۶/۰۴/۱۳۹۲

حسرت عاشقی بی‌بهانه *

کافه شلوغ بود و من مجبور شدم منتظر بمانم. تا یک میز خالی شد پیرمرد از لای در خزید و آرام رفت پشت میز. کمی ژولیده بود و سیه‌چرده. از آن‌هایی که فریاد می‌زنند اهل خوزستان‌اند. کافه‌چی سریع رفت و بلندش کرد تا نوبت من را رعایت کرده باشد. گفتم اگر شما مشکلی ندارید من خوشحال می‌شوم با هم بنشینیم. خندید و نشست. زود فهمیدم که مشکلی در حرف زدن دارد. فکر کردم که ناشنوا است، اما نبود. شاید مشکلی در گفتارش ایجاد شده بود که حرف نمی‌زد و اگر هم می‌زد من بیشتر از روی لب‌خوانی منظورش را می‌فهمیدم تا خس خس بریده‌ای که به زحمت از دهانش خارج می‌شد. سیگار تعارف کرد و حالا دیگر رفیق شده بودیم. انتخاب منو را به من واگذار کرد و رفت سراغ دفتر و دستک‌ش. 

از لا به لای کاغذها یک چیزی شبیه آی.پد کشید بیرون. یکی از این رایانه‌های کوچک لمسی. باز کرد و گذاشت رو به روی من. شعر بود. خواندم. زیرش را امضا کرده بود «لیلوا». من مدت‌هاست که دیگر شعر نمی‌خوانم. ناامید شده‌ام از ظهور شاعری که به شعر فارسی معنای دوباره بدهد. اگر هم هوسی باشد هنوز هم «شاملو» و «نیما» و «سایه» و «شیرکو» را ترجیح می‌دهم. ولی شعرش عجیب به دلم نشست. یادآور شعری بود که سال‌های سال پیش خوانده بودم، در دوره‌ای که هر کسی در زندگی تجربه می‌کند و هیچ کس هم فراموشش نخواهد کرد. آنجا ترجیع بند این بود که: «نگاه پاک چشم‌هایت بوی شقایق می‌دهد». اینجا ترجیع‌بند این بود که: «درون چشمان تو عشق جاریست» (+)

گفتم خوشم آمد. در سکوت لبخند زد و شعر بعدی: «پدرم می‌آمد از سرِ كوچه‌ی فقر». (+) بیشتر به دلم نشست. نه از آن جهت که با اشعار بزرگی مواجه شده باشم. فقط از آن رو که گفتم: «این روزها دیگر کسی از فقر شعر نمی‌گوید. نمی‌دانم چه شد که همه شاعرها پولدار شدند!» باز هم بی‌صدا خندید و شعر بعدی:

مهر . . . نوش . . . مرا
مهر . . . نوش
که من
رهگذری غریبم
به روی شانه بی‌پناهی این شهر (+)

این یکی به نظرم بهتر بود. چقدر دل نشین بود تکرار صحیح «مهر . . . نوش . . . مرا». چقدر حسودی‌ام شد به معشوقی شاید «مهرنوش» نام که این‌چنین عاشق شاعرپیشه‌ای دارد. پیرمرد به همان سادگی و در همان سکوتی که آمده بود، آرام رفت و من ماندم در حسرت که هیچ وقت کسی برای من شعری نسرود.

پی‌نوشت:
تعبیر «عاشقی بی‌بهانه» را از یکی از اشعار خودش برداشتم. (+)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر