یادآوری: «یادداشتهای وارده»، نظرات و نوشتههای خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شدهاند و «لزوما» همراستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.
رضا بلوکی - یک) «فردو! تو برادر بزرگ من هستی و من دوستت دارم ولی هیچوقت در مقابل خانوادهات طرف یکی دیگه رو نگیر. هیچوقت». این حرف مایکل کورلئونه است. خانواده برای کورلئونهها یعنی همه چیز، اما پشت این همه اعتماد به نفس چیزی هست برای اتکا. چیزی که «دون ویتو» مسوول شکل گیریش بود. از روزی که تصمیم گرفت بیاحتیاط نباشد و بیگدار به آب نزند. قبول نکرد مثل یک احمق زندگی کند. عروسکی نشد که سرنخهاش دست آدم گندهها است و عاقبت طوری زندگی کرد که برای خانوادهاش و سرپرستی آن مجبور نباشد التماس کند یا عذر بخواهد. به نظرم سیاسیترین جملهای که «فرانسیس فورد کاپولا»ی عزیز به ما هدیه کرد این بود که «هر اتفاقی میافته، ببین کیه که ازش سود میبره؟» و این همان حرفی است که من دوست دارم به لرهای بختیاری عرض کنم.
چند ماهی طول کشید تا صدا و سیمای ضرغامی به پخش سرزمین کهن رضایت داد. می دانیم کمالِ تبریزی، کارگردان این سریال و «بدمنِ» این قصه، استاد بند بازی روی خط قرمز است. شاید اسم فامیلش برای «دایی جان ناپلئون»ی که همیشه عصا به دست و عبا به دوش ایستاده روی عصب بینایی ما، غلط انداز باشد ولی یادمان باشد از معدود فیلمسازان نسل جنگ این مملکت است که حاضر نیست روزها شحنه باشد و شبها باده فروش. هیچوقت، درست بعد از جایزه گرفتن فیلمش یا صدور مجوز اکران آن نیامد روی صحنه تالار وحدت یا سالن همایشهای برج میلاد، از نزدیکی افکارش با شمقدری بگوید، آن هم در حالیکه مابهازای سیمرغ نشان معامله در دستهاش بدجوری تصنعی بودن حرفهاش را به چشمِ آدم میآورد.
فشار زیادی از طرف هیولاها روی مدیریت پخش سیما بود برای جلوگیری از پخشِ سرزمین کهن. ولی جلوگیری ازپخش پروژه پرهزینه، طبیعتن پرطرفدار و پرکیفیتی مثل این، هزینه کمی ندارد. آن هم درست وقتی که چند روز قبل تیتر یکِ روزنامه قانون شده: «سیمرغ سانسور برای ضرغامی». پس چه بهتر که توپ را به زمین مردم بیندازیم. قبل از اینکه معلوم بشود قهرمان قصه اتفاقا، یک بختیاری است. حاصلخیزی خاک این سرزمین برای دعواهای قومی و قبیلهای و برای کینه به دل گرفتن، از استعدادش برای مدارا بیشتر است. برای صبر. در حد یک فرضیه است ولی من فکر میکنم بازی خوردیم. همه ما که توی این دعوا شریک شدیم. چه آنهایی که زدند. چه آنها که خوردند. چه کسانی که خواستند جداشان کنند و به همه اینها که فکر میکنم یادم میافتد به شعر هم ولایتیتانَ، حسین پناهی: «شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان با هم زمزمه میکنند».
دو) اعتراض حق شما است. ولی بعضی چیزهای این اعتراض وقتی که آن را در خلاء برسی نمیکنیم، توی ذوق میزند. گاهی بد نیست اول ببینیم کسی که مثلن قرار بود شما را در مجلس نمایندگی کند و آبرویتان را سپردید دستش، چند ماه پیش و در گیر و دار جلسات رای اعتماد به وزرای دولت جدید چه گفت از منش شما. داستان «چماق لری» را حتمن یادتان هست. بد نبود جلوی دفتر او هم صف میکشیدید و اعتراض به حق و مدنیتان را به رفتارش نشان میدادید. میدانم. کمال تبریزی دیوار کوتاهتری است. همان طور که «مانا نیستانی» دیوار کوتاهی بود، ولی اصالت اعتراض، در برابر قدرت است. اگر نه اسمش اعمال قدرت بود و نه اعتراض.
سه) حالا که حرف از قومیتهای این سرزمین کهن شد، یادمان به جلسات رای اعتماد وزرا هم آمد، بد نیست نماینده ارومیه را به یاد بیاورید و ریشخند احتمالیتان را وقت شنیدن نطقهای لهجه دارش. خجالت نکشید، همگی عادتمان شده. تنها نیستید. بعد به یاد بیاورید وقتی جوکهای لری میشنوید، حتی از آن صمیمیهاش، از آن بی خاصیتهاش، هرقدر هم که بد عادت شده باشید، یک چیزی اذیتتان میکند. آن هم این است که نخست لر بودن شما اتفاق است و دوم اینکه مایه شرمساری نیست. همان گونه که مایه افتخار هم نیست.
چهار) میخواهم اعترافی کنم. اسم سردار اسعد بختیاری را قبل از ماجرای این روزها نشنیده بودم. از دوستانم که چند تاییشان هم لر بودند پرسیدم. با کمال شرمندگی اسمش به گوش آنها هم نخورده بود. هنوز هم درست نمیدانم کیست و چه کرده. اما شنیدهام قاب عکسش در فیلم، روی دیوار منزل خانوادهای است که اسم فامیلشان بختیاری است، هر چند که «هنوز» اشاره مستقیمی به لر بودنشان در فیلم نشده و این طور که پیداست انگار سالهاست در تهران زندگی میکنند و لهجهشان اگر شبیه لهجه آذریها نباشد، لری نیست. (خواهش میکنم روی کلمه هنوز درنگ کنید و بار معناییش را از دست ندهید. مقصود اینکه قصاص قبل از جنایت نکنید)
به هر حال این را میخواستم بگویم. بد نبود در کنار اعتراضتان به پخش این سریال که به هر شیوهای ابراز کردید، از حضور در خیابان گرفته تا یادداشتهای متین یا عصبانیتان در سایتها و خبرگزاریها، تشکیل کمپیین برای جلوگیری از پخش ادامه سریال در فیسبوک و به اشتراکگذاری مکرر آن در صفحههای شخصی، که همگی حق شما است، کمی هم از زندگی «اسعد بختیاری»، قهرمانتان، قهرمانمان میگفتید. تاریخی که سانسور شده، فراموش شده، تلاش شده که پاک شود را بازگو میکردید. در طی این سالها نامش را به کتاب تاریخ راهنمایی و دبیرستان تحمیل میکردید، آن گونه که سزاوار است، شاید این طور بانیان این توهین را (اگر واقعن توهینی بوده) بیشتر خجالت میدادید. عده بیشتری را با خود همراه میکردید و اعتراضتان بیشتر به نوع مدنیش نزدیک میشد.
پنج) این ماجرا بهانه است. برای هر نه قوم این مملکت. بدیهی است که مخاطب این نامه تنها لرهای عزیز نیستند. تمام این پنج مورد قابل تعمیم به رفتار و منش همه ما است. برای تحمل یکدیگر. برای پایان بازی باخت، باختی که ما را هل دادهاند به گودش. برای بریدن سر نخها.
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند. یادداشتهای وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.
متاسفانه یکسره در اشتباهید.
پاسخحذفبگذارید از سرداراسعد شروع کنیم. او از مفاخر ملی ماست و فرماندهی فتح تهران در روزهای درهمشکستنِ استبداد محمدعلی شاهی-شیخ فضلاللهی و اصلا به خاطر رزم در راه آزادی است که تلویزیون ضرغامی میخواهد لجنمالش کند فراموش نکنید که شیخ فضلالله (چشم و چراغ دشمنان دموکراسی) زمانی که خبر به توپ بستن مجلس را شنید به شکرگذاری مشغول شده بود که اگر این کار را نکرده بود امروز اسمش روی یک اتوبان در پایتخت نبود!
ضمن این که مشاور این سریال سلیمی نمین است که از سیاهروترین مهرههای جریان کهنه پرستی و ارتجاع است و اصلا هدف این سریال زیز سوال بردن هر کسی است که در تاریخ این کشور اندکی با ارتجاع زاویه داشته است. (اگر این سریالِ ضد دموکراسی تا به آخر پخش شد، خودتان متوجه این نکته میشوید.)
پخش سریال هم به خاطر کمبود بودجه چندهفتهای به تاخیر افتاده بود و نه هیچ چیز دیگر.
اشارات شما به فیلم پدرخوانده برایم بسیار جالب بود. من هم از طرفداران پروپا قرص این مجموعه هستم.
پاسخحذفبرایم عجیب بود که اسم سردار اسعد را نشنیده بودید, او به همراه سپهدار تنکابنی (از گیلان) و سردار و سالار ملی (از آذربایجان) تهران را فتح, محمد علی شاه را خلع و مجلس مشروطه را اعاده کرد. یکی از عواقب این فتح اعدام دشمن قسم خورده مشروطه، شیخ فضل الله بود. شیخ فضل اله به بهانه شرع در برابر مشروطه ای ایستاد (صادقانه و با تمام وجود، چنانکه اقوام خود را به عنوان داوطلب برای نبرد به اسلحه خانه شاه فرستاد تا مسلح شوند) که علمای ثلاث نجف و آیت الله های تهران او را به بی سوادی و قدرت طلبی محکوم کرده و عدم انطباق مشروطه با شرع را به شدت رد کرده بودند. متن تلگراف نجف که به دست فرزند یکی از علما در پاسخ شیخ فضل الله ارسال شد، یکی از تندترین مکاتبات از نوع خود در عالم تشیع است. شیخ فضل الله چنان بدنام بود که تنها در اثر یک اشتباه خطیر از سوی یک توده ای سابق و یک آدم تا بن استخوان مدرن (به گواهی آثار داستانی اش) ممکن بود احیا و اعاده حیثیت شود: جلال آل احمد با ولنگ و وازی معمول در "ارزیابی [های] شتابزده" اش تعریف روشنگری و محتوای آن را یکسره نادیده گرفت و قشر روحانیت را به صرف آنکه از "کلام" نان می خورند، روشنفکر لقب داد. و در تقلید از تعریف روسی روشنفکری صرف اعتراض به حاکمیت را به عنوان ارزش قلمداد کرد. مجموعه نوشته های جلال در "غرب زدگی" و "خدمت و خیانت ..." اگرچه ارزش ادبی و تاریخی دارد می تواند بهترین مثال برای نقل قول مشهور "آیزیا برلین" از "هاینه" باشد: "نظریاتی که در سکوت اطاق کار یک اندیشمند پایه ریزی می شود ممکن است تمدنی را به نابودی بسپرد". در این مورد خاص می بینیم که تلاش آشفته شتابزده پارادوکسیکال و گاه کاملا اشتباه آل احمد نیز می تواند مبنای عمل افرادی با طرز فکری کاملا متفاوت قرار گیرد تا مدرنیسمی را که آل احمد خود محصول آن بود را از اساس ویران کند.
موضوع اقوام در ایران در غیاب اندیشه های مدرن مبنای فکر و عمل سیاسی مردم قرار گرفته است. صد سال پیش بدون وجود اینهمه ارتباطات و اینهمه تداخل اقوام مختلف در کلان شهر ها، ترک و لر و رشتی پیرو یک فکر سیاسی مترقی در کنار هم متحد شدند، شاه ترکی را از سلطنت استبدادی خلع کردند و فرزندش را بر تخت مشروطه نشاندند.
شوخی ها و جوک های قومی در تمام کشورها وجود دارد: شوخی لندنی ها با ولزی ها و اسکاتلندیها، شوخی پاریسی ها با نرمان ها، شوخی آلمانی ها با باواریایی ها و پروس ها ... اما هرگز کسی چنین حرف و حدیثهایی را جدی نگرفته است. چنانکه ما نیز در دانشگاه و خدمت سربازی در کنارهم می نشستیم و به لهجه و جوک های قومیتی می خندیدیم و دوست هم بودیم: رشتی و مازندرانی و ترک و لر و بختیاری و عرب در یک آسایشگاه زندگی کردیم و با هم شوخی کردیم. گاهی رگی می جنبید ولی با بیاد آوردن جوک قبلی یا شنیدن جوک بعدی ثابت میشد که این ها همه شوخی است و سریع آرام می گرفت. دوستی داشتیم که نسب از سه شهر می برد: اردبیل و رشت و اصفهان. وسط آسایشگاه می ایستاد و سه جوک رشتی و اصفهانی و ترکی می گفت. بعد رو می کرد به بقیه و می گفت از خودم هرچه می دانستم گفتم و خندیدید حالا نوبت شماست! و دیگر هیچ کس از هیچ لطیفه ای نمیرنجید.
هرچه بیشتر حساس شدن و جدی گرفتن این گونه حساسیت ها، تنها به تنش های نا لازم پیش روی این ملت نگونبخت خواهد افزود. وظیف همه ماست که آب به آسیاب تجزیه طلبان و بدخواهان ایران نریزیم.