۱۱/۲۷/۱۳۹۹

حصر در حصر


 

در دهمین سالگرد حصر رهبران جنبش سبز، متن‌های فراوانی در ستایش و تمجید از پایمردی رهبران جنش بر سر راهی که آغاز کرده بودند منتشر شده است. متن‌هایی که در ظاهر کارکرد گرامی‌داشت و زنده نگه داشتن نام و راه جنبش سبز را هدف قرار داده‌اند، اما متاسفانه من گمان می‌کنم بخشی بزرگی از آن‌ها، در یک کج‌کارکردی آشکار، عملا به قفل‌هایی بیشتر بر در زندان‌های حصر بدل شده‌اند.

 

انسان آزاده، وقتی قدم در راهی می‌گذارد، گاه برای حفظ آرمان‌اش از جان خود نیز می‌گذرد. حبس و حصر و زندان و شکنجه نیز همه هزینه‌هایی هستند که فرد می‌پذیرد تا باور خود را و آزادگی خود را حفظ کند. یعنی با انتخاب‌ش نشان می‌دهد که ایستادگی بر سر هدف‌اش را از حفظ و بقای جان و زندگی هم ارزشمندتر می‌داند.

 

در چنین شرایطی، دژخیمان مستبد، نهایت ظلمی که می‌تواند بر انسان آزاده روا دارد، همان بند و زنجیر است و ای بسا داغ و درفش و مرگ؛ می‌تواند کالبد جسمانی را مورد تهاجم قرار دهد، اما هیچ راهی برای تصرف و سرکوب پیام انسان و آرمان او ندارد. پس چه بسیار بزرگان و نامداران راه آزادی که جان‌شان را در این راه داده‌اند اما در نهایت راه‌شان به ثمر نشسته و فارغ از آنکه جسم فانی‌شان قربانی جنایت جلاد شده، در نهایت پیروز جدال با  استبداد شده‌اند.

 

میرحسین موسوی نیز از این قاعده مستثنی نبود. او هم به مانند هر آزادی‌خواه دیگر، همان هنگام که قدم در مسیر مبارزه با حاکمیت استبداد و اختناق گذاشت، به خوبی از عواقب انتخاب‌ش برای شخص خود آگاه بود. به یاد بیاوریم آخرین پیام‌هایش را که به صراحت می‌گفت: «به زودی ارتباط من با شما قطع خواهد شد اما بدانید که میرحسین موسوی اهل بازگشت از این مسیر نیست». یعنی آخرین نگرانی‌اش نه جان خود، بلکه تحریف انتخاب و مسیرش بود.

 

طبیعتاً ماشین این بار هم همان رفتاری را بروز داد که از آن توقع می‌رفت. میرحسین را هم به حصر فرستاد، همان‌طور که صدها نفر را به خاک و خون کشید و هزاران نفر دیگر را نیز روانه زندان کرد. هرچند تمامی این رفتارها را می‌توان مصادیقی از جنایت‌پیشگی یک رژیم استبدادی قلمداد کرد، اما به شخصه باور دارم، اگر جنایتی بزرگتر از حبس و حتی قتل انسان وجود داشته باشد، آن «تحریف انسان» و قلب هویت و هدف انسانی اوست. یعنی دقیقا همان گوهره‌ای که خود فرد ترجیح می‌دهد جان‌اش را هم فدای حفظ و بقای آن کند.

 

در تمامی این سال‌ها که نهایت توان حاکمیت تنها به حبس و سرکوب کالبدهای انسانی بود، گروه دیگری نیز دست به کار شدند تا روح آن‌ها را، و پیام و هدف و آرزوی آن‌ها را تحریف کرده و به شیوه دیگری به حبس و حصر بکشند.

 

نخست آن جریان مشکوک اما گسترده‌ای که رذیلانه از فرصت حصر میرحسین بهره جست تا از آبروی او آب به سیمای جنایت‌های جنگی و منطقه‌ای بریزد و در تحریفی آشکار و یک وارونه‌ نمایی حیرت‌انگیز، نام او را در کنار چکمه‌پوش‌های جنگ‌افروز منطقه‌ای قرار دهد.

 

یا گروه دیگری که مشی بنیادین و شیوه مردم‌گرای سیاست‌ورزی میرحسین را با محافظه‌کاری تقلیل‌گرایانه خود در شکل اصلاحات حداقلی صندوق‌محور قلب کردند و در دوگانه‌سازی‌های کاذب و خودخوانده «اصلاح‌طلب / برانداز»، سعی کردند میرحسین را در نقطه مقابل میلیون‌ها شهروند «جان به لب رسیده» قرار دهند.

 

اینان، عوامل و ابزارهای آن جنایت بزرگتر، یعنی تحریف میرحسین، و تحریف آشکار تمامی دیگر شهدا و مبارزان و قربانیان خیز دموکراسی‌خواهی نوین ایران هستند. خیزشی که از یک دهه پیش در شکل جنبش سبز مسیر جدیدی را آغاز کرد و امروزه در سراسر کشور به اشکال گوناگونی از مقاومت مردمی و خیزش برای تغییرات بنیادین گسترش یافته است.

 

ادای دین واقعی و پاسداشت حرمت تمامی این تلاش‌ها و فداکاری‌ها، تنها با سری افراشته و تاکید قاطع بر ادامه راه و تحقق تمامی مطالبات میسر است، نه در مدیحه‌سرایی‌هایی حزن‌انگیز و منفعلانه که مساله را در سطح ظلمی شخصی بر محصوران تقلیل می‌دهد. جریان دموکراسی‌خواهی ایرانی در غیاب رهبران سیاسی قابل اعتماد خود دچار یک ضعف و پراکندگی آشکار است، اما به شخصه گمان می‌کنم، امروز اگر اولویتی پیش روی این جریان وجود داشته باشد، نه شکستن حصر برای آزادی جسم رهبران از زندان، بلکه شکستن حصر بزرگ‌تر، یعنی زدودن زنگار تحریف از راه و منش و مطالبه واقعی آنان است.


۱۱/۱۸/۱۳۹۹

نظریه‌ای برای تاریخ: ایران فرهنگی در مقابل ایران نظامی


 

 در بخشی از نظریه تاریخی خود، همایون کاتوزیان به دور باطل «استبداد، هرج و مرج، استبداد» می‌رسد. یعنی مردم یک مستبد ظالم را سرنگون می‌کنند؛ کشور دچار هرج و مرج می‌شود و برای رهایی از این بحران به ناچار به مستبد بعدی پناه می‌برند. فارغ از دیگر نقدهایی که می‌توان به نظریه کاتوزیان وارد کرد، اساس این دور باطل زیر سوال است.

 

یک شیوه برای آزمون این ادعا، بر شمردن نقاط اوج تاریخ تمدنی ایران زمین است. یعنی بررسی کنیم که قله‌های فرهنگی تاریخ ایران در کدام دوره‌ها متجلی شده‌اند؟ برجسته‌ترین شعرا و اصحاب اندیشه چون سعدی و مولانا، تمام عمر خود را در دوران آغاز تا فرجام حمله مغول‌ها به ایران زندگی کرده‌اند. حافظ شیرازی و عبید زاکانی در عصر جدال‌های ایلخانان مغول با بقایای تیموریان زندگی می‌کردند و در نتیجه در آثارشان بجز نام چند حاکم گمنام محلی، به هیچ پادشاه شناخته شده‌ای اشاره نشده است.

 

فردوسی را بسیاری شاعر دوران محمود غزنوی تصور می‌کنند در حالی که سرودن شاهنامه ۳۰ سال به طول انجامید و پادشاهی محمود تنها ۴ سال بود. فردوسی در زمانه‌ای زندگی کرد که مملکت به دست سامانیان و آل‌بویه و زیاریان و غزنویان تکه‌تکه شده بود و در جدال‌های داخلی مدام دست به دست می‌شد. عطار و نظامی در اوج زوال خوارزمشاهیان و بقایای سلجوغیان زندگی می‌کردند که پادشاهی ایران به چنان فسادی کشیده شد که طومارش را حمله مغول در هم پیچید.

 

دیگر اندیشمندی که تلاش کرده تاریخ ایران را به ادعای خود با «تاریخ فلسفه» و اندیشه تقسیم‌بندی کند، سیدجواد طباطبایی است. من به صورت مفصل در مقاله‌ای دیگر به تناقض‌های فراوان طباطبایی اشاره کرده‌ام که می‌توانید از کانال تلگرامی «مجمع دیوانگان» آن را دریافت کنید. یعنی طباطبایی که سعی کرده تاریخ را با نقاط اوج اندیشه ایران‌زمین پیوند بدهد، دقیقا به این دلیل که هیچ تناسبی میان این دو ندیده، مجبور شده مرزبندی زمانی‌اش را مدام پس و پیش کند که در نهایت هم جز تناقض‌گویی‌های فراوان ره به جایی نبرده است.

 

در پاسخ به این وضعیت، من ایده متفاوتی را سال‌ها پیش از حسن قاضی‌مرادی دریافت کردم. او که خود زمانی در کتاب «استبداد در ایران» به همان دور باطل «استبداد، هرج و مرج، استبداد» باور داشت، بعدها به این نتیجه رسید که چنین تقابلی از اساس بی‌پایه است چرا که: «استبداد، دقیقا همان هرج و مرج است».

 

رویای «نظم مستبدانه» در ذهن ایرانیان پیشینه درازی دارد، به حدی که معنای «نظم» و «عدالت» در نظرگاه بسیاری از اندیشمندان ما، به نوعی برگرفته از آرای افلاطون، به معنای قرار دادن «هرکسی در جای خود» بوده که تنها توسط یک حاکم مقتدر خردمند میسر می‌شده است. ته مانده رسوبات همین اندیشه کهن، هنوز هم بسیاری از ایرانیان را به توهمی همچون «نظم آهنین آلمان نازی» کشانده است، در حالی که محققانی چون «هانا آرنت» به خوبی نشان داده‌اند که اقتدارگرایی توتالیتر نازی‌ها، دقیقا آشفته‌بازاری از تمامی بی‌نظمی‌ها بود که اتفاقا ما خودمان همین امروز هم مشابه‌اش را سراغ داریم: در اوج اقتدار و سرکوب حکومتی، شاهد اوج‌گیری هرج و مرج و فساد هستیم.

 

امروز اگر بتوانیم از مفهومی پیوسته و تاریخی به نام «ایران» سخن بگوییم، دقیقا مدیون و وابسته به زنجیره‌ای از آثار فرهنگ و ادب هستیم که از خلال سقوط اقتدارهای مرکزی جوانه زده‌اند. جنگ‌جویان قدرقدرت و قاتحان کشورگشای تاریخ این کشور، اگر هم دستاوردی کسب کرده‌اند، خیلی زود نیست و نابود شده و رد پایی از آن در زیست امروز ما به چشم نمی‌خورد.

 

البته اندیشمندان بسیاری (به ویژه پروفسور آن لمبتون) بر این تقابل دیرینه «نهاد وزارت» با «نظامیان» در تاریخ ایران تاکید کرده‌اند که اولی را می‌توان نهاد حافظ «ایران فرهنگی» قلمداد کرد و دومی را نهاد مدافع «ایران نظامی». این دوگانگی به ویژه در تاریخ ایران پس از اسلام کاملا مشهود است و در آینده بیشتر بر شواهد و البته علل رخ دادن آن تاکید خواهم کرد.

 

در اینجا، فقط مطلب را با یکی از کاربست‌های این نظریه به پایان می‌برم که با استفاده از آن می‌توان سنت دیرینه «وزیرکشی» در تاریخ ایران را نیز توضیح دهد. سنتی که حتی تا عصر مدرن هم ادامه یافته و نه تنها مثال‌هایی چون کودتای ۲۸مرداد و حتی کودتای خرداد ۸۸ را باید از مصادیق آن دانست، بلکه حتی می‌توان قربانی شدن مداوم روسای جمهور (نخست وزیران جدید) در پای قدرت‌گیری نظامیان را نیز می‌توان با همان توضیح داد. (ماجرای استخر فرح را هم می‌شود اینگونه دید؟!)


۱۱/۱۵/۱۳۹۹

سقوط ممتد

 


یکی از دستاوردهایی که اصلاح‌طلبان برای موثر نشان دادن کارنامه خود بدان اشاره می‌کنند، تغییر در فضای اجتماعی و تنوع در شیوه پوشش و سبک زندگی شهروندان است. در واقع، تحول از فضای بسته اجتماعی دهه‌های ۶۰و۷۰ به فضای نسبتا بازتر دهه‌های ۸۰و۹۰ را دستاورد سیاسی جریان خود می‌دانند؛ من اما در این مورد میان دو مساله تفکیک قائل می‌شوم: یکی «وضعیت حقیقی» جامعه و دیگری «وضعیت حقوقی حکومت».

 

در پس تغییر گفتمان کلانی که همراه با انقلاب ۵۷ از راه رسید، بخش بزرگی از جامعه ایرانی خیلی زود خودش را با گفتمان حکومت اسلامی حاکم همراه کرد. بدین ترتیب، بسیاری از سخت‌گیری‌های حکومتی در دهه‌های ۶۰و ۷۰، هرچند برای بخش‌هایی از مردم آزاردهنده بود، اما در عین حال با حمایت ضمنی و گاه آشکار بخش‌های بزرگی از جامعه همراه بود.

 

این مساله به ویژه در مورد وضعیت زنان چشم‌گیر و قابل شناسایی است. تابوی رابطه جنسی دختران، درست به مانند تابوی آرایش و اصلاح آنان پیش از ازدواج، فقط تحمیل‌های حکومتی نبودند. در بخش‌های بزرگی از جامعه، خود خانواده‌ها نقش بازوهای کنترل‌گر اجتماعی را بر عهده داشتند. نقشی که با تغییرات اجتماعی دهه‌های اخیر به شدت تغییر کرد و تعدیل شد؛ اما در برابر این تحولات در ساختار حقیقی جامعه، شواهد آشکاری وجود دارد که هیچ تحول مثبتی در ساختار حقوقی و سیاسی کشور رخ نداده است.

 

مورد اخیر ممنوعیت فیلم «قاتل و وحشی» به دلیل گریم خاص «لیلا حاتمی» یک اتفاق خارق‌العاده نیست، هرچند که می‌دانیم در سال‌های گذشته بارها فیلم‌هایی به همین ترتیب ساخته و پخش شده بودند. (نمونه‌اش فیلم «سرب» مسعود کیمیایی) واقعیت این است که بسیاری از آثار سینمایی و حتی تلویزیونی دهه‌های ۶۰ و ۷۰ امروز غیرقابل اکران هستند. سریال‌های «سربه‌داران» یا «سلطان و شبان» از معروف‌ترین نمونه‌هایی هستند که بدون ممیزی جدید امکان پخش ندارند، اما دایره این تنگ‌نظری‌ها حتی تا تصویر انیمیشنی گاو مادر در تبلیغات بستنی میهن هم کشیده شده است.

 

صرف نظر از مصادیق خاص، تنها در صورتی می‌توان مدعی تغییر در ساختار حقوقی کشور شد که حداقل یک قانون یا یک بخش‌نامه ساده را بتوان استناد کرد که در راستای دفاع از حقوق و گسترش آزادی‌های شهروندی تغییر کرده باشد. مساله‌ای که قطعا نه تنها پیدا نمی‌شود، بلکه به صورت متقابل می‌توان نشان داد که در تمام طول ۴۰ سال گذشته، هرگاه نهادهای حکومتی (از مجلس گرفته تا دولت یا حتی شورای عالی انقلاب فرهنگی) قانون و یا بخش‌نامه‌ای در مورد حقوق شهروندی و به ویژه آزادی‌های مربوط به زنان تصویب کرده‌اند، یکسره در راستای محدودسازی و افزایش سانسور و خفقان بوده است.

 

در عرصه‌های دیگر نیز دقیقا همین وضعیت قابل مشاهده است. افزایش دست‌رسی شهروندان به اطلاعات، مربوط به بازتر شدن فضای رسانه‌ای کشور نیست. اتفاقا ما در اوج خفقان رسانه‌ای و گورستان مطبوعاتی به سر می‌بریم. اینکه جایی آن سوی مرزها اینترنتی اختراع شده که با هزار فیلتر هم نمی‌شود ریشه‌اش را خشکاند را نمی‌توان به پای دستاوردهای داخلی گذاشت؛ بلکه باید گفت: جامعه ایرانی، طی دهه‌های گذشته هر روز «غیر رسمی‌تر» شده است!

 

حال می‌توان پرسید که آیا این مقاومت شهروندی و این تمرّد عمومی که به زیست غیررسمی اما متداول جامعه ایرانی بدل شده، امکان تغییر در قوانین حقوقی و نهادینه شدن به صورت یک زیست رسمی را دارد؟ به باورم معنای یک «اصلاحات واقعی» دقیقا می‌توانست همین رسمیت بخشی به زیست غیررسمی شهروندان باشد؛ اما به هزار و یک دلیل این اتفاقی نبود که ما شاهدش باشیم؛ من اینجا فقط دو تلنگر کوچک می‌زنم:

 

نخست اینکه، نیروهای جریان اصلاحات، هرگز نمایندگان این زیست غیررسمی نبودند. از نظر خاستگاه و باورهای مذهبی بیشتر به هسته قدرت شباهت داشتند و در نتیجه به جای آنکه برای رسمی‌ شدن مقاومت روزمره مردم با حکومت چانه‌زنی کنند، به صورت مداوم سعی می‌‌کردند که با قربانی کردن مردم، برادری و نزدیکی خود را به حکومت ثابت کنند! به همین علت است که فیلم «قاتل و وحشی» هم از جانب وزارت فرهنگ دولتی ممنوع شده که اتفاقا با رای و حمایت همین گروه‌های اجتماعی به قدرت رسیده است.

 

تلنگر دوم را باید به جامعه هنری (و به ویژه سلبریتی‌های سینما) زد. این گروه هم در برخورد با حاکمیت سانسور، وارد نوعی بازی «باج‌گیرانه» شدند. یک جور توافق ضمنی که بر اساس آن حکومت در زیست این قشر نازک «سلبریتی» چندان ورود نکند و فضایی آکواریومی در اختیارشان قرار دهد؛ در مقابل آن‌ها هم تلاش نکنند که برای رسمیت یافتن این سبک زندگی به نمایندگان سیاسی جامعه بدل شوند. یک جور زیست انگلی و رانت غیرمستقیم که بر یک «سقوط ممتد» سرپوش بگذارد و توهمی از آزادی‌های نیم‌بند را شبیه‌سازی کند.

۱۱/۱۴/۱۳۹۹

 


در میان نظریات متفاوتی که در باب انقلاب ۵۷ ارائه شده است، دو روایت خاص وجود دارد که طی ۴۰ سال گذشته بیشتر مورد تاکید و حمایت دستگاه حاکم قرار گرفته‌اند. یکی ادعای وجود «شبکه مساجد» و نقش‌آفرینی روحانیون به عنوان گسترده‌ترین سازمان و نهاد اجتماعی/سیاسی است که تلاش می‌کند دلایل قدرت گرفتن این صنف را در نظام برآمده از دل انقلاب توضیح دهد. روایت دیگر، شکاف‌های اقتصادی و در نتیجه نقش فرودستان اقتصادی (مستضعفان) است که در برابر اشرافی‌گری یا فساد دستگاه پهلوی به انقلاب روی آوردند و بعدها نیز به پیاده‌نظام حامی حکومت جمهوری اسلامی بدل شدند.

 

در نقد و سنجش هر دوی این نظرات، پژوهش‌های فراوانی انجام شده و از مسیرهای متفاوت چنین ادعاهایی به چالش کشیده شده است. برای مثال، آصف بیات، در کتاب «سیاست‌های خیابانی / جنبش تهی‌دستان در ایران» نشان می‌دهد که فرودستان اقتصادی در میان تمامی اقشار جامعه، کمترین نقش و مشارکت را در جریان مبارزات انقلابی بر عهده داشته‌اند؛ هرچند از فردای پیروزی انقلاب، به صورت گسترده از جانب برخی نیروهای پیروز به کار گرفته می‌شوند تا رقبای سیاسی را حذف کنند. او برای سنجش ادعای خود به آمارهایی از شمار شهدای انقلاب استناد می‌کند و می‌نویسد: «از میان ۶۴۶ نفر کشته شدگان تظاهرات‌ خیابانی، (در سال‌های ۵۶ و ۵۷) فقط ۹ نفر، یا به عبارت بهتر، نزدیک به یک درصد از میان آلونک‌نشین‌های تهران بودند. بالاترین نسبت‌ها از میان صنعت‌گران و مغازه‌داران (۱۸۹ نفر)، دانشجویان (۱۴۹ نفر)، کارگران کارخانه‌ها و کارگاه‌ها (۹۶ نفر) و کارمندان دولت (۷۰ نفر) بوده است».

 

پژوهش‌گران دیگری نیز با برخی سنجش‌های آماری به نتایج نسبتا مشابهی رسیده‌اند. برای مثال، «محمدحسین پناهی»، با تحلیل آماری بر روی مجموعه‌ای از شعارهای انقلاب، نشان داده است که بیش از ۹۷ درصد شعارهای انقلاب، بر روی مطالبات سیاسی تمرکز داشته است و در مقابل کمتر از ۱ درصد شعارها معطوف به دغدغه‌ها و مطالبات اقتصادی بوده است.

 

در پژوهش حاضر، من تلاش کردم خاستگاه و سوگیری‌های جریانات انقلاب را، با شیوه تحلیل آماری سخنان آیت‌الله خمینی بسنجم. برای این منظور، جلدهای سوم، چهارم و پنجم از مجموعه «صحیفه امام» را انتخاب کردم که تمامی سخنان، بیانیه‌ها، مصاحبه‌ها، سخنرانی‌ها و حتی نامه‌های خصوصی آیت‌الله خمینی را حد فاصل مهرماه ۱۳۵۲ تا بهمن‌ماه ۱۳۵۷ شامل می‌شود.

 

در این پژوهش، به طرق مختلف تلاش شده مجموعه‌ای از کلیدواژه‌های مشابه انتخاب شوند که هر یک را می‌توان به دغدغه‌های یک قشر یا طبقه اجتماعی مربوط دانست. سپس فراوانی این کلیدواژه‌ها در میان سخنان آیت‌الله خمینی مورد تحقیق قرار گرفته است. نتایج کامل این پژوهش را می‌توانید در قالب یک فایل پی.دی.اف از کانال تلگرامی «مجمع دیوانگان» دریافت کنید. در اینجا فقط به اختصار به برخی از نتایج اشاره می‌کنم:

 

نخست آنکه بر خلاف ادعای معتقدان به نظریه «شبکه مساجد»، پژوهش در کلام آیت‌الله خمینی نشان می‌دهد که ایشان طبقه متوسط شهری، به ویژه دانشجویان و روشنفکران را اصلی‌ترین مخاطبان خود قلمداد می‌کرده است. این فرضیه، با برخی گلایه‌های ایشان از فساد، بی‌عملی و بی‌تحرکی روحانیون که در نامه‌های خصوصی بدان اشاره شده کاملا سازگاری دارد و مشخص می‌کند که دست کم شخص رهبر انقلاب، هیچ امیدی به فعالیت نهادی با عنوان شبکه مساجد نداشته است.

 

دوم اینکه متناسب با مخاطبان طبقه متوسطی، ادبیات آیت‌الله خمینی آشکارا سیاسی و متمایل به گفتمان دموکراسی‌خواهی و حقوق بشر بوده است. مطالبات و شعارهای اقتصادی با فاصله زیاد نسبت به شعارهای سیاسی در درجه پایین‌تری از اهمیت قرار داشته‌اند.

 

سوم و در نهایت اینکه، با گذشت زمان و نزدیک‌تر شدن به موعد پیروزی انقلاب، می‌توان یک سیر متوازن از تغییر در لحن، ادبیات، کلیدواژه‌ها و در نتیجه مخاطبان آیت‌الله خمینی را هم مشاهده کرد. در واقع، کلیدواژه‌هایی همچون «انقلاب»، «قیام» یا «اعتصاب» به مرور در کلام ایشان اوج گرفته است و به همین اندازه نیز گفتمان معطوف به طبقه متوسط، با نزدیک‌تر شدن به انقلاب، جای خود را به یک گفتمان توده‌گرا داده است.

 

در واقع می‌توان گفت، در ابتدای حرکت و برای روشن کردن موتور انقلاب، آیت‌الله خمینی صرفا متکی به طبقه متوسط شهری و اقشار روشنفکر و دانشجویی بوده است؛ اما با اوج‌گیری تب انقلاب و نزدیک شدن به روزهای پیروزی نهایی، به مرور سعی کرده جامعه مخاطبان خود را تغییر دهد که روند این تغییر در فردای انقلاب تکمیل می‌شود و روشنفکرانی که زمانی مخاطب اصلی ایشان برای به راه انداختن قطار انقلاب بوده‌اند، به مرور به دشمنان جدید در دل یک حکومت اسلامی بدل می‌شوند.