آن سالها بسیار فکر میکردم که چرا بازار نوستالژیهای دهه شصت اینقدر داغ شده است؟ حوالی کودتای ۸۸ به بعد بود و به موازات سرکوبهای خیابانی، شعف و اشتیاق روزافزونی دیده میشد به هر چیزی که رنگ و بوی دهه شصت را داشت. کلیپ پیوست احتمالا یکی از بارزترین مصادیقاش بود که بسیار به دل مینشست اما رازش را نمیدانستیم. امروز که دوباره و چند باره آن را میبینم، گمان میکنم رازش در تک بیتی از خودش نهفته است:
«قصه ما
تموم شد
قصه ما بود
همین».
بلی. این
ترانهی آشنا، این آهنگی که برای بسیاری از ما یادآور روزهای آغاز کودکی بود، به
طرز غریبی، در درون خودش به پایان داستان ما نیز اشاره میکرد. اشارهای که در
کودکی متوجهاش نبودیم، اما آن سالها تجسماش را آن بیرون، توی خیابان به چشم میدیدیم:
ما به سن مردن رسیده بودیم! به سن سلاخی شدن؛ سن ایستادن، با دست خالی مقاومت
کردن، گلوله خوردن و در گورهای بینام مدفون شدن.
دیگر
لازم نبود که شاعر برایمان از عموهایمان و از «مرتضی» بگوید که: «به خاطرِ هر چیزِ
کوچک، هر چیزِ پاک به خاک افتادند». ما ناگهان آنقدر بزرگ شده بودیم که وقت به خاک
افتادنمان رسیده بود. مثل ندا. سهراب. اشکان و ...
حالا
فکر میکنم، هر بار که این کلیپ را میدیدیم، هر بار که خاطرات شادیهای کوچک دهه
شصت را مرور میکردیم، انگار ایستاده بر گور خویش اشک میریختیم. برای خودمان دل میسوزاندیم
که چه زود دیر شدیم و قصههامان تمام شد.
ده سال
بعد، نوبت از ما گذشته بود. نوبت به دختران و پسرانی رسیده بود که خواهران و
برادران کوچک ما بودند. آنقدر کوچک که شاید ده سال پیش لازم بود بغلشان کنیم و به
خیابان ببریم، حالا اما آنها بودند که خیابان را در آغوش گرفته بودند، با فریادهایشان،
با اشکهایشان و با خونهایشان.
چقدر
شتاب دارد این چرخ سفاک. چه زود نوبتها میرسد و چه زودتر میگذرد. کی اینقدر پیر
شدیم که نوبت مردن از ما گذشت؟ حالا دیگر حتی نمیتوانیم برای خودمان دل بسوزانیم
چراکه نوبت به سوگواری برای دیگرانی رسیده که شاید اگر ما کارمان را درست انجام
داده بودیم، حالا در دنیای بهتری زندگی میکردند؛ و اصلا بهتر و بدترش به کنار،
حالا هنوز فرصت داشتند «زندگی» کنند.
ما اما
نتوانستیم؛ شکست خوردیم؛ باختیم؛ شاید برای آنکه ما را برای این سطح از بیرحمی
آماده نکرده بودند. آقای حکایتی، برای ما از دوستی، صداقت و مهربانی قصه گفته بود
و ما در برابر بیشرمی، وقاحت و رگبار آتش معصومانه مبهوت شده بودیم. ما به عروسکهای
موش و بره و آهو عادت داشتیم؛ این قصابهای سیاهپوش برایمان ناآشنا بودند. ما بلد
نبودیم بجنگیم. «ما نمیجنگیدیم، فقط کشته میشدیم».
نمیدانم
چه کار باید میکردیم. نمیدانم کجای راه را اشتباه رفتیم. یا شاید، پدران و
مادرانمان اشتباه رفته بودند. فقط میدانم که نوبت ما گذشت و میراث خوبی برای
خواهران و برادرانمان به جای نگذاشتیم. ما تلنباری از «نمیدانم»ها شدیم و حالا
شاید تنها چیزی که باید بپذیریم آن است که هیچ حقی، هیچ حقانیت و مشروعیتی برای
آموزش یا سرزنش یا رهبری یا نصیحت این نسل جدید نداریم. اینهایی که حتی زودتر از
ما به سن مردن رسیدهاند. اگر نمیتوانیم و نتوانستیم که باری از دوششان برداریم،
شاید باید حداقل اینقدر شهامت داشته باشیم که کنار بکشیم و به انتخابهاشان احترام
بگذاریم. راهی که پدرانمان رفتند و ما رفتیم به اینجا رسید. اجازه بدهیم، این نسل
جدید به هر راهی که میخواهد برود، شاید اینها دیگر به مانند ما سوگوار خودشان و
شرمنده آیندگانشان نشوند.