زیر پایش که خالی شد انگار صدها متر سقوط کرد. گره طناب گردنش را به سمت راست کشاند. صدای خورد شدن چند مهره گردن را شنید اما هنوز زنده بود. گلویش به سنگینی وزنش فشرده میشد. تمام تلاشش برای نفس کشیدن چند خرخر نامفهوم بود که از حلقومش بیرون پرید. از دستهای بستهاش کمکی برنمیآمد. پاهایش بیاختیار به دنبال تکیه گاهی میگشتند، سکویی که تنها برای چند لحظه دیگر وزنش را تحمل کنند. خون به مغرش پریده بود. سرش به حد انفجار درد میکرد. کمبود هوا کمکم داشت کار دستش میداد. حرکات پاهایش تندتر میشد. چشمان بستهاش جایی را نمیدید تا به کسی خیره شود و التماس کمک کند. خرخر گلویش دیگر به گوش نمیرسید. انگشتان دستش بیاختیار و بیهدف باز و بسته میشدند. کمکم احساس کرد گرمایی از درونش شعله میکشد و بالا میآید. آخرین تکانهای دست و پایش که تمام شد جسدش هنوز در حال تاب خوردن بود.
داستان های 150 کلمه ای پیشین:
یعنی آدم فقط باید خودش اعدام شده باشه که بتونه اینقدر دقیق توصیف کنه. مو به تنم سیخ شد ...
پاسخحذفمن بارها به اعدام فکر کرده ام و اینکه در آن لحظات آخر فرد اعدامی چه احساسی می تواند داشته باشد ولی صادقانه بگویم که این چند خط چیز دیگری بود.
پاسخحذف