یلدا اگر برای همه طولانیترین شب سال باشد، برای ما روشنترین روز زندگیمان بود. روزی که صلح برقرار شد. شب بود، ولی روشن به چلچراغ هزار امید. طولانی بود اما نه به اندازه آرزوی ما. سرد بود اما نه در برابر زبانههای سوزان عشقمان. سکوت بود اما نه در هیاهوی نگاههایی که زبان میان من و تو بودند.
از آن پس قرار شد تا یلدا سالروز تولد دوباره ما باشد، همانگونه که جشن میلاد دوباره خورشید است. اما نمیدانستیم که حتی شبی به درازای یلدا هم سحر میشود و هیچ آرزوی ابدیتی برآورده نمیشود و سوزانترین شعلهها سرد و بلندترین فریادها هم خاموش میشوند. اسطوره قصه ما اشتباه کرده بود. سرانجام کار پیروزی با لشکر سپیدی نبود. داستان ما را اهریمن به پایان برد. تو رفتی. صلح به پایان رسید. چلچراغ امیدهایمان خاموش و خاکستر سرد زمان پیروز شد. سکوت همه جا را فرا گرفت و یلدای من همیشگی شد.
داستانهای 150 کلمهای پیشین:
چلچراغ خاموشت را می گذارم به حساب چلچراغ توقیف شده
پاسخحذف