۵/۰۶/۱۳۹۹

باید چشم‌هایمان را درویش کنیم!




تصویر نخست، منظره‌ای است که من می‌بینم. قاب را جوری بستم که گوشه‌ای از مونیتور هم در آن بیفتد. یعنی که این چهارچوبی است که وقتی مشغول کار هستم، گوشه تصویر چشمانم نگه می‌دارم تا مدام گریزی بدان بزنم. یا به اندازه هر وقفه کوتاهی، بتوانم سر بگردانم و نگاهش کنم.

تصویر دوم، بر روی نقطه کانونی قاب نخست متمرکز شده. با این دوربین‌های زپرتی که من دارم همه‌اش را نمی‌توان یکجا به تصویر کشید. مجبور شدم اینجوری جدا کنم که دقیق‌تر ببینید به کجا خیره می‌شوم. به آن «دیو سپید پای در بند» که البته، با یک طراحی طبیعی و به طرزی کاملا شعاری، پرچم ایران هم مدام در برابرش رژه می‌رود. (عجیب است که واقعیت، گاهی آنقدر اغراق شده است که مصنوعی و شعاری به نظر می‌رسد و البته چه عجیب‌تر که این پرچم مورد نظر در لحظه گرفتن این عکس جوری به خودش پیچیده که کسی نتواند ببیند در میان آن رنگ سفیدش چه طرح و نقشی نشسته است! انگار انسان برهنه اما شرمگینی است که به خود پیچیده تا عورت‌ش را بپوشاند!)

یک اصطلاحی هست بین اهالی مسکن و بنگاه‌داری که می‌گویند: «ویو ابدی» که احتمالا برای همچین منظره‌ای به کار می‌رود. ولی واقعیت این است که این چشم‌انداز مقابل بنده اینقدرها هم ابدی نیست. سالی به دوازده ماه که دود و آلودگی هوا به قول اخوان «چو دیوار ایستد در پیش چشمانت». یا شاید هم به قول سایه، «ره چنان نزدیک است که پرواز نگاه، در همین یک قدمی می‌ماند». خلاصه آن دیو سپید پای در بند را، به یک دیو پنهان در پس غبارها بدل می‌کند. اهل تهران با این وضعیت به خوبی آشنا هستند و حتما، اکثرشان مثل من، هرازگاهی که بادی می‌وزد و اندک موقعیتی دست می‌دهد، فرصت خیره شدن به این چشم‌انداز گذرا را از دست نمی‌دهند.

این خیره شدن‌ها یک حس و حال خاصی دارد؛ یا شاید باید بگوییم داشت! انگار، از فراسوی داد و قال این شهر پرآشوب و آلوده، درست مثل تمامی جنجال‌ها و دغدغه‌های زیست روزمره پرواز می‌کنی و به جایی در فراسوی زمان، به یک جور ابدیت خیره می‌شوی که دست بر قضا، یک ابدیت جهانی نیست، یک جور ابدیت بومی است. یک جور ابدیت ملی. یک ابدیتی که رنگ و بوی شاهنامه دارد. با فریادهای فریدون و ضحاک. با شراره‌هایی از خاطره آرش. یا حتی، همین استاد ملک‌الشعرای بهار خودمان، که در همین نزدیکی‌ها همچنان با خیره شدن به این تصویر یاد اسطوره و حماسه می‌افتاد. البته من چندان آدم ناسیونالیستی نیستم. یعنی، دیگر آنقدرها برای‌ش جوان نیستم. اسطوره‌ها و روح ملی و میهنی هم چندان خونم را به جوش و غلیان نمی‌آورد. اما در حد همان سالی چند روز و روزی چند نگاه کوتاه، به هر حال ما هم سهمیه غلیان آریایی خود را به جا می‌آوریم، یا شاید باید بگویم، به جا می‌آوردیم!

آخر، مساله دیگر در سطح دود و آلودگی تهران و مستوری معمول جناب دیو پای در بند نیست. به لطف و مرحمت حضرات «چپوگر»، گویا سند این «ابدیت جاودان ملی» هم پشت قباله کسی افتاده و حالا دیگر اگر دود و آلودگی هم در میان نباشد، شرط ادب آن است که چشمان‌مان را درویش کنیم و به ملک خصوصی مردم چشم ندوزیم! بر فرض هم که بدوزیم؛ نهایت لذتی که خواهیم برد، در سطح همان مخفیانه دید زدن خانه همسایه است. آن هم با چه معصیت بی‌لذتی. دختر همسایه ندارد که امیدوار باشیم دمی از جلوی پنجره رد شود، یک عقده حقارت ملی مانده است و خشم تلنبار شده از یک تاراج بی‌امان و تحقیر بابت این ناتوانی کشنده و این بی‌غیرتی افیونی و این کلاه قرمساقی که تک‌تک‌مان سرمان گذاشته‌ایم و دیگر هیچ.

گور پدرش. باید بدهم یک پرده بیندازد روی این «ویوی ابدی» که هم ناموس به تاراج برده همسایه آزرده نشود و هم این آیینه دق را کمتر ببینم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر