونه پیوند معنایی میان آن و نمایش اول وجود ندارد. در نگاه اول و با شروع نمایش به نظر می رسد که کارگردان قصد جبران مافات دارد و می خواهد پیش از خروج مخاطب، توان از دست رفته را به او بازگرداند. فضای نمایش به ناگاه رنگین می شود. لباس ها تغییر می کنند و رنگ های شاد جایگزین خاکستری می شوند، هرچند هنوز از دکور خبری نیست. ابتدا یک نفر داستان کلی افسانه را روایت می کند و سپس اجرا با یک رقص دو نفره در حضور موزیک آغاز می شود. فضای سالن تغییر پیدا کرده و تصاویر چشم نواز شده اند. از آن همه دیالوگ دیگر اثری نیست و مخاطب انگار به فضای یک اپرای آرام پرتاب شده باشد، فرصت می یابد تا از شنیدن موسیقی و رقص دو نفره بازیگران لذت ببرد. ایده افزودن یک نمایش بی کلام به انتهای «نبرد»ی که دیالوگ هایش دست کمی از رگبار مسلسل نداشت فوق العاده به نظر می رسد؛ اما اگر به واقع هم چنین باشد به هر حال آقای صادقی از این ایده استفاده نکرده است!


اجرای پانتومیم مانند چندان به درازا کشیده نمی شود. ناگاه بازیگران به حرف می آیند و فضا باز هم شلوغ می شود. این بار مشکل مخاطب بی روح بودن صحنه و یا سرعت و شدت دیالوگ ها نیست، مشکل پیدا کردن پیوندی است میان نمایش دوم با اجرای اول. بدون تردید وجود چنین پیوندی به هیچ وجه ضروری نیست؛ این را مخاطب هم باید بداند؛ اما مسئله اینجا است که گویا آقای صادقی اصرار دارند که حتما پیوندی هست! انتهای اجرای «مده آ» همچون پایان راه سوزن پرگار به نوعی به فضایی ختم می شود که یادآور نمایش اول است. این را باید از موزیک، تغییر نور و صدای رژه دریافت و همچنان در گفتی باقی ماند که چه پیوندی می تواند میان این دو نمایش وجود داشته باشد؟ چه اصراری به کنار هم قرار دادن آنها داشته اند؟ چرا اجرای «مده آ» بی کلام آغاز می شود؟ و حال که بی کلام آغاز شده است، چرا تا به انتها ادامه نمی یابد؟


به نظر می رسد «نبرد – مده آ»، بیش از آنکه یک اجرای حرفه ای باشد، گونه ای کارگاه آموزشی برای شاگردان آقای صادقی است. شاید به نوعی امتحان نهایی پس از یک دوره فشرده تمرین، و یا به تعبیر دیگر، یک بازی تدارکاتی پیش از بازی های رسمی نهایی. هرچه هست برای لذت بردن از آن به مخاطبی صبور و کم توقع نیاز هست که حوصله و تحمل کافی برای جست و جو در میان دیالوگ ها را داشته باشد تا شاید از زیر غبار خاکستر پس از جنگ تکه پاره های پراکنده ای هم پیدا کند. بدون تردید اگر چنین مخاطبی به سراغ این نمایش برود دست خالی نیز باز نخواهد گشت.


پی نوشت:

در یکی از اپیزودهای «نبرد»، به گروهی از شهروندان فراری آلمانی بر می خوریم که در روزهای پایانی سقوط برلین اسیر سرگردانی و گرسنگی شده اند. از یک سو سربازان روس به پیش می آیند و از سوی دیگر خطر برخورد با نازی هایی وجود دارد که در روزهای پایانی حیات خود تصمیم دارند همه چیز را نابود کنند. جالب اینجا است که ترجیح این گروه خسته آلمانی، روس ها هستند. برای من این صحنه دردناک اما قابل درک و پندآموز بود. بسیاری از ما طی سال گذشته لحظاتی را تجربه کرده ایم که یک هم وطن بیش از هر بیگانه ای با ما وحشیانه رفتار کرده است. می ترسم از اینکه روزگاری ما هم سرنوشتی چون آلمان های فراری از نازی ها پیدا کنیم.

نگاه دیگری به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.

۴/۱۳/۱۳۸۹

این مغالطه ساده را یاد بگیریم

«امین ثابتی» در «ندای امروز»ش نظر من را به یک مناظره رادیویی میان دکترصادق زیباکلام و حمیدرضا رسایی جلب کرد که به نظرم شنیدنی است. حرف من اینجا اشاره به یک مغالطه پیش پا افتاده است که آقای رسایی در جریان این مناظره استفاده می کنند و اتفاقا در میان بنیادگرایان اسلامی به شدت رایج است.


صادق زیباکلام می پرسد «چرا فقط در نظام های کمونیستی یا فاشیستی است که به مانند نظام ایران، چهره های شاخص انقلاب و نظام به مرور مغضوب می شوند؟» (نقل به مضمون)


حمیدرسایی در جواب یک پرسش مطرح می کند*: «آیا در صدر اسلام یاران رسول الله دچار ریزش نشدند؟ طلحه و زبیر و ابوبکر و ... همه زمانی یاران صدیق بودند و ریزش کردند. پس این نشانه پویایی نظام ما به مانند حقانیت پیامبر اسلام است». (نقل به مضمون)


مغالطه ساده است: «چون فلانی که فلان کار را کرد آدم خوبی بود، پس هرکس دیگر هم کاری مشابه انجام دهد آدم خوبی است». مثال: «علی فوتبالیست است. علی آدم خوبی است. رضا هم فوتبالیست است. پس رضا هم آدم خوبی است».


این مغالطه ساده است اما گاه نتایج فاجعه باری به همراه دارد. مثلا اینکه «علی به عنوان رهبر نظام اسلامی شمشیر کشید و منافقین را قتل عام کرد. امروز هم یک نفر به اسم علی رهبر یک نظام به اسم اسلامی است. یک گروه هم هستند که ما به آنها می گوییم منافقین. پس باید شمشیر بکشیم و همه آنها را بکشیم».


پی نوشت:

* فکر می کنم ظرف چهار سال ریاست جمهوری احمدی نژاد همه به خوبی یاد گرفته ایم و دیگر نیازی به تکرار نیست که پاسخ دادن هر پرسش با یک پرسش نامربوط، خودش یکی از شیوه های پاسخ گریزی است.

بخش اول و بخش دوم این مناظره را به صورت مستقیم دریافت کنید.

گپ فوتبالی پایان ندارد

گویا بحث و گفت و گو در مورد فوتبال پایانی ندارد. از کامنت هایی که زیر پست «فقط دست خدا می تواند فوتبال را نجات دهد» ممنونم چون فکر می کنم هرکدامشان به اندازه کافی حرف برای گفتن داشتند. به هر حال من تصمیم گرفتم تمام حرف هایم پس از شکست آرژانتین را به صورت یک یادداشت میهمان به وبلاگ «تاملات نیمه دودی» بدهم که لطف کرده و منتشر کرده است. (تیتر مطلب از من نیست) علاوه بر آن وبلاگ «شطحیات شبانه» هم از یادداشت پیشین من دو انتقاد کرده اند که اگر آن بحث را دنبال می کنید به نظرم خواندنی است.

پی نوشت:

یک بار دیگر از خوانندگان این وبلاگ می خواهم تا با پیوستن به «رادیو مجمع دیوانگان»، اولین پادکست «مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز» را دریافت کنند.

۴/۱۲/۱۳۸۹

فقط «دست خدا» می تواند فوتبال را نجات دهد

گاهی به نظرم می رسد «دهکده جهانی» بدجور فریبمان می دهد. اشاره من به کوچک شدن مجازی جهان در سایه رسانه های پیشرفته ای است که ما را در توهم آگاهی از وضعیت دیگر نقاط جهان فرو می برد. از «توهم» استفاده می کنم چرا که باور دارم مسافرت از کانال رسانه ها، تنها شبیه یک رویای کاذب است. بهانه این ادعا، «پوپولیست» و یا «لمپن» خوانده شدن دیگو آرماندو مارادونا است*.


ماردونا دست کم از سال 86 تا به امروز، برای نزدیک به 24 سال از چهره های سرشناس تاریخ فوتبال جهان بوده و شهرت و محبوبیتش پا را از مرزهای جغرافیایی فراتر گذاشته است. فرانس بکن بائر، یوهان کرایف، میشل پلاتینی و یا همتایان جوان تر آنان نظیر زیدان، رونالدو، رونالدینهو و مسی همگی بازیکنان بزرگ و محبوبی بودند که در مقاطعی شهرتشان جهانی شد، اما هیچ یک از آنها اسطوره نشدند؛ و یا حتی فراتر، هیچ یک از آنها «افسانه» نشدند.


این تنها مارادونا بود که «سانتا دیگو» (دیگو مقدس) شد. این تنها مارادونا بود که «دست خدا» را در اختیار گرفت و این تنها مارادونا است که برایش شعر پشت شعر می سرایند و آوازهایش را کولی ها هم نوا با گیتارنوازیشان سر می دهند. جنس مارادونا متفاوت از تمام همتایان سرشناسش بوده است. او با کت و شلوار پوش های اتوکشیده ای که آداب معاشرتشان یادآوری است از اشرافیت پوشالی اروپای پیشین تفاوت دارد و صراحت لهجه اش با مصلحت اندیشی محافظه کارانه آنانی که عرصه ورزش را با وادی سیاست اشتباه گرفته اند همخوانی ندارد. مارادونا همانی است که پیشنهاد همگامی با بکن بائر و پله را در افتتاحیه جام جهانی 2006 رد می کند چرا که باور دارد باید در میان مردم فوتبال را نگاه کند.


اما این روزها نگاه متفاوتی هم به دیگو در کشور ما پدید آمده است. نگاهی که تحت تاثیر شخصیت وی شکل گرفته، اما کار را به قضاوت در مورد عملکرد فنی او هم کشانده است. نگاهی که او را «عوام فریب»، «پوپولیست» و حتی «لمپن» می خواند، پس باور می کند که او مربی خوبی هم نباید باشد. من تنها دلیل شکل گیری این نگاه را نوعی سرخوردگی از سیاستمدارانی می دانم که که «عوام فریبی» را به دروغ به جای «مردم گرایی» به خورد این کشور داده اند و سبب شده اند تا بسیاری از فرط خشم و نفرت نسبت به چنین دورنگی هایی، از هرگونه مردم گرایی منزجر شوند و هرآنکس را که مورد استقبال توده مردم قرار می گیرد به چشم یک «احمدی نژاد» دیگر ببینند. اما من چنین باوری ندارم.


توهم جهان شناسی از پس کانال های رسانه ای احساسی است که سبب می شود گروهی تصور کنند سنگ عیار ایران و سیاستمدارانش همه جا کاربرد دارد. این گروه باور ندارند آمریکای لاتین جهان متفاوتی است که گروهی به واقع در آن شیفته مردم هستند، با توده مردم نفس می کشند، در شادی آنان پایکوبی می کنند و در اعماق وجودشان نیز هیچ نیتی برای فریب آنان ندارند. اینان نمی توانند تصور کنند نیرنگ بازهای دروغ گو و عوام فریب در آنجا** کاپشن های چرمی به تن نمی کنند که اتفاقا گرانبهاترین کراوات ها را با برازنده ترین کت و شلوارهای اتوکشیده هماهنگ می کنند و در برابر دوربین های تلویزیونی لفظ قلم صحبت می کنند و امیدوار می مانند تا عطرهای چندین هزاردلاری بوی تعفن تمامی کثافت کاری هایشان را پوشش دهد. اما مارادونا از این جنس نیست، حتی اگر به خاطر علاقه به دخترانش کت و شلوار بپوشد.


امروز آرژانتین دیدار سرنوشت سازی را برابر آلمان برگزار می کند و من آرزو می کنم تا از آن پیروز بیرون بیاید، اما نه به دلیل آنکه سنت دیگو را می پرستم، نه به دلیل آنکه از کودگی باور کرده بودم که میان «آرمان» و «آرماندو» پیوندی ماوراءالطبیعه وجود دارد و نه برای آنکه شیفتگان پابرهنه فوتبال در آرژانتین را برتر از اشراف زادگان گنده دماغ آلمانی می دانم. من امیدوارم آرژانتین پیروز بازی امروز باشد تنها و تنها به این دلیل که گمان می کنم پس از شکست بارسلونا در برابر اینتر، فوتبال زیبا محتاج این پیروزی است تا آخرین امیدها برای حفظ برتری تکنیک، بر دانش مکانیکی و انضباط آهنین بر باد نرود. فوتبال زیبا به این پیروزی نیاز دارد و فقط «دست خدا» می تواند ما را نجات دهد.


پانویس:

* تاملات نیمه دودی آرزو می کند که آرژانتین ببازد «تا دیگر فوتبال به سمت احمدی نژادی شدن پیش نرود» و فیدوس امیدوار است آرژانتین ببازد چرا که دوست ندارد «لمپنیزم احساسی بر نظم و قاعده غلبه کند».

** سمبل بدون چون و چرای این گروه از نظر من «پله» است.

حسن نیت و قصد خدمت کافی نیست

باوری تردید ناپذیر دارم که یکی از ریشه های قضاوت های نابجای ایرانیان، رسوب گفتاری نادرست در اعماق ذهن آنان است: «الاعمال بالنیات» حدیثی است که به باور من ایرانیان برای صدها سال از باور به آن رنج برده و آسیب دیده اند. اشاره ای مشابه، در پاسخ عبدالعلی بازرگان به محسن کدیور به چشم می خورد، آنجا که در مورد آقای خمینی می نویسد: «می‌دانم که نباید ساده زیستی، سربلندی، سازش ناپذیری، شجاعت و تعلق خاطر او به مستضعفان را نادیده گرفت، اما حسن نیت و قصد خدمت کافی نیست».


تکه زبان رایجی است برای نزدیکان آقای خمینی در گفت و گو با مخالفان ایشان و به ویژه نسل جوان که «شما امام را نشناختید». تاکید ویژه این گروه به نزدیکیشان با آقای خمینی و آشنایی با ویژگی های شخصی، روابط و دلخواست های روزمره ایشان است. اما نمی دانم چرا هیچ وقت با خود نمی اندیشند برای قضاوت در مورد شخص اول کشوری چندین میلیونی، لزوما نباید عصر یک روز تعطیل را به چای خوردن با وی گذراند؟ به باور من و به تعبیر درست آقای بازرگان: «مسئله آقای خمینی مسئله‌ای شخصی نیست، سایه سیاست‌های ایشان بیش از سی سال است بر سر این ملت سنگینی می‌کند». حتی می خواهم پا را از این هم فراتر بگذارم و ادعا کنم: اتفاقا همین شناخت های شخصی نزدیکان آقای خمینی است که سبب نتیجه گیری های نادرست در مورد اعمال ایشان شده است، چرا که این گروه در برابر هر تصمیم و گفتار اشتباهی نگاه خود را به نیات رهبر انقلاب معطوف می کنند، اما دیگران تنها نتایج آن را می سنجند.

۴/۱۱/۱۳۸۹

بابا-5

بابا زیاد فرصت مطالعه نداره، اما بعضی وقت ها که از کتابی خوشش بیاد، تا تمومش نکنه کتاب از دستش نمی افته. یکی از محبوب ترین کتاب های بابا هم مجموعه هری پاتر بود که بالاخره دیشب آخرین جلدش رو تموم کرد. وقتی ازش پرسیدم چطور بود؟ در شگفت انگیزترین برداشت متفاوتی که می شه از این کتاب داشت گفت: «تو این جلد آخر خیلی خوب اون ولدمرت رو شبیه خامنه ای و اون مرگ خوارهاش رو شبیه همین بسیجی ها نشون داده بود»!

پادکست: یک هفته با اخبار جنبش سبز-1

سال های آخری که در دانشگاه بودم، در انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه جلساتی را برگزار می کردم با عنوان «یک هفته با اخبار» که به مرور و گفت و گو بر سر اخبار هر هفته اختصاص داشت. حال که دستم از دانشگاه کوتاه است به نظرم رسید پادکست هایی با همین عنوان را به مرور اخبار هفتگی جنبش سبز اختصاص دهم. اولین پادکست از این مجموعه آماده شده است که می توانید آن را با کیفیت بالا (فرمت mp3 با حجم 25 مگابایت) از «رادیو مجمع دیوانگان» دریافت کرده و یا بشنوید. با توجه به سرعت پایین اینترنت، فرمت دیگری از همین پادکست را با حجم پایین تر (فرمت amr با حجم 2.5 مگابایت) آماده کردم که آن را می توانید به صورت مستقیم از اینجا دریافت کنید که البته به دلیل کیفیت پایین اصلا به دل خودم نمی چسبد. راستش آماده کردن این پادکست 30 دقیقه ای وقت زیادی گرفت که امیدوارم با استقبال و گسترش آن دست کم بی فایده نبوده باشد.


اولین پادکست از مجموعه «مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز» به خبرهای روزهای چهارم تا یازدهم تیرماه اختصاص دارد و در آن می شنوید:

- فهرست اسرای آزاد شده

- آخرین اخبار از وضعیت بازداشت شدگان و احکام صادره

- آخرین اقدامات و موضع گیری های سران جنبش سبز

- افزایش احکام اعدام و بحث های پیرامون این مجازات

- اخبار مربوط به فعالیت های صنفی و کارگری

- برگزاری دادگاه عوامل زندان کهریزک مروری بر خبرهای دانشگاه آزاد

- گفت و گوهای جنجالی محسن کدیور و عطاءالله مهاجرانی و ...


با انتشار این پادکست و یا معرفی «رادیو مجمع دیوانگان» گامی در جهت گسترش آگاهی بردارید. به یاد داشته باشیم که هرشهروند یک رسانه و آگاهی چشم اسفندیار حاکمیت است.


پی نوشت:

از این آدرس می توانید خوراک «رادیو مجمع دیوانگان» را پی گیری کنید

اخراج

مسوولان غرفه «بقعه» تعدادی کتاب در دست گرفته اند و در راهروهای شبستان پیش می روند. راهروها هنوز شلوغ نشده و رفت و آمد راحت است. بقعه همان انتشارات بنیاد حفظ و نشر آثار آیت الله شهید بهشتی است. این غرفه امسال روی کتاب فیروزه ای رنگ «مواضع تفصیلی حزب جمهوری اسلامی» حساب کرده و خیال دارد نسخه های زیادی از آن بفروشد.


مسوولان بقعه وقتی جلو غرفه شان می رسند می بینند کسانی دیگر زودتر از آنها رسیده اند و جایشان را گرفته اند. بقعه ای ها پول غرفه را داده اند. اما این دلیل نمی شود. کتاب آنها توقیف شده و اجازه ندارند چیزی بفروشند. غرفه ها به ترتیب الفبا جلو رفته اند. آنها که زودتر از راه رسیده اند و غرفه بقعه را اشغال کرده اند اول اسم شان حرفی است که به این راهرو نمی خورد. بلااشکال است.


چند ساعتی پیش کتاب «مواضع تفصیلی حزب جمهوری اسلامی» در دستان معاون احمدی نژاد (رحیمی) بود. او در مراسم افتتاحیه داشت آن را ورق می زد و می خواند. حرف های آیت الله بهشتی درباره حزب جمهوری اسلامی و اعضای آن در این کتاب چاپ شده است. انتشارات بقعه از نمایشگاه کتاب اخراج می شود.

من علیه کسی نیستم – دوماه نامه «نافه» - دور جدید، شماره1

۴/۱۰/۱۳۸۹

یک فرصت طلایی

اگر تجربه گفت و گو با موافقان حکم اعدام را داشته باشید احتمالا به این مشکل برخورد کرده اید که بسیاری از این افراد نمی توانند درک کنند که مخالفت به اعدام به هیچ وجه به معنای تایید جرم و یا حمایت از علم مجرمانه نیست. بارها تلاش کرده ام با این گروه صحبت کنم و هربار ناچار شده ام بخش عمده ای از انرژی خود را صرف تبرئه خود نسبت به اتهاماتی نظیر دفاع از مبارزه مسلحانه، زنای محصنه و از همه عجیب تر قتل کنم! هرچند در نهایت باز هم گمان می کنم چندان موفق نبوده ام.


به دنبال انتشار پیام دکتر رهنورد و ابراز نگرانی ایشان نسبت به اخبار مربوط به اعدام قریب الوقوع زینب جلالیان، وبسایت «جهان نیوز» امروز مطلبی را منتشر کرد که من را به یاد گفت و گو با همان گروهی از موافقان اعدام انداخت که هنوز باور نکرده اند مخالفت با اعدام صرفا یک حربه سیاسی نیست. جهان نیوز پس از صدور احکام اعدام برای دو تن از متهمین زندان کهریزک به طعنه نوشت است: «افکار عمومی منتظر شنیدن نظرات روشنفکر ترین زن ایرانی در قبال اعدام 2 متهم بازداشتگاه کهریزک است. آیا از نظر وی بهتر نیست بجای اعدام این دو، آنها را ارشاد کرد؟»


گمان می کنم دست کم در یک مورد با جهان نیوز هم نظر باشم. به نظر من هم افکار عمومی در انتظار واکنش چهره های شاخص مخالف اعدام است تا دست کم یک بار برای همیشه همگان متوجه شوند مخالفت با اعدام، یک ابزار سیاسی برای تحت فشار قرار دادن نظام نیست. این مسئله به حق حیات انسان ها، فارغ از هرنوع جناح بندی سیاسی و افکار و عقاید مذهبی و ایدئولوژیک مربوط است. امیدوارم رهبران جنبش سبز، در صورتی که به واقع از مخالفان مجازات اعدام هستند این فرصت طلایی را از دست ندهند.


پی نوشت:

در همین مورد بخوانید: «پیام رهنورد و ورود جنبش سبز به مسئله اعدام»