پیشتر در باب «بحران رهبری در طبقه متوسط جدید» نوشته بودم؛ اما مساله رهبری، با مساله نمایندگی سیاسی تفاوت دارد. رهبران بزرگ گاهی بیش از آنکه به شرایط اجتماعی وابسته باشند، محصول نبوغ و اراده شخصی هستند؛ اما بحث «نمایندگی سیاسی» یکسره مسالهای اجتماعی است. یعنی مجموعهای از احزاب، گروهها، اصناف و نهادهای اجتماعی که روی هم رفته بتوانند مطالبات یک قشر یا طبقه اجتماعی را نمایندگی کنند. نمایندگانی که به باورم، طبقه متوسط جدید ایران از آن کاملا محروم است.
شکلگیری
طبقه متوسط جدید ایرانی، از دوره رضاشاه آغاز شد و در دوره پهلوی دوم اوج گرفت. توسعه
بوروکراسی اداری و سپس رشد صنعتی کشور در این دوران طبقهای را پدید آورد که هرچند
وامدار توسعه حکومتی بود، اما به رژیم حاکم وفادار باقی نماند. پادشاهان پهلوی با
دست خود طبقهای را ایجاد کردند که قصد نداشتند اجازه مشارکت سیاسی را به آن
بدهند. وضعیتی که آبراهامیان از آن با عنوان «توسعه نامتوازن» یاد میکند و سبب شد
تا در نهایت طبقه متوسط نیز به جرگه انقلابیون بپیوندد.
رژیم
برآمده از دل انقلاب اما، اشتباه پهلوی را تکرار نکرد. حاکمان جدید، انسداد سیاسی
را همراه با یک پروژه بزرگ «مهندسی اجتماعی» پیش بردند. پروژهای برای تغییر لایهبندیهای
اجتماعی که «انقلاب فرهنگی» فقط نخستین گام آن بود. با پاکسازی گسترده دانشگاهها،
طبقه متوسط جدید از اصلیترین نهاد اجتماعی خود محروم شد. از آن به بعد، طی چهار
دهه حکومت تلاش کرد تا با تزریق انواع رانتها، سهمیهبندیها، بورسیهها،
نهادسازیهای مشابه و البته حذف و گزینش و ستارهدار کردن، مخالفان خود را در یک
فشار مداوم اجتماعی و اقتصادی قرار دهد.
همین
فرآیند، در دیگر محیطهای اجتماعی، اقتصادی و اداری کشور نیز دنبال شد. نهادهای وحشتناکی
چون «اداره گزینش» و «حراست» بازوهای اصلی این جراحی بزرگ بودند تا حتی منابع مالی
غیرخودیها را قطع کنند. سیاست تحمیل حجاب هم، حذف کامل نمادهای زیستی طبقه مدرن
از عرصه اجتماعی را هدف قرار داده بود. در کنار این «تضعیف سیستماتیک»، به صورت
موازی بخشهای سرسپرده و وابستهای از اقشار سنتی، خرده دهقانی و حاشیهای فرصت
یافتند تا با اعلام وفاداری به جریان حاکم، از پلههای ترقی بالا بروند و حتی با
کرسیهای رانتی دانشگاهی برای خود وجهه و ویترین موجهی فراهم کنند.
نظام
اسلامی، هرآنچه حقوق بدیهی شهروندان یک کشور بود را صرفا به شکل رانت میان دایرهای
از «خودیها» توزیع کرد تا از وفاداری نیروهایش اطمینان حاصل کند. البته نسلهای
دوم و سوم نیروهای خودی، (معروف به «ژن خوب») متناسب با موقعیتهای برآمده از دل
رانتهای اقتصادی و اجتماعی، تغییراتی در سبک زندگی را پذیرفتند و جلوه ظاهریشان تغییر
کرد، اما در نهایت وابستگی و وفاداری به خاستگاه سنتی و قدرتساخته خود را از دست
ندادند.
جریان شناخته
شده «اصلاحطلب»، دقیقا نماینده و بروز سیاسی همین اقشار اجتماعی بودند که سعی
کردند خود را نماینده تمامی طبقه متوسط جلوه دهند، در حالی که آشکارا گرایش سنتی
داشتند و برای نیمه مدرن طبقه متوسط، در بهترین حالت، صرفا گزینهای «بد» از میان
«بدتر»های حکومتی به شمار میآمدند.
نیمه مدرن
طبقه متوسط، هرچند از پروژه مهندسی اجتماعی به شدت آسیب دید، ولی به کلی نابود نشد
و با فضای اندکی که برای تنفس خود ایجاد کرد، توانست به مرور نیروی اجتماعیاش را
بازسازی کند. آخرین سنگری که اقشار مدرن توانستند همچنان برای خود حفظ کنند، حوزه
هنر و جامعه روشنفکری بود که به دلیل خصلت ذاتی خود تا حد زیادی از گزند مشابهسازیهای
حکومتی در امان ماندند. بدین ترتیب، نخبگان جامعه روشنفکری، فرهنگی و هنری تا حدودی به تریبون اقشار مدرن بدل شدند و
در غیاب نمایندگان سیاسی، بار انتقال مطالبات تجددگرایان را به دوش کشیدند. هرچند
در نهایت و در بزنگاههایی چون انتخابات، چارهای نداشتند بجز پذیرش یک ائتلاف
سیاسی با یکی از نیروهای حاضر، که غالبا همان اصلاحطلبان بودند. با این حال، این ائتلاف،
در جریان کودتای ۸۸ به شدت آسیب دید و با سرکوبهای خونین ۹۸ عملا متلاشی شد.
به باور
من، در حال حاضر، فضای سیاسی کشور به حدی دو قطبی شده که هر جریانی به ناچار به
منتهیالیه مواضع سیاسی خود رانده میشود. پس از حصر میرحسین موسوی، اصلاحطلبان در
دوگانه خاستگاه سنتی و محافظهکارانه خود با خصلتهای به ظاهر تحولخواهانه، جانب
اولی را گرفتند. بدین ترتیب، طبقه متوسط مدرن ایرانی، بیش از هر زمانی خلاء
نمایندگی سیاسی خود را در فضای رسمی احساس میکند. فقط گذشت زمان نشان میدهد که
آیا این طبقه، این بار حاضر میشود برای یک ائتلاف سیاسی به سراغ چهرههای شاخص
برانداز برود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر