وقتی میشنوید «فلانی با شخصیت
است» چه تصویری در ذهنتان شکل میگیرد؟ مثلا یک استاد دانشگاه باشخصیت را در نظر
بگیرید. احتمالا باید فردی فردی اتوکشیده، با یک کت و شلوار رسمی و ظاهری آراسته باشد
که لفظ قلم و یا دستکم مودب صحبت میکند و از نظم و دیسیپلین خاصی برخوردار است. در
مقابل، استاد دانشگاه بیشخ برخی از این قواعد را زیر پا گذاشته است. این موضوع را
میتوان به همین صورت تعمیم داد. مثلا یک دانشجوی باشخصیت، یک پزشک باشخصیت، یک فروشنده
باشخصیت و ...اما
آیا «شخصیت داشتن» همه جا به همین شکل است؟
* * *
در جهان هنر، میان «شخصیت»(Character) و «تیپ»(Type) تمایزی وجود دارد. شخصیتها به
انسانهای واقعی نزدیک هستند. از پیچیدگیهای فراوان انسانی برخوردارند. نه یکسره خوب
هستند و نه یکسره بد. سیاه و سفید نیستند. علایق و ویژگیهای منحصر به فرد خود را دارند
و دقیقا به همین دلیل جذاباند. در زبان انگلیسی، به این ویژگیهای منحصر به فرد
شخصی«Personality» گفته میشود. عبارتی که ما باز هم برای ترجمه آن
از معادل «شخصیت» استفاده میکنیم. بدین ترتیب میتوانیم بگوییم یک شخصیت داستانی
(Character) وقتی به خوبی شکل میگیرد که شخصیت منحصر به فرد خودش (Personality) را داشته باشد. در غیراین صورت، به یک «تیپ» تنزل پیدا میکند.
تیپها انسانهای کلیشه شده
هستند. مثلا تیپ «جاهل» در فیلمفارسی را در نظر بگیرید. یا تیپ «کارمند» در سینمای
دهه ۶۰، یا از
همه آشناتر، تیپ «رزمنده بسیجی و مومن» در سینمای جنگ که همه خوبیها را با هم دارد
و در کنارش یک صفا و صمیمیت و مهربانی هم چاشنی قصه است. تیپها پیچیدگی ندارند. در
یک سطر یا یک جمله کوتاه میشود آنها را توضیح داد. در واقع انگار اینها اصلا انسان
نیستند. یک سری تصاویر سطحی از مظاهر خوبی یا بدی یا دیگر ویژگیهای دم دستی هستند
که با هیچ انسان واقعی تطبیق نمییابند.
* * *
به بحث اصلی بر گردیم. احتمالا
تصور یک فرد انگلیسی زبان در مواجهه با فردی «دارای شخصیت»، چیزی معادل انتظاری است
که ما از یک شخصیت سینمایی یا داستانی داریم. یعنی انسانی با خصایل منحصر به فرد که
او را از دیگران متمایز میسازد. اتفاقا مواجهه با چنین فردی به همین دلیل جذات
است چرا که در وجود هر انسان میتوان پدیدهای متفاوت یافت.
اما در زبان روزمره ما ایرانیان،
وضعیت یکسره متفاوت است. همانگونه که در بند نخست دیدیم، تصور ما از «انسان با شخصیت»
دقیقا یک انسان قابل پیشبینی با ویژگیهایی استاندارد و از پیش تعریف شده است. آنچه
که بیش از شخصیت، به «تیپ» شبیه است. این تمایز به ظاهر ساده، خبر از تفاوت بسیار بزرگ
در زیرساختهای فرهنگی میدهد.
ایرانیان، (ای بسا به مصداق
دیگر جوامع استبدادزده) باور دارند که «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو». احتمالا
ریشه چنین باوری را باید در خطرات برآمده از استبداد جستجو کرد. ایرانیان به تجربه
دریافتهاند که متفاوت بودن و متفاوت زیستن برایشان دردسر دارد. به قول معروف آنها
را «توی چشم» قرار میدهد؛ کاری که آدم عاقل از آن پرهیز دارد. در چنین جامعهای «شخصیت»
داشتن، یعنی مطابقت کردن با ملاکها و استانداردهایی که از قبل مورد توافق قرار گرفته
است. حال اگر ملاک هم تغییر کرد آدم با شخصیت باید بلافاصله خودش را با ملاک جدید وفق
دهد. (مثلا یک زن کارمند با شخصیت پیش از انقلاب، با حفظ ظاهری مشابه در پس از انقلاب
دیگر باشخصیت که نیست هیچ، احتمالا ولنگار و هرزه هم قلمداد شود. پس برای اینکه همچنان
با شخصیت باشد باید هرچه سریعتر با ملاک جدید خودش را وفق دهد)
بدین ترتیب، جوامع
استبدادزده تمایز را بر نمیتابند. شخصیت داشتن در این جامعه، نه به معنای برخورداری
از ویژگیهای منحصر به فرد، بلکه اتفاقا به معنای تهی بودن از هرآنچه رنگ تمایز
پذیر است. محصول این دست یکسانسازیها جامعهای تودهای است. جامعهای که حداقل
ظرفیتهای ممکن را برای پذیرش تکثر و تفاوت دارد. تفاوتها در چشم این جامعه آزاردهنده
هستند. گویی نظمی آهنین وجود دارد که فردیت مستقل و متفاوت هر یک از اعضا آن نظم آهنین
را مخدوش میسازد. «وحدت در عین کثرت» در این جامعه جای خودش را به «همشکلسازی»
میدهد. پس حتی بدون حضور دستگاه سرکوب و عناصر سرکوبگر، این خود جامعه است که تلاش
میکند شهروندان خودش را کنترل کند. شاید اگر این وضعیت را با توصیف «هرشهروند، یک
دستبند» توضیح دهیم چندان به بیراهه نرفتهایم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر