۱/۰۳/۱۳۹۶

یادداشت وارده: برای سیاوش بیدکانی، برای کمانگیرِ زمانه



رضا بلوکی: نوروز نود و پنج، بعد از دیدن تصویری که هیچ به تبریک سالِ نو نمی‌ماند:
نیم‌شبِ کِشداری که حالاست، به پیش کشیدن ساعت هم صبح نشد، با این ضمیمه که من هیچ‌وقت آن قَدَرها سانتی‌مانتال نبودم که چشم ببندم به قدِّ بلند سایه‌ای که زمان انداخته روی دیوارهای معقول زندگی. به این فکر می‌کنم که لحظه‌لحظه کودکیم، چقدر، چقدر و چقدر مدیون شجریان است. که هنوز هم لابلای گل‌ها، اجراهای خصوصی‌اش یا تِرَک‌های از دست رفته، خیلی راحت غافلگیرم می‌کند.
قرار نیست با چند سطر به استقبال هیچ اتفاقی بروم که هنوز هم هیچ ردی از وحشت توی چین‌های عمیقِ چهره با صلابتش ندارد. باز با این پرانتز که کسی از ریخت معقول این وضعیت، توقع غافلگیری ندارد و هیچ گوشی تیز نشده به شنیدن او که صدای ادیب و پریسا و قمر و بهشت را یک‌جا بدهد باز، اما خنده پر از حسرتِ آخرش، همه قدرتی که به تکیه‌ی همه این سال‌ها جمع کرد توی صداش تا تمام‌ش کند برود، پلک همه ما را لرزاند و سکسکه خفه‌ای انداخت به جانِ سیب گلوی من.
دستِ خودم نبود. به سقوطی فکر کردم که بعد از او می‌کنیم. به اینکه فولاد زنگ نمی‌زند، قلعه نمی‌ریزد، که دماوند آب نمی‌شود، اما برای ما می‌زند، می‌ریزد، آب هم انگار می‌شود. لعنت به زمان، به بعد پنجم، به همه مدارهای بی‌رحم فاصله.
سال‌هایِ آخر قبل از هشتاد و هشت، برای ما که مجنون دهه‌های چهل و پنجاه یا حتی شصت هستیم و خیلی هم حاضر نیستیم سلیقه و توقع خودمان را قربانیِ قرنِ جدید کنیم، برای شجریان روزگارِ محشری نبود. رعشه نمی‌انداخت به پشت ما و چیزی در موسیقی در حال فراموش شدن بود که شد. تابستانِ آن سال اما برای ما نسل چندمی‌های بعد از پنجاه و هفت، چیزی بیشتر از بزنگاه یا نقطه عطف، چیزی شبیه رسیدن به وعده‌ای بود که از هنر می‌دادند.
هیچ نمی‌ترسم سهمِ بزرگی از ارادتم به شجریان را، مدیون آن تابستان و آن سال بدانم و هواداری‌ام از او مهر ابتذال بخورد. آن لحظه‌های جادوییش با لطفی و مشکاتیان که کودکی و جوانیِ من و شما را ساخته‌اند و با بعدش هم‌پیمانِ کار بسته‌اند باشد برای خلوت‌مان. اتفاقا مایلم اصالت بدهم به شمایلی که از شجریانِ آن تابستان برای ما ماندنی شد. برای اجتماعی که در رسیدن به خوش‌وقتی و خوشکامی، زنجیرند به حلقه گمشده‌ای به نام «دلیری»، اصالت دادن به تابستان هشتاد و هشت در عمر هنریِ شجریان و تصویری که از هنرمند ایده‌آل باقی می‌ماند ضروری است.
هنر ایده‌آل، اتفاقا نه در مقامی که از جنس وضعیت، مردم یا زمانه باشد که در آن هیبت که از خلال نت‌ها، آلبوم‌ها و صفحات بیرون بزند و برای آدمی دری به سوی کمال باز کند. شجریانِ آن سال و ماه، به تعبیر ایوان کلیما در روح پراگ، در مواجهه با وضعی سیاه و سیستمی توتالیتر «اقتداری اخلاقی» داشت. اقتداری اخلاقی که در سال‌های بعد، در کارِ دیگر اهالیِ این وادی تداومی نداشت. این همان است که شجریان را در عدم همراهی با عصر میان‌مایگی استثنا می‌کند و تعریف جدیدی از هنر و هنرمندِ ایده‌آل برای من رقم می‌زند. تصویر او در مصاحبه با صادق صبا، که می‌فهمد ولی نمی‌ترسد، همان اقتدارِ اخلاقی است که در پیکسل‌های بی‌پایان و گیج کننده تصویر زمانه ما، حل شده و از یاد رفته است. دیدنِ این تبریک سال نو، زنگ زدنِ این فولاد، ریختن این قلعه و آب شدنِ این چنین دماوندی است که در همه این سطرها گفتم و نگفتم.
نوروز نود و شش، سالی که بی پیام تبریک او، شبیه به هر سال تحویل نمی شود: شبحِ شجریان، شهر را برداشته. آخرین فصل مشترک یک ملت، از جنس قهرمان‌های قرن رفته. اسطوره زنده‌ای که مردم در سیر مواجهه با زوالش، هنوز در فاز انکار مانده‌اند. صداش پیچیده توی خیابان‌های شهر و قوّتِ هیچ بلندگویی، با هر رانت نامقدسی به پرده‌های میانی صداش هم نزدیک نمی‌شود. هیچ بارانی هم نقش او را از این دیوارها و این سینه‌ها نمی برد.
روی دیوارهای شهر، جا‌به‌جا پر از گرافیتیِ چهره شجریان است. چندتا پرتره معروف دارد که بهترین‌اش را آرش عاشوری‌نیا گرفته. از روی همه آن‌ها. جوان مانده هنوز برای ما، به لطف کلماتی که تا آخرین تصاویر و آخرین حرف‌ها، مغرور، از زیر جناغ نفس می‌گرفت و ادا می‌شد. به لطف آن موی همیشه پرکلاغی. کسی تلوزیون نمی‌بیند و رادیو نمی‌شنود. گوشه‌های دنجِ مملکت، از حافظ و سعدی تا کافه‌ها و چایخانه‌ها، زیرِ صدای شجریان است. خیابان‌ها، خانه‌ها، سفره‌های نوروز و دعای تحویل، آغشته به نام پیرمرد شده. گوش‌ها تیز شده تا از او چیزی بگویند. امید و آرزو و ان‌شاءالله از هر خبری برای دل ملت موثق‌تر است. در غیبت‌اش، این شبحی است که شهر مُحاطِ اوست. بعد از یک ان شاءالله، کارمندی گفته اگر مواضع‌اش را پس گرفت، صداش را پخش می‌کنیم. این حرف، تعریف تکمیلی از واژه ترس است. بیلبوردها، بلندگوها، دیوارهای سفارشی، صدا یا سیما، همه و همه محاط شبحِ کسی است که در بسترِ بیماری ست.
حالا حرفم را پس می‌گیرم. نه، فولاد زنگ نمی‌زند. قلعه نمی‌ریزد، دماوند آب نمی‌شود. که در تمام پهنه البرز،
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره‌های برف آلودی که می‌دانید،
رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می‌خوانند،
و نیاز خویش می‌خواهند.
با دهان سنگ‌های کوه، آرش می‌دهد پاسخ
می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه:
می‌دهد امید، می‌نماید راه.

۱۲/۲۹/۱۳۹۵

به بهانه ۲۹ اسفند، بخشی از یک رمان



بیش از نیم قرن است که ایرانیان با یاد و نام مردی به پیشوار نوروز می‌روند که هیچ حبس و حصری نتوانست غباری بر بزرگی یاد و خاطره‌اش بیندازد. به بهانه ۲۹ اسفندماه که یادآور نام و خاطره رهبر جنبس ملی‌شدن صنعت نفت است، بخشی از رمان «بازی‌های مردانه» را اینجا تقدیم می‌کنیم که به ماجرای کودتا علیه دولت ملی می‌پردازد. طبیعتا یک پست تلگرامی ظرفیت کافی ندارد و برای ادامه متن باید به خود کتاب مراجعه کنید:

«صبح پس از آن کودتا که داغ نفرینش برای همیشه بر زندگیِ‌ همه زده شد، آفتاب از لای شاخ و برگ درختان باغ عبور می‌کرد و از پشت شیشه‌های پنجره بر صورتش می‌تابید. این خاطره خیلی خوب در ذهنش باقی مانده بود. ده سال بیشتر نداشت، اما بر خلاف برادر بزرگ‌ترش خطر را خیلی خوب احساس کرده بود. اگر کودتای دوم هم شکست می‌خورد و اگر نقشه‌های دیوانه‌وار «خارجی» نقش بر آب می‌شد، آن‌وقت مصدقی‌ها خیلی زود باغ مخفی‌گاه را پیدا می‌کردند و معلوم نبود چه بلایی سر آن‌ها بیاورند. این‌ها همه را از خلال مشاجرات روزهای قبل آقاجان شنیده بود با آن‌هم آدم‌های ناشناس که مخفیانه به باغ می‌آمدند و شبانه در سیاهی‌ها گم می‌شدند؛ و البته از خلال تمامی جنجال‌هایی که طی یک سال گذشته در خانه داشتند و آقاجان را به مرز جنون کشانده بودند.

باغ فشم، فقط ییلاق خانوادگی نبود؛ مخفی‌گاه آقاجان شده بود از چهار ماه پیش که «افشارطوس»، آن رییس کله‌شق و یک‌دنده‌ شهربانی تهران، داشت ماجرای املاک آقاجان را پی‌گیری می‌کرد. افتاده بود لای پرونده‌های خاک‌خورده و پرونده آقاجان را تا قبل از اشغال متفقین بیرون کشیده بود.

آن زمان آقاجان یک مباشر ساده بود برای املاک شاهنشاهی حوزه‌ی «سوادکوه». جوان بود و سوار بر اسب کهرش ده به ده می‌رفت. از «گدوک» سرازیر می‌شد تا «چای‌باغ».‌ از «اتو» و «لاجیم» راه می‌افتاد و «کردآباد» و «زیراب» و «کلنیج‌ کلا» را دور می‌زد تا « آلاشت» و «انن» و «چرات».‌ محله به محله سرک می‌کشید تا زمین‌های مرغوب را نشان کند. به آبادی که می‌رسید از اسب پیاده نمی‌شد. همان بالا می‌نشست و با تعلیمی فرنگی‌اش روی چکمه‌ها آرام ضرب می‌گرفت تا اهالی جمع شوند. بعد دفتر و دستک‌اش را بیرون می‌کشید و جوری سرش را توی کاغذها فرو می‌کرد که انگار دارد حساب پرونده پرونده‌ی آخرت اهالی را می‌رسد. مردها پیشش صف می‌کشیدند، زن‌ها آن عقب‌تر به دیوار تکیه می‌زدند و بچه‌ها دور اسب‌اش می‌چرخیدند. پیرترها تنباکو چپق چاق می‌کردند. میان‌سال‌ها با ترس و لرز منتظر دستور می‌ماندند و جوان‌ترها حسودی می‌کردند به اسب و سوارش. ‌زن‌ها نگران خالی ماندن انبار در فصل سرما بودند و دخترک‌ها گونه‌هایشان سرخ می‌شد از شرم رازهای مگویی که با دیدن آقاجان در هزارتوی قلب‌شان پنهان می‌کردند. این‌ها را خانم‌جان برایش تعریف کرده بود که آن زمان خودش یکی از همان دخترک‌ها بود.

آقاجان دست روی هر زمینی می‌گذاشت، انگار خود اعلی‌حضرت اراده کرده بود. اوایل یک چند نفری مقاومت کرده بودند، اما وقتی برای پی‌گیری عریضه‌هاشان رفتند و هیچ‌وقت برنگشتند، دیگر حتی در خفا هم کسی گلایه نکرد. همه باور کرده بودند که باد و پرندگان هم نجواهای پنهان را به گوش مباشران اعلی‌حضرت می‌رسانند.

فقط یک بار که خانم‌جان هم همراهش بود، از حاشیه یکی از روستاهایی می‌گذشتند که بیشتر زمین‌های مرغوب‌اش را آقاجان بالا کشیده بود. در راه به پیرزنی رسیده بودند که کنار جاده ایستاده و با چشمانی خاکستری و بی‌روح به گاری آن‌ها خیره شده بود. همان‌طور که گاری آرام‌آرام از کنارش رد می‌شد پیرزن گفته بود «این زمین‌ها نفرین‌ شده‌اند. زمینی را  که به رنج کاشته شود، نمی‌شود به‌زوربه زور تصاحب کرد. دودمان ظالم می‌سوزد». از آن روز، ترسی به جان خانم‌جان افتاد که تا پایان عمر هیچ‌گاه رهای‌اش نکرد. همیشه انتظار اتفاقی شوم را می‌کشید؛ بلایی که دودمانش را بسوزاند. نذر و نیاز می‌کرد، قربانی می‌داد، خون می‌ریخت و به پیشانی پسرهایش می‌مالید، اما هیچ‌وقت آرامش پیدا نکرد.
...

سال‌ها بعد ورق برگشت و رعایا «ملت» شدند. دولت به فکر سر و سامان دادن به املاک پهلوی‌ها افتاد و از آن به بعد آقاجان هیچ‌وقت سر راحت به بالین نگذاشت. اول فقط قرار بود زمین‌های سلطنتی را به صاحبانشان برگردانند، اما کم‌کم معلوم شد که پای خیلی‌های دیگر وسط است؛ خیلی‌هایی که شاید هر کدام برای خودشان در گوشه‌ای از این ملک «سایه سایه‌ی همایونی» بودند و حالا به صرافت افتاده بودند تا به هر شکل ممکن چوب لای چرخ تحقیقات پلیس بگذارند. مشکل آقاجان اما بیشتر از بقیه بود...» (بازی‌های مردانه، آرمان امیری، نشر چشمه)

۱۲/۲۱/۱۳۹۵

تجمع طلاب خراسان و جدال بین سبک‌های زندگی


ما به صورت سنتی شکاف‌های اجتماعی و سیاسی جامعه خود را بر مبنای طبقات، یا همان سیاست‌های راست و چپ اقتصادی و سیاسی تقسیم‌بندی می‌کنیم. این شیوه از تقسیم بندی را می‌توان میراث اندیشه مارکسیستی دانست که در کشور ما بسیار ریشه دوانیده، اما به واقع نمی‌تواند تمامی شکاف‌ها، تقابل‌ها و در نتیجه فرآیند‌های سیاسی را توضیح دهد. یک شکاف دیگر هم وجود دارد که هرچند در ادبیات مارکسیستی بدان توجه زیادی نشده، ولی در کشور ما معمولا مورد توجه قرار می‌گیرد: بحث اقوام و اقلیت‌های قومی یا مذهبی. شکاف سومی هم وجود دارد که اتفاقا سال‌ها است نشانه‌های خود را بروز داده اما هنوز به ادبیات سیاست رسمی ما راه پیدا نکرده است: «شکاف در سبک زندگی».

از نگاه مارکسیستی، اختلاف در سبک زندگی صرفا محصول جدال طبقاتی است. «ماکس وبر» اما چندان با این تحلیل موافق نبود. وبر اعتقاد داشت که مارکس بیش از اندازه بر نقش اقتصاد تاکید کرده. هرچند وبر هم نقش پررنگ اقتصاد را در نظر می‌گرفت، اما تفاوت‌های فرهنگی را نیز به صورت مستقل نقش‌آفرین قلمداد می‌کرد. وبر، علاوه بر مفهوم «طبقه»، مفهوم «شأن» را نیز به کار گرفت تا بهتر بتواند تقسیم‌بندی‌های اجتماعی را توضیح بدهد. برای مثال، روحانیت، یا روشنفکران از نظر اقتصادی لزوما یک طبقه مستقل نیستند، اما با استفاده از مفهوم «شأن» می‌توانیم آن‌ها را بهتر توضیح دهیم.

شأن اجتماعی لزوما با طبقه اقتصادی مطابق نیست. ممکن است فردی از نظر اقتصادی بسیار ضعیف باشد اما به مدد تلاش، مطالعه و تحقیق در رده روشنفکران به حساب آید. (اتفاقا در جوامع رانتیر مثل کشور ما این پدیده شیوع فراوان دارد) همچنین ممکن است یک روشنفکر اتفاقا سرمایه‌دار باشد. پس دو نفر از دو طبقه اقتصادی کاملا متفاوت، در شأن روشنفکری با یکدیگر مشابه هستند.

از سوی دیگر، دو نفر که جزو یک طبقه اقتصادی هستند، لزوما شأن فرهنگی یکسانی ندارند. مثل یک بازاری ثروتمند اما مذهبی، در برابر یک تاجر ثروتمند اما غیرمذهبی. هر دو از نظر طبقه یکسان هستند اما رفتارهایی کاملا متفاوت از یکدیگر بروز می‌دهند. پس اگر در هنگام تحلیل سیاسی صرفا به طبقه اقتصادی تکیه کنیم، از درک تمایز و حتی اختلاف این دو عاجز خواهیم ماند.

اتفاقی که این روزها در خراسان در حال وقوع است به نظرم یکی از بارزترین مظاهر بروز جدال بر سر «سبک زندگی» است. سبک زندگی به شدت تحت تاثیر شأن افراد قرار دارد. در کشور ما نزدیک به چهار دهه است که حکومت برآمده از انقلاب، یک سبک زندگی خاص را به رسمیت می‌شناسد و تلاش دارد که آن را به تمامی شهروندان تحمیل کند. از اجبار در پوشش حجاب گرفته، تا ممنوعیت اکثر سبک‌های موسیقی و البته رقص (که در فرهنگ و سنت ایرانیان ریشه و قدمت فراوان دارد) همگی مصادیقی از تحمیل یک نوع سبک زندگی هستند. در ماجرای اخیر نیز طلاب خراسان در اعتراض به استاندار که از شادی مردم (و کنسرت‌های موسیقی) حمایت کرده دست به تحصن زده و خواستار برکناری او شده‌اند.

به صورت هم‌زمان و در آستانه انتخابات ریاست‌جمهوری، حملات به دولت گسترش یافته است. منتقدان دولت، بنابر تحلیل سنتی خود گمان می‌کنند که پاشنه آشیل دولت روحانی نیز به مانند هر دولت دیگری اقتصاد است. با همین تحلیل، تمام تمرکز خود برای تخریب دولت را متوجه مساله رکود اقتصادی کرده‌اند.  البته آنان تا حدودی هم حق دارند چرا که اقتصاد همواره در انتخاب شهروندان نقش بسیار تعیین کننده‌ای ایفا می‌کند، اما این سطح از بی‌توجهی به عامل سبک‌زندگی خودش می‌تواند به یک غافل‌گیری بزرگ برای منتقدان دولت بدل شود.


به گمان من، شکاف میان سبک زندگی رسمی و دلخواست بخش بزرگی از جامعه تا حدی عمیق شده که نه تنها دولت روحانی، بلکه هر جریان سیاسی دیگری نیز می‌تواند صرفا با تکیه بر همین شکاف حمایت گسترده‌ای را جلب کند. بدین ترتیب، حرکت‌هایی مثل تحصن اخیر طلاب نوعی بازی کردن با آتش است. کافی است در برابر تحلیل مارکسیستی منتقدان، روحانی کمی وبری فکر کند و از همین حرکات یک شعار انتخاباتی ساخته و جدال سال ۹۶ را به جدال سبک‌های زندگی بدل کند.

۱۲/۲۰/۱۳۹۵

اصلاح‌طلبان و خطر سقوط پشتوانه مردمی



با طرح بحث آشتی‌ و گفت‌وگوی ملی، دغدغه‌ای مطرح شد که آیا با این سیاست، اصلاح‌طلبان پایگاه اجتماعی خود را از دست نمی‌دهند؟ نزدیک شدن به موعد انتخابات هم اهمیت این دغدغه را دو چندان ساخته است. من گمان می‌کنم اگر هرچه سریع‌تر شاهد تغییر در رفتار و روی‌کرد اصلاح‌طلبان نباشیم، اتفاقا خطر سقوط پایگاه اجتماعی بسیار جدی است.

پس از وقایع سال ۸۸ و برخوردهای حکومت، بخش قابل توجهی از شهروندان و حتی جامعه نخبگان، هرگونه دوری از ساختار رسمی قدرت را به معنای نزدیک شدن به مردم تلقی می‌کردند. شعار «یا با اونا یا با ما» هرچند در ظاهر یک مخاطب خاص داشت، اما از شکاف عمیق معترضان با هسته قدرت خبر می‌داد. انتخابات سال ۹۲ صرفا شبیه یک آتش‌بس موقت بود که کشور از وضعیت بحرانی خارج شود؛ اما شکاف قبلی جبران نشد.

اینجا با یک جریان سوم مواجه هستیم. جریان سیاسی اصلاح‌طلبان که بخش عمده‌ای از بدنه اجتماعی‌اش به معترضان پی‌وست، هرچند کاملا با آن منطبق نبود. تلاش اصلاح‌طلبان برای بازگشت به ساختار رسمی قدرت به همان اندازه بدیهی است که نگاه تردیدآمیز بدنه اجتماعی طبیعی است. بدنه اجتماعی می‌خواهد بداند: هدف از گفت‌وگوی ملی چیست؟ این تلاش برای بازگشت به قدرت به چه معنا است؟ چه سودی برای جامعه دارد؟ آیا تمام مساله صرفا فرصت‌طلبی یک گروه خاص برای بهره‌مندی از مزایای قدرت نیست؟

بدین ترتیب، من برای اصلاح‌طلبان یک پروژه دو وجهی قائل هستم. وجه نخست این پروژه، اعتمادسازی در دل حاکمیت و تلاش برای سهم‌خواهی هرچه بیشتر از قدرت است. وجه دوم اما استحکام پیوندهای این جریان با پشتوانه‌های اجتماعی است. جایی که آن دغدغه دوباره معتبر و تعیین‌کننده می‌شود.

همه می‌دانیم که در جریان انتخابات ریاست‌جمهوری نه اصلاح‌طلبان قدرت مانوری دارند و نه بدنه اجتماعی آن‌ها جرات ریسک کردن. بی‌تردید باید از دولت روحانی حمایت کنیم. ادعاهایی همچون «حمایت مشروط» هم صرفا بازی کلامی است و موضوعیتی ندارد، اما به صورت هم‌زمان انتخابات شورا هم برگزار می‌شود. نهادی که قبلا ثابت کرده می‌تواند روسای جمهور آینده را تعیین کند.

من به عنوان یک شهروند و عضوی ساده از بدنه اجتماعی اصلاحات می‌خواهم بدانم برآیند عملکرد اصلاح‌طلبان شورا یا اصلاح‌طلبان مجلس چه بوده؟ مساله هم اصلا افراد نیستند. می‌خواهم بدانم تفاوت منش و رویه این جریان سیاسی با جناح رقیب‌اش بالاخره کجا نمود پیدا می‌کند؟ آیا اصلاح‌طلبان بالاخره خود را ملزم به پاسخ‌گویی در مورد کارنامه نمایندگان‌شان می‌دانند؟

بدون تعارف و صریح عرض می‌کنم که حضور چهره‌هایی مثل دکتر عارف، دست‌کم برای بخش عمده‌ای از فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی به دست‌مایه جوک بدل شده‌اند. گویا اینان به گونه‌ای از سیاست اعتقاد دارند که در آن رای‌دهندگان صاحبان اصلی کشور نیستند. جامعه، مصداق گوش نامحرم دارد. مصلحت آن است که امثال دکتر عارف به کرسی قدرت تکیه بزنند اما برای پرهیز از جنجال یا مدام سکوت کنند یا هرآنگونه که خود صلاح می‌دانند (و ما نمی‌دانیم چیست) در پشت پرده گپ و گفت‌هایی انجام دهند. این شیوه ریش‌سفیدی بزرگان در تاریخ ما عمر هزاران ساله دارد، اما وقتی از اصلاح‌طلبی سخن می‌گوییم طبیعتا جامعه را به شکل متفاوتی از دوگانه «ملوک و رعایا» می‌بینیم. مردم قرار نیست فقط حاکمان را به صدر بکشند و سپس نامحرم قلمداد شوند.

اگر بدنه آرای اصلاح‌طلبان بخواهد به حضور منسجم خود در پای صندوق‌های رای افتخار کند ناچار است به معدود چهره‌هایی همچون علی مطهری یا محمود صادقی استناد کند که اتفاقا نفر اول اصلا برچسب اصلاح‌طلب ندارد. از شورای شهر که همین سطح توقع هم نمی‌توان داشت. بالاخره هیچ کس نفهمید عملکرد ۱۴ نماینده اصلاح‌طلب در پرونده املاک نجومی چه بود؟ یا در ماجرای پلاسکو ، چطور چنین فاجعه بزرگی رقم خورد اما شهردار که هیچ، حتی یک مدیر میانی هم توبیخ یا برکنار نشد؟


به باور من، طرح آشتی یا گفت‌وگوی ملی زمانی می‌تواند وجاهت داشته باشد که وجهی متمایز از زد و بند چند چهره قدرت‌طلب به خود بگیرد. تحقق این پروژه زمانی می‌تواند برای شهروندان اهمیت داشته باشد که در پس آن به بازگشت شفاف‌سازی و شایسته‌سالاری به ساختار حقوقی و حقیقی قدرت را ببینند. اصلاح‌طلبان باید بدانند که تا ابد نمی‌توانند از کیسه وجاهت شخصی سیدمحمد خاتمی هزینه کنند. اگر جریان اصلاحات نتواند ضعف آشکار خود در رویه ایجاد روال منطقی، عقلانی و شفاف مدیریتی را بازسازی کرده و به نمایش بگذارد، دیگر اصلا اهمیتی ندارد که درخواست دوستی‌اش پذیرفته شود یا نشود. تجربه سال ۸۴ نشان داد که همواره جریان‌های آلترناتیوی وجود دارند که به سرعت از کنار ما عبور کنند و ما را غرق در خیال‌های خود باقی بگذارند.

۱۲/۱۷/۱۳۹۵

درباره کار روشنفکری و بی‌مصرف کردن چپ فرهنگی!


قرائت سیا از فرنچ تئوری*

نویسنده: گابریل راکهیل (منبع)
مترجم: ایمان احسانی**

مقدمه: مدتی قبل که گزینش ادارات مختلف و حراست دانشگاه آزاد به استناد نامه وزارت اطلاعات مرا از کار و تحصیل محروم کرده بودند برای کاری در تهران بودم و سری هم به محمد نوری‌زاد زدم. آن موقع مدت‌ها بود برای پس گرفتن وسایل خودش در مقابل وزارت تحصن کرده بود. همین که پنج شش نفر شدیم دو مامور از محوطه ساختمان رو‌به‌رو با خودرو به سمت ما آمدند و درخواست کارت شناسایی کردند و تهدید. یکی از آن‌ها در پاسخ به یکی از ما که از تساهل و مدارای پیامبر اسلام در برخورد با مخالفین‌اش حرف می‌زد سفت و سخت جواب داد «همینه که هست. شما در آمریکا بروید جلوی سازمان سیا کسی بازخواست‌تان نمی‌کند؟» نکته جالب و تامل‌برانگیز آن جواب برای من این بود که آن سرباز گمنام حکومتی مدعی اسلام، الگوی عملی‌اش را سازمان سیا معرفی می‌کرد نه پیامبر اسلام. به یاد چند سال پیش افتادم که بازجوی من در مورد سخنرانی حبیب‌الله پیمان در دانشگاه، فارغ از ماهیت صحبت‌های وی و حداقل تلاش برای نفی حرف‌های او صرفا می‌گفت «مگر این‌ها چه می‌گویند؟ می‌گویند سفره‌ای پهن شده بگذارید ما هم باشیم. همین». تا امروز دیگر معنای سفره نجومی انقلاب و صاحبان انحصاری‌اش برای همه معلوم است اما در این مقاله که نویسنده‌اش «گابریل راکهیل» با «ژاک رانسیر» فیلسوف مشهور کتاب‌های مهمی درباره سیاست نوشته است، مختصری در مورد الگوی آمریکایی حافظان این سفره نجومی و روش‌های فرهنگی آن‌ها برای تهدید و تحدید آزادی‌ها صحبت کرده است. ترجمه تقدیم می‌شود به «محمد علی طاهری» دگراندیش دربند!

* * *

اغلب تصور می‌شود که روشنفکران قدرت سیاسی ناچیزی دارند یا به کلی فاقد قدرت سیاسی‌اند. روشنفکران اغلب لم داده در برج عاج، جدا از دنیای واقعی، درگیر بحث‌های آکادمیک بی‌معنا در مورد جزئیات تخصصی یا غرق انبوه نظریه‌های پر آب و تاب تصویر می‌شوند طوری که انگار نه فقط از واقعیت سیاسی دور افتاده‌اند بلکه قادر به هیچ تاثیرگذاری معناداری نیستند. اما آژانس اطلاعات مرکزی (سیا) طور دیگری فکر می‌کند.

به عنوان یک واقعیت، سیا سازمان مسئول کودتا، ترورهای هدفمند و تغییر مخفیانه دولت‌های خارجی نه تنها به قدرت نظریه باور دارد بلکه منابع عظیمی را تخصیص می‌دهد تا گروهی از ماموران مخفی را داشته باشد که روی نظریه‌ای که برخی مرموزترین و غامض‌ترین نظریه می‌دانند نفوذ دارند. به این منظور یک مقاله تحقیقی کنجکاوی برانگیز (اینجا+) در سال ۱۹۸۵ نوشته شد و اخیرا با ویرایشی جزئی طبق قانون آزادی اطلاعات منتشر گردید و سیا آشکار کرد مامورانش «فرنچ تئوری» را که با نام‌هایی مثل میشل فوکو، ژاک لاکان و رولان بارت گره خورده مطالعه کرده‌اند.

تصویر جاسوس‌های آمریکایی که در کافه‌های پاریس جمع شده‌اند تا با وسواس یادداشت‌هایی در مورد عالمان تراز اول روشنفکری فرانسه را بررسی و مقایسه کنند ممکن است کسانی  که فکر می‌کنند این گروه از روشنفکران چهره‌های نورانی و معصومی هستند که فریب چنین دام پست و مبتذلی را نمی‌خورند یا کسانی که برعکس تصور می‌کنند آن‌ها دوره گردهای شارلاتانی هستند با لفاظی‌های غیرقابل فهم که هیچ تاثیری بر دنیای واقعی ندارند را  شوکه کند. در هر حال برای آن‌هایی که با سرمایه‌گذاری طولانی و مداوم سیا در یک جنگ فرهنگی جهانی  از جمله حمایت از  آوانگاردترین اشکال این جنگ آشنا هستند جای هیچ تعجبی ندارد (جنگی که به خوبی بوسیله محققینی مانند فرانسیس استونور ساندرز، جیلاسکات-اسمیت، هاگ ویلفورد مستند شده است و من نیز در کتاب‌های تاریخ رادیکال و سیاست هنر (+) در این امر مشارکت داشته‌ام).

توماس باردن مسئول سابق فعالیت‌های فرهنگی در سیا قدرت تهاجم  فرهنگی سیا را در یک گزارش صریح داخلی (+) که در سال ۱۹۶۷ منتشر شد توضیح می‌دهد: «به یاد می‌آورم زمانی که ارکستر سمفونی بوستون (که بوسیله سیا حمایت می‌شد) در پاریس تحسین بیشتری نسبت به صدها سخنرانی جان فاستردالس و دوایت دی. آیزنهاور برای آمریکا به همراه داشت، بی‌نهایت شاد شدم». این به هیچ وجه عملیات کوچک یا ابتدایی نبود. در واقع همان‌طور که ویلفورد به درستی استدلال کرد کنگره آزادی فرهنگی (CCF) که ستادی در پاریس بود و بعد معلوم شد سازمان پیشروی سیا در هنگام جنگ سرد فرهنگی است در میان مهمترین نهادهای پشتیبانی در تاریخ بود که از طیف غیرقابل باوری از فعالیت‌های هنری و روشنفکری حمایت می‌کرد. این مرکز دفترهایی در ۳۵ کشور داشت که ده‌ها مجله معتبر منتشر می‌کرد، در صنعت کتاب مشارکت داشت و کنفرانس‌ها و نمایشگاه‌های هنری بین‌المللی پرسر و صدایی را سازمان می‌داد و نمایش‌ها و کنسرت‌ها را برگزار می‌کرد و بودجه‌های زیادی را به جایزه‌های فرهنگی و کمک هزینه‌های تحصیلی مختلف و نیز سازمان‌های پیش‌رویی مانند بنیاد فارفیلد اختصاص می‌داد.

مامور سیا و رئیس کنگره فرهنگی (CCF) مایکل جاسلسون (وسط) 
در یک ناهار کاری با جان کلینتون هانت و ملوینلاسکی (راست)

سازمان سیا می‌فهمد که فرهنگ و نظریه، اسلحه‌های مهمی هستند در زاردخانه مهماتی که برای تداوم منافع آمریکا در سراسر  جهان به کار می‌گیرد. یک مقاله تحقیقی که از سال ۱۹۸۵ اخیرا منتشر شده با عنوان  «فرانسه: گریز روشنفکران چپ» (+) روشنفکری فرانسه و نقش اساسی آن در شکل دادن به گرایش‌هایی که خط مشی سیاسی را تولید می‌کنند بررسی می‌کند. (بدون شک برای دخالت و دستکاری در آن) گزارش با نشان دادن این‌که در تاریخ روشنفکری فرانسه یک تعادل ایدئولوژیکی نسبی بین چپ و راست وجود داشته است، انحصار چپ در دوران پس از جنگ را (که می‌دانیم به سرعت با مقابله سیا مواجه شد) به دلیل نقش کلیدی کمونیست‌ها در مقاومت در برابر فاشیسم و در نهایت برنده شدن جنگ برجسته می‌کند. با این‌که راست به دلیل نقش مستقیم در کمپ‌های مرگ نازی‌ها و نیز بیگانه هراسی، ضدیت با برابری‌طلبی و دستور کار فاشیستی‌اش بسیار بی‌اعتبار بوده است (طبق توصیف خود سیا) ماموران مخفی بی‌نامی که گزارش را آماده کردند با شور و شوق ملموسی بازگشت راست تقریبا از اوایل سال‌های ۱۹۷۰ را توصیف می‌کنند.

به طور مشخص‌تر سربازان فرهنگی مخفی، چرخش تمرکز انتقاد روشنفکران از آمریکا به سمت شوروی را تحسین می‌کردند. در چپ یک نارضایتی روشنفکری تدریجی از استالینیسم و مارکسیسم، یک عقب‌نشینی فزاینده روشنفکران رادیکال از بحث‌های عمومی و یک دور شدن نظری از سوسیالیسم و حزب سوسیالیست وجود داشت. فرصت ‌طلب‌های ایدئولوژیک راست با عنوان فیلسوف‌های جدید و روشنفکران راست جدید، کمپین پر سر و صدای رسانه‌ای علیه مارکسیسم راه انداختند.

در حالیکه سایر شاخه‌های سازمان سیا در جهان درگیر براندازی رهبران منتخب دموکراتیک، تهیه اطلاعات و بودجه برای دیکتاتورهای فاشیست و حمایت از جوخه‌های مرگ جناح راست بودند، واحد مربوط به روشنفکران محوری پاریس در مورد این‌که حرکت تئوریک جهان به سمت راست چگونه به سیاست خارجی آمریکا کمک می‌کند اطلاعات جمع‌آوری می‌کردند. روشنفکران چپ‌گرای پس از دوران جنگ آشکارا امپریالیسم آمریکا را نقد می‌کردند. ضربه رسانه‌ای ژان پل سارتر به عنوان یک منتقد مارکسیست صریح و نقش قابل توجه‌اش به عنوان بنیانگذار لیبراسیون در افشای مامور پایگاه سیا در پاریس و ده‌ها عامل مخفی سیا از نزدیک بوسیله سازمان سیا رصد و یک مشکل جدی در نظر گرفته می‌شد.(+)

در مقابل جو ضد شوروی و ضدمارکسیستی دوران در حال ظهور نئولیبرال توجه عمومی را منحرف کرد و با «دشوار کردن بسیج مخالفت قابل توجه در میان نخبگان روشنفکری با سیاست‌های آمریکا برای مثال در آمریکای مرکزی» پوشش بسیار مناسبی برای جنگ‌های کثیف سیا فراهم کرد. «گرگ گرندین» یکی از مورخان پیشروی آمریکای لاتین این وضعیت را به خوبی در کتاب‌اش با عنوان آخرین کشتار استعماری (+) خلاصه می‌کند: «جدا از دخالت‌های آشکارا فاجعه‌بار و مرگ‌بار در گواتمالا در سال ۱۹۵۴، جمهوری دومینیکن در ۱۹۶۵، شیلی در ۱۹۷۳ و السالوادور و نیکاراگوئه در سال‌های ۱۹۸۰، ایالات متحده حمایت کامل و مداوم مالی، مادی و اخلاقی برای سرکوب خونین شورش‌ها بوسیله دولت‌های ترور تامین کرده است ... اما عظمت جنایت‌های استالین تضمین می‌کند که چنین سوابق کثیفی، فارغ از این که چقدر قانع‌کننده، دقیق یا بد و بیراه باشند، نگاه دنیای باورمند  به نقش بی‌نظیر آمریکا در دفاع از آنچه ما امروز با عنوان دموکراسی می‌شناسیم را مکدر و پریشان نمی‌کند».

در این پس‌زمینه است که ماموران عالی رتبه مخفی، نقد بی‌رحمانه نسل جدید اندیشمندان ضدمارکسیست مانند برنارد-هنری لوی، آندره گلاکسمان و ژان فرانسوا رول که با عنوان «آخرین گروه دانشمندان کمونیست» (این کمونیست‌ها به عقیده ماموران ناشناس شامل سارتر، بارت ، لاکان و لوئیس آلتوسر می‌شدند) منتشر شد را تحسین و حمایت می‌کنند. با توجه به گرایشات چپ این نسل از ضد مارکسیست‌ها در جوانی آن‌ها مدل کاملی برای ساخت روایت‌های فریبنده‌ای فراهم می‌کنند که رشد سیاسی شخصی ادعا شده را با سیر پیش رونده زمان در هم می‌آمیزند به گونه‌ای که انگار هم زندگی فردی و هم تاریخ صرفا در حال رشد هستند و تحول اجتماعی برابری‌طلب عمیق چیزی مربوط به گذشته (گذشته فردی و تاریخی) است. این اعتراف به شکست از موضع بالا و نگاه عاقل اندر سفیه نه تنها در خدمت بی‌اعتبار کردن جنبش‌های جدید است، به ویژه جنبش‌هایی که از جوان‌ها نیرو می‌گیرند، بلکه موفقیت‌های نسبی سرکوب ضدانقلابی را به عنوان پیشرفت طبیعی تاریخ جا می‌زند.

فیلسوف فرانسوی ضدمارکسیست ریمون آرون (چپ) و همسرش سوزان 
در تعطیلات با مامور مخفی سیا مایکل جاسلسون و دنیس د روژمان (راست)

حتی نظریه‌پردازانی که به اندازه این مرتجعین فکری، مخالف مارکسیسم نبودند تاثیر زیادی بر جو دلسردی از برابری‌طلبی تحول‌خواه و جدا شدن از بسیج اجتماعی و پرسش انتقادی و اجتناب از سیاست رادیکال داشته‌اند. این موضوع برای فهم استراتژی کلان سیا در تلاش‌های گسترده و عمیق‌اش برای از بین بردن چپ فرهنگی در اروپا و هر جای دیگری بی‌نهایت مهم است. قدرتمندترین سازمان جاسوسی تشخیص می‌داد که بعید است با این استراتژی، نابودی کامل چپ فرهنگی عملی شود لذا به دنبال راندن فرهنگ چپ‌گرا از سیاست راسخ ضدسرمایه‌داری و تحول‌خواه به سمت مواضع چپ‌میانه (که کمتر آشکارا از سیاست‌های خارجی و داخلی آمریکا انتقاد می‌کند) بوده است. در واقع همان‌طور که ساندرز به طور مفصل نشان داده است سیا پشت حمایت از مک‌کارتیسم در دوران پس از جنگ جهانی دوم بود تا به طور مستقیم از پروژه‌های چپ‌گرایانه‌ای حمایت کنند که تولید کننده‌ها و مصرف‌کننده‌های فرهنگی را از چپ برابری‌طلب مصمم دور می‌کردند. بدین منظور همچنین سیا تمایل  داشت در چپ شکاف و تفرقه بیاندازد تا آنچه از چپ باقی می ماند چپ میانه‌ای با حداقل قدرت و حمایت عمومی باشد. (و نیز به طور بالقوه به دلیل هم‌دستی با احزاب دست راستی در قدرت بی‌اعتبار شوند موضوعی که احزاب نهادی شده معاصر چپ را نیز به ستوه آورده است)

از این رو است که باید  علاقه سازمان سیا به تغییر روایت‌ها و قدرانی عمیق‌اش از «مارکسیست‌های اصلاح شده» را بفهمیم. موضوعی که به مقاله تحقیقی در مورد فرنچ تئوری نیز راه می‌یابد. جاسوسان می‌نویسند «آن روشنفکرانی که به عنوان مومنان حقیقی  استفاده از نظریه مارکسیستی در علوم اجتماعی شروع به کار می‌کنند اما کارشان به تجدیدنظر و رد کل سنت فکری مارکسیستی می‌رسد بیشترین تاثیر در تضعیف مارکسیسم را دارند». این جاسوسان به ویژه به تاثیر عمیق مکتب تاریخ‌نگاری و ساختارگرایی آنال (به طور خاص کلود لوی اشتراوس و فوکو) بر «تخریب اساسی تاثیر مارکسیستی در علوم اجتماعی» استناد می‌کنند. فوکو کسی که به عنوان «عمیق‌ترین و تاثیرگذارترین متفکر فرانسه» شناخته می‌شود به خاطر ستایش روشنفکران راست جدید به دلیل یادآوری‌شان به فیلسوفان در مورد  «پیامدهای خونین ناشی از  نظریه اجتماعی راسیونالیستی دوران روشنگری و انقلابی قرن هجدهم»  تحسین می‌شد. با این که خطا خواهد بود اگر سیاست  یا تاثیر سیاسی هر فرد را به یک موضع یا نتیجه خاص تقلیل دهیم، چپ‌گرایی ضدانقلابی فوکو و تداوم باج‌گیری‌اش از گولاک (یعنی این ادعا که جنبش‌های رادیکال گسترده با هدف تحول عمیق اجتماعی و فرهنگی تنها خطرناک‌ترین سنت‌ها را احیا می‌کنند) کاملا همسو با استراتژی‌های کلان جنگ روانی سیا است.

قرائت سیا از فرنچ تئوری باید ما را به درنگ و سپس بازاندیشی روکش شیک رادیکالی که همراه درک انگلیسی زبان‌ها از آن تئوری است وا دارد. مطابق درک گام‌به‌گام و مرحله‌ای از پیشرفت تاریخ (که معمولا در مورد غایت‌شناسی ضمنی خودش کور است) کار افرادی مانند فوکو، دریدا و سایر نظریه پردازان فرانسوی پیشرو اغلب به طور شهودی با شکلی از نقد عمیق و پیچیده مرتبط است که احتمالا بر هر چیزی که در سنت‌های سوسیالیستی، مارکسیستی یا آنارشیستی پیدا می‌شود برتری دارد. این امر قطعا درست است و لازم است تاکید شود فهم انگلیسی‌زبان‌ها از فرنچ تئوری همان‌طور که جان مک کامبر به درستی اشاره کرد پیامدهای سیاسی مهمی به عنوان یک قطب مقاومت در برابر خنثی بودن سیاسی غلط، اصطلاحات بی‌خطر منطق و زبان یا دنباله‌روی ایدئولوژیک مستقیم در سنت‌های فلسفه انگلیسی-آمریکایی با حمایت مک‌کارتی دارد.

با این حال کار های نظری افرادی که از آنچه کورنلیوس کاستوریادیس سنت نقد رادیکال نامید (به معنای مقاومت ضدسرمایه‌داری و ضدامپریالیستی) رو برگرداندند، قطعا بر چرخش ایدئولوژیک دور شدن از سیاست تحول‌خواه تاثیر داشت. مطابق نظر خود سازمان سیا فرنچ تئوری پسا مارکسیستی به طور مستقیم بر برنامه فرهنگی سیا و هل دادن تدریجی چپ به سمت راست در عین بی‌اعتبار کردن ضدامپریالیسم و ضدسرمایه داری تاثیر داشت و در نتیجه در خلق فضای روشنفکری‌ای که پروژه‌های امپریالیستی بتوانند بدون هیچ مانعی از سوی بررسی نقادانه جدی روشنفکران دنبال شوند موثر بود.

همان‌طور که ما از تحقیق در مورد برنامه جنگ روانی سیا می‌دانیم این سازمان نه تنها افراد را ردیابی و مجبور می‌کرد بلکه همیشه به دنبال فهمیدن و تغییر دادن نهادهای تولید و مصرف فرهنگی بود. در واقع تحقیق سیا در مورد فرنچ تئوری به نقش ساختاری دانشگاه‌ها، خانه‌های نشر و رسانه‌ها در تعیین و تحکیم اخلاق سیاسی جمعی اشاره می‌کند. در توصیف‌های آن مانند بقیه سند باید از خود بخواهیم به طور انتقادی درباره وضعیت آکادمیک فعلی در دنیای انگلیسی زبان و فراتر از آن فکر کنیم. نویسندگان گزارش شیوه‌هایی که بی‌ثبات کردن نیروی کار آکادمیک در تخریب چپ‌گرایی رادیکال موثر است را برجسته می‌کنند. اگر چپ‌گراهای قدرتمند نتوانند ابزار مادی لازم برای انجام کار را تامین کنند یا اگر ما کم یا زیاد به طور ماهرانه‌ای برای پیدا کردن شغل، انتشار نوشته‌ها یا داشتن مخاطب مجبور به انطباق یافتن شویم سپس شرایط ساختاری برای یک جمع چپ‌گرای مصمم تضعیف می‌شود. حرفه‌سازی آموزش در مقاطع بالاتر ابزار دیگری است که برای این منظور استفاده می‌شود زیرا هدفش تبدیل مردم به پیچ و مهره‌های فنی/علمی دم و دستگاه سرمایه‌داری به جای پرورش شهروندان خودمختار با ابزارهایی مطمئن برای نقد اجتماعی است. بنابراین ماموران سیا تلاش‌های بخشی از حکومت فرانسه برای «هل دادن دانشجویان به دروس کسب و کار (بیزنس) و رشته‌های فنی» را تحسین می‌کنند. آن‌ها همچنین به تاثیر مراکز انتشاراتی عمده مانند گراست، رسانه های جمعی و سبک فرهنگ آمریکایی در هل دادن به سمت چارچوب پسا سوسیالیستی و ضد برابری طلبی اشاره می کنند.

چه درس‌هایی می‌توانیم از این گزارش سیا به ویژه در جو سیاسی فعلی که همراه است با هجوم مداوم به روشنفکری انتقادی بگیریم؟ اول از همه این گزارش باید یک تذکر صریح باشد در مورد این که اگر برخی تصور می‌کنند روشنفکران فاقد قدرت هستند و جهت‌گیری‌های سیاسی ما روشنفکران اهمیتی ندارد سازمانی که یکی از قوی‌ترین دلالان قدرت در سیاست معاصر جهان است با این تصور موافق نیست. آژانس اطلاعات مرکزی همان‌طور که نام آن به طور کنایه‌آمیزی نشان می‌دهد به قدرت اطلاعات و نظریه باور دارد و ما باید این نکته را بسیار جدی بگیریم. به غلط تصور می‌شود کار روشنفکری تاثیر کمی روی «دنیای واقعی» دارد یا بی‌تاثیر است. ما نه تنها پیامدهای عملی کار نظری را نادرست نمایش می‌دهیم بلکه ریسک نادیده گرفتن پروژه‌های سیاسی‌ای را به جان می‌خریم که ما به آسانی تبدیل به سفیران فرهنگی ناآگاه آن پروژه‌ها می شویم. هر چند قطعا درست است که دولت/ملت و دم و دستگاه فرهنگی فرانسه در مقایسه با بسیاری کشورها اهمیت عمومی بسیار بیشتری برای روشنفکران قائل است، تمایل سیا به رصد و تحریف تولید نظری و فرهنگی در همه جا باید هشدار بیدارباشی برای همه ما باشد.

دوم این که دلالان قدرت فعلی علاقه پنهانی به پرورش روشنفکرانی دارند که تیزبینی انتقادی آن‌ها با تشویق نهادهای دارای منافع تجاری و فنی/علمی، یکی کردن سیاست چپ‌گرا با ضد علمی بودن، مرتبط کردن علم با ادعای (البته غلط) خنثی بودن سیاسی، ترویج رسانه‌هایی که پر از حرف‌های مفت سازش‌طلبان هستند، ایزوله کردن چپ‌گراهای قدرتمند بیرون نهادهای آکادمیک اصلی و دور از توجه رسانه‌ها، و بی‌اعتبار کردن هر فراخوانی برای برابری‌خواهی رادیکال و تحول زیست محیطی،  کُند یا نابود شده است. آن‌ها در حالت ایده‌آل به دنبال پرورش فرهنگ روشنفکری‌ای هستند که اگر چپ باشد خنثی، بی‌حرکت، بی‌اشتیاق و در برابر شکست تسلیم است. این یکی از دلایلی است که می‌توانیم برای مخالفت روشنفکری با چپ رادیکال در نظر بگیریم که در آکادمی آمریکا بیشتر به عنوان یک موضع سیاسی خطرناک شناخته می‌شود: آیا این مخالفت به طور مستقیم با دستور کار امپریالیستی سیا در سراسر جهان انطباق ندارد؟

سوم این که برای مقابله با این هجوم نهادی به فرهنگ چپ‌گرایی مصمم، ضروری است که در برابر بی‌ثبات کردن و حرفه‌ای‌سازی آموزش مقاومت شود. به همین اندازه اهمیت دارد که محیط‌های بحث‌های واقعا انتقادی عمومی بوجود آیند تا فضای وسیع‌تری برای کسانی فراهم شود که تشخیص می‌دهند دنیایی دیگر نه تنها ممکن است بلکه ضروری است. همچنین ما نیاز داریم به رسانه‌های آلترناتیو، مدل‌های مختلف آموزش و گروه‌های ضدنهادی و رادیکال کمک کنیم و آن‌ها را گسترش دهیم. ضرورت دارد که آنچه را که سربازان پنهان فرهنگی قصد نابودی‌اش را دارند پرورش دهیم: یک فرهنگ چپ‌گرای رادیکال با یک چارچوب نهادی وسیع پشتیبانی، حمایت عمومی گسترده، نفوذ رسانه‌ای فراگیر و قدرت گسترده بسیج گری.

در نهایت روشنفکران جهان باید در شناخت قدرت ما و استفاده از آن متحد شوند تا هر کاری می‌توانند برای گسترش نقد سیستمی و رادیکال که همان‌قدر که برابری‌طلب و زیست محیطی است ضد سرمایه‌داری و ضدامپریالیستی هم است انجام دهند. مواضعی که فرد در کلاس یا به طور عمومی از آن‌ها دفاع می‌کند برای تعیین شرایط بحث و گفتگو و ترسیم میدان امکان سیاسی اهمیت دارند. در مخالفت مستقیم با استراتژی فرهنگی سازمان سیا برای تفرقه اندازی و قطبی کردن که به دنبال جدا کردن و ایزوله نمودن چپ ضد سرمایه‌داری و ضدامپریالیستی است در عین این که آن را با مواضع اصلاح طلبانه در تقابل قرار می‌دهد، باید با تشخیص اهمیت کار کردن با یکدیگر (با کل چپ همان‌طور که کینگا یا ماتا تیلور اخیرا به ما تذکر داده است) (+)برای پرورش یک روشنفکری حقیقتا انتقادی، متحد و بسیج شویم. به جای جار زدن یا آه و ناله کردن در مورد ناتوانی روشنفکران ما باید با کار کردن با یکدیگر و بسیج ظرفیت خود برای ایجاد نهاد های لازم یک دنیای فرهنگی چپ گرا، توانایی گفتن حقیقت به قدرت را مهیا کنیم. زیرا فقط در چنین دنیایی و در طنین روشنفکری انتقادی حاصل از آن است که حقایق گفته شده می‌توانند شنیده شوند و در نتیجه ساختارهای واقعی قدرت را تغییر دهند.

پانویس:
* منظور از فرنچ‌تئوری یا تئوری فرانسوی، تفکرات برخی اندیشمندان چپ معاصر فرانسوی مانند میشل فوکو استکه به حوزه دانشگاهی و روشنفکری آمریکایی وارد شدند؛ به عبارتی، واضع عنوان «فرنچ تئوری» آمریکایی‌ها هستند.
* * دبیر سابق انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه مازندران imanehsani59[at]gmail.com


۱۲/۱۴/۱۳۹۵

لمپن یا مستضعف



«لمپن» به صورت عامیانه و روزمره تعبیر شناخته‌شده‌ای است؛ اما در حالی‌که معمولا در تشخیص مصادیق آن مشابه عمل می‌کنیم، پای تعریف که برسد شاید دقیقا نتوانیم توضیح بدهیم که ویژگی‌های لمپن چیست. به گمان من، لمپن به صورت هم‌زمان دارای دو وجه فرهنگی و اقتصادی است. هر دو وجه، در همسایگی یک نمونه مشابه دیگر قرار دارد: «مستضعف»!

لمپنیسم فرهنگی
هر آدم بی‌سواد یا تحصیل نکرده‌ای لزوما لمپن نیست. بسیاری از ایرانیان «مستضعف فرهنگی» هستند. در کشوری که تاریخ مدارس مدرن‌اش به زحمت به ۱۰۰ سال می‌رسد، علم و دانش هرچند مورد ستایش است، اما لزوما گستردگی کافی ندارد. ترکیب «کم‌سوادی» با «ستایش سواد» به نظر من مصداق «استضعاف فرهنگی» است. یعنی بسیاری از پدران و مادران ما فرصت و امکانات تحصیل را نداشته‌اند. (اگر بگویم پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها شاید راحت‌تر مصادیق‌اش را پیدا کنید) با این حال، اکثرا دوست دارند که فرزندان‌شان خوب درس بخوانند و به مدارج عالی تحصیلی برسند. کشاورز یا کارگر زحمت‌کشی که خودش بیشتر کار می‌کند به امید اینکه فرزندان‌ش بتوانند تحصیل کنند بارزترین مصادیق این مستضعفان فرهنگی هستند. جبر روزگار، فقر اقتصادی و کمبود امکانات فرهنگی آن‌ها را در مضیغه نگه داشته، اما احترام و علاقه‌شان به دانش و فرهنگ را زایل نکرده است. به قول شاعر، اینان مصداق «آنکس که نداند و بداند که نداند» هستند.

در نقطه مقابل، لمپن فرهنگی کسی است که سواد، تحصیلات و فرهنگ را خفیف می‌شمارد. به بی‌سوادی خودش افتخار می‌کند. مصادیق دانش را ادا و اطوار می‌خواند. هنر فاخر را بی‌معنا می‌داند و از به تصویر کشیدن سلیقه مبتذل خود ابایی ندارد. «روشنفکرستیزی» بارزترین نشانه لمپن فرهنگی است. او به صورت مداوم روشنفکری را در معنایی کنایی و به قصد تحقیر و تمسخر به کار می‌برد و رعایت ادب و آدام اجتماعی را به استهزاء می‌گیرد. هرآن دستاورد انسانی و اخلاقی که بشریت به مدد صدها سال تلاش و ای بسا هزینه کسب کرده را دقیقا با همان برچسب «روشنفکربازی» انکار می‌کند. (می‌خواهد نفی نژادپرستی باشد یا ضرورت احترام به حقوق اقلیت‌ها یا پذیرش تکثر عقاید و اندیشه‌ها) به قول شاعر، او مصداق «آنکس که نداند و نداند که نداند» است.

لمپنیسم اقتصادی
جنبه اقتصادی لمپنیسم، بر خلاف جنبه فرهنگی‌اش مغفول مانده و کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد. تشخیص آن نیز دشوارتر است. اینبار نیز می‌توان از تعبیر «مستضعف اقتصادی» کمک گرفت. یعنی کسی که مورد ستم واقع شده و از پس بی‌عدالتی‌های اجتماعی با فقر دست و پنجه نرم می‌کند. مستضعف اقتصادی، مظلوم است و نیازمند دادستانی؛ اما مرز باریک و ظریفی بین «مظلوم» با «قهرمان» یا «مقدس» وجود دارد. هرآنکس که مظلوم است مستحق یاری است، اما لزوما مقدس نیست.

در مثل می‌گوییم که «ندانستن عیب نیست...»؛ اما اگر به دام «ندانستن افتخار» است بیفتیم آن وقت مشخصا مرز مستضعف فرهنگی را به سمت لمپنیسم طی کرده‌ایم. درست به همین صورت، در زمینه اقتصادی نیز اگر از مرز «فقیر بودن عیب نیست» به دام «فقیر بودن افتخار است» بیفتیم، مرز استضعاف اقتصادی را به سمت «لمپنیسم اقتصادی» طی کرده‌ایم. بسیاری از هم‌وطنان، همچنان خاطره سال‌های نخست انقلاب را در ذهن دارند که گفتمان دفاع از مستضعفان به آنجا رسید که جوراب پاره و لنگه‌به‌لنگه مایه افتخار شد. گویی فقیر بودن سند شرافت بود و افراد برای کسب مدال افتخارش رقابت می‌کردند.

طبیعتا وقتی فقر به افتخار بدل شود، ثروتمند شدن نیز به ضد ارزش بدل می‌شود. (طبیعتا اینجا منظورم گروهی که از رانت‌خواری و فساد اقتصادی ثروت اندوخته‌اند نیست) در حالی که کار کردن، زحمت کشیدن، تولید کردن و کارآفرینی کردن، در هر دین و آیینی و مرام و مسلکی، و با هر عقل و منطقی امری قابل ستایش و افتخارآفرین است. لمپنیسم اقتصادی، وضعیتی است که در آن «فقیر بودن» افتخار است و «میلیاردر بودن» نوعی اشاره تحقیرآمیز! گویی فرد میلیاردر مترادف است با انسانی فاقد ارزش‌های اخلاقی و در مقابل فقرا همگی واجد شرافت و سلامت نفس و اخلاق حسنه هستند. مساله‌ای که اتفاقا علوم اجتماعی و روان‌شناسی حکم به خلاف آن می‌دهند. متاسفانه، فقر و نابرخورداری به تامین نشدن نیازهای اولیه بشری می‌انجامد که گاه با بروز ناهنجاری‌های اخلاقی و رفتاری همراه است. حتی در روایات اسلامی نیز از قول امیرالمومنین داریم که «اگر فقر از دری وارد شود، ایمان از در دیگر خارج می‌شود».


ترکیب «لمپنیسم فرهنگی» با «لمپنیسم اقتصادی» دقیقا همان خطر «پوپولیسم» است. یعنی فراهم کردن بستری که شیادترین افراد بتوانند از آن سوء استفاده کنند و سرنوشت کشور را به مخاطره بیندازند. اولی فرهنگ و اخلاق ملی ما را تهدید می‌کند و دومی ما را به سمت کشوری فقیر، ناکارآمد، غیرمولد و محتاج سوق خواهد داد.