پرده اول – اسطوره باستانی
اسطوره میگوید هرکس که اسفندیار رویینتر را بکشد، دودمانش بر باد خواهد رفت. سرنوشت شومی است.
رستم، اسطوره ایرانیان است؛ پشت و پناه ایران زمین است. رستم، آخرین امید است در لحظههای ناامیدی. سواری که در سختترین روزها خواهد آمد و ایرانی را نجات خواهد داد. حال رستم است و درخواست لجوجانه اسفندیار رویینتن. جوان خیره سری که میخواهد بند به دستان اسطوره ببندد. میخواهد سر سربلندش را به زیر آورد. میخواهد خفیف کند تمام غرور یک ملت را. اسطوره میگوید که انتخاب دشواری است. سرنهادن به بند و یا انتخاب نابودی. اما رستم تنها به خودش تعلق ندارد. او نمیتواند عافیت را انتخاب کند. رستم نباید مصلحتسنج باشد. خاندان و فرزندان او چه ارزشی در برابر تاریخ و غرور یک ملت دارد. پس اسطوره میگوید که رستم درست انتخاب کرد:
که گفتد برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
نبیند مرا زنده با بند کس
که روشن روانم بر این است و بس
رستم قدم در راه بیبرگشت میگذارد. اسطوره میشود و دودمانش بر باد میرود.
پرده دوم – اسطوره مذهبی
اسطوره میگوید که حسین دو راه بیشتر نداشت. یا بیعت با خلیفه و سر فرود آوردن در برابر دستگاه ظلم و فساد. یا مرگ! قتل عام خاندان و عزیزان. میگویند شمشیرها آخته بودند و لبها تشنه. اما در دوستی هم باز بود. راهی که به ذلت ختم میشد و خفت. اما حسین به خودش تعلق نداشت. او تنها بزرگ خاندان خودش نبود. او میراثدار آیینی بود که امید ناامیدان بود و فریادرس مظلومان. شب تیره بود و حسین آخرین کورسوی امید. پس اسطوره میگوید که حسین درست انتخاب کرد: «هیهات من الذله»؛ و خون بر شمشیر پیروز شد.
پرده سوم- اسطورههای نوساخته
میگویند عمر مفید یک چریک شش ماه بود. میگویند یک چریک در همه حال یک قرص سیانور زیر زبان داشت. میگویند خسرو گل سرخی در آخرین لحظه گفت: «من از خودم دفاع نمیکنم؛ من از خلقم دفاع میکنم». میگویند و همانقدر که میگویند میسرایند. دهها سرود حماسی؛ از «خون ارغوانها» و «آفتابکاران» گرفته تا «رود» و «پرنیان شفق» و...
«در زمانه ما دو کس زنده بود
اولی شاعر
و دومی شاعر
شما هر دو را کشتید
اولی خسرو گل سرخی
و دومی خسرو گل سرخی».
اما حکایت امروز ما
استاد فلسفهای داشتیم که میگفت بزرگترین تفاوت پیامبران با فلاسفه و اندیشمندان در شیوه رفتاری آنان بوده است. چنین دیدگاهی به نوعی مدعی میشود که آنچه سبب گستردگی و نفوذ کم نظیر کلام پیامبران در برابر اندیشمندان، نوابغ و فلاسفه شده است، لزوما محتوای آن کلام نیست. بلکه بخش عمدهای از این نفوذ مدیون عملکرد پیامبران است. شیوه زندگی ساده آنان و نزدیکیشان با توده مردم. به واقع اگر این نگرش را بپذیریم باید باور کنیم که توده مردم بسیار بیش از آنکه به محتوای کلام بنگرند، به سخنران آن خیره خواهند شد. من گمان میکنم تا حد زیادی با این نگاه موافق هستم و برای آن شواهد بسیاری هم دارم که نمیدانم چقدر نیازمند تکرار آنها هستم، اما میدانم که این نوشته ظرفیت باز کردن بیشتر موضوع را ندارد. شاید باید به مانند همیشه به تلاش و تفکر خواننده اکتفا کنم تا شاید اصل حرف را از خلال این کلام ناقص پیدا کند.
اما همه را نوشتم و به این پیشینه اسطورهای تاریخ این کشور اشاره کردم تا ادعا کنم بسیاری از ما ایرانیان، به هر یک از این پیشینههای اسطورهای که تعلق داشته باشیم، به نوعی شیفته مرگ و شهادتیم. نه اینکه عاشق زندگی نباشیم، نه؛ این درست خلاف ادعای من است. اصل حرف این است که اتفاقا با تمام شیفتگی و علاقهای که به زندگی داریم، باز هم باور داریم که «مرگ در راه عقیده» بالاترین درجهای است که یک انسان میتواند به آن دست پیدا کند و اتفاقا این درست برگرفته از شوقی است که ما به زندگی داریم. وقتی باور داریم که زندگی زیبا است و زندگی کردن ارزشمند، پس ناخودآگاه میپذیریم که از دست دادن این بزرگترین سرمایه برای رسیدن به یک هدف بدون تردید مقدس خواهد بود.
باز هم به گمان من، تعریف «شجاعت» در میان بسیاری از ایرانیان از یک نارسایی رنج میبرد. این نگاه نارس، میزان شجاعت فرد را صرفا در میزان مواجهه شدن با خطراتی میسنجد که جان و سلامت جسمانی او را به تهدید میکنند. پس تمام احترام خود را برای فرد «شجاع»، یک جا نثار هر آنکسی میکند که در راه هدفی جان خود و یا دست کم سلامت خود را به خطر بیندازد. این ارزش و احترام آنچنان برای برخی ایرانیان مقدس است که گاه حاضر نمیشوند هیچ گونه قضاوتی در مورد محتوای هدف و یا پیامدهای آن داشته باشند. بر پایه همین نگاه است که من گمان میکنم در کشور ما «رادیکالیسم*» همواره مورد استقبال قرار گرفته است و در برابر «اصلاح طلبی» و همچنین «میانه روی» مورد سرزنش واقع شدهاند. در واقع سخن گفتن از «میانه روی» در ذهن ایرانی اسطوره پرداز، بلافاصله با «ترس» و «عافیت طلبی» مترادف خواهد شد و به دیده تحقیر نگریسته میشود. در نقطه مقابل، هر کس که بلندتر فریاد بزند، حماسیتر سخن بگوید و بیشتر بر شور و خروش تاکید کند، میتواند از ویژگی «شجاعت دوستی» ایرانیان، در کنار تعریف ضعیف و نارس «شجاعت» بهرهمند شود و مورد استقبال و تحسین قرار گیرد.
اگر به واقع این نگاه من به جامعه درست باشد، پس به یک یادداشت مجزا نیاز دارم که نشان دهم نگرش من به شجاعت تا چه میزان با این نگرش رایج در تضاد است**. تا آن زمان من گمان میکنم برای پرهیز از گرفتار شدن به رادیکالیسم کور، آن هم به بهانه «شجاعت» و «جسارت»، دو راه بیشتر نداریم. یا باید امیدوار باشیم که موج آگاهی پدید آمده در جامعه آنچنان عمیق و گسترده باشد که دست کم بخش قابل توجهی از فعالان بتوانند میان «شجاعت» با «حماقت» و «چپ روی» تمایز قایل شوند، و یا باید نمونههای جایگزینی ارایه کنیم که آشکارا عاری از هرگونه ترس و عافیت طلبی باشند، اما در عین حال سرسختانه بر مواضع اصلاح طلبانه و پرهیز از خشونت و افراط گری تاکید کنند. حتی یک گام هم به پیش، یعنی نه تنها از مرگ و گزند در هراس نباشند، که اتفاقا از زخم زبان و انتقادهای بی پایان مدعیان «شجاعت» هم دل پریشان نکنند. شاید حتی حد نهایت و اغراق شده مسیر، دست یافتن به شهدایی است که با فریاد میانه روی جان خود را فدا میکنند. (چفدر نفرت انگیز است که اینجا بنشینم و از لزوم تولید شهید سخن بگویم!) در هر حال تغییر فرهنگ اسطوره پردازی که طی هزاران سال شکل گرفته و حتی سایه سنگین خود را بر جایگزینهای ظاهریاش تحمیل کرده است به این سادگیها میسر نخواهد بود.
پی نوشت:
* ناگفته پیداست که در این نوشته «رادیکالیسم» را صرفا به معنای نادرست اما رایج آن، یعنی «تندروی» به کار بردهام.
** پیش از این یک بار در این مورد یادداشت مفصلی نوشتم با عنوان «شجاعت خردمندانه» که بهانه اش نامه ای از محسن مخملباف بود و اشاره اش به بخشی از سخنان میرحسین موسوی. هنوز هم گمان میکنم همان یادداشت بتواند منظورم را مشخص کند، با این حال اگر احساس نیاز کردم باز هم در این مورد خواهم نوشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر