جمعیت از حیاط بزرگ مسجد بیرون زده است. سالن اجتماعات چند باری پر و خالی شده. آنها که فرصت نشستن پیدا میکنند خیلی زود بلند میشوند و بیرون میروند تا جا برای تازهواردها باز شود. بیرون مسجد خیابان بند آمده است. صف ماشینها به چهارراه کشیده و خیابانهای اطراف هم گره خوردهاند. دستهایم را روی شانههایاش میگذارم و میگویم «آقاجون، نصف کرمانشاه آمدهاند». لبخند میزند و میگوید «بلی که بلی»!
روی صندلیاش نشسته، پاها را باز کرده، عصایاش را جلو گرفته و دستهایاش را بر روی آن قرار داده است. به چهرهها دقت میکند و گه گاه سری به نشانه آشنایی تکان میدهد.
گوینده مسجد از اهالی استانهای اطراف نام میبرد و به «جامعه اهل سنت» میرسد. یاد تابلوی بزرگ تصویر «امام علی» میافتم که همیشه روی سرش بود و زیر چشمی نگاهاش میکنم. میگوید «مردمان شریفی هستند. برادریم با هم».
از میان جمعیتی که به مقابل صف صاحبان عزا میرسند و تسلیت گویان عبور میکنند، بعضی با دست به نیمرخ خود میکوبند. آنچنان که کف دست روی چشم راست میافتد و پیشانی و گونه سیلی محکمی تحمل میکنند. تعجب میکنم. میگوید «این رسم پریانی است».
«پریان» روستای زادگاه آقاجون است. حالا دیگر میشود از روی همین رسم کهن پریانیها را از دیگران تشخیص داد. از میان آن همه رسم و رسومی که طی آن سه روز دیدهام، این یکی از همه جالبتر است. احساس عجیبی است که به هویتی تعلق داشته باشی که رسم و رسوم خاصی دارند. یک جور حس پشتگرمی به آدم میدهد. حس اینکه جایی و در خاکی ریشهای داری که نگهات میدارد.
هیبت استوارش مثل همیشه آرام است اما توصیههایاش تمامی ندارد: «روله مردم گرمشانه، شربت بریزین. یخ کم نباشه. حلوا بگردانین. خرما بیارین. شیرینیش مانده نباشه».
ممنوعیت مدح و ثنای متوفی وصیت موکدی است که به تمام سخنرانان گوشزد شده. روحانی مسجد، روضه هم نمیخواند. از فرصت مجلس برای توصیه اهالی به دو ویژگی «شهروندی» استفاده میکند. «به فرزندان خود روحیه «پرسشگری» و توانایی «نه» گفتن را بیاموزید تا جامعهمان پیشرفت کند». آقاجون باز هم بادی به غبغب میاندازد: «فکر کردی چه؟ آقات الکی دنبال کسی نمیفرسته»!
کمکم گرمای هوا شکسته میشود و زور خورشید ته میکشد. وقت رفتن است. هرقدر جاده تهران به کرمانشاه دلنشین و امیدوار کننده است، راه کرمانشاه به تهران دلگیر است. دستکم تا قبل از این که چنین بوده. هر بار، وقت رفتن که میرسید باید گونههایاش را میبوسیدم و اشکهایام را پنهان میکردم. دور میشدم و موهبت وجودش را میگذاشتم برای آنانی که اطرافاش بودند. این بار اما فرق داشت. گفتم «آقاجون، برویم»؟
فشاری به عصایاش داد و بلند شد. یک دست به عصای چوبی و یک دست در دست من. همیشه از این قدم زدنها لذت میبردم. این بار، پشت سرش صف صاحبان عزا به چشم میخورد، سیاهپوش، با چشمانی سرخ و قامتی شکسته. شرارت پنهانی در ته وجودم وسوسهام میکند که خوشحال باشم از اینکه اینبار ناچار نیستم آقاجون را برایشان بگذارم و بروم. اینبار میتوانم با خودم ببرماش به هرکجا که خواستم. بگذار حالا آنها بایستند و زیر لرزش آرام شانههایشان افسوس رفتناش را بخورند. بگذار از این پس تا ابد او را جایی در قلب خودم به انحصار بکشم.
آرام قدم میزنیم و دیگر هیچ نمیگوید. میخواهم دوباره صدایاش را بشنوم. میگویم «آقاجون، حالا دیگر همیشه با هم هستیم، مگر نه؟»
میخواند: «شکرم و دادت
شکرم و بردت
شکرم و احسان
دوباره کردت».
میدانم وقتی که نمیخواهد جواب بدهد شعر میخواند. این بار حتما چیزهای بیشتری هم میداند و جواب نمیدهد.
پینوشت:
یکشنبه، نهم شهریورماه، خیابان آپادانا، خیابان عشقیار، میدان نیلوفر، مسجدالرضا، ساعت ۱۶ الی ۱۷:۳۰
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر