۱۰/۰۱/۱۳۹۵

پارادوکسِ دعوت به آشنایی با حقوق شهروندی



رییس‌جمهور با ارسال پیامکی نظر مخاطبان را به انتشار «منشور حقوق شهروندی» جلب‌ کرده‌اند. در متن این پیامک آمده است «بیایید با حقوق خود بیشتر آشنا شویم». پرسش من آن است که آیا تدوین و معرفی منشور حقوق شهروندی از جانب دولت امری معنادار است؟ برای پاسخ به این سوال باید به پیشینه مفهوم شهروندی مراجعه کنیم.

یونان باستان زادگاه مفهوم شهر و دولت‌شهر بود. البته آتن نه قدیمی‌ترین شهر باستانی است و نه بزرگ‌ترین آن؛ اما شهرهای پیش از آتن صرفا یک وضعیت طبیعی بودند. مجموعه‌هایی بزرگ‌تر و متراکم‌تر از روستا که به دلایل مختلف رشد کرده بوند. آتنی‌ها برای نخستین بار در برابر شهر (Polis) که نهادی طبیعی است، «Politeia» را ابداع کردند که مفهومی دوپهلو دارد. یعنی هم به شکلی از حکومت مبتنی بر دولت‌شهر اشاره دارد و هم به حقوق شهروندی. به لحاظ لغوی، «Politeia» ترکیبی است از واژه «Polis» و فعل «Politeuomai» که معنای کنش‌گری فعال از جانب شهروندان می‌دهد. پس «Politeia» تنها زمانی شکل می‌گیرد که ما نه تنها شهر داشته باشیم، بلکه شهروندانی فعال و کنش‌گر در دل جامعه شهری داشته باشیم. خارج شدن از وضعیت «شهروند فعال»، «Politeia» را از بین برده و شهر را از مفهوم آن تهی می‌کند، در نتیجه حقوق شهروندی هم دیگر معنی ندارد.

آتن یک جمهوری با دموکراسی مستقیم بود؛ اما تمام ساکنان آن «شهروند» نبودند. همان‌طور که گفته شد، حقوق شهروندی زاییده مشارکت فعال سیاسی بود. علاوه‌ بر برده‌ها که به دلیل بازماندن از کنش‌گری سیاسی، از حقوق شهروندی هم محروم می‌شدند، خود آتنی‌ها هم به دو گروه تقسیم می‌شدند. نخست «هوپولیت‌«ها که می‌توانستند خود را مسلح کرده و در جنگ از شهر و جمهوری دفاع کنند. گروه دوم «تت»‌ها بودند. این‌ها برده نبودند، اما چون نمی‌توانستند برای جمهوری بجنگند، پس حق رای هم نداشتند و کنش‌گر سیاسی محسوب نمی‌شدند.

سرنوشت آتن، تنها یک افسانه باستانی نیست. در تمام طول تاریخ بشر، هیچ گاه انسان‌ها به حقی دست نیافتند، مگر آنکه برای آن جنگیدند. مثل جنگ برای لغو بردگی در آمریکا؛ مثل جنبش خونین هشت مارس برای کسب حقوق برابر زنان؛ یا قیام برای لغو آپارتاید آفریقای جنوبی، انقلاب استقلال‌طلبانه مردم هندوستان و ده‌ها مثال تاریخی دیگر. ممکن است (و اتفاقا متداول است) که گروهی ادعا کنند انسان‌ها، حتی پیش از آنکه با جنگ و قیام به حق خود دست‌یابند هم با یکدیگر برابر بوده‌اند. اما چنین باورهایی مشخصا درافتادن در دام «آناکرونیسم» یا زمان‌پریشی است. یعنی اتلاق تعابیری که محصول یک دوره از زمان است، به دوره‌ای دیگری از زمان که آن مفهوم وجود نداشته است. برای هندی‌های پیش از قیام، مفهوم استقلال اصلا معنایی نداشته است که بخواهیم آن را از حقوق‌شان بدانیم. این حق تنها زمانی زاده می‌شود که شهروند هندی در درجه اول بدان «آگاه» شود و در درجه دوم برای کسب آن گامی بردارد. عبارت «حق دادنی نیست، بلکه گرفتنی است» را به یاد بیاورید. برای آنکس که اساسا به موضوعی «آگاهی» ندارد، (چه برسد به اینکه برایش تلاشی بکند) اصلا حق، معنایی نخواهد داشت.

برگردیم به ماجرای دعوت رییس جمهور. می‌توان گفت که ایرانیان دو دسته هستند: عده‌ای شهروند که مشارکت فعال سیاسی و اجتماعی دارند. برای این گروه هیچ کسی نمی‌تواند حق را تعیین کند یا توضیح بدهد. این‌ها، به موجب آگاهی و تلاش خود صاحب حقوقی هستند که خود بهتر می‌دانند. گروه دیگری هم هستند که هنوز به بلوغ شهروندی نرسیده‌اند. نه مشارکت فعال سیاسی/اجتماعی دارند و نه طبیعتا به حقوقی که این مشارکت به دنبال خواهد داشت آگاهند. برای این عده، به کار بردن لفظ «شهروند» نیز روا نیست، تا چه رسد به اهدای حقوق شهروندی.

البته که همه انسان‌ها، به صرف انسانیت خود دارای کرامت و احترام هستند. اما وضعیت شهروندی، تنها صورت بروز و ظهور انسان نیست. رابطه «ملوک و رعایا»، یا «بندگان و سلطان» توصیفات مناسب‌تری برای وضعیت انسان‌های شهروند نشده هستند. اتفاقا، تنها در همین نوع از روابط است که ملک یا سلطان، حدود اختیارات رعایا را تعیین کرده و به اطلاع آن‌ها می‌رساند. وگرنه، حقوق شهروندی چیزی نیست که دولت‌ها بنویسد و بعد مردم را دعوت کنند تا با آن آشنا شوند.

دعوت دولت از مردم، برای آشنایی با حقوق شهروندی یک وضعیت پارادوکسیکال است. طبیعی است که این منشور هم هیچ گاه عملی نخواهد شد، همان‌طور که همین امروز هم در حال نقض شدن است؛ اما حالا می‌توانیم دلیل این اجرا نشدن را بر پایه پیشینه تاریخی حق شهروندی توضیح دهیم: حق، آن چیزی است که از دل مشارکت و جنگیدن پدید می‌آید؛ پس قابل نقض هم نخواهد بود. آنچه بدون مشارکت شهروندان و مدافعان آماده به جنگ تدوین شود، نه حق است، نه پشتوانه اجرایی دارد.

۹/۲۳/۱۳۹۵

تجاهل در بازخوانی تاریخ


در بخشی از مصاحبه «حسین دهباشی» با «سیدهادی خامنه‌ای»، (اینجا+ ببینید) مصاحبه‌گر تلاش می‌کند رابطه‌ای برقرار کند بین نقش آیت‌الله خمینی در انتخاب نخست‌وزیر و دخالت‌های رهبر فعلی در امور مربوط به رییس‌جمهوری. دهباشی، درست همان تشبیهاتی را تکرار می‌کند که دستگاه تبلیغاتی جناح حاکم سال‌ها است در درجه اول علیه شخص میرحسین موسوی و در درجه دوم علیه کل جریان اصلاحات به کار می‌گیرند. بنابر این روایت، اصلاح‌طلبان فعلی در ادعای خود مبنی بر لزوم محدودیت رهبری در چهارچوب قانون‌گرایی صادق نیستند، چرا که جریان سنتی چپ در جمهوری اسلامی، در زمان رهبر پیشین، از حمایت ایشان برای تحمیل نخست‌وزیر به رییس جمهور بهره برده است. همچنین ادعای ضمنی این روایت آن است که میرحسین موسوی، نه یک نخست وزیر منتخب و برگزیده مردمی، بلکه تحمیلی از جانب رهبر، به یک رییس‌جمهور منتخب بود.

نخستین پازل گم شده این روایت تفاوت بنیادین در ساختار قانونی نظام، پیش و پس از اصلاحات قانون اساسی در سال ۶۸ است. دهباشی در همین مصاحبه اخیر به گونه‌ای بدیهی تاکید می‌کند: حق رییس جمهور بود که بخواهد نخست‌وزیر مورد نظر خود را انتخاب کند. این ادعا نه تنها غیرقانونی و خلاف واقع است، بلکه اتفاقا در جای دیگر و در مورد نخستین رییس جمهور کشور توسط همین جریان اصول‌گرا کاملا وارونه می‌شود.

ابتدا از نظر قانونی عرض کنم که در تمامی نظام‌های نخست‌وزیری، چه در کشورهای غربی، چه در قانون اساسی مشروطه و چه در ده سال نخست نظام جمهوری اسلامی ایران، انتخاب نخست‌وزیر هیچ گاه از حقوق رییس دولت نیست. (چه شاه باشد و چه رییس‌جمهور) انتخاب نخست‌وزیر همواره حق مجلس است و نقش رییس‌جمهور/پادشاه در این ساختار یک نقش کاملا تشریفاتی است. اتفاقا تمامی آنانی که تلاش کردند این نقش تشریفاتی را به یک حق بدل کنند، دیکتاتورهای ناقض قانون اساسی بودند. مثل شاهان پهلوی که (بجز یک بازه زمانی کوتاه سال‌های ۲۰ تا ۳۲) مجلس را تشریفاتی و فرمایشی ساختند و بر خلاف قانون اساسی، حق انتخاب نخست‌وزیر را به خود اعطا کردند.

در مورد ماجرای انتخاب نخست‌وزیر در دوره نخست و دوم ریاست‌جمهوری آیت‌الله خامنه‌ای نیز همه به خوبی می‌دانند که این رای شخصی رهبر نظام نبود که نخست‌وزیر را به مجلس و رییس‌جمهور تحمیل کرد. بلکه اکثریت قاطع نمایندگان مجلس حامی مهندس موسوی بودند و حتی در دو موردی که گزینه‌هایی نظیر آقایان ولایتی و میرسلیم مطرح شدند، مجلس بنابر حق خود از دادن رای به این افراد خودداری کرد. مظلوم‌نمایی حامیان رهبری اساسا تحریفی در تاریخ است که گویی مردم یک نفر را انتخاب می‌کردند ولی ساختار به او اجازه انتخاب نخست‌وزیر را نمی‌داد. اما واقعیت آن است که اگر قرار بود رییس‌جمهور همه کاره دولت باشد، ای بسا مهندس موسوی هم مجبور می‌شد در انتخابات ریاست‌جمهوری شرکت کند و آن وقت باید می‌دیدیم که خود مردم کدام را انتخاب می‌کردند؟ برای آشنایان به تاریخ آن زمان پاسخ بسیار واضح و مشخص است.

نکته دیگر آنکه اتفاقا همین جریان، زمانی که بحث به جدال‌های ابوالحسن بنی‌صدر با مجلس می‌رسد، موضعی کاملا وارونه اتخاذ کرده و آنجا یادشان می‌افتد که انتخاب نخست‌وزیر حق مجلس بوده و مقاومت بنی‌صدر برای معرفی شهیدرجایی به مجلس محلی از اعراب نداشته است. البته که این صحبت از نظر قانونی کاملا درست است، اما این تغییر مواضع بر اساس منافع جریان سیاسی واقعا تامل برانگیز است.

اما محوریت اصلی تجاهل آقای دهباشی و دوستان، در تشبیه وضعیت اعلام نظر آیت‌الله خمینی در دفاع از میرحسین، با اعمال فشارهای رهبر کنونی به دولت‌های منتخب است. دهباشی به گونه‌ای وانمود می‌کند که گویی آیت‌الله خمینی، بر خلاف رای صادر شده از جانب مجلس نخست وزیر را تعیین کرده است. در حالی که اعمال نظر ایشان، ولو آنکه مخالف نظر نمایندگان بوده، (که می‌دانیم نبوده) صرفا یک اعلام نظر قبل از رای‌گیری بوده، و نهایتا می‌توانیم ادعا کنیم که روی «نظر» نمایندگانی که مسوول رای دادن بوده‌اند تاثیر گذاشته است. بدین ترتیب، اگر بخواهیم این وضعیت را در شرایط کنونی با انتخاب رییس‌جمهور و مردم مشابه‌سازی کنیم، مثل این می‌ماند که رهبری قبل از انتخابات بیاید و علنا به مردم بگوید که نظرش به نظر چه کسی نزدیک است، اما علی‌رغم این «اظهار نظر»، به نتیجه نهایی آرای آنان احترام بگذارد و از اعمال فشارهای بعدی چشم بپوشد. انتقادی که امروز مطرح است این نیست. انتقاد اصلاح‌طلبان آن است که رهبری، پس از اعلام رای نهایی مردم (که اتفاقا به صورت معمول می‌دانند که چه کسی به رهبر نزدیک‌تر است) همچنان دست از اعمال فشار به دولت بر نمی‌دارند.

۹/۱۷/۱۳۹۵

آیا باید کاملا مدرن شویم؟


قصه از کجا شروع شد

از چندی پیش، صندوق‌دار کافه‌ای که به صورت مرتب می‌روم، رمز عابر بانک من را حفظ کرده است. به نظر می‌رسد خودش این کار را نشانی از دوستی و توجه ویژه به مشتری ثابت خود قلمداد می‌کند. وقتی موضوع را با دوستانم مطرح کردم، برخی انتقاد کردند و معتقد بودند که این کار نه تنها نقض حریم شخصی است، بلکه می‌تواند پیامدهای خطرناکی (از جمله خطر سرقت) به همراه داشته باشد. بی‌شک شما هم به صورت روزانه با موارد مشابهی مواجه می‌شوید که متصدیان فروش رمز عابربانک‌تان را می‌پرسند. بهانه و دست‌مایه اولیه این نوشته همین است: آیا باید بگوییم یا خیر؟

جامعه یا اجتماع

«فردیناند تونیس»، در یک تقسیم‌بندی از جوامع، میان شکل اولیه «اجتماع»(گمینشافت) و شکل مدرن «جامعه»(گزلشافت) تمایز قایل شد. مدل اجتماع یا جماعت، نمونه‌های سنتی‌تری هستند که همچنان روابط آن‌ها بر پایه نسبت‌های قومی، قبیله‌ای و یا خویشاوندی شکل می‌گیرد. (روابط سنتی خودمان به ویژه در روستاها و شهرهای کوچک‌تر را به یاد بیاورید) به تعبیر تونیس، روابط انسانی در اجتماع(گمینشافت) بر «عاطفه» استوار است.

در مقابل اجتماع، جامعه(گزلشافت) قرار دارد که بر اساس الزام و نیاز شکل گرفته است. (تجربه زیست در کلان‌شهرها را مجسم کنید) در این مدل، علاقه جای خود را به اکراه داده است، سودجویی جای خدمت‌رسانی را می‌گیرد و رقابت، جایگزین حمایت می‌شود. تونیس، در آغاز کتاب خود (اجتماع و جامعه) می‌نویسد اجتماع به همبستگی کل ابنای بشر گرایش دارد اما در جامعه انفکاک و جدایی استوار است. در جامعه افراد به صورت ارگانیگ به هم پیوند نخورده‌اند بلکه به صورت ارگانیک جدا شده‌اند! فرد در اجتماع احساس امنیت و حمایت می‌کند در حالی که در جامعه با احساس ناامنی و رقابت مواجه است.

به صورت کلی، «اجتماع» ظرفیت‌های محدودی دارد که پاسخ‌گوی نیازهای جهان امروز نیست و به ناچار باید جای خود را به «جامعه» بدهد. روابط ارگانیک در جامعه مدرن است که امکان گسترش جوامع و تبدیل مجامع پراکنده سنتی به دولت/ملت‌های بزرگ را فراهم می‌کند. همچنین، نقش فرد و اصالت فردیت انسان تنها در بستر جامعه قابل توجه و تحقق است چرا که در اجتماع سنتی، اولویت با خانواده/قبیله است. با این حال، شکسته شدن روابط شخصی سنتی و جایگزینی آن با روابط غیرشخصی مدرن، آبستن آسیب‌های اجتماعی و روانی است که انزوا و تنهایی، افسردگی و حتی خودکشی از شایع‌ترین موارد آن هستند.

ما چه کنیم؟

تقسیم‌بندی تونیس، در آثار اندیشمندانی چون «ماکس وبر» و «امیل دورکیم» هم تکرار شد؛ اما به مرور مشخص شد که هیچ جامعه‌ای را نمی‌توان کاملا مدرن یا کاملا سنتی قلمداد کرد. پس ما همواره با جوامعی مواجه هستیم که به تعبیر «فردریک ریگز» ویژگی «منشوری» دارند. یعنی بافتی ترکیبی از هر دو نوع جامعه و اجتماع را شامل می‌شوند. من گمان می‌کنم این ویژگی منشوری جوامع، دقیقا در انسان‌ها هم وجود دارد. یعنی هیچ یک از ما نه کاملا مدرن هستیم و نه کاملا سنتی؛ بلکه در موقعیت‌های گوناگون با روی‌کردهای مختلف و گاه متضاد رفتار می‌کنیم. اگر فراموش نکنیم که هر یک از این دو روی‌کرد نقاط مثبت یا منفی خاص خودش را دارد و لزوما هیچ یک بر دیگری برتری مطلق ندارند، آن‌گاه با خیالی آسوده‌تر می‌توانیم فارغ از برچسب‌های جامعه‌شناختی، سود و زیان هر عملی را در موقعیت خاص خودش بسنجیم.

اجازه بدهید به ماجرای خاص خودم باز گردم. حریم خصوصی و ضرورت رعایت آن از دستاوردهای جوامع مدرن است. به ویژه با گسترش روابط اجتماعی و ورود فن‌آوری‌هایی نظیر بانکداری الکترونیک، مرزهای این حریم شخصی به صورت مداوم در حال تغییر و حتی گسترش هستند. اما من گمان می‌کنم هر یک از ما می‌توانیم متناسب با تجربیات و روحیات شخصی خود، نسخه‌هایی کاملا منحصر به فرد از این حریم‌ها تهیه کنیم.

برای مثال، من بیش از ۱۰ سال است که از عابربانک استفاده می‌کنم. در تمام این مدت حتی با یک مورد مشکل هم (نظیر سرقت) مواجه نشدم. اساسا در حساب شخصی من به قدری پول نیست که بخواهم نگران‌اش باشم. در مقابل، طی این ده سال، احتمالا هزاران بار با متصدیان خریدی برخورد کرده‌ام که بدون رعایت مقررات از من رمز کارت را طلب کرده‌اند. حال حساب کنید که اگر من با تصوری ذهنی از الزامات زیست مدرن، هر بار می‌خواستم با فروشنده وارد بگو مگو بشوم، طی این هزاران مورد چقدر مسببات فرسودگی روح و روان خودم را فراهم می‌آوردم؟ یا حتی چه تصویر عبوس و نامطبوعی در محیط اطرافم به جای می‌گذاشتم؟


من به حریم شخصی خودم اهمیت بسیار می‌دهم. اما حداقل در این مورد خاص ترجیح من مشاهده مجدد لبخند صندوق‌دار کافه است که توانسته در دل یک کلان‌شهر با روابطی تماما «گزلشافتی»، یک مدل کوچک «گمینشافتی» را بازسازی کند و به من احساس مطبوعی از دوستی، آشنایی، راحتی و حمایت را بدهد.

(کانال تلگرامی «مجمع دیوانگان»)

۹/۱۴/۱۳۹۵

نگاه سینمایی به سیاست، فرصت «نفهمیدن» به ما می‌دهد!



«اسلاوی‌ ژیژک»، علاوه بر تشابه ظاهری خیره کننده، دست‌کم یک شباهت دیگر هم با «حمیدرضا صدر» دارد: نگاهی سینمایی به جهان! اختلافی هم البته وجود دارد؛ آقای صدر، فوتبال را به شیوه‌ای سینمایی می‌بیند، اما ژیژک همین کار را با سیاست انجام می‌دهد. ژیژک اظهار امیدواری می‌کرد که ترامپ رییس‌جمهور شود تا با قرار گرفتن یک موجود غیرقابل پیش‌بینی (توصیفی خوش‌بینانه از ترامپ) در راس هرم قدرت، ساختار سیاسی آمریکا یک تکانی بخورد. درست مثل یک فیلم کسالت‌بار که برای جذابیت‌اش باید چند حادثه اکشن به آن اضافه کرد. من با حمیدرضا صدر موافقم. به نظرم او به زیبایی توانسته کارکرد سرگرمی‌خواهی و زیباشناختی فوتبال، به عنوان یک خوراک رسانه‌ای را تشخیص دهد. در مقابل فقط می‌توانم بگویم ژیژک «نمی‌فهمد» که آنچه به صورت مستقیم با مرگ و زندگی صدها میلیون انسان در ارتباط قرار دارد جای این دست ماجراجویی‌ها نیست. موضوع این نوشته اما یک چهره دیگر است.

«حمید دباشی» با انتشار مقاله‌ای مدعی شده که نه تنها ژیژک، بلکه «نوام چامسکی» هم در موضع‌گیری انتخاباتی خود دچار خطا شده‌اند. (اینجا: goo.gl/m9jFKB) چامسکی، پیش از این از مردم دعوت کرده بود تا برای جلوگیری از رای آوردن «نئوفاشیست‌ها»، علی‌رغم میل خود به هیلاری کلینتون رای دهند. دباشی این موضع چامسکی را به همان اندازه اشتباه می‌داند که حمایت ژیژک از ترامپ را. آقای دباشی مدعی کشف راه حل سومی است.

استاد «چپ‌گرای ایرانی» که ساکن «آمریکا» است و برای «الجزیره» مقاله می‌نویسد، در جریان انتخابات مقدماتی حزب دموکرات آمریکا از سناتور برنی سندرز حمایت کرده بود. دباشی در مقاله اخیر هم راه حل ابتکاری خود را در اصلاح «حزب فاسد دموکرات» توسط امثال سناتور سندرز می‌داند. پیش از این شماری از ایرانیان مقیم آمریکا که افکاری نزدیک به دباشی داشتند، به دنبال شکست سناتور سندرز در انتخابات مقدماتی، با شعار «حتی ترامپ هم از کلینتون بهتر است» از رای دادن به ترامپ حمایت کرده بودند. (چامسکی در توصیف این گروه از تمثیل «روشنفکرانی که از هیتلر حمایت کردند» استفاده می‌کند) با این حال استاد دباشی با انتقاد اخیر خود از ژیژک، در واقع مدعی شود که با این گروه مرزبندی دارد؛ اما راه‌کاری که در پیش می‌گیرد عملا چیست؟

نوام چامسکی هم در جریان انتخابات مقدماتی از سندرز حمایت کرده بود. هرچند حتی سندرز هم در برابر آرمان‌های چپ‌گرایانه چامسکی صرفا یک «مهره داخل سیستم» تعریف می‌شد، (توصیف خود چامسکی است) اما آنارشیست کهنه‌کار، با تمایزگذاری میان آرمان‌خواهی در حوزه نظر و الزامات کنش‌کری در جهان واقعیات، نه تنها از سندرز، که حتی پس از او از کلینتون هم حمایت کرد. درست همان کاری که خود سناتور سندرز هم انجام داد؛ اما تصمیمات این دو چهره آمریکایی تاثیری در تصمیمات قاطع استاد ایرانی نگذاشت.

یک طنز ایرانی وجود دارد که می‌گوید در یک مجلس ترحیم اعلام کردند مرحوم وصیت کرده که کسی سیاه نپوشد. ملت یک صدا گفتند: مرحوم غلط کرد. ما به احترام‌ش می‌پوشیم. حمید دباشی و دوستان همراه‌اش در اقدامی جالب تلاش کردند تا شوخ‌طبعی ایرانیان را به صورت عملی به رخ آمریکایی‌ها بکشانند. پس درست همان زمان که مدعی می‌شوند «آن راه سوم» را در ظهور سناتور سندرز کشف کرده‌اند، در عین حال یادشان نمی‌رود که سیاست او برای رای دادن به کلینتون را اشتباه بخوانند.

رای‌دهندگان ایرانی، طی دو انتخابات پیاپی ۹۲ و ۹۴، نشان دادند در درک جایگاه و کارکرد صندوق رای به چه بلوغ و انسجامی رسیده‌اند. اکثریت آرای ایرانیان نشان داد که آن‌ها می‌فهمند رای ندادن به یک گزینه «بد» در روز انتخابات، هیچ تفاوتی با رای دادن به گزینه «بدتر» ندارد. من در جایگاهی نیستم که به استاد دباشی جسارت کنم و بگویم سطح درک ایشان از کنش سیاسی، حتی از میانگین فهم رای‌دهندگان ایرانی هم پایین‌تر است. پس برای توضیح این مساله که چطور دباشی هم می‌تواند رای به کلینتون را غلط بخواند و هم رای دادن به ترامپ‌ را، فقط می‌توانم به این نتیجه برسم که جناب استاد توانایی درک دارد، اما مصرانه «در برابر فهمیدن مقاومت می‌کند»!

اگر دباشی و دوستان‌اش (در مواردی مریدانش) در همان موضع کاملا تنزه‌طلبانه باقی می‌ماندند که برویم به نامزد حزب سبز که اصلا شانسی ندارد رای بدهیم من حداقل می‌توانستم بگویم با گروهی طرف هستیم که دوست دارند بدون آغشته شدن به سیاست، همچنان روی هوا راه بروند. موارد مشابه این شیوه از تنزه‌طلبی را زیاد دیده‌ایم. (به هر حال در آمریکا سخن گفتن از تحریم انتخابات حتی در سطح شوخی هم مطرح نیست. پس رای دادن به گزینه‌های گمنامی که کسی حوصله ندارد پرونده‌شان را بررسی کند راه در رو خوبی است) اما وقتی دوستان تلاش می‌کنند تا با انتقاد همزمان از چامسکی و ژیژک، مدعی راه حل سومی در عرصه عملی سیاست شوند و اتفاقا آن راه حل سوم هم دقیقا کسی است که اگر اسم‌اش را در همین مقاله اخیر با نام چامسکی جایگزین کنیم هیچ فرقی در مقاله «هر دو اشتباه می‌کردند» وجود ندارد، دیگر سر سوزنی راه برای خوش‌بینی، ولو در تنزه‌طلبی جناب استاد باقی نمی‌ماند.


تنها پرسش که برای من باقی می‌ماند این است که چه چیز به ژیژک کمک می‌کند که همچنان بتواند «نفهمد» و به دباشی کمک می‌کند که همچنان «در برابر فهمیدن مقاومت کند»؟ و چه چیز سندرز و چامسکی را مجبور به پذیرش واقعیت می‌کند؟ به نظرم پاسخ، در همان نگرش «سینمایی» به جهان است. طبیعتا یک استاد مهاجر ایرانی که نصف دنیا را سفر کرده تا در دل بزرگ‌ترین نماد سرمایه‌داری بیرق چپ‌گرایی بلند کند و خاستار دگرگونی نظام شود، پیشاپیش نشانه‌های کافی برای اثبات این حقیقت بروز داده که تا چه میزان واقعیات جهان را به شکل پرده سینما می‌بیند. درست مانند ژیژک اروپایی که به نظر می‌رسد آمریکا را در هالیوود خلاصه کرده است. سندرز و چامسکی اما آمریکایی هستند. آن‌ها فرصتی برای نفهمیدن ندارند؛ نمی‌توانند سرنوشت خودشان، هم‌‌وطنان‌شان و کشورشان را به بازی بگیرند. آن‌ها به ناچار همان‌قدر واقع‌گرا رفتار می‌کنند که رای دهندگان ایرانی در داخل خاک ایران.

(کانال «مجمع دیوانگان»: https://telegram.me/divanesara)

۹/۰۹/۱۳۹۵

کشتن از سر ترحم!


یکی از دوستان ما چند وقت پیش بچه گربه مریض‌احوالی را از خیابان پیدا کرد. تیمار کرد. پیش دامپزشک برد و خلاصه به قول خودش «نجات‌ داد». بعد در مشورت با برخی گروه‌های حامی حقوق حیوانات، گربه را بردند و عقیم کردند. استدلالی که «فعالین حامی حقوق حیوانات» مطرح کرده بودند نظیر همین متنی است که عینا از یکی از صفحات فیس‌بوکی آن‌ها نقل می‌کنم: (از اینجا: goo.gl/Zpq10v)

«غذارسانی در کنار عقیم‌سازی تنها راه‌کاری‌ است که می‌شود زندگی کوتاه و زجر‌آور گربه‌های خیابانی را قابل تحمل‌تر کرد ... حالا بهترین فصل برای عقیم‌سازی گربه‌ها است. تغییری که با عقیم‌سازی می‌توانید در زندگی یک گربه خیابانی ایجاد کنید بسیار بزرگ است. غذارسانی در کنار عقیم‌سازی می‌تواند جان یک گربه‌ خیابانی را از مرگ نجات دهد. با عقیم‌سازی یک گربه‌ ماده می‌توانید از تولد تعداد زیادی نوزاد گربه که سرنوشتی جز مرگ در زیر چرخ‌های ماشین‌ها یا گرسنگی در انتظار‌شان نیست جلوگیری کنید».

به نظر می‌رسد نطفه اصلی این استدلال بر دو پیش‌فرض اصلی بنا شده است:

۱- طبیعت، زیست یا مرگ عادلانه‌ای برای گربه‌ها فراهم نکرده است. تا حدی که زندگی گربه‌ها به قدری دردناک است که اساسا به دنیا نیامدن برایشان بهتر است.

۲- ما مسوول نجات گربه‌ها از این دور باطل زندگی‌های دردناک هستیم. پس باید برایشان تصمیم بگیریم که کدام وضعیت به سود آن‌ها است.

من گمان می‌کنم، این فرضیاتی که اینجا در مورد گربه‌ها به کار گرفته شده، در موارد بسیاری به انسان‌ها هم تسری پیدا می‌کند. برای مثال آرتور شوپنهاور، شاعر و فیلسوف آلمانی می‌گفت «دنیا چنان جای تیره و زشتی است که تنها امر اخلاقی قابل تصور آن است که دنیا اصلا وجود نداشته باشد». خوشبختانه مسوولیت تصمیم‌گیری در مورد دنیا هیچ وقت به دست جناب شوپنهاور نیفتاد. اما سال‌ها بعد، با روی‌کار آمدن هیتلر، آلمان‌ها پروژه «کشتن از سر ترحم» را به صورت رسمی اعلام کردند.

در جریان این طرح که تاریخ رسمی شروع آن اول سپتامبر ۱۹۳۹ اعلام شد، نازی‌ها پزشکان و کارکنان بیمارستان‌ها را به نادیده گرفتن برخی بیماران ترغیب می‌کردند چون اعتقاد داشتند مرگ برای آن‌ها بهتر از زندگی است. بدین ترتیب بیماران از گرسنگی و مرض جان می‌دادند. پس از آن نوبت به گروه «مشاوران» رسید که به صورت منظم از بیمارستان‌ها بازدید می‌کردند و تصمیم می‌گرفتند که زندگی برای چه کسانی سخت است. این گروه‌ها جدا می‌شدند و به مراکز «کشتار از سر ترحم» ارسال می‌شدند تا با تزریق مواد کشنده «راحت شوند». تا ماه اوت سال ۱۹۴۱ که ظاهرا طرح فوق متوقف شد، دست‌کم ۷۰هزار نفر در آلمان و اتریش «از سر ترحم» کشته شدند که بخش عمده‌ای از آن‌ها را معلولان جسمی و ذهنی تشکیل می‌دادند.

همچنان می‌توان پذیرفت که مثال‌هایی از جنس حیوانات، یا معلولان جسمی، آن هم برای اتخاذ تصمیمی در سطح مرگ یا عقیم‌سازی، مثال‌هایی اغراق شده و مواردی خاص هستند. اما در دل این شیوه از استدلال، هنوز نطفه‌ای وجود دارد که به سیاست‌های متداول و حتی آشنای دیگری ختم می‌شود: اینکه «یک عده‌ای خودشان نمی‌توانند صلاح خودشان را تشخیص بدهند و ما مسوولیت و صلاحیت داریم تا برای آن‌ها تصمیم بگیریم». به نظرم، این دقیقا همان هسته مرکزی یک شیوه از نگرش به جهان است که باید مورد سنجش و داوری قرار گیرد.


گمان من بر آن است که بخش عمده‌ای از ما، حتی در روزمره‌ترین مسائل زندگی، چنین قضاوت‌هایی در مورد اطرافیان خود داریم. به زعم خود در حق آن‌ها لطفی می‌کنیم (غذایی می‌دهیم) و در مقابل به خود حق می‌دهیم تا به جای آن‌ها (که به نظر ما نمی‌توانند صلاح خود را تشخیص دهند) تصمیم بگیریم؛ بدون اینکه هیچ گاه فکر کنیم چنین شیوه‌ای تا کجاها ممکن است ادامه پیدا کند و چه عواقبی می‌تواند به همراه داشته باشد.

۹/۰۳/۱۳۹۵

تراژدی در خدمت بقا


تعریف «درام تراژیک» و ارکان آن همیشه مورد اختلافات بوده است. معیار اصلی تشخیص آن نیز تراژدی باستانی یونان است که هرکس برای توضیح یا توجیه نظراتش به جنبه‌ای از آن ارجاع می‌دهد. «شکل اجرا» هم یکی از این موارد مورد تاکید است. در فستیوال‌های آتنی، تماشاگران به نوعی نقش «هم‌سرایان» را ایفا می‌کردند و از این جهت حضوری فعال و به نسبت «مشارکتی» داشتند. ترکیب «درام تراژیک مشارکتی» را برای توصیف همین وضعیت به کار می‌برم.

افلاطون منتقد سرسخت هنر بود. او به یک «عالم مُثُل» باور داشت که ذات حقیقی هرچیز در آن قرار دارد. جهان ما، صرفا تصویری از آن «مُثُل»های حقیقی است. هنر هم (شما نقاشی را در نظر بگیرید) صرفا «تصویری از تصویر» حقیقت است. تصویری از عالم واقعیات زمینی که خودش تصویری است از عالم مُثُل. پس بر خلاف فلسفه که ما را به درک عالم مُثُل نزدیک می‌کند، هنر ما را دو برابر از حقیقت دور می‌کند.

سال‌ها بعد، نیچه از استدلال افلاطون علیه خودش استفاده کرد. او جهان مدرن را درست مثل آتن باستانی در معرض خطر نیهلیسم می‌دانست. پس در جست‌وجوی سپر مدافعی که آتنی‌ها را از آن خطر نجات داد برآمد و به هنر «تراژدی» رسید. چرا؟ دقیقا به همان دلیل که افلاطون می‌گفت: چون هنر خود واقعیت نیست؛ بلکه «تصویری از تصویر» است. نیچه پا را از افلاطون هم فراتر گذاشت و گفت هنر وهم است؛ خیال و دروغ است و دقیقا به همین دلیل ارزشمند است؛ چراکه می‌تواند میان ما و جهانی از پوچی، زشتی و تباهی فاصله بیندازد.

اینکه چرا نیچه اعتقاد داشت مدرنیسم (درست مثل جریان عقلانیت فلسفی آتن) محکوم به نیهلیسم است؟ موضوع صحبت من نیست. نکته جالب برای من آن است که نیچه در برابر این خطر سه سپر مدافع را می‌توانست تصور کند. ضعیف‌ترین و غیرقابل اعتمادترین این سپرها «مذهب» بود. آنقدر سست که عملا توان هیچ گونه مقاومتی در برابر عوارض مدرنیته را نداشت. (مگر اینکه از اساس جلوی خود مدرنیته را بگیرد که این موضوع بحث ما نیست) سپر دوم، «عقل‌باوری» (علم‌باوری) است. نیچه می‌گوید به مدد شجاعت مردان بزرگی همچون «کانت» و «شوپنهاور» می‌دانیم که عقل از درک تمامی ابعاد جهان قاصر است. پس به محض اینکه انسان این حقیقت را دریابد، سپر عقلانیت‌اش هم فرو خواهد پاشید و در معرض تروماهای خطرناکی قرار خواهد گرفت.

اما چرا آنجا که مذهب و عقلانیت (فلسفه) هر دو ناتوان می‌شوند، این «تراژدی» است که تاب مقاومت دارد؟ پاسخ نیچه همان «درام تراژیک مشارکتی» است. حضور فعال مخاطب در جریان تراژدی به او کمک می‌کند که به بخشی از یک «ما»ی بزرگ بدل شود. مثل احساس تماشاگران فوتبال که هم از هیجانات مسابقه به وجد می‌آیند و هم در یک کنش جمعی مشارکت دارند. این یکی شدن با جمع، در عین برانگیختگی احساسات فاصله‌ای میان انسان منزوی و جهان واقعیت ایجاد می‌کند که کارکرد سپر دفاعی دارد.

با این تعریف، نه تنها انواع دیگر هنر (حماسی، غنایی یا کمدی) آن کارکرد مورد نظر نیچه را ندارند، بلکه حتی دیگر تراژدی‌ها که بدون مشارکت فعال مخاطب اجرا می‌شوند هم فاقد این وجه موثر هستند. نیچه در عصر خود به عنوان تنها بارقه امید برای احیای تراژدی (مشارکتی) یونانی، اوپرای واگنر را پیشنهاد می‌کرد. اوپرایی پر تجمل که ابهت و شکوه آن مخاطب را مقهور ساخته و از خود بی‌خود می‌کرد. ما اما در نسخه‌های بومی خود، نمونه‌ای منحصر به فرد را داریم که نه تنها به مراتب بیش از اوپرای واگنر، بلکه ای بسا بیش از تراژدی‌های آتنی هم خصلت «مشارکتی» داشته باشد: تعزیه!

چه خود تعزیه، به عنوان یک نوع نمایش را در نظر بگیریم، چه کل مناسک سوگواری محرم را یک کارناوال تراژیک بزرگ قلمداد کنیم، در هر دو صورت ما تمامی عناصر «درام دراژیک مشارکتی» را در اوج خود مشاهده می‌کنیم. داستان تراژیک که بی‌شک حضور دارد. عنصر «مشارکت» اما چنان چشم‌گیر است که احتمالا در هیچ مدل دیگری قابل تکرار یا مقایسه نخواهد بود. فرد حاضر در سوگواری به تماشا آمده و نظاره‌گر است، اما درست در همان لحظه خودش نیز عامل فعال و عنصری از کل نمایش است. حتی حرکات نمایشی انجام می‌دهد، با دیگر بازیگران همراه می‌شود، فریاد می‌زند و نقش خودش را در اثر تراژیک ایفا می‌کند.


از این منظر، من می‌توانم به نتیجه‌ای برسم که دست‌کم در سطح گمانه‌زنی و مبداء بحث می‌تواند مورد توجه باشد: علی‌رغم آنکه مذهب، به تعبیر نیچه، از مقاومت در برابر نیهلیسم عاجز است، اما برخی از مناسک مذهبی که به صورت مشارکتی رقم می‌خورند و دارای عناصر تراژیک هستند می‌توانند این کارکرد را داشته باشند. شاید این تئوری بتواند یک پاسخ دیگر ارائه دهد به این پرسش که چرا علی‌رغم روند رو به افول مذهب در سطح جامعه، اقبال به مناسک مذهبی/تراژیک، از سوگواری عاشورا گرفته تا راهپیمایی اربعین، روز به روز در حال گسترش است. 

۸/۲۱/۱۳۹۵

بازتاب‌های تاریخی پیروزی دو حزب آمریکا در تاریخ ایران


کودتا: نخستین انعکاس پیروزی جمهوری‌خواهان



تا پیش از دهه ۳۰ شمسی، رد پای مشخصی از آمریکایی‌ها در سیاست کشور ما وجود ندارد. در واقع مبدا آغازین روابط ایران و آمریکا را باید در این دهه جست. جایی که با آغاز درگیری‌های ایران و انگلیس بر سر مساله نفت، انگلیسی‌ها پیشنهاد کودتای مشترک را با آمریکا در میان گذاشتند. این پیشنهاد با مخالفت رییس جمهور وقت «هری ترومن» مواجه شد. او دخالت در ایران را منوط به دخالت نظامی شوروی کرده بود. به همین دلیل مصدق نیز امیدوارانه با ترومن وارد مذاکره شد تا شاید بتواند از قدرت آمریکا علیه انگلیس استفاده کند. طبیعتا ترومن حاضر نبود علیه متحد قدرتمندی مانند انگلیس با مصدق هم‌پیمان شود. اما حداقلش این بود که هیچ اقدامی هم علیه ایران انجام نداد. تلاش‌های انگلیس تا پایان ریاست‌جمهوری دموکرات‌ها به جایی نرسید. اما با روی کار آمدن «ژنرال دوایت آیزنهاور» از حزب جمهوری‌خواه، نقشه کودتا تصویب شده و به اجرا درآمد. بدین ترتیب:

اصلاحات امینی: نخستین انعکاس پیروزی دموکرات‌ها

پس از کودتا ما برای ۸ سال تمام در یک استبداد سیاه فرو رفتیم. به طوری که هیچ کس نمی‌تواند اشاره‌ای تاریخی به یک اتفاق جدی و امیدوار کننده در سیاست ایران حدفاصل سال‌های ۳۲ تا ۴۰ داشته باشد. اما با پایان کار جمهوری‌خواهان در آمریکا، نوبت به دولت دموکرات «جان اف کندی» و پس از او «لیندون جانسون» رسید. کندی، بلافاصله پس از روی کار آمدن پادشاه ایران را برای اصلاحات سیاسی تحت فشار قرار داد. درخواست‌های آمریکا از ایران دو مورد عمده داشت: نخست کاهش بودجه نظامی و لغو بسیاری از سفارش‌های نظامی که به خود آمریکا داده شده بود. دوم انتخاب علی امینی به عنوان نخست وزیر. بدین ترتیب، پس از یک دوره استبداد سیاه، شاه ایران علی‌رغم میل باطنی و تحت فشار سنگین دموکرات‌های آمریکا به نخست‌وزیری امینی اصلاح‌طلب و ملی‌گرا رضایت داد. هرچند امینی در سایه کارشکنی شاه و همراهی نکردن ملی‌گرایان خیلی زود شکست خورد، اما روی کار آمدنش نخستین بازتاب حکومت دموکرات‌ها در ایران بود.

کارتر و سیاست حقوق بشر

حد فاصل سقوط امینی تا آستانه انقلاب سه رییس جمهور در آمریکا ظهور کردند. اولین لیندون جانسون (که به دنبال ترور کندی ۶ سال رییس جمهور شد). دو نفر بعدی ریچارد نیکسون و جرالد فورد جمهوری‌خواه. دهه‌ای که سرشار بود از استبداد و سرکوب مخالفان. این دوران، با پیروزی جیمی کارتر دموکرات در انتخابات سال ۱۹۷۶ به پایان رسید. این بار نیز کارتر به مانند کندی شاه ایران را برای انجام اصلاحات تحت فشار قرار داد. سیاست معروف «حقوق بشر کارتر» به باور بسیاری از مورخان، یکی از عوامل تشدید و تسریع وقایع انقلاب بود. زیر فشار کارتر بود که شاه ناچار شد تعداد زیادی از زندانیان سیاسی را آزاد کند. قطار انقلاب شتاب گرفت و خیلی زود نظام شاهنشاهی سقوط کرد. پس از آن وقایع شتاب گرفتند. ابتدا دولت کارتر تلاش کرد که دولت ایران را از خطر حمله عراق آگاه کند. پس از آن دانشجویان ایرانی سفارت آمریکا را اشغال کردند و کارتر هم در مقابل ایران را تحریم کرد. دومین انعکاس پیروزی دموکرات‌ها در ایران با آزادی زندانیان شروع شد و با اشغال سفارت و قطع رابطه به پایان رسید.

دومین انعکاس جمهوری‌خواهان: جنگ

ناتوانی کارتر از حل مناقشه گروگان‌ها باعث شد نتواند در دور دوم پیروز شود. پس کاخ سفید به لطف گروگان‌گیری ایرانی‌ها به دست «رونالد ریگان» جمهوری‌خواه افتاد. رییس جمهوری که در طول ۸ سال جنگ هر بلایی که می‌توانست سر ایران آورد. از حمایت و تجهیز صدام گرفته تا حملات مستقیم نظامی به ناوچه‌ها، سکوها و بنادر و در نهایت هواپیمای مسافربری ایران.

اصلاحات: سومین انعکاس دموکرات‌ها

پس از ریگان، نوبت به جرج بوش پدر (باز هم جمهوری‌خواه) رسید که فقط یک دوره رییس جمهور بود و تغییری در روابط ایران و آمریکا رقم نزد. اما بعد از چهارسال، کلینتون دموکرات از راه رسید و نوار پیروزی جمهوری‌خواهان را قطع کرد. روی کار آمدن کلینتون، فضای جهانی را تغییر داد. هرچند کلینتون، به عنوان آلترناتیوی نسبت به جنگ‌طلبی جناح دیگر، تحریم‌های جدیدی علیه ایران وضع کرد، اما در مجموع سیاست نرم‌تر او سبب شد که در ایران هم گارد بسته ضد غرب به نحوی باز شده و نوبت به اصلاحات برسد. کلینتون بسیار علاقمند بود که با دولت اصلاحات مذاکره مستقیم داشته باشد، اما حتی تلاش شخصی او برای دست دادن با خاتمی، با آن ماجرای پنهان شدن در دست‌شویی سازمان ملل به شکست انجامید تا سیاست دست‌های پیش آمده کلینتون جای خودش را به مشت‌های گره کرده جورج بوش پسر بدهد.

باز هم جمهوری‌خوان و جنگ

بوش پسر در اقدامی که نمی‌دانم چه نامی می‌توان برای آن انتخاب کرد، دولت مبدع «گفت و گوی تمدن‌ها» را یکی از سه راس هرم «محور شرارت» خواند. در دو حمله برق‌آسا ابتدا افغانستان و سپس عراق را با خاک یکسان کرد و چه کسی است که نداند برای حمله سوم به ایران بی‌تابی می‌کرد. طبیعتا، در برابر این مشت آهنین، حکومت ایران هم واکنشی رو به عقب نشاند و خودش را جمع کرد. استراتژی گفت و گو با جهان شکست خورده بود، پس نوبت به علاقمندان به «جنگ تمدن‌ها» رسید.

دموکرات‌ها، این بار با مذاکره و برجام

پرخاش‌گری بی‌دلیل بوش بار دیگر مقامات ایرانی را متقاعد ساخت که آمریکا قصد ساقط کردن نظام را دارد. پس ما هم باید در یک لاک بسته دفاعی فرو برویم. تا زمانی که بوش سر کار بود هیچ توضیح دیگری قابل قبول نبود. اما باراک اوباما از راه رسید تا همه چیز عوض شود. اوباما در نامه‌هایی مستقیم خطاب به رهبر ایران اطمینان داد که ابدا قصد سرنگونی نظام را ندارد. سپس شروع به ارسال پیام‌های نوروزی کرد و تمام توانش را به کار بست که مساله سرنگونی نظام را از ذهن مقامات ایرانی پاک کرده و از آنان دعوت به مذاکره کند. طبیعتا این وسط تحریم را هم در دستور قرار داد که فقط در مقایسه با جنگ‌های بوش باید سنجیده شود. به شخصه گمان می‌کنم اوباما در نهایت موفق شد حداقل‌های اعتماد ایران را جلب کند. پس شرایط در ایران هم به گونه‌ای رقم خورد که دولتی با شعار مذاکره سر کار بیاید.


من نمی‌خواهم از روند این یادداشت نتیجه بگیرم که روی کار آمدن جمهوری‌خواهان در آمریکا لزوما با سقوط اصلاحات و جریانات دموکراتیک در ایران همراه خواهد بود. بی‌شک این یک نگاه تک‌بعدی و بسیار تقلیل‌گرایانه است. با این حال نمی‌توان انکار کرد که تندروها همواره همدیگر را تشدید و تقویت می‌کنند. این می‌تواند یک زنگ خطر باشد. تلنگری که به یاد بیاوریم دشواری‌های ترامپ برای ما، صرفا در تصمیمات کاخ سفید خلاصه نخواهد شد. بازتاب آن سیاست‌ها در داخل ایران و واکنش جناح‌های سیاسی به این تحریکات، بسیار مهم‌تر تغییرات عرصه بین‌الملل خواهد بود.

۸/۱۶/۱۳۹۵

سیاست «ویران‌گری»، جایگزین جدید «انقلابی‌گری»!


چندی پیش در یک میهمانی دوستانه، تعدادی از حضار اصرار داشتند که احمدی‌نژاد بیشترین خدمت را به کشور کرده و بهترین گزینه برای تکرار ریاست جمهوری است. البته ابدا اعتقادی به پیشرفت کشور در دوره احمدی‌نژاد وجود نداشت. بلکه کاملا برعکس؛ دوستان خوشحال بودند که او کشور را تا مرز نابودی پیش برده است. عزیزان ما اعتقاد داشتند تنها راه نجات کشور این است که امثال احمدی‌نژاد همه چیز را نابود کنند تا نظام متلاشی شود و بعدش (دقیقا نمی‌دانم طبق چه فرمولی) ما و تمام مردم نجات پیدا کنیم.

شاید شما هم با استدلال‌های مشابهی از این دست مواجه شده باشید. منطقی که ممکن است به کنایه «اتوبوسی» خوانده شود؛ اما اگر بدانیم یکی از سرشناس‌ترین چهره‌های جهانی در حوزه فلسفه، جامعه‌شناسی و رسانه نیز دقیقا با شیوه‌ای مشابه به تحلیل انتخابات می‌پردازد، آن وقت مساله کمی جدی‌تر می‌شود.

«اسلاوی ژیژک» گلایه می‌کند که گاه به ناروا او را یک مدافع استالین می‌خوانند. هرچند به احتمال زیاد این اتهام به او وارد نیست، در هر صورت او را باید نسخه‌ای مدرن (یا حتی پست مدرن) و به روز شده از سنت چپ قلمداد کرد. اسلاف ژیژک رهایی و سعادت انسان‌ها را تنها از مسیر انقلابی‌گری میسر می‌دانستند. در عصری که انقلاب‌های کلاسیک چندان محتمل به نظر نمی‌رسد، شاید توقع می‌رفت انقلابیون پیشین به نسخه‌هایی معتدل‌تر گرایش پیدا کنند. ژیژک اما یکسره مسیر متفاوتی را در پیش گرفته است. استدلالی که او برای حمایت از دونالد ترامپ مطرح می‌کند، شباهتی به یک نسخه جدید از از انقلابی‌گری ندارد. بلکه بیشتر حکایت از نوعی تمایل به «ویران‌گری» دارد.

ژیژک اعتراف می‌کند که «من از ترامپ وحشت می‌کنم» و مدعی است که از خطرات بالقوه ریاست جمهوری ترامپ آگاه است. اما باز هم اصرار دارد که اگر آمریکایی بود به ترامپ رای می‌داد چرا که ترامپ قواعد نانوشته سیاست در آمریکا را به هم می‌ریزد! در مقابل ترامپی که نماد «به هم ریختن قواعد بازی» است، ژیژک، کلینتون را نامزد بانک‌داران و سرمایه‌داران معرفی می‌کند. یعنی دقیقا همان چیزی که نماد نظم کنونی آمریکا است. او در مجموع حفظ یا تداوم این نظم را «خطرناک‌تر» از به هم ریختن قواعد بازی می‌داند.

قطعا شمار آنان که نظم کنونی آمریکایی را نامطلوب دانسته و خواستار تغییر و یا دگرگونی کامل آن هستند کم نیست. «نوام چامسکی»، یکی از سرشناس‌ترین آنان است. آنارشیست برجسته آمریکایی که تمام عمرش علیه نظم سرمایه‌داری آن کشور قلم زده نیز خواستار یک تحول ریشه‌ای است؛ اما احتمالا تفاوت او با ژیژک در آن است که تا زمانی که اطمینان پیدا نکند مسیر انقلاب دقیقا به سمت همان مطلوبی است که می‌خواهد، ترجیح می‌دهد از ماجراجویی در ابعاد کلان پرهیز کند. پس فروتنانه مسیر اصلاحات گام به گام را در پیش می‌گیرد و از مخاطبان خود می‌خواهد علی‌رغم «نفرت»ی که از کلینتون دارند، در برابر خطر ترامپ به او رای دهند.

برای ژیژک اما حصول اطمینان از مسیر تحول چندان اهمیتی ندارد. اولویت ژیژک «به هم ریختن قواعد» است. مهم نیست که این به هم ریختگی، به دست افراطی‌ترین سیاست‌مدار راست‌گرایی رخ دهد که آشکارا سخنان نژادپرستانه بر زبان می‌راند. آنچه اهمیت دارد نفس «ویران‌گری» است.


به باور من، از ایران تا آمریکا، چه در برابر منطق پیشین «انقلابی‌گری» و چه در برابر اشتیاق جدید به «ویران‌گری»، همچنان فقط یک پاسخ اصیل، ریشه‌دار و قابل اتکا وجود دارد: «اصلاح‌طلبی». اگر تا دیروز، اصلاح‌طلبی باید در مقابل منطق «انقلابی‌گری» تاکید می‌کرد که «هیچ راه میان‌بر و مسیر یک شبه‌ای برای ساخت یک بنای عظیم وجود ندارد»، حالا در برابر منطق «ویران‌گری» باید استدلال کند که: «از دل هیچ ویرانه‌ای یک بنای آباد خارج نمی‌شود». هر دو را اگر بخواهیم با هم تلفیق کنیم، پاسخ همزمان اصلاح‌طلبی به «انقلابی‌گری و ویران‌گری» آن است که: «بناهای بزرگ را تنها با گذاردن خشت بر روی خشت باید ساخت، و تنها با تعویض صبورانه خشت با خشت اصلاح کرد».

۸/۱۲/۱۳۹۵

تاجزاده و منطق فاشیستی سیاست


«کارل اشمیت»، چهره‌ای دوگانه در عالم سیاست و علوم دارد. متفکری برجسته و احتمالا یکی از موثرترین اندیشمندان علوم سیاسی در قرن بیستم، و در عین حال، چهره‌ای بی‌نهایت کریه و منفور در وادی سیاست. نظرات اشمیت، شالوده اندیشه فاشیسم آلمانی بود و از این نظر نقش چشم‌گیری در جنایات آلمان‌ها داشت. با این حال، نظرات او از چنان قوام و انسجامی برخوردار بود که علی‌رغم نتایج فاجعه‌بار عملی، در حوزه دانشگاهی هنوز هم مورد توجه است.

تا پیش از اشمیت، تعریف سیاست به عنوان یک علم بیش از هر زمان دیگری مبهم و مخدوش بود. این اختلاف هنوز هم به کلی رفع نشده اما اشمیت توانست برای نخستین‌بار ملاک‌های قابل تمیزی در جهان سیاست ارایه کند. او اعتقاد داشت همان‌طور که در حوزه‌های حقوق، اخلاق و اقتصاد، دوگانه‌هایی چون «قانونی/غیرقانونی»، «خوب/بد» و «سودده/زیان‌آور» وجود دارد، سیاست نیز باید معیار سنجش خودش را داشته باشد. در این راه دوگانه «دوست/دشمن» را معرفی کرد. از نظر او اولین و آخرین وظیفه سیاسی یک مجموعه مشخص کردن دوستان و دشمنان در میان مجموعه‌های دیگر است.

اشمیت با انتقادات شدید به دیگر همتایان لیبرال خود اصرار داشت که تصمیم‌گیری‌های سیاسی هیچ گونه رابطه‌ای با قواعد حقوق، اخلاق یا اقتصاد ندارد. آنچه در مورد تصمیم‌ سیاسی به حساب می‌آید افاقه و کارآمدی آن است: «کسی که تصمیم سیاسی می‌گیرد برای آنکه درست عمل کند باید ذهن خودش را از تمامی ملاحظات دست دوم (حقوق، اخلاق، اقتصاد و ...) پاک کند». پس از شناسایی «دشمن»، تنها هدفی که باقی می‌ماند تمرکز بر روی نابودی آن است، به ویژه با توسل به حد اعلای خشونت، یعنی جنگ.

نتایج ویرانگر نظرات اشمیت در عملکرد نازی‌های آلمان و فاشیست‌های ایتالیا باعث نشد که این نگرش به سیاست به کلی طرد شده و رنگ ببازد. کاملا برعکس. نظرات اشمیت خیلی زود حتی به مخالفان او نیز گسترش یافت و دست‌ به دست و سینه به سینه انتقال پیدا کرد تا به ما رسید. لازم نیست یادآور شویم که کلیدواژه «دشمن» تا چه میزان در ادبیات سیاست‌مداران ما گسترش یافته و تکرار می‌شود. اما باید دقت کنیم که این فقط یک تشابه کلامی نیست. در پس این ادبیات، دقیقا همان اندیشه‌ای نهفته که به دوگانه‌ای قاطع ختم می‌شود: هرچیزی که بتوان برچسب دشمن یا ارتباط با دشمن بدان زد، مطلقا محکوم و شایسته نابودی است. در مقابل، ما و دوستان ما مطلقا بر حق و منزه از هرگونه خطا و اشتباهی هستیم.

کشور ما، اندیشمندان شناخته شده‌ و نظریات منسجمی در زمینه اخلاق و علم سیاست معرفی نکرده است. با این حال، چهره‌های برجسته‌ای را در عرصه سیاست عملی می‌توانیم نام ببریم که به تنهایی از یک الگوی اخلاقی بارز پی‌روی کرده‌اند. برای مثال، می‌توان به منطق آیت‌الله منتظری در نواری که چند وقت پیش خبرساز شد اشاره کرد. جایی استدلال می‌کند «اگر کسی به شما بگوید که من آقای خمینی را قبول ندارم و این جمهوری اسلامی را هم که شما درست کردید قبول ندارم و به مسعود رجوی هم علاقه دارم، ولی می‌دانیم اگر ولش کنیم، می‌گوید من چنانچه بروم سلاح نمی‌گیرم با شما بجنگم» هیچ دلیلی برای تداوم بازداشت این شخص وجود ندارد. در واقع، آیت‌الله منتظری، بر خلاف اشمیت استدلال می‌کند «صرف اینکه کسی دشمن ما باشد دلیل نمی‌شود که علیه او اقدامی غیراخلاقی انجام دهیم».

میرحسین موسوی، دیگر سیاست‌مدار تاثیرگذاری است که با شعار «ادب مرد، به ز دولت اوست» به صورت مشخص در مقابل گفتمان فاشیستی اشمیت قد علم کرد و اتفاقا مورد اقبال گسترده نیز قرار گرفت. اما در غیاب این چهره‌هاش شاخص، تنها پارادایمی که به صورتی همه‌جانبه در کشور ما تبلیغ می‌شود توانست از دایره محدود حکومتی عبور کرده و خود را به بخش گسترده‌ای از منتقدان حکومت نیز تعمیم دهد. بارزترین نمود این تعمیم نامیمون را می‌توان در مساله بحران سوریه دید.

مصطفی‌تاج‌زاده، به تازگی و در گفت‌وگویی با مجله «روب‌رو»، به انتقاد از شیوه مواجهه‌ای با بحران سوریه پرداخت که آشکارا تحت تاثیر سیاست اشمیتی قرار دارد. آقای تاج‌زاده، با انتقاد از استدلال «اگر در سوریه نجنگیم باید در ایران بجنگیم» می‌گوید: «استراتژی جنگ پیشگیرانه را اولین‌بار بوش مطرح کرد. بوش می‌گفت ما خارج از کشورمان می‌جنگیم تا درون مرزهای‌مان با ما نجنگند؛ ولی در حقیقت به نام پیشگیری از جنگ، جنگ راه انداخت». تاجزاده در ادامه به درستی انگشت خود را به سمت سویه‌های فاشیستی و نژادپرستانه این نگاه اشاره می‌رود و می‌گوید «پس اگر صدها هزار نفر در عراق یا سوریه کشته شوند، اهمیت زیادی ندارد، مهم آن است که در آمریکا کسی کشته نشود. به عبارت روشن‌تر، یک نوع نژادپرستی پشت استدلال جنگِ پیشگیرانه خوابیده است».

انتقاد از منطق «جنگ پیشگیرانه» و «جنگ نیابتی» پیش از تاجزاده نیز مطرح بوده است. با این حال، به دلیل نهادینه نشدن گفتمان اخلاق سیاسی در کشور ما، گستره و تاثیرگذاری این رویکرد اخلاقی به سیاست، به شدت وابسته به شخصیت‌های تاثیرگذار سیاسی است. در شرایط حصرهای رسمی و نیمه‌رسمی که چهره‌های شاخص اصلاح‌طلب را عملا از عرصه خارج کرده، گفتمان اخلاق سیاسی مدت‌هاست که مهجور باقی مانده و باورمندان بدان از انتشار انتقادات خود ناتوان هستند. با بازگشت چهره شناخته شده‌ای همچون تاجزاده و شجاعت ایشان در انتقاد از بزرگترین پروپاگاندای فعلی حکومت، می‌توان امیدوار شد که از این پس، تفکر و منطق اشمیتی، دیگر تنها صدای یکه‌تاز فضای سیاسی کشور نخواهد بود.

۷/۱۸/۱۳۹۵

جدال با تاریخ



فرض کنید خبری می‌شنوید مبنی بر احضار مسوولین وزارت آموزش و پرورش به دادگاه، یا احضار وزیر به مجلس. دلیل احضار را جویا می‌شوید و می‌گویند: در کتاب‌های درسی اسم محمدرضا پهلوی را در فهرست پادشاهان تاریخ ایران ذکر کرده‌اند! به نظرتان مسخره است؟ یا حتی غیرممکن؟ اگر بگویم این اتفاقی است که مشابه آن واقعا رخ داده چطور؟

از میان سلسله‌های باستانی ایران‌زمین، کمترین شواهد و یادگارها را از دوران «اشکانیان» در دست داریم. دلیلش آن است که ساسانیان، پس از روی کار آمدن سیاستی را در دستور کار قرار می‌دهند که تمامی نشانه‌های سلسله پیشین را نابود کنند. البته این اتفاق منحصر به فردی در تاریخ کشور ما نیست. تقریبا هر سلسله و دودمانی که بر سر کار می‌آمده تلاش داشته تا رد پای تاریخ پیش از خود را نابود کند، یا حداقل عناصر مخالف میل خود را از تاریخ پاک کند.

این در حالی است که برای مثال، اگر گذارتان به مسکو بیفتد، فقط در یک میدان «کراسنایا» (در ایران به میدان سرخ معروف است) رد پای چندین دوره تاریخی روسیه را در کنار همدیگر می‌بینید. ابتدا دوران تزارها که زمان ساخت میدان بوده. سپس دوران شوروی کمونیستی که علی‌رغم تمامی رفتارهای نادرستی که داشتند، نه تنها به میراث پادشاهان پیش از انقلاب تعدی نمی‌کنند، بلکه حتی نام میدان را هم تغییر نمی‌دهند. (چون نام میدان معنای «سرخ» هم می‌دهد، بسیاری به اشتباه گمان می‌کنند که این نام در دوران شوروی کمونیستی انتخاب شده. در حالی که نامی قدیمی است با قدمت نزدیک به ۵۰۰ سال) حتی پس از فروپاشی شوروی هم کسی تیشه به دست نمی‌گیرد که آثار دوران لنین را از بین ببرد و مقبره او هم در همان میدان قرار دارد. بدین ترتیب امروز روس‌ها می‌توانند در این میدان نمایی بدون سانسور از تاریخ خود را ببینند. طبیعتا قضاوت در مورد چند و چون آن مساله دیگری است.

* * *

هفته گذشته، جنجالی بر سر انتشار نشریه «انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه صنعتی شریف» به پا شد. در نشریه مذکور، تصویری از «مریم قجر عضدانلو» (رجوی) منتشر شده بود به عنوان یکی از فارغ‌التحصیلان دانشگاه. واکنش‌ها چنان شدید و سریع بود که کار به صدور بیانیه، پلمپ دفتر انجمن و حتی پلمپ چاپخانه کشیده شد. چرا؟ آیا نشریه مذکور به تبلیغ و تحصیل این چهره پرداخته بود؟ آیا نشریه مذکور، فراتر از اهداف خود وارد فعالیت سیاسی شده و علیه منافع ملی اقدام کرده بود؟ خیر. هیچ کدام نبود. تنها گناه انجمن این بود که کارش را درست و بی کم و کسر انجام داده!

شیوه صادقانه و بدون سانسور در ضبط و ثبت تاریخ در کشور ما هم بی‌سابقه نیست. اگر گذارتان به «موزه عبرت» بیفتد، اولین چیزی که نظر شما را جلب خواهد کرد، دیوار بسیار بلندی است پر شده از پلاک‌هایی با نام زندانیان سابق. فهرست کاملی از تمامی زندانیانی که گذارشان به این زندان دوران پهلوی افتاده است. نکته جالب اینکه هیچ گونه اعمال سلیقه‌ای در انتشار این اسامی نشده است. از چپ و کمونیست و توده‌ای و فدایی و مجاهد، تا راست و مذهبی و موتلفه، اسم تمامی زندانیان به یک شکل و یک اندازه نوشته و ضبط شده است. اکثر کارکنان موزه هم از گروه‌های مذهبی هستند که سابقه زندانی شدن در همین زندان را دارند و اتفاقا روی این دیوار بدون سانسورشان خیلی هم مانور می‌دهند و بدان مباهات می‌کنند. حتی اگر همین روزها گذارتان به خانه هنرمندان تهران بیفتد، در نمایشگاه عکس روابط ایران و کره، تصویر بزرگی از منوچهر اقبال، نخست وزیر پیشین نیز به نمایش درآمده به عنوان بخشی از تاریخ روابط دو کشور. یا در نمایشگاهی که سال پیش در دانشگاه شریف برگزار شد، دست‌خط محمدرضاشاه پهلوی به عنوان دستور ساخت این دانشگاه (با نام «صنعتی آریامهر») به نمایش درآمده بود.

قطعا دیگر موزه‌های کشور هم باید پر باشند از بخش‌هایی از تاریخ ما که لزوما مورد علاقه حاکمیت فعلی نیست. اما ما که نمی‌توانیم تاریخ خودمان را باب سلیقه سیاسی روز دستکاری کنیم. کارکرد موزه‌ها همین ثبت تاریخ است. درست به مانند کارکرد انجمن فارغ‌التحصیلان که صرفا وظیفه‌اش ثبت فهرست دانشجویان است.


این وسط تکلیف فرصت‌طلبانی که دنبال بهانه می‌گردند تا برای دولت بحران‌سازی کنند مشخص است. تاسف من، از ذهنیت برخی دوستان است که آنچنان تحت بمباران تصمیمات سیاسی قرار گرفته‌اند که نخستین واکنش‌شان به این وقایع همیشه با ترجیع‌بند «در شرایط کنونی به مصلحت نبود» شروع می‌شود. این سطح از آغشته شدن به کلیشه بی‌معنی شده «مصلحت‌سنجی»، دقیقا همان آفت «سیاست‌زدگی» است که تمامی ارکان جامعه را در بر می‌گیرد. این روندی است که با ادعای حفظ آرامش برای اصلاح گام به گام امور آنقدر به دام وادادگی می‌افتد که حتی همان چیزهایی که برای همین جامعه هم طبیعی و جا افتاده بودند را نابود می‌کند.

۷/۱۳/۱۳۹۵

فعالیت، با هزینه از جیب دیگری


میزبانی ایران برای مسابقات جهانی شطرنج بانوان با یک موج اعتراضی همراه شده است. گروهی پیشنهاد کرده‌اند که در اعتراض به قانون حجاب اجباری، اساتید بزرگ شطرنج زنان جهان از آمدن به ایران خودداری کنند. اگر این فراخوان به هدف خود دست پیدا کند، یا میزبانی این مسابقات از ایران گرفته می‌شود، یا مسابقات با تحریم چهره‌های شاخصی برگزار خواهد شد. پیش از این نیز در موارد متعدد شاهد فراخوان‌های به نسبت مشابهی بوده‌ایم. من می‌خواهم به بهانه این جریان، به لزوم رعایت یک اصل اخلاقی در طرح اعتراضات بپردازم.

در یک نظرسنجی اینترنتی با دایره‌ای بسیار محدود از مخاطبان دیدم که ۵۵ درصد از پاسخ‌ دهندگان با تحریم مسابقات موافق بودند. ۳۰ درصد رای مخالف و ۱۵ درصد هم رای ممتنع داده بودند. چون به هیچ وجه قصد ندارم این نظرسنجی را به ابعادی بزرگ‌تر تسری بدهم، ابدا نگران ضعف این آمار نیستم. من فقط همین دایره محدود و خاص را ملاک قرار می‌دهم که به نظر خودم آمار موافقان تحریم در آن بسیار زیاد بود و حتی دوستانی را شامل می‌شد که من اصلا انتظارش را نداشتم. در این شرایط، من از خود می‌پرسم:

فرض کنیم به جای تیم شطرنج بانوان، این باشگاه فوتبال پرسپولیس، یا حتی تیم ملی فوتبال کشور بود که میزبانی یک مسابقات مهم (مثلا جام باشگاه‌ها/ملت‌های آسیا) را دریافت کرده بود. طبیعتا باز هم زنان خارجی مجبور می‌شدند به قانون حجاب اجباری ما تن بدهند. اما فکر می‌کنید در آن صورت، چند درصد از همین موافقان فعلی، باز هم رای به لزوم تحریم مسابقات می‌دادند؟

مباحثی از این قبیل را همواره می‌توان از جنبه‌های مختلف مورد نقد و بررسی قرار داد. یکی از جنبه عمل‌گرایانه می‌خواهد بداند که چنین فشارهایی به واقع در برچیده شدن قانون حجاب اجباری موثر است یا نتیجه عکس دارد؟ دیگری از منظر حقوق فردی، فارغ از بحث نتیجه، صرفا می‌خواهد از حق آزادی در انتخاب پوشش دفاع کند. من با هیچ یک از این جنبه‌ها کاری ندارم. می‌دانیم که برای بیش از سه دهه است که برخی ایرانیان مهاجر تلاش کرده‌اند فشارهای مشابهی به حکومت ایران وارد کنند. از تلاش برای تحریم کشور و تجمع در مقابل مقر سازمان ملل گرفته تا وقایعی همچون کنفرانس برلین، همه در خاطره تاریخی ما ثبت است. من حتی نمی‌خواهم در دام وسوسه قضاوت در مورد نتایج این روی‌کرد بیفتم. بحث اینجا کلا چیز دیگری است:

من می‌خواهم به این مساله فکر می‌کنم که ما برای بیان مطالبات یا اعتراضات خود، از جیب چه کسی خرج می‌کنیم؟ آیا حاضر هستیم هزینه فعالیت خود را خودمان بپردازیم؟ یا می‌خواهیم آن را به زور به دیگران تحمیل کنیم؟

به جامعه آماری قبلی باز می‌گردم. فرض کنیم گروهی از این جامعه آماری کارمند دولت باشند. فکر می‌کنید اگر فراخوانی بدهیم که در اعتراض به حجاب اجباری، کارمندان دولت باید اعتصاب کنند، چند درصد کارمندانی که به پیشنهاد اخیر رای مثبت داده‌اند باز هم موافق خواهند بود؟ «میترا حجازی‌پور» استاد بزرگ شطرنج ایران در گفتگویی با روزنامه گاردین گفته است تحریم احتمالی این مسابقات باعث آسیب زدن به وضعیت رو به رشد ورزش زنان در ایران می‌شود: «این مسابقات بزرگترین رویداد ورزشی زنان در تاریخ ایران است. ما هیچ وقت نتوانستیم میزبانی مسابقات قهرمانی جهان در دیگر رشته‌های ورزش زنان را در ایران داشته باشیم و این فرصتی برای پیشرفت ورزش زنان در ایران است». اما در میان موافقان ایرانی تحریم، چند درصد دغدغه پی‌گیری مسابقات شطرنج بانوان را دارند؟ و البته، دوباره همان سوال قبلی، اگر بازی فوتبال تیم ملی هم بود، باز این همه موافق تحریم بودند؟

به باور من، هر اعتراض، تنها زمانی می‌تواند اخلاقی باشد که فرد معترض عواقب آن را به شخصه بپذیرد. نه آنکه عواقب احتمالی عمل خود را به زور به دیگران تحمیل کند. من حق ندارم اینجا بنشینم و نسخه بپیچم که کارگران باید اعتصاب کنند. اگر قرار است از اعتصاب کارگران مایه بگذاریم، این کارگران هستند که باید رای بدهند. اگر قرار است ورزشکاران ما از مسابقات محروم شوند، این آنان هستند که باید نظر اصلی را بدهند. این اصلی است که متاسفانه گمان می‌کنم اکثر موافقان تحریم به آن توجه ندارند. سندش هم آنکه این همه سال تیم‌های فوتبال ما میزبان تماشاگران خارجی بوده‌اند که به حجاب اجباری تن دادند. اما به دلیل اهمیت فوتبال برای ما، هیچ وقت کسی صدایش را در نیاورد و یا خواستار تحریم میزبانی ایران برای فوتبال نشد. اما نوبت به ورزش مهجور و کم هواداری همچون شطرنج که می‌رسد، شجاع شدن و پیچیدن نسخه‌های آنچنانی برای «فعالیت مدنی» راحت می‌شود!