۱۲/۲۲/۱۳۹۹

مشکل «اخلاق بدون سیاست» است یا «سیاست بدون اخلاق»؟


 آقای عباس عبدی، در یادداشتی به نقد آنچه «مقاومت» خوانده‌اند و در نقطه مقابل «سیاست» قرارداده‌اند پرداخته است. کلیدواژه‌های «مقاومت، صداقت، مردم‌داری و اخلاق» مواردی است که آقای عبدی تقریبا هم‌خانواده قرار داده و همگی را مستقل یا متنافر از مفهوم «سیاست» طبقه‌بندی کرده‌اند بدین معنا که در جای خود صفات قابل احترام انسانی هستند، اما ربطی به جهان سیاست ندارند. در نقطه مقابل، وظیفه سیاست‌مدار از نظر ایشان «پیشبرد برنامه و راهبردی است که انتخاب کرده است». این عبارت اخیر، دقیقا محل پرسش من است.

 

چالش نسبت اخلاق با سیاست، مساله جدیدی نیست. به ویژه از زمان ماکیاولی به بعد، رئالیست‌ها، تمامی همتایان اخلاق‌گرای را اندیشه‌های احساسی، غیرعلمی و البته غیرسیاسی می‌خوانند و غالبا هم در توجیه خود به ماکیاولی ارجاع می‌دهند. من نمی‌خواهم در اینجا به نقد تئوریک آرای ماکیاولی بپردازم، اما قلب مفهوم «واقع‌گرایی» به حذف مساله «اخلاق» بیشتر از آنکه محصول آرای ماکیاولی باشد، یا نوعی بدفهمی است یا نوعی سوءاستفاده و توجیه.

 

یک روایت از آرای ماکیاولی آن است که او سیاست را از قید اخلاق رها کرد. روایت دقیق‌تر اما به نظر من آن است که ماکیاولی، تعریف اخلاق را از قید و بند یک «اخلاق تنگ و تقلیل‌گرای زهد مذهبی» رها کرد. در واقع او نقطه آغازی بود برای پیدایش این فهم مدرن که اخلاقیات اجتماعی، اتفاقا معطوف به خیر عمومی است. این بحث نظری را همینجا متوقف می‌کنم و باز می‌گردم به سخنان آقای عبدی.

 

من کاملا با آقای عبدی موافقم که تنها وظیفه سیاست‌مدار، تدبیر راهبردهای مناسب برای پیشبرد هدفی است که در نظر گرفته است. پرسش اینجاست که «هدف سیاست را چه چیز تعیین می‌کند؟» با چه معیاری باید تشخیص دهیم که مصلحت و خیر عمومی چیست؟ اصلا با چه هدفی سیاست‌ورزی می‌کنیم؟ سیاست‌مداری که هدف را مشخص نکند و در نتیجه متناسب با هدف خط قرمزی نداشته باشد نمی‌تواند هیچ بخشی از جامعه را نمایندگی کند. خط قرمزهای هر جریان سیاسی را نیز دقیقا ملاک‌ها و یا نگرش‌های اخلاقی آن جریان نسبت به منافع و خیر عمومی می‌سازند. به شخصه باور دارم که یکی از مشکلات جریان اصلاحات دقیقا نداشتن همین پرنسیب‌های اخلاقی و در نتیجه نداشتن خط قرمزی بود که بتواند مرز بین اصلاح‌طلب، اصول‌گرا و یا مشتی فرصت‌طلب که به هر قیمتی فقط خواستار حفظ خود در قدرت هستند را تشکیل دهد.

 

آقای عبدی در بخشی از یادداشت‌شان، به صورت ضمنی به سیاست «مقاومت» در روابط بین‌المللی اشاره می‌کنند. به نظر می‌رسد هدف ایشان از نقد اخلاق و مقاومت و صداقت، (بجز یک کنایه احتمالی به پایداری و مقاومت برخی سیاست‌مداران در داخل) در نهایت آن است که رویکرد مقاومتی حکومت در عرصه بین‌المللی را نقد کرده و راه را برای مذاکره باز کنند؛ اما من راه و استدلالی که ایشان انتخاب کرده‌ است را اشتباه و غلط انداز می‌دانم. سیاست بین‌المللی حکومت از آن جهت که «متکی به اخلاق» است ناکارآمد و «غیرسیاسی» نشده، بلکه دقیقا برعکس، چون هیچ پایه اخلاقی ندارد به چنین فاجعه‌ای ختم شده است!

 

مثال بسیار خوبی که آقای عبدی زده‌اند کاملا مساله را توضیح می‌دهد. برای توضیح سرنوشت نلسون ماندلا، لازم نیست زندگی او را به دو دوره «مقاومت» و سپس «سازش» تقسیم کنیم. کافی است بدانیم که مقاومت ماندلا، معطوف به یک هدف اخلاقی بود که هرگز آن را زیر پا نگذاشت. طبیعتاً زمانی که امکان تحقق آن هدف اخلاقی به وجود آمد، سر باز زدن از پذیرش این هدف بود که غیراخلاقی شد.

 

بانیان رویکرد محور مقاومت هم اتفاقا زاهدان اخلاق‌مداری که نیستند که سیاست را به پای اخلاق قربانی کرده‌اند، بلکه دقیقا همان‌هایی هستند که هر جنایتی را به اسم «جدایی سیاست از اخلاق» توجیه کردند! از جنایت‌کاران جنگی قهرمان ملی ساختند و یک جنون تهاجمی و امپریالیستی را به اسم «منافع ملی» جار زدند. طبیعتاً در نهایت هم به همان نقطه‌ای رسیدند که از یک دهه پیش ما هشدار دادیم و پیش‌بینی کردیم: یعنی پایان شوم همتایان نازی فاشیست‌شان که بزرگترین منادیان جدایی اخلاق از سیاست در قرن بیستم بودند.

 

وقتی عامی‌ترین شهروندان هم به ساده‌ترین زبان سوال می‌پرسند که چرا منابع مالی کشور خرج جنگ‌افروزی در سوریه و عراق می‌شود، تمام توجیهات فریبنده‌ای که با زبان مغلق و شبه‌علمی برای تحقیر نادانی عوام‌الناس به کار می‌رود، به همان دلیل «غیرسیاسی و غیرعلمی» است که دقیقا غیراخلاقی است. نتیجه اینکه، آنچه امروز به عامل انسداد سیاسی در کشور ما بدل شده، نه روح آرمان‌خواهی انتزاعی و جایگزینی انقلابی‌گری به جای سیاست‌ورزی، بلکه اتفاقا سیطره و هژمونی سیاستِ غیراخلاقی است.


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر