شمال تا جنوب، شرق تا غرب مملکت، جایی نمانده است که دوتایی نرفته باشیم. ماسههای گرم ساحل جنوب از لای انگشت پاهایمان بالا میزد. شوق تماشای ستارهها، سرمای شب کویر را از یادمان میبرد. بالای کوه که میرسیدیم با تمام وجود فریاد میزدیم؛ دنیا زیر پای ما بود و میخواستیم همه این را بدانند، اما موقع هیزم جمع کردن توی جنگل لب از لب باز نمیکردیم تا صدای دارکوبها را بشنویم که انگار پیام ابدیت عشق ما را مخابره میکردند.
من هنوز هم از تلهکابین میترسم، اما عبور کردن از مه جنگل ارزشش را داشت. آن بالا که میرسیدیم تا چشم کار میکرد ابر بود و ابر. هوس میکردیم که دل به دریا بزنیم، پرنده شویم و از آن بالا روی این تشک ابری شیرجه برویم...
فقط ای کاش خودت هم بودی تا سه تا میشدیم. کاش آنقدر زود نمیرفتی. کاش همه آرزوهایمان نمیماند برای سفرهای دونفری من و خاطرهات.
پی نوشت:
داستان های 150 کلمه ای پیشین:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر