«هوشنگ گلشیری، اخوانثالث،
بیضایی، ساعدی، ابتهاج، کسرایی، مشیری، آشوری، منزوی، موسوی گرمارودی و ...»، اینها
فقط شماری از ۶۳ روشنفکر ایرانی بودند که چهل سال پیش و به درخواست «کانون
نویسندگان» میهمان سفارت آلمان شدند. شبهای شعر گوته قرار بود تنها به هنر اختصاص
یابد اما شمس آل احمد در آن از «رفتارهای فاشیستی حکومت» سخن گفت؛ سعید
سلطانپور خواستار آزادی زندانیان سیاسی شد، گلشیری به سانسور نام آلاحمد، ساعدی
و شاملو اعتراض کرد و دیگران نیز هریک به نوبه خود از آزادی سخن گفتند و بر تیرگی
استبداد زمان تاختند.
چهل سال بعد
از آن جلسات، امروز حتی به مخیله کسی هم خطور نمیکند که روشنفکران در فرار از تیغ
سانسور، مجالس خود را در سفارتخانههای غربی برگزار کنند. اگر کسی چنین خبطی کند،
دودماناش را به باد میدهند؛ البته نه فقط دستگاه حکومت، بلکه خیل انبوه ملامتگرانی
که چماق تکفیر به دست میگیرند. آن جلسات، در تداوم سنت بستنشینی روشنفکران
مشروطه قرار میگرفت که روشنفکران و حتی روحانیوناش پناهنده سفارتخانهها میشدند
یا از تریبون نشریات منتشر شده در اروپا برای زدن حرفهایشان بهره میبردند؛ اما
در این سالها چه اتفاقی افتاد که روشنفکر ایرانی نه تنها جسارت کنش مستقل خود را
از دست داده، بلکه حتی به ابزار سرکوب و سانسور همتایاناش هم بدل شده است؟ به
گمان نگارنده، دستکم سه عامل در این تغییر سرنوشتساز بودهاند:
۱- شرمندگی
از تاریخ
سالها
است که برخی تحلیلگران (به ویژه جناح روحانیت و محافظهکاران) یکی از عوامل شکست
مشروطیت را افراط روشنفکران میخوانند. واقعیت دیگری به ما میگوید که پیشگامی
روشنفکران در جریان انقلاب ۵۷ به روی کار آمدن حکومتی ختم شد که خود آنها نخستین
و بزرگترین قربانیاناش بودند. این تجربیات تاریخی، روشنفکری ایرانی را اسیر نوعی
شرمندگی و فقدان اعتماد به نفس کرد.
۲- احساس
نابجایی فرهنگی
روشنفکری
ایرانی، غالبا سکولار بوده است. تا پیش از انقلاب نیز در مواجهه با جامعه مذهبیاش،
ضمن پذیرش و همدلی، امیدوار بود که نقش رهبری در پیشرفت فرهنگی جامعه را بر عهده
بگیرد؛ اما انقلاب گفتمان همان اقشار فرودست را به ایدئولوژی حکومت بدل ساخت! صف
طویل روشنفکرانی که توسط همان تودهها باید مورد بازخواست و «گزینش» قرار میگرفتند
جایگاه روشنفکری ایرانی را از رهبری جامعه به صندلی «متهمان» تنزل داد! پروپاگاندای
حکومتی نیز مزید بر علت شد تا روشنفکران، غربزده و بیگانه با جامعه معرفی شوند. این
کلیشهها اینقدر تکرار شد که گویی خود روشنفکران هم باورشان شد که وصله ناجور
جامعه هستند.
۳- ترسخوردگی
از توده
در
نهایت، نوعی «لمپنیسم گستاخ»، روشنفکران ما را گرفتار وحشت از واکنش تودهها ساخته
است. «لمپنیسم سنتی» معمولا در لایههای پنهانی جامعه فعال بود و هیچگاه وارد
حریم روشنفکران نمیشد؛ اما احتمالا به مدد رسانههای جدید و شبکههای اجتماعی، با
شکل و شمایلی از «لمپنیسم گستاخ» مواجه هستیم که به خود جرات میدهد به حریم
روشنفکری تجاوز کرده و حتی اندیشه و خرد و علم و هنر عمیق را به باد استهزاء و
تمسخر بگیرد. شاید تجربه انتخابات ۸۴ مزید بر علت شد تا بپذیریم این لمپنیسم قدرتی
کاملا ملموس و عینی، فراتر از بسیج جامعه روشنفکران دارد.
همه این
عوامل دست به دست هم داد تا روشنفکر ایرانی، آزاداندیشی خود در حوزه نظر و بیان را
با مصلحتسنجی سیاسی جایگزین کرد. گویی چنان از تکرار یک اشتباه سیاسی وحشت داشت که
اولویت نخست خود را «اشتباه نکردن» قرار داد؛ و چنان از حملات و انتقادات عوامانه ترسید
که همرنگی با جماعت برایش ملاک ارزش شد. شیوههایی که هیچ یک با ذات روشنفکری
همخوانی ندارد.
پرهیز از
احتمال «اشتباه» هرقدر در حوزه عمل سیاسی درست و خردمندانه است، در حوزه اندیشه و
نظر فاجعهبار خواهد بود. تسلیم شدن به خواست و قضاوت تودهها نیز نقطه مرگ روشنفکری
است که قرار بود پیشگام و راهنمای جامعه باشد. با چنین ترسهایی، «روشنفکر سیاستزده»،
استقلال نظر خود را از دست داد؛ گویی ما بر سر یک دوراهی قرار داریم: یا آزاداندیشی
بیقید و شرط خود را به حوزه سیاست تسری دهیم و اسیر آرمانگرایی انتزاعی شویم، یا
آنکه مصلحتسنجی عملی را به حوزه اندیشه بکشانیم و به خودسانسوری روی آوریم.
سیمین دانشور،
در آغاز سخنرانیاش در شبهای گوته گفته بود: «سخنام را با ستایش آزادی فتحباب میکنم
به این امید که این حق برای هنرمندان و همهگان، همواره بازشناخته شود». چه میدانست
کار به جایی میرسد که حتی گروهی از روشنفکران نیز دیگر این «حق آزادی» را برای یکدیگر
به رسمیت نمیشناسند و مانند حکومت «مصلحت» را توجیه «سانسور» میکنند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر