۷/۱۹/۱۳۸۸

خشکسالی و دروغ


این یادداشت تقدیم می شود به رفیق انوش
رفیق روزهای تنهایی، تیاتر و ضد کودتا.

در زمان انتشار این مطلب، اجرای نمایش پایان یافته است. این یادداشت را تنها برای ثبت در آرشیو وبلاگ منتشر می کنم.

نوشتن از «خشکسالی و دروغ» برایم دشوار است. بار اول که نمایش را دیدم گمان کردم به دلیل زمان طولانی اجرا و موقعیت نامناسب من*، بخش های عمده ای از آن را از دست داده ام؛ اما هنگامی که برای دومین بار نمایش را دیدم متوجه شدم ناتوانی از نوشتن در مورد این نمایش باید دلیل دیگری داشته باشد.

در «خشکسالی و دروغ» مسئله پرسش های بی پایانی بود که به دلیل نبود یک شناخت متقابل در روابط زناشویی (و در سطحی بالاتر هرگونه رابطه میان زنان و مردان) به وجود می آید و شاید هیچ گاه پاسخ مشخصی برایشان پیدا نشود. پیچیدگی هر یک از این دو جنس برای دیگری دشواری هایی را در دست یابی به یک شناخت کامل و متقابل به وجود می آورد که گاه به یک بحران بدل شده و اصل رابطه را از بین می برد. نمایش نه برای به تصویر کشیدن این پرسش ها و یا ابهامات متقابل، که بیشتر برای اشاره ای فهرست وار به آنها طراحی شده، و به گمان من، از عهده این هدف هم به خوبی برآمده بود. نمونه بارز و آشکاری از فهرست این پرسش ها در برخی از میان پرده های نمایش تکرار می شد تا حتی در طول مدت تغییر دکور نیز ذهن بیننده از مرور این ابهامات آشنا فارغ نشود.

از نگاه من «خشک سالی و دروغ» هیچ گونه قضاوتی با خود به همراه نداشت؛ به بیان دیگر، کفه قضاوت نمایش به سوی هیچ یک از طرفین رابطه سنگینی نمی کرد. حتی اگر اجرای بازیگران از توان یکسانی برخوردار بود این امکان می توانست پدید آید که داستان از چهار شخصیت اصلی برخوردار شود و نقش هیچ یک از بازیگران نسبت به دیگری در حاشیه قرار نگیرد. با این حال به نظر می رسد که داستان در نهایت دو قربانی داشت که سبب می شد تا نقش آنها برجسته تر از دو شخصیت دیگر جلوه کند: میترا و امید، که اولی معشوق خود را از دست داد و دومی گوهر «عشق» خود را. شاید بتوان گفت تنها نکته ای که نمایش با قاطعیت بر روی آن تاکید داشت این بود که هر دو قربانی داستان، بیش از هر چیز گرفتار نتیجه اعمال و تصمیمات خود شدند. میترا با تصور غلطی که از شیوه جلب توجه امید داشت هر روز بیشتر و بیشتر او را از خود راند. امید نیز با تصور دست یابی به آرامش در کنار زنی که شباهت های بیشتری با او داشته باشد از معشوق سابق خود جدا شد، اما نمی دانست دست یابی به این آرامش می تواند به قیمت از دست دادن حس عاشقانه ای تمام شود که هرگز قابل جبران نخواهد بود. «آلا»، همسر دوم امید با خواسته های او سازگاری بیشتری داشت؛ او همکار امید بود و از این نظر در برابر میترایی که از کار امید متنفر بود گزینه ایده آلی به نظر می آمد؛ آلا به صورت مداوم امید را تحت فشار قرار نمی داد و از این دیدگاه نیز در کنار او بودن برای امید آرامشی نسبی را به دنبال داشت؛ اما در تعبیری زیبا و استعاری، امید دیگر نمی توانست شعر عاشقانه ای را که زمانی مدام برای معشوق سابق خود تکرار می کرد برای آلا نیز بخواند؛ حتی هنگامی که از سوی آلا ناچار به خواندن شعر شد این کار را بدون هیچ گونه احساسی و تنها از روی اجبار انجام داد، گویی که واژه ها را بیان نمی کند، بلکه تنها آنها را تکرار می کند.

از نظر شیوه اجرا نیز «خشک سالی و دروغ» به نظرم نمایشی یک دست و روان بود. کارگردان به خوبی دریافته بود که نقطه قوت و هدف تمرکز نمایش بر روی محتوای دیالوگ ها است پس نباید بیهوده با حرکات اغراق آمیز ذهن بیننده را بیشتر از آنچه هست پریشان کند. سکون نسبی و آرامش بازیگران در طول اجرا بیشتر به همین خاطر بود. با این حال در صحنه جشن تولد امید که احساس می شد برای نشان دادن احساس درماندگی میترا به چیزی فراتر از تکرار واژه ها نیاز هست، بازیگر این نقش اجرای متفاوتی را به نمایش درآورد که با روند کلی بازی ها متفاوت بود. البته این تفاوت نه تنها یک دستی نمایش را دچار گسست نمی کرد که حتی آن را به نقطه اوجی می رساند که مخاطب ناخواسته انتظارش را می کشید.

نکته بارز دیگر در شیوه اجرای نمایش، ایده بازگشت های کوچک زمانی بود که هرچند یک نو آوری به حساب نمی آید، اما در نمایش های ایرانی به هیچ وجه رایج نشده است. این ترفند در «خشک سالی و دروغ» به خوبی در جریان اجرا تکرار می شد و تا حدودی در حالت بندی واکنش های متفاوت به کنش های یک طرف رابطه کمک کرده بود؛ با این حال گویا خود بازیگران نتوانسته بودند با این شیوه و اهداف آن به خوبی ارتباط برقرار کنند و در نتیجه در اجرای آن دچار ضعف احساسی می شدند، این ضعف زمانی آشکار می شد که در برخی موارد مخاطب نمی توانست تشخیص دهد آنچه می بیند یک بازگشت زمانی است و یا یک تکرار ساده دیالوگ.

پی نوشت:
*بار اول نمایش را بر روی یکی از سکوهای نه چندان راحت سالن دیدم و برای تماشای بازیگران مجبور بودم مدام جابجا شوم.
هرگاه به یاد شعر
«ریتا» از «محمود درویش» می افتم یک بار دیگر به رفیق انوش افتخار می کنم:)
نگاهی دیگر به نمایش را
از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر