![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiQlAViEGV5ygYJXCV14W6k5tZvjiU9XalHShBryjoEBGpSoHZXB3hXIL6Ov6yefv6N4sgWIXeREYI_piwMBIeW6uAO6hWu6Na9WgetOsMhAUHzQytyOO37DkVpS3i6PY8qzJvBefNAJao/s320/2cgitkw.jpg)
زیاد کار نمی کردم؛ وقتم برای تو بود؛ می بردمت تا جهان را ببینی؛ از دیوار چین و اهرام مصر گرفته تا سواحل برزیل؛ عیدها می بردمت شمال، یک ویلای جنگلی ساکت و آرام تا تنهاییمان را کسی آلوده نکند؛ شب ها موهایت را نوازش می کردم، برایت شعر می گفتم؛ ساز یاد می گرفتم و برایت می نواختم؛ صدایم هرچه بود تو دوست داشتی؛ خوشبخت می شدیم،
اگر من اخراج نمی شدم؛ اگر تو ترکم نمی کردی.
پی نوشت:
هنوز در لذت خواندن این داستان 150 کلمه ای هستم؛ دیدم کسی من را برای نوشتن داستان دعوت نمی کند گفتم خودم دست به کار شوم!
![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEily-VMNKa4hXnUFykrpxfjWLdLviO9VmFCYsNE-y0ymWnYNf-UgZVx4n23IvL7Hr9_Hr_bs1fh8XVRX539uafViP2fVmnhM1QgfhTEl-0HBaBMiIuSSg13qM0tIzkHsl2hU5XAZ1GsNi8/s320/rss1.png)
چه خوب بود! توقع آخرشو نداشتم..
پاسخحذف