۲/۱۳/۱۳۹۱

رویاهای کوچک من روی ایوان آجری


بهانه نخست این نوشته، دعوت «حمزه غالبی» است تا گروهی از وبلاگ‌نویسان از «رویاهای خود» بنویسند. بهانه دیگرش توافقی است میان جمعی از وبلاگ‌نویسان که در حلقه وبلاگی «گفت و گو» هر دو هفته یک بار موضوعی را مورد توافق قرار می‌دهند. هر دوی این بهانه‌ها این پیش‌زمینه را ایجاد می‌کند که این «رویا» حتما باید آرمانی گروهی و اجتماعی باشد، اما من اصولا آدم خودخواهی هستم! رویای من گروهی نیست. من اصلا سودای ایران آزاد و آباد فردا را ندارم. رویای من جهانی بدون فقر نیست، یا جهان صلح و ریشه‌کن شدن بی‌سوادی و جهان بدون کودکان‌کار و انسان‌های ناگزیر از تن‌فروشی! رویای من خیلی ساده‌تر است.

در خیابان «آیت‌الله طالقانی» تهران قدم زده‌اید؟ من هر هفته چند بار این کار را می‌کنم. در خود خیابان و گاه در کوچه‌های اطرافش. بعد به ساختمان‌های قدیمی و ایوان‌های آجریشان خیره می‌شوم و هر بار از اعماق وجود «آه» مي‌کشم. گاه از دیدنشان به وجد می‌آیم و همان‌جاست که رویاهایم پیش چشمم زنده می‌شوند. بلی؛ رویای من یک واحد کوچک مسکونی، در خیابان طالقانی تهران است با نمایی آجری و ایوانی رو به خیابان. چقدر بهتر اگر حوالی پارک ایران‌شهر باشد و یا حتی در آن خیابان موسوی که از جنوب پارک به سمت شمال ادامه دارد و از همان ابتدایش نمای «خانه هنرمندان» پیداست! رویای من همین‌قدر کوچک است.

من در رویای خودم شب‌هایی که حتما بهاری و یا تابستانی است روی ایوان خانه آجری‌ام می‌نشینم و از نسیمی که حتما خنک است لذت می‌برم و به آسمانی که حتما پرستاره است خیره می‌شوم. میز و صندلی چوبی کوچکی که شاید «لهستانی» باشد دارم و حتما یک فنجان هم قهوه و یک زیرسیگاری و اگر رمانی از مارکز یا داستایوسکی در دستم نباشد، شاید مشغول خلق شخصیت باشم. آخر من شیفته ادبیات هستم. همیشه دوست داشتم روزی نویسنده شوم. حتی آن روزهایی که با تمام وجود مشغول خواندن ریاضی و فیزیک بودم! احتمالا در رویای من وضعیت به گونه‌ای است که مردم از ترس بیکاری و فقر ناچار نشوند فرزندانشان را فارغ از علایق و استعدادهایشان به تحصیل در رشته‌هایی بکشانند که بازار کار دارند.

در رویای من، وقتی که مشغول نوشتن و یا خواندن هستم هیچ گاه حواسم بابت دیرکرد اقساط بانک پرت نمی‌شود. آخر در رویای من، کارفرمای عزیز ابدا قصد ندارد که پرداخت حقوق را گاه تا پنج ماه هم به تعویق بیندازد. احتمالا در رویای من، تمام کارگران، اصناف و اتحادیه‌های مستقلی دارند که هرگاه لازم شد از حقوق اعضای خود در برابر کارفرمایشان دفاع می‌کنند. البته در رویای من کارفرما هم یک دراکولای خون‌آشام نیست. او هم اگر مطالبات خود را از دولت وصول کند به حقوق کارگرش پای‌بند است. پس حتما در آن رویا دولت بودجه‌های عمرانی کشور را خرج توزیع چک‌پول در سفرهای عمرانی و پرداخت یارانه نکرده و جیب مسوولین دولتی هم سوراخ نبوده تا هزار هزار میلیارد از تویش زمین بریزد و خلاصه پیمانکار خصوصی بماند و مطالباتی که وصول نمی‌شوند و پولی که وجود ندارد تا حق کارگرش را بدهد.

بگذریم، آرامش و سکوت ایوان خانه آجری را نباید آشفت. آنجا من نشسته بودم و حالا قلمی در دست دارم و کاغذی روی میز. حتما دارم فکر می‌کنم اما در آن رویای شیرین قطعا نگران این نیستم که ایده‌ داستانم خوشایند دستگاه «ممیزی» نیست و اگر آن را به همین شکل بنویسم قطعا مجوز انتشار نخواهد گرفت. آخر در رویای من چیزی به نام «مجوز نشر» وجود ندارد. حتما آن‌جا هر انسانی حق دارد نظرش را و رویای‌ش را بازگو کند یا روی کاغذ بیاورد و به دست دیگران بدهد. اصلا لازم نیست یک گروهی بنشینند پشت چند تا میز و برای درونیات مغز انسان‌ها تصمیم بگیرند.

به هر حال هر نویسنده‌ای در لحظاتی از داستان‌هایش دچار یک وقفه می‌شود. ممکن است چیزی به ذهنش نرسد و توقف من هم روی ایوان خانه آجری خیابان طالقانی شاید به این دلیل است که نمی‌توانم نام رمان‌ام را انتخاب کنم. پس بهتر است برای مدتی از ایوان خارج شوم و در خیابان قدم بزنم. طالقانی نزدیک چهارراه ولیعصر است. پس چه مقصدی بهتر از تیاترشهر که حتما در آنجا نه خبری از کارگاه‌های ساختمانی شهرداری است، نه اثری از خیمه‌های زشت و پرچم‌های بی‌سلیقه و نه کسی کل فضای تیاتر را با نوارهای مداحی به هم ریخته است. تازه، احتمالا «علک*» را هم می‌شود همان حوالی ساختمان تیاترشهر پیدا کرد. آخر در رویای من، علک 21-22 ساله که جای خود، هیچ زندانی سیاسی دیگری هم در زندان نیست. علک هم عاشق تیاتر شهر بود.

حتما می‌توانیم با هم بنشینیم گپ بزنیم، چای بخوریم و حتی تیاتر ببینیم. آن هم چه تیاتری؟ شاید هملت ببینیم! آن هم «هملت»ی که در آن «اوفلیا» کلاه حصیری بر سر ندارد! آخر در رویای من هیچ مامور حراست و گشت ارشادکننده و خانم مهربان نصیحت‌گویی با چماقی زیر چادر وجود ندارد که برای مردم تعیین کنند چه لباسی برازنده آنان است و البته تشخیص بدهند اوفلیا حتما چیزکی به سرش می‌کشیده!

بعد از تیاتر ما فرصت داریم قدم‌زنان خیابان‌های تهران را گز کنیم. البته نه در تاریکی! آخر در رویای من ابدا مغازه‌داران مجبور نیستند سر یک ساعت مشخص تعطیل کنند و شهر را به حالتی غیررسمی از حکومت نظامی فرو ببرند! حتما چراغ بسیاری از مغازه‌ها روشن است و در تاریکی شب زیبایی شهر را دوچندان کرده. ما هم با خیال راحت مشغول قدم زدن هستیم و هیچ هراسی هم نیست از نوجوان‌های موتورسواری که ناگهان جلوی شما را می‌گیرند و با به رخ کشیدن چپیه‌ای که حتما کارت هویت محسوب می‌شود از شما بپرسند: «کجا می‌روی؟» یا «چه کار می‌کنی این وقت شب؟» و البته اجازه هم داشته باشند تا فیهاخالدون شما را بگردند!

در آن پیاده‌روی شبانه ما، ممکن است جایی سکوت شب را صدایی چون جشن و پای‌کوبی بشکند. سر که می‌چرخانی به مجموعه‌ای با چراغ‌های فراوان برخور می‌کنی که صدای خنده و شادی و هم‌خوانی از آن به گوش می‌رسد. سهم ما البته بجز یک لبخند از شادی هم‌وطنان چیزی نیست. برای کارمندی که صبح فردا باید سر کار باشد، فرصت لب تر کردنی وجود ندارد. بالا و پایین پریدن‌اش هم که دیگر از ما گذشته. اگر فرصتی باشد، امثال من ترجیح می‌دهند لم داده روی صندلی‌های سالن از موسیقی لذت ببرند. در مجموعه‌هایی که حتما در شان و مقام موسیقی ما بنا شده‌اند تا بار دیگر استاد شجریان برایمان نغمه‌ای بخواند که قطعا این بار «مرغ سحر» نیست و یا حتی «سیمین غانم» دوباره آن حنجره مخملین‌اش را در فضای تالاری به صدا درآورد که این بار پلاکارد «ورود آقایان ممنوع» بر درش ندارد!

اما آن شب را ما همچنان قدم می‌زنیم تا به خیابان طالقانی و آن خانه آجری و ایوان کوچک‌اش برسیم. تا آن زمان حتما ذهن من هم جرقه‌ای زده است تا بالاخره بتوانم نام رمان‌ام را انتخاب کنم. آن‌گاه شاید قلم را بردارم و روی کاغذ بنویسم: «رویاهای کوچک من روی ایوان آجری»!

------
* «علی‌اکبر محمدزاده» دبیر انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف

با موضوعی مشابه از حلقه وبلاگی «گفت و گو» بخوانید:

«شمه‌ای از تاریخ فردای ایران» - مهدی جامی (سیبستان)
«رویاهای کهنه من» - سام‌الدین ضیائی (تارنوشت)


۲ نظر:

  1. رؤیاها شیرین‌اند. به طرز عجیبی. همین که از رؤیا حرف بزنی کلامت شیرینی و آرامش میگیره.
    خیلی از این مطلبت خوشم اومد. نه فقط به خاطر شیرینی رؤیاها. به خاطر رؤیاهای مشترک. و چیزای دیگه. ناچار شدم از توی گوگل‌ریدر بیام زیرش نظر بدم. حالا که اومدم اون قسمت پادکست رو هم دیدم. قبلاً ندیده بودم. عالیه.
    راستش یه حسرتی میخورم. و اون اینکه شهامت کمتری دارم. مدت‌هاست که برای دل خودم مینویسم. تمام تلاشمو میکنم که سیاسی ننویسم. و حالا نتیجه‌اش این شده که دیگه توان سابق رو ندارم.
    بهت تبریک میگم. به خاطر شجاعتت. یه راهکاری به ما بده رفیق ;)

    پاسخحذف
  2. جوادی۱۹/۲/۹۱

    نام ردیفی هم داری. آرمان.........

    پاسخحذف