۵/۳۱/۱۳۹۹

چطور کودتا، ملی‌گرایی ایرانی را به غرب‌ستیزی کشاند؟

 


 حالا که تبعات ۴۰ سال سیاست غرب‌ستیزی را با پوست و گوشت و استخوان خود لمس کرده‌ایم، بد نیست نگاهی بیندازیم به نطفه‌های این رویکرد نامیمون در سیاست معاصر کشور، نطفه‌هایی که  با سالگرد کودتای ۲۸مرداد هم پیوند مشخصی دارند.

 

به راحتی می‌توان مدعی شد که تا پیش از کودتای ۳۲، هیچ رد پایی از غرب‌ستیزی در سنت فرهنگی و سیاسی ایرانیان دیده نمی‌شود. رابطه ایرانیان با غرب را تا پیش از کودتا می‌توان در دو اصل اساسی خلاصه کرد: نخست، شوق برقراری ارتباط و بهره‌مندی از دستاوردهای علمی، صنعتی و البته نظامی غرب که از زمان صفویان مصادیق‌ش را سراغ داریم و در عصر قاجار به اوج می‌رسد. جالب اینکه وقتی ایرانیان دریافتند که این دستاوردها نیازمند زمینه‌سازی مناسب در ساختار اجتماعی و حقوقی کشور هستند بلافاصله در صدد اصلاحات برآمدند و از مدارس جدید تا نظام حقوقی را از غرب وام گرفتند. میوه شیرین مشروطه نیز دست بر قضا از بست نشینی در باغ سفارت انگلستان حاصل شد.

 

پایه دوم این مواجهه با غرب اما، تلاش برای حفظ استقلال بود که شاید در نبرد شاه عباس با پرتقالی‌ها هم به چشم می‌خورد. به هر حال این گرایش در جنبش ملی شدن صنعت نفت به اوج رسید و اتفاقا چنان مترقی و پیشرو بود که به الگوی الهام بخش بسیاری از جنبش‌های ضداستعماری بدل شد. اما چرا بر خلاف دیگر جنبش‌های مشابه، فرجام استعمارستیزی ایرانی در چاه ویل غرب‌ستیزی سقوط کرد؟ دلیل را باید در جریانات و بازیگران سیاسی جست.

 

تکلیف چپ‌گرایان که مشخص بود؛ به ویژه در عصر جنگ سرد که هرچه نفرت و انزجار بود باید متوجه غرب می‌شد. جریان دوم هم اسلام‌گرایانی بودند که از صدر مشروطه و به رهبری شیخ فضل‌الله با تجددگرایی سر عناد داشتند. اینان که اتفاقا نقش چشم‌گیری در کودتای ۲۸مرداد بازی کردند، بعد از پیروزی در انقلاب۵۷، چه با هدف پنهان کردن نقش خود در کودتا و چه با هدف توجیه روحیه ارتجاعی خود، گناه تمام استبداد پهلوی را هم به پای غرب نوشتند و استعمارستیزی را به روایتی غرب‌ستیز قلب کردند. نسخه‌ای که در آن (و به طرز عجیبی مانند روایت چپ‌گرایان) نه وابستگی به روسیه در مشروطه و نه گردش به شرق در عصر اخیر وابستگی حساب نمی‌شود، استعمار، فقط اسم مستعار غرب است!

 

جریان سوم اما، همان نخبگان مشروطه‌خواهی بودند که زمانی برای نجات کشور از عقب‌افتادگی و ویرانی دست به دامان دستاوردهای غرب شده بودند. ملی‌گرایی مصدقی هم درست در ادامه مشروطه‌خواهی‌اش، نه رنگ و بویی از غرب‌ستیزی داشت و نه قرابتی با گرایش‌های متوهمانه ناسیونالیستی. خوی لیبرال‌منش مصدق در مواجهه فعال و روی گشاده‌اش در روابط بین‌المللی کاملا آشکار بود. حتی استعمارستیزی او را نیز درست به مانند معروف‌ترین نمونه‌های تاریخی، از انقلابیون آمریکا گرفته تا گاندی و ماندلا، باید در بستر آزادی‌خواهی و دفاع از حقوق شهروندی و برابری انسان‌ها فهم کرد.

 

پس چرا پس از مصدق آن جریان دموکراتیک هم تا حدودی در ورطه غرب‌ستیزی سقوط کرد؟ پاسخ را باید در فرجام جنبش ملی ما جستجو کرد. شاید اگر دولت ترومن سقوط نمی‌کرد و جمهوری‌خواهان آمریکا از کودتا حمایت نمی‌کردند، اگر مصدق موفق شده بود که در کنار کوتاه کردن دست استعمار، دولت دموکراتیک خود را حفظ کرده و روابط سازنده‌اش با غرب را گسترش دهد، ایرانیان هم امروز مثل هندی‌ها می‌توانستند همچنان رویکرد تعاملی در عین حفظ استقلال را حفظ کنند. اما آن کودتای سیاه تمام رویاهای شیرین ما را بر باد داد و داغ تشکیل یک دولت دموکراتیک را بر دل‌مان باقی گذاشت. از آن پس هم نخبگان دموکراتیک ایران هرگز در موقعیت پیروزی قرار نگرفتند که «ببخشند اما فراموش نکنند». گروهی، در انزوا و سرخوردگی فرو رفتند و گروه دیگر، منش دموکراتیک مصدق را با نوعی ناسیونالیسم ارتجاعی جایگزین کردند.

 

در این نسخه جدید، دیگر ملت ایران، یک ملت مستقل و برابر نیست که می‌تواند در کنار باقی ملل جهان با صلح و دوستی به سر برد. گاهی دچار توهم خودبرتربینی می‌شود و گاه حالت بچه یتیمی را می‌گیرد که مدام در معرض تهاجم بیگانه قرار دارد. بقای‌ش هم یا در انزوا و پرهیز از دشمن است یا در جدل و تهاجم. اینجا تنها عامل حفظ استقلال، تکیه به دیوارهای قطوری است که در مرزها کشیده می‌شود و امنیت و منافع ملی، زیر سایه نظامی‌گری و نظم پادگانی معنا می‌شوند. چه طنز تلخی است اگر به یاد بیاوریم که اتفاقا رویای آن دولت ملی تنها با تضعیف نظامی‌گری و تکیه بر آزادی و دموکراسی تقویت شد و در نهایت هم به دست چکمه‌پوش‌هایی به باد رفت که آرامش و امنیت را بهانه کرده بودند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر