در بخشی از نظریه تاریخی خود، همایون کاتوزیان به دور باطل «استبداد، هرج و مرج، استبداد» میرسد. یعنی مردم یک مستبد ظالم را سرنگون میکنند؛ کشور دچار هرج و مرج میشود و برای رهایی از این بحران به ناچار به مستبد بعدی پناه میبرند. فارغ از دیگر نقدهایی که میتوان به نظریه کاتوزیان وارد کرد، اساس این دور باطل زیر سوال است.
یک شیوه
برای آزمون این ادعا، بر شمردن نقاط اوج تاریخ تمدنی ایران زمین است. یعنی بررسی
کنیم که قلههای فرهنگی تاریخ ایران در کدام دورهها متجلی شدهاند؟ برجستهترین
شعرا و اصحاب اندیشه چون سعدی و مولانا، تمام عمر خود را در دوران آغاز تا فرجام
حمله مغولها به ایران زندگی کردهاند. حافظ شیرازی و عبید زاکانی در عصر جدالهای
ایلخانان مغول با بقایای تیموریان زندگی میکردند و در نتیجه در آثارشان بجز نام
چند حاکم گمنام محلی، به هیچ پادشاه شناخته شدهای اشاره نشده است.
فردوسی
را بسیاری شاعر دوران محمود غزنوی تصور میکنند در حالی که سرودن شاهنامه ۳۰ سال
به طول انجامید و پادشاهی محمود تنها ۴ سال بود. فردوسی در زمانهای زندگی کرد که
مملکت به دست سامانیان و آلبویه و زیاریان و غزنویان تکهتکه شده بود و در جدالهای
داخلی مدام دست به دست میشد. عطار و نظامی در اوج زوال خوارزمشاهیان و بقایای
سلجوغیان زندگی میکردند که پادشاهی ایران به چنان فسادی کشیده شد که طومارش را
حمله مغول در هم پیچید.
دیگر
اندیشمندی که تلاش کرده تاریخ ایران را به ادعای خود با «تاریخ فلسفه» و اندیشه
تقسیمبندی کند، سیدجواد طباطبایی است. من به صورت مفصل در مقالهای دیگر به تناقضهای
فراوان طباطبایی اشاره کردهام که میتوانید از کانال تلگرامی «مجمع دیوانگان» آن
را دریافت کنید. یعنی طباطبایی که سعی کرده تاریخ را با نقاط اوج اندیشه ایرانزمین
پیوند بدهد، دقیقا به این دلیل که هیچ تناسبی میان این دو ندیده، مجبور شده
مرزبندی زمانیاش را مدام پس و پیش کند که در نهایت هم جز تناقضگوییهای فراوان
ره به جایی نبرده است.
در پاسخ
به این وضعیت، من ایده متفاوتی را سالها پیش از حسن قاضیمرادی دریافت کردم. او
که خود زمانی در کتاب «استبداد در ایران» به همان دور باطل «استبداد، هرج و مرج،
استبداد» باور داشت، بعدها به این نتیجه رسید که چنین تقابلی از اساس بیپایه است
چرا که: «استبداد، دقیقا همان هرج و مرج است».
رویای «نظم
مستبدانه» در ذهن ایرانیان پیشینه درازی دارد، به حدی که معنای «نظم» و «عدالت» در
نظرگاه بسیاری از اندیشمندان ما، به نوعی برگرفته از آرای افلاطون، به معنای قرار
دادن «هرکسی در جای خود» بوده که تنها توسط یک حاکم مقتدر خردمند میسر میشده است.
ته مانده رسوبات همین اندیشه کهن، هنوز هم بسیاری از ایرانیان را به توهمی همچون «نظم
آهنین آلمان نازی» کشانده است، در حالی که محققانی چون «هانا آرنت» به خوبی نشان
دادهاند که اقتدارگرایی توتالیتر نازیها، دقیقا آشفتهبازاری از تمامی بینظمیها
بود که اتفاقا ما خودمان همین امروز هم مشابهاش را سراغ داریم: در اوج اقتدار و سرکوب
حکومتی، شاهد اوجگیری هرج و مرج و فساد هستیم.
امروز
اگر بتوانیم از مفهومی پیوسته و تاریخی به نام «ایران» سخن بگوییم، دقیقا مدیون و
وابسته به زنجیرهای از آثار فرهنگ و ادب هستیم که از خلال سقوط اقتدارهای مرکزی
جوانه زدهاند. جنگجویان قدرقدرت و قاتحان کشورگشای تاریخ این کشور، اگر هم
دستاوردی کسب کردهاند، خیلی زود نیست و نابود شده و رد پایی از آن در زیست امروز
ما به چشم نمیخورد.
البته
اندیشمندان بسیاری (به ویژه پروفسور آن لمبتون) بر این تقابل دیرینه «نهاد وزارت» با
«نظامیان» در تاریخ ایران تاکید کردهاند که اولی را میتوان نهاد حافظ «ایران فرهنگی»
قلمداد کرد و دومی را نهاد مدافع «ایران نظامی». این دوگانگی به ویژه در تاریخ
ایران پس از اسلام کاملا مشهود است و در آینده بیشتر بر شواهد و البته علل رخ دادن
آن تاکید خواهم کرد.
در
اینجا، فقط مطلب را با یکی از کاربستهای این نظریه به پایان میبرم که با استفاده
از آن میتوان سنت دیرینه «وزیرکشی» در تاریخ ایران را نیز توضیح دهد. سنتی که حتی
تا عصر مدرن هم ادامه یافته و نه تنها مثالهایی چون کودتای ۲۸مرداد و حتی کودتای
خرداد ۸۸ را باید از مصادیق آن دانست، بلکه حتی میتوان قربانی شدن مداوم روسای
جمهور (نخست وزیران جدید) در پای قدرتگیری نظامیان را نیز میتوان با همان توضیح
داد. (ماجرای استخر فرح را هم میشود اینگونه دید؟!)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر