۵/۰۹/۱۳۹۳

«سبکی تحمل‌ناپذیر هستی»



اگر کسی از من بپرسد که احساس خوشبختی کامل چیست؟ من بلافاصله همین نقاشی جناب ون‌گوک در ذهنم مجسم می‌شود و تصویر آن مرد کشاورزی که یله داده روی خرمن گندم. یک جوری فارغ‌البال ولو شده و دست‌ها را زده زیر سر که انگار هیچ دغدغه‌ای در زندگی ندارد. به حالت پاهای‌اش دقت کنید. چقدر ساده و راحت رهای‌شان کرده، انگار بخواهد بگوید که در زندگی هیچ کار نکرده‌ای ندارد. به هیچ کس بدهکار نیست و حالا که آمده یک دمی استراحت کند، ذهن‌اش هیچ جای دیگر پرواز نمی‌کند. حتما یک خستگی دلپذیری‌ هم در اندامش احساس می‌کند. از آن خستگی‌ها که یک درد کوچک و دل‌نشین با خود دارند. دردی که می‌دانی همین است و هیچ چیز از پی‌اش نیست. پس حالا فقط باید دراز بکشی و گه گاه یک کش و قوسی هم به خودت بدهی که از ذره ذره بیرون رفتن درد لذت ببری. من می‌گویم «احساس خوشبختی کامل» دقیقا همان احساسی است که این مرد در همین لحظه دارد تجربه می‌کند.

اما زن کمی فرق دارد. حتما پا به پای مرد کار کرده و همان خستگی و درد را در بدنش دارد، حالا هم دارد کنارش استراحت می‌کند، اما در خوابیدن‌اش یک احساس ناراحتی کوچکی وجود دارد. یک جور دغدغه مرموز. خیلی بزرگ نیست. کوچک است. مثلا، مثل اینکه حالا بچه‌هایی را توی خانه گذاشته که کمی نگران‌شان است. یا شاید، مثلا با خود فکر می‌کند که این همه گندم را درو کردیم، اما معلوم نیست که درآمدش کفاف همه مخارج را بدهد. یا شاید دارد به مشکل یکی از بچه‌ها فکر می‌کند. به لباس پاره پسرک یا درد ناگفتنی دختر. البته زیاد نیست. دغدغه‌اش هرچه باشد، همین‌قدر کوچک است و زیاد نیست. آنقدرها هم ناراحت نخوابیده. فقط در همین حد که خودش اینجا است و ذهن‌اش هنوز به چند جای دیگر سرک می‌کشد. آخر این از ویژگی‌های زنان است. مردها راحت‌تر می‌توانند در لحظه استراحت اینجور آسوده باشند. خیال‌اش راحت است که کاری را که می‌توانسته و باید انجام می‌داده، انجام داده. دیگر باقی‌اش فکر و خیال بی‌خود است. اما زن، هرقدر هم که تلاش کرده باشد، حتی اگر بیش از توان‌اش زحمت کشیده باشد، باز یک جای فکرش درگیر است. یک جور نگرانی همیشگی برای آینده. اگر نبود، او هم مثل مرد کفش‌های‌اش را در می‌آورد و کناری پرت می‌کرد، اما زن کفش‌های‌اش را حفظ کرده، شاید به نشانه آماده‌باشی برای کار بعدی.

ترجمه وارده: «الو؟ اسراییل تو زنگ زدی؟»


سهراب نوروزی - این نوشتار ترجمه‌ متنی است که توسط «زیاد بکری» در ۲۹ جولای در «الجزیره» منتشر شد. «زیاد بکری» فلسطینی است و در نوار غزه زندگی می‌کند. او یک مترجم، بلاگ نویس و معلم است که در وبلاگ «دنیای من در کلمات، از غزه» می‌نویسد.

* * *

معروف است که وقتی فردی دمِ مرگ است، تمام زندگی‌اش از جلوی چشمانش می‌گذرد. برای من اما جور دیگری بود. تمام زندگی‌ام هنگامی از جلوی چشمانم عبور کرد که مقابل تلفنی ایستاده بودم که زنگ می‌زد. آیا این همان تماس است؟ آیا قرعه به نام ما افتاده است؟

از شروع حمله اسراییل، تلفن هر کسی در غزه ممکن است زنگ بخورد و اسراییل به آن‌ها بگوید که باید خانه‌شان را ترک کنند چون در کمتر از پنج دقیقه بمباران خواهند شد. البته به شرطی که آن‌ها خوش شانس باشند! آن‌ها که بخت و اقبالشان برگشته، بدون این‌که کسی به آن‌ها زنگ بزند کشته می‌شوند.

چند ثانیه به اندازه چند سال طول کشید. تمام توان خود را جمع می‌کنم و تلفن را برمی‌دارم. عمه‌ام بود که از خارج از غزه تماس گرفته بود؛ شنیده بود که نزدیک خانه ما را بمباران کرده‌اند. این‌که عزیزان ما خارج از غزه این همه اطلاعات در مورد ما دارند بامزه است. آن‌ها زندگی‌شان را به کناری گذاشته‌اند تا جنگ غزه را از تلویزیون و اینترنت پیگیری کنند. آن‌ها نام خیابان‌ها، ساختمان‌ها و شهدا را از حفظ اند.

عمه پرسید: «نزدیک بود؟»
من گفتم: «نه»
- «اما جوری حرف می‌زنی انگار روح دیدی!»
- «مشکلی نیست عمه جان. فقط قبل از برداشتن تلفن یک سری فکرهای مزخرف به مغزم رسید.»

تنها نشستم و شروع کردم به فکر کردن. اگر واقعا اتفاق بیفتد چه؟ چطور واکنش نشان می‌دهم؟ چکار باید بکنم؟ ناخودآگاه، نفس‌هایم سنگین شد و اظطراب وجودم را فرا گرفت. اولین فردی که بهش فکر کردم مادرم بود. چطور آن زنِ پیر، با اضافه وزن و مشکلات قلبی و فشار خون می‌تواند از طبقه چهارم به پایین بدود و به موقع خودش را به خیابان برساند؟

افکارم به جاهای دیگر سر می‌کشند. چه چیزهایی باید با خودم ببرم؟ البته، پاسپورت، کارت شناسایی و مدارکم را. وقتی که داشتم مدارکم را از کشو در می‌آوردم، چشمم به مدرک کارشناسی‌ام از دانشگاه افتاد. هنوز به خاطر دارم که آن روز که مدرک را گرفتم و به خانه برگشتم چقدر افتخار می‌کردم. چهار سال برایش درس خوانده بودم. به اطراف نگاه می‌کنم و چشمم به عکس خودم که قاب گرفته از دیوار آویزان است می‌افتد. دانش‌آموزانم که جشن تولد سورپرایزی برایم راه انداخته بودند، بهم داده بودندش. بهشان قول دادم که عکس از دیوار اتاق آویزان خواهد ماند و هیچگاه پایین نخواهد آمد. باید آن نامه‌ها و عکس‌ها را با خود ببرم یا بگذارم که زیر آوار خانه‌ای که تاریخ فراموشش خواهد کرد بسوزند؟

ساعت‌ها می‌گذرند و من از یک خاطره به خاطره دیگر پرتاب می‌شوم. چه چیزی را باید با خودم ببرم؟ یا به عبارت دیگر، کدام خاطره از این خانه برای من مهمتر از بقیه است؟ کدام بخش از «زیاد»، از روحم، را باید ببرم؟ جمله‌ای که روز پیش شنیده‌ام در گوشم زنگ می‌زند. داشتم فیلم‌های کشتار شجاعیه را تماشا می‌کردم. ۶۰ هزار نفر خانه‌هایشان را ترک کردند تا جانشان را به در ببرند. از میان مردمی که در حال فرار در خیابان بودند، مردی گفت: «امروز مثل روز نکبت ۱۹۴۸ است.»

در ۶۶ سال گذشته این سرنوشت فلسطیان بوده که دائم خانه‌هایشان را تخلیه کنند، دارائی‌هایشان، زمین‌هایشان و تاریخشان را رها کنند. آیا مردم شجاعیه هرگز به خانه‌هایشان باز خواهند گشت؟ یا تنها با خاطرات مکانی که خانه می‌نامیدندش ادامه خواهند داد؟

یک بار با زنی حرف می‌زدم که هنوز کلید خانه‌ای که روز نکبت ولش کرده بود را با خود داشت. با خودم گفتم «این خانم جدی جدی کلید را نگه داشته؟ فکر می‌کند حتی اگه بتواند برگردد، اصلا میتواند با همان کلید در خانه‌اش را باز کند؟» آن موقع نفهمیدم که آن کلید، تمام چیزی بود که او را به یاد خانه‌اش می‌انداخت، روح خانه‌ای بود که برای همیشه گم شده بود.

حالا نوبت من بود که تصمیم بگیرم که چه چیزی «کلید» من خواهد بود تا برای سالیان بعد یادگار مکانی باید که نامش خانه بود. می‌گویند وقتی که از بمب‌های اسراییلی دارید فرار می‌کنید، وحشتزده هستید و به تنها چیزی که می‌اندیشید به در بردنِ جانتان است. اگر این اتفاق برای من بیفتد چه؟ اگر وقتی پا به فرار گذاشته‌ام، یکی از بچه‌های همسایه که همیشه دور و بر آپارتمان ما بازی می‌کرد را ببینم که روی زمین افتاده و کمک نیاز دارد چه؟ آیا آن‌قدر وحشت‌زده هستم که این فرشتگان را رها کنم؟

در این افکار غرق شده بودم. سرگیجه گرفتم. شاید به خاطر روزه ماه رمضان بود. مسلمانان یک سال تمام صبر می‌کنند که رمضان برسد تا بهترین اعمال خود را انجام دهند تا به خدا نزدیک‌تر شوند، تا همدیگر را دریابند و به مستمندان کمک کنند. رمضان ما زیر بمب و خمپاره گذشت، در حالی که دائم دعا می‌کردیم که خودمان و عزیزانمان سالم بمانند. چنان در افکارم غرق شده بودم که فراموش کردم دلیل اصلی همه این افکار ترسناک چه بود، همان دلیل که سبب شد وقتی تلفن زنگ زد فکر کنم که «این همان تماس است». دلیلش، داستان غم‌انگیزی بود که برای دوستم اتفاق افتاد.

دوستم دو سال پیش با مرد بسیار مهربانی ازدواج کرد، و مثل هر تازه عروس و دامادی، خانه‌ای از خودشان نداشتند و در نتیجه با خانواده‌شان یکجا زندگی می‌کردند. هر دو شان خیلی سخت کار می‌کردند و پس‌انداز می‌کردند که خانه‌ای بخرند. یادم می‌آید که چقدر برای خانه‌ی جدیدش هیجان داشت. دوست داشت تمام جزئیات کوچک را برایم تعریف کند، کاشی‌ها، مبلمان، رنگ‌ها، دیوارها. من هم در مقابل می‌گفتم که این فقط یک خانه است، قصر که نیست. اما او همیشه می‌گفت «اما این هر خانه‌ای نیست، خانه‌ من است! توی این خانه داستان زندگی‌ام را با شوهر و بچه‌هایم می‌نویسم.»

پس از دو سال، خانه‌شان آماده بود که پذیرایشان باشد. دوستم خوشبخت‌ترین فرد تمام جهان بود، صدایش تغییر کرده بود، چهره‌اش هم همینطور. او آماده بود که زندگی‌اش را در خانه جدید آغاز کند. این، دو هفته پیش از شروع جنگ بود. وقتی اسراییلی‌ها شروع به بمباران ما کردند، آن‌ها خانه‌شان را ول کردند که به محل امنی بروند. در آخرین آتش‌بسی که اعلام شده بود، دوستم به آن‌جا برگشت و تنها چیزی که دید خانه‌اش بود که با خاک یکسان شده بود. «تنها چیزی که سالم مانده بود، اسباب‌بازی پسرم بود»، او این جمله را با صدایی شکسته گفت.

چیزی که از همه بیشتر آزارم می‌دهد این است که داستان غزه همواره در رقم و عدد خلاصه می‌شود: «۵۰ نفر کشته شدند، ۱۰۰ ساختمان خراب شد». این مردم، نام دارند، داستان دارند، رویا و خانواده و آرزو و آینده دارند، و از همه مهمتر تاریخ دارند. این ساختمان‌ها خانه‌ مردم بودند، مکان‌های امن و ایمنی بودند، مکان‌هایی برای سخت‌کوشی و استراحت، برای خاطرات و تاریخ خانودگی.

آیا زنده خواهیم بود تا ببینیم روزی را که حرمت خانه‌ها و زندگی‌های مردم فلسطین مورد احترام قرار می‌گیرد؟

۵/۰۷/۱۳۹۳

ترجمه وارده: غزه و مذاکرات هسته‌ای


نویسنده: «دلیا داسا کی»، مدیر مرکز سیاست عمومی خاورمیانه و نیز دانشمند ارشد علوم سیاسی در موسسه غیرانتفاعی و غیرحزبی «رند». این نوشتار در ۲۷ جولای ۲۰۱۴ در «فارین پالیسی» منتشر شد و سپس در «وبلاگ موسسه رند» نیز بازنشر یافت.

مترجم: سهراب نوروزی

نوامبر سال ۲۰۱۳، هنگامی که گروه ۵+۱ (گروهی مشتمل بر پنج عضو دائم شورای امنیت ملل متحد به اضافه‌ی آلمان) به یک توافق موقت برای محدود کردن برنامه‌ هسته‌ای ایران رسیدند، بنیامین نتانیاهو نخست وزیر اسرائیل به شدت به این «اشتباه تاریخی» که می‌توانست دنیا را به «مکانی بسیار خطرناک‌تر» تبدیل کند، حمله کرد. هفته گذشته، مذاکرات بدون رسیدن به توافق نهایی با شکست مواجه شد و به جای آن، چهار ماه مهلت برای ادامه‌ مذاکرات تعیین شد. اما این بار نتانیاهو حتی نیم نگاهی نیز به این موضوع نداشت.

واکنش بی سر و صدای نتانیاهو در مقایسه با طعنه‌ پر هیاهو و آشکار پیشین ممکن است عجیب به نظر برسد. برخی ممکن است بگویند که درگیری‌های غزه حواس رهبر اسرائیل را به خود مشغول کرده؛ یک سرتیتر خبری در اسرائیل حتی ابراز کرد که شاید «نتانیاهو می‌خواسته به ایران حمله کند، اما به جایش در غزه گیر کرده است». (اینجا +) نتانیاهو اما به نوبه‌ خود این امر را کاملا روشن کرد که اسراییل «عدم توافق را به توافق بد ترجیح می‌دهد»، (+) که این می‌تواند توضیحی باشد بر پاسخ آرام اسراییل بر تمدید مذاکرات اخیر. با این همه، هنوز ایران بزرگترین تهدید امنیتی در ذهن نتانیاهو محسوب می‌شود و حماس نتوانسته جای آن را بگیرد. اگر ربطی وجود داشته باشد، درگیرهای غزه به احتمال زیاد نگرانی‌های او در مورد ایران را بدتر خواهد کرد و ممکن است که مذاکرات ضعیف و بی‌نقطه‌ اتکای محکم فعلی را دشوارتر سازد.

مذاکره‌کنندگان آمریکا کوشیده‌اند که موضوعات منطقه‌ای که ایران درگیر آن است را تفکیک و از خود مذاکرات جدا سازند. مثلا، آنها از طرح موضوعاتی مانند برنامه توسعه موشکی ایران، ارتباط آن کشور با گروه‌های تروریستی، و نقض حقوق بشر پرهیز کرده‌اند. مذاکره‌کنندگان ایران نیز برای آمریکایی‌ها روشن ساخته‌اند که هیچ اجباری برای بحث در مورد موضوعات منطقه‌ای (مانند موضوعات عراق و سوریه) ندارند و علاقه‌مند به تفکیک موضوع هسته‌ای از تمام سایر موضوعات هستند. منطق حاکم بر این رفتار این است که با تفکیک موضوعات می‌توان شانس رسیدن به توافق را افزایش داد، مخصوصا در این هنگام که مذاکرات به خودی خود پیچیده هستند. با این حال، این تفکیک‌سازی در عمل تقریبا غیرممکن است. بحرانی مانند غزه، محاسبات تمام شرکت‌کنندگان در مذاکرات هسته‌ای را به هم می‌ریزد، همچنان که این بحران موضع کشورهایی چون اسرایل، که بخشی از مذاکرات نیستند اما خروجی آن برایشان اهمیت فراوانی دارد، را نیز تغییر می‌دهد.

در واقع بسیاری از کشورهای عربی به همان اندازه اسراییل نگرانی‌هایشان از ایران همواره فراتر از برنامه هسته‌ای آن کشور بوده است. برای برخی دولت‌ها، جاه‌طلبی منطقه‌ای ایران، ارتباطش با گروه‌های شیعه در سایر کشورها، و ارتباطش با نهادهای تروریستی در منطقه بسیار بیشتر از تلاش آن کشور برای دستیابی به توان هسته‌ای هشدار دهنده است. حتی برای اسراییل، نگرانی اصلیش این نیست که ایران واقعا سلاح هسته‌ای علیه اش به کار ببرد، بلکه این است که توانایی تهران در انجام چنین کاری او را در سایر زمینه‌های اینچنینی جسورتر سازد. برای اسراییل دستیابی به چنین توانایی‌هایی غیرقابل پذیرش است، به ویژه وقتی که پشتیبانی درازمدت ایران از حزب‌الله در شمال اسراییل، و همچنین حمایت‌های پراکنده‌ی مالی و نظامی‌اش از حماس و سایر گروه‌های شبه‌نظامی فلسطینی در غزه را در نظر بگیریم. در نتیجه هنگامی که درگیری‌ای رخ می‌دهد که در آن بردِ عمل ایران واضح‌تر می‌گردد (مانند درگیری اخیر در غزه) موضع رهبران اسراییل در رابطه با برنامه هسته‌ای ایران سخت‌تر خواهد شد.

اسراییل کمترین شکی در مورد نقش ایران در درگیرهای غزه ندارد. هرچند که ایران، پس از آن‌که حماس از گروها‌ی مخالف بشار اسد حمایت کرد، حمایت‌اش از آن سازمان را معلق ساخت، اما تحلیل‌گران و مسوولین اسراییلی بر این باورند که حمایت‌های پیشین به اندازه‌ای بوده که حماس را برای حمله توانا ساخته است. به عنوان مثال، هرچند که هم اکنون بسیاری از راکت‌های حماس ساخت خود آن‌ها است (که نتیجه تعلیق حمایت ایران و تخریب مسیرهای قاچاق حماس توسط مصر بوده است) اما بسیاری معتقدند که برخی قطعات راکت و نیز دانش فنی ساخت و استفاده از آن‌ها از ایران می‌آید. وقتی که گرد و خاک درگیری‌ها فرو بنشیند، همین رابطه ایران با جنگ در مرزهای اسراییل توجه بیشتری به خود جلب خواهد کرد.

نتیانیاهو به نوبه خود این رابطه را چنین تشریح کرده است: «حماس و جهاد اسلامی، توسط ایران حمایت مالی، تجهیز نظامی و آموزش داده شده‌اند ... این ایران نباید مجاز به داشتن تواناییِ تولید مواد اتمی برای سلاح‌های اتمی باشد. اگر این اتفاق بیافتد، چیزهایی که ما امروز دور و بر خود می‌بینیم و اتفاقاتی که در خاور میانه رخ می‌دهد، بسیار بدتر خواهد شد(+) یک مسوول بلند‌پایه آمریکایی که در مذاکرات هسته‌ای شرکت دارد همین حس نتانیاهو را منعکس کرده و به گزارشگران در وین گفته که «ایران مسوولیت دارد که از فراهم آوردن سلاح جنگی که آتش این درگیری را شعله‌ور می‌سازد خودداری کرده و آن را متوقف سازد». (+) نگرانی مشابه‌ای ممکن است که در کنگره آمریکا شکل گرفته باشد، که خود می‌تواند برداشتن تحریم‌ها را دشوارتر سازد چرا که حماس با پشتیبانی ایران در حال حمله به مهمترین شریک آمریکا در خاورمیانه است.

در همین هنگام، شرکای آمریکا در مذاکره، و به ویژه فرانسه با دستورِ کار سفت و سخت خود در مورد منع گسترش، ممکن است حتی بیش از پیش به جدیت ایران در مورد اجرای توافق هسته‌ای شک کنند. با وجود تمام مسائل دیگر، مساله‌ غره یادآوری می‌کند که ایران ممنوعیت‌های قانونی سازمان ملل را نقض کرده است، که به نوبه خود بر آتش درگیری در منطقه دمیده است. به عنوان نمونه، گزارشی که سازمان ملل متحد در ژانویه‌ی 2014 تهیه کرد، (اینجا+) نتیجه چنین گرفته است که راکت‌ها و سایر جنگ‌افزارهایی که اسراییل جلویشان را در دریای سرخ گرفته است از ایران ارسال شده بودند. اسرائیل نیز ادعا کرده که این سلاح‌ها به سمت غزه در حرکت بوده اند. این گزارش در زمان انتشار توجه چندانی را جلب نکرد، اما پس از درگیری‌های غزه، ممکن است مورد توجه بیشتری قرار گیرد.

در انتها، فشار عمومی در ایران ممکن است سببِ افزاش حمایت تهران از شبه‌نظامیان فلسطینی شود، چرا که یک تجمیع فراگیر و عمومی در مورد تجاوز اسراییل و نیز تشخیص رهبر ایران مبنی بر این‌که این درگیری‌ها می‌تواند به نوسازیِ تصویر ایران به عنوان رهبر مقاومت در منطقه کمک کند، وجود دارد. علیرغم گسست بر سر سوریه، رهبران ایران ارزش‌های خاصی را در تقویت و حمایت از حماس می‌بینند، چرا که ممکن است درگیری‌های فرقه‌ای منطقه‌ای را کاهش دهد تا تهدید کمتری متوجه جاه‌طلبی‌های منطقه‌ای ایران باشد. برای اثبات این نکته، رهبر ایران در ۱۴جولای تویتی فرستاد که «کشتار غزه توسط صهیونیست‌ها باید دولت‌ها و ملت‌های مسلمان را بیدار سازد تا اختلافات را کنار گذاشته و متحد شوند». (+) حمایت بیشتر از شبه‌نظامیان غزه، در عوض خود منجر به مقاومت بین‌المللی بیشتر در برابر توافق هسته‌ای و نیز برداشتن تحریم‌ها خواهد شد.

مطمئنا ایرن و آمریکا هر دو دلایل موجهی برای رسیدن به توافق موفقیت‌آمیز هسته‌ای دارند که سبب شده است علی‌رغم مسائل غزه همچنان به کار خود ادامه دهند. برای دولت اوباما، پاسخ دیپلماتیک به مشکل هسته‌ای ایران یک دستاور بزرگ در سیاست خارجی محسوب می‌شود که می‌تواند یکی از مشکلات را از منطقه‌ای آشفته رفع کند. در ایران، (آیت‌الله) خامنه‌ای هنوز از مذاکراتی که منجر به رفع تحریم‌های فلج‌کننده شود حمایت می‌کند. باید منتظر ماند و دید که آیا راه حلی به دست می‌آید که انتظار ایران برای برنامه هسته‌ای صلح آمیز را برآورده سازد و در عین حال آنقدر محدود باشد که آمریکا و شرکایش را قانع سازد؟ اما هر چه که درگیری غزه بیشتر ادامه یابد، مجزا کردن مذاکرات از سایر مسائل منطقه‌ای دشوارتر خواهد شد و این نشانه‌ خوبی برای رسیدن به نتیجه‌ موفقیت‌آمیز نیست.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۵/۰۶/۱۳۹۳

«بچه‌های ریش‌دار» یا حکایت مردی که بلد نبود عاشق باشد!



رمان «جنایت و مکافات» جناب داستایوفسکی، شخصیتی دارد به نام «لوژین». او برای مدتی به نامزدی «دونیا»، خواهر «راسکلنیکف» در می‌آید. تیپ لوژین در کشور ما هم کمی آشنا به نظر می‌رسد. مردی به نسبت سنتی و خودساخته. کسی که عمری را صرف پیش‌رفت کاری و انباشت ثروت کرده است، اما در عین حال گوشه چشمی به جامعه روشنفکری دارد. می‌داند که خود با این جامعه بی‌گانه است. سواد کافی ندارد و حتی نامه‌های عاشقانه‌اش رنگ و بوی نامه اداری به خود می‌گیرند، اما در عین حال به جوانان تحصیل‌کرده نوعی نگاه تحسین آمیز دارد. او گمان می‌کند که اگر بتواند با دختری از این جامعه ازدواج کند، می‌تواند یک شبه اجتماع خود را تغییر دهد و با ترکیب پول خود و دانش و اندیشه همسرش وارد اجتماع جدیدی شود. تا اینجا فقط یک «تیپ» داریم، اما لوژین واقعا یک شخصیت کامل و تا حدودی پیچیده است.

لوژین، یک بار در گفت و گو با دونیا و مادر او، از دهانش در می‌رود که دوست دارد با دختری فقیر ازدواج کند تا بر او مسلط باشد. این حرف بعدها برای او دردسر زیادی ایجاد می‌کند. به راسکلنیکف بر می‌خورد و در نهایت سبب شکست این نامزدی می‌شود. تا لحظه مجادله نهایی، تصویر لوژین به نوعی خشن و نامطبوع است. مرد ناملایمی که بیش از اندازه به پول و مقام خود می‌نازد، به احساسات نامزدش کم‌توجه است و گویی تصور می‌کند همه چیز را می‌تواند با پول بخرد. خلاصه همه شرایط فراهم است تا لوژین یک «محکوم تمام عیار» باشد، اما من به نظرم او فقط یک «بچه ریش‌دار» است!

واقعیتی که امروزه ما به خوبی می‌توانیم در جامعه خود مشاهده کنیم این است که هیچ نهاد فراگیر آموزشی، به معنای کامل کلمه، به کودکان ما چیزی با مفهوم «مهارت‌های زندگی» را آموزش نمی‌دهد. دستگاه آموزشی ما، بجز محاسبات جبر و موقعیت جغرافیایی شهرها و فهرستی از وقایع تحت عنوان تاریخ، در نهایت اندکی شرعیات به عنوان «اخلاق و معارف» به مغز کودکان فرو می‌کند. اما هیچ کدام از سرفصل‌های آموزشی ما، بر روی «شیوه برقراری ارتباطات اجتماعی» متمرکز نشده‌اند.

نوزاد در ابتدا با لمس اشیاء تلاش می‌کند با فضای پیرامون آشنا شود، اما به محض اینکه کار از آشنایی با اشیاء فراتر رفت و به پیچیدگی‌هایی نظیر روابط و احساسات انسانی/اجتماعی رسید، خودآموزی، بسیار دشوار می‌شود و نیاز به گونه‌ای از راهنمایی احساس می‌شود که در دستور کار نظام آموزشی ما قرار ندارد.

تضمینی نیست که آموزش‌های کافی بتوانند تمامی روابط دوستانه/عاشقانه را به موفقیت برسانند، اما دست‌کم می‌توانند از عواقب ناگوار و تاثیرات جانبی یک ضربه عاطفی بکاهند. با این حال، وقتی نه نظام آموزش اجتماعی ما و نه حتی غالب خانواده‌ها، آماده سازی فرزندان برای ورود به یک «ماجرای عاشقانه» را تدارک نمی‌بینند، آن وقت است که ما به همان شیوه‌ای با پیچیدگی‌های انسانی آشنا می‌شویم، که در طفولیت با لمس یک شیء سوزان معنای «حرارت» را درک کرده‌ایم: «شکست عشقی»!

لوژین هم به نظرم سرنوشت مشابهی داشته است. مسیری که زندگی رسمی پیش پای او نهاده، (مثلا ورود به دستگاه آموزش رسمی و پس از آن سیستم اداری) هیچ جایی برای آشنایی با پیچیدگی‌های روابط عاطفی/انسانی پیش‌بینی نکرده است. او در هر مقطع دقیقا همان کاری را انجام داده که از او خواسته‌اند. بازی‌گوشی نکرده. مثل برخی دیگر از هم‌تایان‌اش وارد مسیرهای انحرافی نشده و کنج‌کاوی‌های به ظاهر ممنوعه را انجام نداده است. در نهایت انتظار دارد در «موعد ازدواج» بتواند با همان چهارچوب‌هایی که به او آموزش داده‌اند موفق شود، اما ناگهان واقعیت مثل پتکی بر سرش فرود می‌آید.

لوژین مغرور است چرا که خود را به واقع شایسته تحسین و تقدیر می‌داند. او تمامی ارزش‌های رسمی، (از مقامات اداری گرفته تا پول و ثروت) را به خوبی کسب کرده است. پس ساده‌لوحانه (و شاید کودکانه) تصور می‌کند اگر به نامزدش بگوید که آماده است او را در این ارزش‌ها شریک کند والاترین شیوه ابراز عشق را انجام داده است، پس وقتی طرف مقابل آشفته می‌شود، اصلا درک نمی‌کند که مشکل از کجاست؟

تجربه من می‌گوید پیرامون ما پر است از این «بچه‌های ریش‌دار». مرد و زن فرقی نمی‌کند. کودکانی که در مقطع طفولیت جهان پیرامون را با لمس اشیاء آموخته و درک کرده‌اند، اما از یک بازه زمانی به بعد، یعنی درست موقعی که نیازمند درک روابط انسانی و پیچیدگی روحیات متفاوت بوده‌اند وارد یک خلاء شده‌اند. چندین و چند سال گذشته، سن و سال‌شان افزایش یافته، اما در مورد آشنایی با مهم‌ترین جنبه انسانی که امکان ارتباط او با دیگران را فراهم می‌آورد، هنوز در سطح همان طفل خردسال باقی مانده‌اند.

چنین افرادی گاه از همان کانال‌های رسمی وارد روابط رسمی هم می‌شوند، ازدواج می‌کنند، بچه‌دار می‌شوند و در موقعیت‌هایی قرار می‌گیرند که از آن‌ها توقع تجربه و پختگی می‌رود. مثل پدران و مادرانی که گاه در پای عمل، نظرات، رفتار و واکنش‌های‌شان بسیار کودکانه می‌نماید. زن و شوهری که حتی بعد از سال‌ها زندگی مشترک بر سر مسایلی بسیار پیش پا افتاده با هم درگیر می‌شوند و ای بسا کودکانه روی دنده «لج‌بازی» می‌افتد. در سیما این افراد اگر دقیق شوید، از پس چین و چروک‌های احتمالی صورت یا سپیدی موها، هنوز همان طفل خردسالی را می‌بینید که در یک جنبه از زندگی محتاج حداقل‌های آموزش است.

۵/۰۵/۱۳۹۳

چگونه دشمن را شاد نکنیم؟



نخست: «محمود عباس» پیشنهاد تشکیل دولت مستقل فلسطینی را در مرزهای ۱۹۶۷ به سازمان ملل ارایه می‌کند. اسراییل، آمریکا و ایران (ولو با انگیزه‌های متفاوت) در دادن رای مخالف به آن پیشنهاد مواضع مشترکی دارند.

دوم: «مرسی» انتخابات مصر را می‌برد. حزب او بزرگترین حامی «حماس» است. حماس با اسراییل و اخوان المسلمین با «اسد» در سوریه دشمن هستند. نظامی‌ها مرسی را برکنار می‌کنند. اسراییل و اسد به یک میزان از حذف حامی بزرگ مخالفان خود خوشحال هستند. حالا ایران باید چه کار کند؟ دشمن کدام است؟ اگر بخواهیم شاد نشود باید از سقوط مرسی خوشحال باشیم یا نباشیم؟

سوم: روسیه کریمه را اشغال می‌کند. آمریکا اعتراض می‌کند. اسراییل بر خلاف آمریکا جانب روسیه را می‌گیرد. حالا ما باید چه کار کنیم؟ علیه آمریکا به روسیه بپی‌وندیم؟ یا علیه اسراییل به آمریکا؟

چهارم: در جریان جنگ هشت ساله، نیروی هوایی ایران در عملیات «شمشیر سوزان» با نفوذ به خاک عراق نیروگاه اتمی «اوسیراک» را بمباران کرد. اسراییل، که عراق را نزدیک‌ترین و بزرگ‌ترین تهدید علیه خود می‌دانست آنچنان از این حمله خوشحال شد که چند ماه بعد کار نیمه‌تمام ایرانی‌ها را تمام کرد و در جریان عملیات «اوپرا» باقی‌مانده نیروگاه اوسیراک را با خاک یکسان کرد. حالا دشمن چه کسی است؟ آیا عملیات «شمشیر سوزان» کاری غلط و حتی عملی خیانتکارانه بوده است، صرفا به این دلیل که اسراییل از خوشحالی برای ما دست می‌زد؟

این‌ها شاید همه توضیح واضحات به نظر برسد. جهان سیاست، به ویژه مواضع بین‌الملل پس از جهان دو قطبی جنگ سرد، آنقدر پیچیده و در هم تنیده است که نمی‌توان همه چیز را با منطق ابتدایی «هر کجا دشمن خوشحال شد، کار ما غلط بوده» تحلیل کرد. این «دشمن» به صورت مداوم تغییر ماهیت می‌دهد. منافع متفاوتی دارد، پس تصمیمات متفاوتی هم می‌گیرد. خلاصه کردن تحلیل ما در همین سطح پیش پا افتاده، نه تنها همیشه ما را یک قدم عقب نگه می‌دارد، بلکه سبب می‌شود به صورت مداوم تصمیماتی متناقض بگیریم.

به همان میزان که استوار کردن منطق برنامه‌ریزی ما بر سیاست «دشمن از ما شاد نشود» ناکارآمد و محکوم به شکست است، به همان میزان این شیوه برای نقد و متهم ساختن مخالفان ما نیز غلط است. ممکن است آن کس که ما «دشمن» می‌خوانیم، به هزار و یک دلیل آشکار یا پنهان، در مواردی از منتقد یا مخالف ما حمایت کند، درست به همان میزان که در موراد دیگری هم منافع‌اش با ما منطبق می‌شود. برای آنکه بتوانیم سیاست و تصمیمات مستقل خود را داشته باشیم، باید این منطق وابسته تحلیل را برای همیشه کنار بگذاریم و هسته‌های قابل اتکایی از اصول مستقل خودمان را جایگرین آن کنیم.

۵/۰۳/۱۳۹۳

یادداشت وارده: چرا باید از فلسطین دفاع کرد؟



یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی - به نظرم یک پرسش بسیار مهم که ایرانیان باید از خود بپرسد این است که چرا فلسطین باید برای ما مهم باشد؟ پرسشی که از من چند سال وقت گرفت تا پاسخی محکم برایش پیدا کنم. اما برای درک اهمیت ماجرا ابتدا باید پرسید بزرگترین جنایت جمهوری اسلامی در حق فلسطین چه بود؟

در یک کلام، بزرگترین جنایت حکومت جمهوری اسلامی در حق ملت فلسطین این بود که هویتی از آن‌ها نزد ایرانیان ساخت که در وهله‌‌ی اول جعلی و دروغین و در وهله‌ی دوم نفرت‌زا بوده است. بله. بدون تحقیق می‌توان گفت که اکثر ایرانیان اهمیتی نمی‌دهند در غزه چه می‌گذرد و بسیاری از آن‌ها که اهمیت می‌دهند نیز چندان مشکلی با کشتار مردم بی‌دفاع توسط اسراییلِ تا دندان مسلح ندارند (هر چند برای حفظ ظاهر بالاخره بد نیست اعتراض مختصری هم کرد). اما دلیل این امر چیست؟ به نظرم دلیل این امر، تصویر ذهنی ما از فلسطین به عنوان سرزمینی است که در حماس خلاصه می‌شود. مردمی که همگی، عضو گروه‌های شبه نظامی و آماده حملات انتحاری هستند. مردمی که همگی به فکر نابودی یهودیان هستند و صلح برایشان تنها زمانی معنا دارد که اسراییل از صحنه‌ی روزگار حذف شود. این تصویری است که جمهوری اسلامی در ساخت آن‌ معمار اصلی بوده است (هر چند ما نیز بی تقصیر نبوده‌ایم).

اما این تصویر غلط و جعلی است. واقعیت طور دیگری است. بسیاری از مردم فلسطین به مرزهای پیش از ۱۹۶۷ راضی هستند. بسیاری از آن‌ها اسراییل را به رسمیت می‌شناسند و مشکل وجودی با آن ندارند. اقلیت بسیار ناچیزی حتی مسلمان هم نیستند. بسیاری از مردم فلسطین اگر اسراییل بگذارد که زنده بمانند و مثل انسان آزادانه زندگی کنند، مشکلی با کشوری به نام اسراییل در کنار سرزمین خود ندارند. درست است که در انتخابات ۲۰۰۶ مردم فلسطین رای اول را به حماس دادند و درست است که حماس شاخه‌ای نظامی دارد که «تروریست» نام گرفته‌اند، اما حتی همین امر هم سبب نمی‌شود «تمام» مردم فلسطین را حامی «تروریست» بدانیم. این‌که جمهوری اسلامی هویت غنی، چند وجهی، و متفاوت ملت فلسطین را تحت نام حماس و سایر گروه‌های شبه نظامی سکه زده، بزرگترین جنایتی بوده که می‌توانست در آن سرزمین انجام دهد.

دومین موضوع، این است که جمهوری اسلامی، بدون توجه به نظر مردم خودش منابع مالی و نظامی را بی‌دریغ در اختیار حماس و حزب‌الله لبنان گذاشته و این در صورتی انجام گرفته که وضع معیشت و زندگی مردم در ایران از بد به بدتر و از بدتر به نکبت سوق داده شده است. در نتیجه برای بسیاری از ایرانیان، فلسطین زالویی است که از این شیر گاو ده تغذیه می‌کند و هیچ ثمره‌ای هم ندارد. ناگفته پیداست که آن تصویر جعلی از فلسطین (به مثابه حماس) با این تصویر چطور به هم گره خورده‌اند و هر دو به نوعی محصول سیاست‌های غلط و کورکورانه جمهوری اسلامی در مورد فلسطین بوده است. تعجب ندارد که در دل تجمعات اعتراضی به تقلب در انتخابات ۸۸، ناگهان شعار «نه غره نه لبنان جانم فدای ایران» بلند می‌شود، چرا که این شعار حرف دل بسیاری از ایرانیان است. در دل همین تصویر غلط است که حمایت از فلسطین، در واقع به معنای هم‌دستی و هم‌داستانی با جمهوری اسلامی تلقی می‌شود و گروه‌های مستقل تا همین چند وقت پیش فرصت و جرات ابراز دفاع از مردم فلسطین را نداشتند.

در کنار این جنایت جمهوری اسلامی، اضافه کنید این واقعیت را که مردم فلسطین عرب هستند و مسلمانِ سنی. باز هم ناگفته پیداست که ما ایرانیان از «اعراب» دل خوشی نداریم و حاضریم سر به تنشان نباشد.

حال می‌رسیم به پرسش اصلی. مسئله‌ی دفاع از فلسطین و فلسطینیان برای ما ایرانیان باید مهم باشد، نه صرفا به دلیل این‌که اسراییل در آن‌جا به مدت چند دهه با خیال راحت مشغول جنایت جنگی و نسل کشی و نژادکشی بوده است، نه به این دلیل که ممکن است هدف بعدی اسراییل ایران باشد، نه به این دلیل که کودکان و زنان و مردان بی‌دفاع و بیچاره‌ی بسیاری هدف مستقیم موشک‌ها، بمب‌ها و تیرهای اسراییلی‌ها قرار گرفته‌اند، نه به این دلیل که غزه پرچگالی‌ترین منطقه‌ی دنیا به لحاظ جمعیت است و بیش از ۶۵درصد مردمش در فقر غرق شده‌اند چرا که اسراییل یکی از حاصل‌خیزترین زمین‌های دنیای را تبدیل به بزرگترین زندان و شکنجه سرا کرده است، نه! بلکه به این دلیل که بالاخره ببینیم آیا می‌توانیم بر آن نفرتی که ریشه در نژادپرستی و تصورات غلط ما از «دیگران» دارد غلبه کنیم یا نه. ما ایرانیان باید از فلسطین دفاع کرد، تا ببینیم آیا می‌توانیم نژادپرستی را کنار بگذاریم و از عده‌ای «عرب» دفاع کنیم؟ ما ایرانیان باید فلسطین برایمان اولیت داشته باشد، چرا که در واقع دفاع از فلسطین آزمون آزادگی و روشنفکری و روشن‌نگری ما محسوب می‌شود که اگر سربلند در نیاییم وای به حالمان، چرا که در واقع نتوانستیم آن خلق و خو و اخلاق پست خود را کنار بگذاریم و با آزادگی از مردمی دفاع کنیم که تصویرشان در ذهنمان مخدوش است.

واقعیت این است که بله، اکثر مردم دنیا دلشان می‌سوزد و ناراحت می‌شوند وقتی می‌بینند کودکان خردسال فوج فوج طعمه‌ی بمب‌های پیشرفته می‌شوند. اما آیا ما قادریم از دیدن کشته شدن کسانی که (به غلط و به اشتباه) دشمن و پست‌تر محسوب می‌کردیم دلمان به رحم بیاید؟ آیا آنقدر به رشد فکری و اخلاقی رسیده‌ایم که فلسطینی‌ها را مانند خودمان انسان ببینیم و نه «اعراب» و از آن‌ها دفاع کنیم حتی اگر برچسب هم‌دستی با جمهوری اسلامی به ما زده شود؟ این مسئله است که دفاع از فلسطین را برای ایرانیان در اولیت قرار می‌دهد. دفاع از فلسطین برای ما ایرانیان، در واقع شامل قطع کردن و دور ریخت آن نفرت نژادپرستانه کهنه و ریشه‌دار است و نیز شامل خط و مرز کشیدن بین خود و جمهوری اسلامی در عین دفاع از مظلم است. و از این رو کاری بسیاری دشوار است که ظرافت و دقت و صبوری فراوانی لازم دارد. دلسوزی برای و کمک به کودکان آفریقا یا سیل زدگان و زلزله زدگان فلان جا یا گشنگان و اسران آن دیگر جا، آنقدرها هم کار دشواری نیست، چرا که هیچکدام آنقدر که فلسطینیان (به غلط) مورد نفرت ایرانیان اند، نیستند. آن‌چه که دشوار است، دفاع به حق از کسانی ست که ما آن‌ها را «مشتی عرب سوسمار خوار» می‌دانیم که به یکی از مسئله‌دار ترین ادیان دنیا باور دارند و به دلیل سیاست‌ها غلط حکومتت «زالو»وار (و البته از روی ناچاری و درماندگی) پول نفت «سرزمین آریایی ات» را مصرف می‌کنند.

از این روست که دفاع از فلسطین، برای ما ایرانیان، نه صرفا دفاع از یک عده انسان بی‌پناه و بی‌چاره، که در واقع یک دگردیسی دردناک و طولانی ست که ما را از انسان‌هایی نژادپرست و خودبرتربین که اسیر ذهنیات غلطِ ساخته و پرداخته‌ی حکومت هستند، به سمت انسان‌هایی اخلاق‌مدارتر، مداراگرتر، و پذیراتر سوق می‌دهد. برای همین معتقدم اگر ما از این آزمون سربلند درنیاییم، در اصل انسانیت خود را به معنای واقعی کلمه از دست داده‌ایم.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۵/۰۲/۱۳۹۳

به دادگاه برویم یا نه؟



آمار منتشر شده در ماه‌نامه «ایران فردا» می‌گوید سالانه بیش از ۱۰ میلیون پرونده در مراجع قضایی تشکیل می‌شود. همین آمار می‌گوید کشور ما حدود ۲۰ میلیون خانوار دارد و از آنجا که هر پرونده حداقل دو طرف دارد، تقریبا می‌شود گفت به صورت میانگین هر خانوار ایرانی در سال یک بار به دادگاه مراجعه می‌کند. (ماه‌نامه ایران فردا / دور جدید / شماره ۲ / ص۱۲۵) پرسش من این است که بالا بودن این آمار خوب است یا بد است؟

طبیعی است که وقتی بالا بودن آمار پرونده‌های قضایی را به بالا بودن جرم و یا اختلاف تعبیر کنیم، افزایش این آمار همیشه منفی و نگران کننده است، اما چندی پیش با دوستی بر سر این موضوع گفت و گو می‌کردیم که «آیا اینکه مردم عادت کنند اختلافات خود را از طریق مراجع قضایی پی‌گیری کنند خوب است یا بد؟» دوست بنده از حامیان این اتفاق بود و اعتقاد داشت این یکی از نشانه‌های رشد مدنیت است. در واقع این اندیشه اعتقاد دارد «در یک جامعه مدنی ما به صورت مداوم باید اجازه دهیم قانون در مورد اختلافات‌مان داوری کند».

من اما تصور دیگری دارم. به باور من، قضاوت در مراجع قضایی به شیوه «حق و باطل» صورت می‌گیرد. یعنی دادگاه یک طرف را «محق» و طرف دیگر را «محکوم» می‌کند. این کارکرد دادگاه است. قضاوت‌اش در مورد هر پرونده «صفر و یک» است. سیاه و سفید است. البته ممکن است طرفین به صورت متقابل در زمینه‌های مختلف از هم شکایت کنند و در هر مورد دادگاه حق را به یکی بدهد، اما این اتفاق هم چیزی از قضاوت‌های سیاه و سفید نمی‌کاهد.

از نگاه من، جامعه‌ای که بتواند تا حد امکان اختلافات‌اش را در درون خودش حل کند، از ظرفیت پذیرش و مدارای بیشتری برخوردار است. اختلافاتی که میان طرفین و به صورت «مصالحه» یا «ریش سفیدی» برطرف می‌شوند، در دل خود حاوی این حقیقت هستند که هیچ یک از طرفین خود را «مطلقا بر حق» نمی‌داند. اینگونه توافقات معمولا با رضایت طرفین همراه است. هیچ یک «محکوم مطلق» نیست و این می‌تواند «احساس عدالت» بیشتری ایجاد کند.

به نظرم جنس این توافق‌های خاکستری، در درجه نخست با واقعیت سازگاری بیشتری دارد، چرا که من گمان نمی‌کنم روابط انسانی هیچ گاه اینچنین «سیاه و سفید» باشد که یک طرف ماجرا مطلقا شر و طرف دیگر مطلقا خیر باشد. از طرف دیگر، طرفینی که بتوانند چنین سازشی را بپذیرند، از درجه رواداری بیشتری برخوردار هستند. یعنی هر یک آمادگی این را دارند که اندکی از حق را به جانب مقابل بدهند. این رواداری، به ویژه در مورد کسی که حق بیشتری دارد (شاکی) بیشتر به چشم می‌خورد.

در نهایت اینکه، حتی اگر از ظرفیت محدود دستگاه بوروکراتیک قضایی هم چشم پوشی کنیم، باز هم یک جامعه نمی‌تواند به صورت مداوم با چسب احکام قضایی و به جبر دستگاه حکومتی زندگی جمعی را ادامه دهد. اگر ظرفیت پذیرش متقابل در درون خود جامعه شکل نگیرد، دیر یا زود این شکاف‌ها به مرز بحران رسیده و نارضایتی‌ها به شیوه‌های خشونت‌باری در دل جامعه باز تولید می‌شوند. شاید یکی از دلایل افزایش جرم و جنایت، در عین رسیدگی به پرونده‌های میلیونی قضایی هم همین مساله باشد که حکم دادگاه نمی‌تواند هر دو طرف را کاملا راضی کند و این نارضایتی در طرف محکوم در نهایت به جرم دیگری منجر خواهد شد.

۴/۳۱/۱۳۹۳

«... که همیشه برای ما زنده خواهد بود»




دوست‌اش داشتم. اصلا دشوار می‌شد دوست‌اش نداشت. حتی اگر طرفدار سرخ‌ها نبودی و او هم اهل درآوردن آن پیراهن نبود. باید اعتراف کنم که آن سرخی به تن‌اش می‌نشست. با روحیه‌اش سازگارتر بود. سرخ، مثل روح آتشین مزاج‌اش، و سرخ، رنگی که این‌جا مردمی‌تر است.

از بازی‌های‌اش، هیچ خاطره‌ای شیرین‌تر از جام ملت‌های آسیا و آن بازی به یاد ماندنی مقابل کره جنوبی به یاد ندارم. تصویراش برای من اینگونه خلاصه می‌شد: «کریمی مدام گل می‌زد و کره‌ای‌ها جواب می‌دادند تا بالاخره ما بردیم»! اما اسطوره‌های ماندگار در زمین فوتبال خلاصه نمی‌شوند و به نظرم کریمی یکی از این اسطوره‌های ماندگار است.

خودم ندیدم، اما بعدها خبر برنامه‌ای تلویزیونی را شنیدم که فرد بیماری را آورده بودند و از او پرسیده بودند چه آرزویی داری؟ گفته بود: «سه آرزو دارم. یکی اینکه یک لپ‌تاب داشته باشم. دیگر اینکه علی کریمی را از نزدیک ببینم و در آخر اینکه یک نفر هزینه درمان من در اروپا را بدهد». «داش علی» بلافاصله وارد عمل شد. یک لپ‌تاب برای‌اش خرید، به دیدارش رفت و هزینه سفر درمانی‌اش به اروپا را تقبل کرد. اگر کسی هر سه آرزوی من را یکجا برآورده کند، برای من نقش «خدا» را دارد، پس درک می‌کنم که چرا خیلی‌ها «داش علی» را در حد پرستش دوست دارند.

در عصر رسانه‌ها، تشخیص ریاکاری کمی دشوار است. یک زمانی وقتی «تختی» می‌رفت وسط میدان شهر و از رهگذران برای کمک به زلزله‌زده‌ها یاری می‌طلبید همه اعتماد می‌کردند. اسم‌اش می‌شد «جهان پهلوان». خیالت راحت بود که کار، کار خودش است. رنگ و بویی از ریاکاری درش نبود. اما در زمانه‌ای که مجری‌های تلویزیونی شب‌ها جلوی آینه تمرین اشک ریختن می‌کنند خیلی دشوار است که مردم پیشگامی یک ستاره در امور انسان‌دوستانه را خالصانه قبول کنند. جشنواره‌های فرمایشی و پر جنجال با حضور انواع و اقسام ستاره‌های سینمایی و ورزشی هر روز برگزار می‌شوند و گاه حال آدم را به هم می‌زنند، اما درست در همین آشفته بازار بود که کارهای کوچک یک نفر عمیقا به دل خیلی‌ها نشست.

وقتی خبر رسید که آرام و بی‌صدا رفته و پیراهن‌اش را به مادری داغ‌دیده تقدیم کرده، (+) خیلی‌ها به دل‌شان نشست. خیلی‌ها که مدت‌ها بود کمتر چیزی به دل‌شان می‌نشست. آخر او کسی بود که به دور از جنجال رسانه‌ها بر سر مزار اسطوره‌ها حاضر می‌شد و می‌گفت: «دوست دارم هر وقت به دیدارت می‌آیم، مخفیانه باشد... چرا که مثل خودت اهل تظاهر نیستم». (+)

آقای جنجالی، با آن پاهای هنرمند، با آن زبان نیش‌دار و خوی آتشین مزاج، با آن صداقت صریح و بی‌ملاحظه، خیلی آرام از فوتبال کناره گرفت. شاید افسوس‌های زیادی به جای گذاشت که هیچ وقت به افتخارات بزرگی که در سطح توانایی‌های‌اش بود نرسید، اما دست‌کم این امید را به خود آورد که هنوز افسانه ظهور اسطوره‌ها به پایان نرسیده است. آن‌هایی که روی پیراهن نوجوان از دست‌رفته‌ای امضا می‌کنند «... که همیشه برای ما زنده خواهد بود»، خودشان را هم جایی در اعماق دل مردم ماندگار می‌شوند.

۴/۳۰/۱۳۹۳

مسوولیت از قدرت می‌آید


نیم قرن است که به آمریکایی‌ها انتقاد می‌شود «چرا برای به زانو درآوردن ژاپن از سلاح هسته‌ای استفاده کردید»؟ طبیعتا نیم قرن هم هست که آمریکایی‌ها به طرق گوناگون از این اقدام خود دفاع می‌کنند. خلاصه این دفاعیه این است: «این تنها راه بود. ژاپن راه دیگری باقی نگذاشته بود و اگر جنگ به آن صورت خاتمه نمی‌یافت احتمالا کشته‌های بیشتری بر جای می‌ماند». هرچند روایت‌های دیگری (همچون مجموعه مستند کم نظیری که «الیور استون» در مورد تاریخ آمریکا ساخت +) به تنهایی می‌توانند ناقض این ادعا باشند، اما در نهایت به نظرم حرف آخر را نه روایت‌های جزیی از موقعیت‌های استراتژیک، بلکه «فلسفه اخلاق» می‌زند: وقتی اختلاف قوای طرفین به حدی است که یک طرف می‌تواند با فشار یک دکمه طرف دیگر را با خاک یکسان کند، این قدرت برتر و حتی مطلق، یک «مسوولیت» بیشتر و حتی مطلق به همراه می‌آورد.

* * *

من به دسته‌ای تعلق دارم که گمان می‌کنند شعار «چشم در برابر چشم» در نهایت تمام جهان را کور می‌کند. با این حال می‌دانم تعداد آنانی که به چنین منطقی از انتقام (خودشان آن را «مجازات» یا «عدالت» می‌خوانند) باور دارند بسیار زیاد است. این‌جا نمی‌خواهم وارد این اختلاف قدیمی شوم. فقط می‌خواهم یادآوری کنم که حتی در پای حرف و شعار هم من تا کنون نشنیده‌ام که کسی به «دو چشم در برابر یک چشم» اعتقاد داشته باشد! ادبیات فارسی مصداق «به آتش کشیدن قیصریه به خاطر یک دست‌مال» را دقیقا در اشاره به «واکنش غیرمتناسب» ابداع کرده است و نشان می‌دهد که از دیرباز تقریبا همان «چشم در برابر چشم» نهایت حد انتقام قلمداد می‌شده است. ناگفته پیداست که مخاطب این توصیه‌ها، طرفی است که قدرت نقض این تعادل را دارد.

* * *

هرگاه قدرت دو طرف یک درگیری، به نسبت قابل مقایسه و توازن باشد، منطق «چشم در برابر چشم» خود به خود رعایت می‌شود. کمی این‌طرف‌تر و کمی آن‌طرف‌تر، عملا هیچ کدام توانایی نقض آن را ندارند. (شاید جنگ هشت ساله ایران و عراق، نمونه قابل اشاره‌ای از این توازن قوا باشد) اما به زمانی فکر کنیم که این تعادل به صورتی کاملا آشکار بر هم بخورد. مثلا آمریکا می‌خواهد به افغانستان حمله کند. چشم بسته هم می‌توان نتیجه نهایی را پیش‌بینی کرد. اینجا است که هر ناظر بیرونی می‌تواند در ناخودآگاه خود نگران می‌شود «نکند به خاطر یک دست‌مال، قیصریه را به آتش بکشند»! بی‌تردید مرجع این نگرانی، طرف «قوی‌تر» است و این هیچ ارتباطی به دلایل، ریشه‌ها و یا بهانه‌های شروع درگیری ندارد.

* * *

قانون مدنی ما فهرست بلندبالایی دارد از توافقاتی که «غیرقابل قبول» هستند. مثلا در بند ۹۶۰ می‌گوید: «هیچ کس نمی‌تواند از خود سلب حریت کند». (+) این یعنی «برده‌داری ولو با رضایت برده هم ممنوع است». بدین ترتیب، اساسا دفاعیه «از ابتدا شرایط را مشخص کردیم» هیچ گاه نمی‌تواند توجیه‌گر یک معامله نابرابر باشد، چه برسد به اینکه یکی از طرفین این توافق را نپذیرفته باشد! در این موارد دیگر با یک «توافق» مواجه نیستیم، بلکه صرفا یک «هشدار یک جانبه» داریم. شرط عقل نیست که کسی هشدار یک جانبه خود را «توجیه» اقدامات بعدی قلمداد کند، اما کافی است مصادیق سیاسی چند سال اخیر را مرور کنیم تا به نمونه‌های عجیب و غریب مشابهی برسیم.

به گزارش بی.بی.سی، یک شهروند اسراییلی، با تاکید بر اینکه از کشته شدن شهروندان فلسطینی خوشحال نیست، رضایت خود از حملات نظامی را به این شیوه توجیه می‌کند: «نتانیاهو گفته بود که اگر آن‌ها به ما شلیک نکنند ما هم به آن‌ها شلیک نخواهیم کرد. پاسخ صلح صلح است. اگر آن‌ها می‌خواهند به جنگ ادامه بدهند، تصمیمش با خودشان است». (+)

حتی اگر فراموش کنیم که فیلم‌های ارسال شده از اسراییل نشان می‌دهد آنچه «شلیک موشک» از جانب حماس خوانده می‌شود دست‌کمی از پرتاب فلاخن ندارد، باز هم نسبت «چند مجروح در برابر نزدیک به ۳۰۰ کشته» به خوبی گویای بر هم خوردن هرگونه تناسب منطقی است. با این حال همچنان نماینده پارلمان اسراییل گمان نمی‌کند در پاسخ به اقداماتی که جان صدها تن را گرفته نیاز به توجیه متفاوتی داشته باشد: «از آن‌ها بپرسید، آن‌ها شروعش کردند»! (+)

شاه‌بیت تمامی این استدلال‌ها یک عبارت آشنا است: «مسوولیت تبعات این اقدام بر عهده آغاز کننده است». من چنین استدلالی را قبول ندارم. شاید بتوان مقصر جنگ جهانی را آغازگران آن دانست، اما این به خودی خود توجیه‌گر هرگونه جنایت غیرانسانی علیه ژاپنی‌ها و آلمان‌ها نمی‌شود. ممکن است حماس تن به مذاکرات صلح نداده باشد، اما این چراغ‌سبزی نیست که هر بلایی که خواستیم سرش بیاوریم. حال اگر تمام این اتفاقات در ابعاد جهانی باشد، در چهارچوب یک کشور و یک حکومت به طریق اولی می‌توان استدلال کرد که مسوولیت نهایی، قطعا با قدرت برتر، یعنی حکومت است. استدلال «اگر آن‌ها به حرف ما گوش ندهند، مسوولیت تمامی تبعات بعدی بر عهده خودشان است» نمی‌تواند توجیه‌گر هر اقدامی از جانب حکومت باشد. حکومت، در نهایت مسوول حفظ جان تمامی شهروندان است، ولو شهروندی که ممکن است سنگی به شیشه‌ای بزند.

۴/۲۵/۱۳۹۳

حمایت



سگ‌ها را دیده‌اید؟ و یا خیلی حیوانات دیگر؛ وقتی که قرار است اهلی و دست‌آموز شوند در قبال کارهای خوب‌شان جایزه و نوازش دریافت می‌کنند؛ محبت می‌بینند. اما انسان که سگ دست‌آموز نیست! نیاز دارد که گاهی بدون کار خوب هم محبت ببیند. دل انسان در برابر بی‌محبتی ضعیف و کوچک است. به ویژه آن زمان که اشتباهی کرده باشد؛ خلافی، گناهی، کم‌کاری و تنبلی و سهو و اشتباهی؛ آن وقتی که گمان می‌کند محکمه و مکافات نزدیک است، از غریبه‌ها که انتظاری نیست، اما در چنین لحظاتی هر آدمی، هر قدر در ظاهر قوی و استوار و به نظر بیاید، باز هم در درون نیازمند یک دل‌گرمی است. یک پشتوانه‌ای تا احساس نکند وسط بیابانی تاریک، تک و تنها گیر افتاده و محاصره شده. آن وقت، کسی که بی‌بهانه نزدیک شود و درست در همین تنگ‌نا در آغوشش بگیرد، کسی که درست در همین زمان بگوید «من با تو هستم، نگران نباش»، آن کسی است که آدم را از خورد شدن نجات می‌دهد و روح‌اش را عمیقا تسخیر می‌کند، اما خلاف این هم هست!

* * *

یک عزیزی را می‌شناسم که بعد از سال‌ها خودش تصمیم گرفت از آن طرف آب برگردد، گفت می‌آید و اگر محکمه‌ای هست به جان می‌خرد، ولی در وطن خودش می‌ماند. دستگاه قضا هم ترسید که از آوازه بی‌دادگری‌اش چیزی کم شود، طرف را به سنگین‌ترین حکم (۶ سال حبس تعزیری) محکوم کرد تا نشان دهد که هنوز هم چه ترس و وحشتی از جنبشی دارد که بارها مرگ‌اش را اعلام کرده است. به هر حال، عزیز ما با سر بلند به زندان رفت. این همه راه را با اراده‌ای بازگشته که قطعا هر زندان‌بانی حقیرتر از آن است که خللی در آن ایجاد کند، اما وقتی با تمام این فشارها مواجه باشی و درست در همین لحظه عزیزان‌ات هم روی سرت خراب شوند؟! مادری هر روز بیاید و زار بزند و اشک بریزد که «تو زندگی خودت و ما را نابود کردی». خواهرانی سرکوفت بزنند که «داری پیر می‌شوی و هیچ برنامه‌ای برای زندگی‌ات نداری» و خلاصه هزار زخم زبان. باور کنید کوه هم که باشد متلاشی می‌شود. حکایت همان‌که شاعر می‌گوید «مردی نبود فتاده را پای زدن». وقتی عالم و آدم دست به دست هم داده‌اند که محکوم‌ات کنند، و از آن بدتر، وقتی خودت هم به نوعی ناراحت و مرددی، دیگر سرزنش و گلایه کسانی که تمام چشم امیدت بدان‌ها است به تیر خلاص می‌ماند. به باور من، چنین رفتارهایی، نه از سر دلسوزی، که اتفاقا از سر خودخواهی و سنگ‌دلی است. آن‌ها در واقع آرامش تو را نمی‌خواهند، بلکه در سوگ آرام‌ش خودشان مرثیه می‌خوانند و سرکوف می‌زنند.

* * *

روال معمول آن است که از «محبت» و حتی «عشق» صحبت شود. اما من گمان می‌کنم ملاک باید «حمایت» باشد. محبت و عشق را در دوران خوشی هم می‌شود ابراز کرد. مهم آن بزنگاهی است که محبت کردن و عشق ورزیدن تفاوتی دارد با انداختن استخوان جلوی سگ‌ها! در این بزنگاه‌ها، محبت کردن می‌شود «حمایت» و این است که ارزش دارد.

۴/۲۲/۱۳۹۳

وارستگی


«آنچه مایه عظمت ما است این است که با وجود چنین کاری (نسل‌کشی یهودیان) وارستگی خود را همچنان حفظ کرده‌ایم».

(هیملر / به نقل از «سنت فاشیسم» / جان وایس / ص۱۵۴)

* * *

سرهنگ «تامار شارت»، با نشان درجه یک افتخار به پاس فداکاری در راه نجات جان دو کودک اسراییلی، صبح خوبی را آغاز کرد. این را سر میز صبحانه فهمید. روزنامه‌ها نوشته بودند تعداد راکت‌هایی که از «سپر آهنین» عبور کرده‌اند در روز گذشته به ۱۳ راکت رسیده است. البته هنوز هیچ یک از شهروندان اسراییلی کشته نشده بودند، اما دو روز قبل این آمار فقط هشت راکت بود و به این ترتیب نگرانی از گسترده شدن حملات و ناکارآمدی سپر آهنین رو به افزایش می‌گذاشت. سرهنگ شارت با خود گفت «این یاکوف احمق گور خودش را کند».

هفته گذشته، ژنرال «یوال ساعر»، از دو طرح پیشنهادی سرهنگ شارت و سرهنگ «یاکوف ایتان»، طرح سرهنگ ایتان را پذیرفته بود. حالا سرهنگ شارت گمان می‌کرد که فرصت خوبی است برای زمین زدن یک رقیب قدیمی که طرح‌های‌اش رو به شکست گذاشته است.

صبحانه تامار به پایان نرسیده بود که دخترش «دالیا» دوان دوان به سمت‌اش آمد و خود را به آغوش او انداخت. سرهنگ شارت برای دقایقی جنگ را فراموش کرد و دخترش را به آغوش کشید. عطر تن دختر را با تمام وجود حس می‌کرد و در چنین لحظاتی هیچ چیز دیگری برای‌اش اهمیت نداشت.

یک ساعت بعد، خودرو مخصوص، سرهنگ شارت را به محل فرماندهی گردان رساند. هنگامی که می‌خواست وارد ساختمان فرماندهی شود، ستوان «لیلا شامیر» را دید که بدون توجه از کنارش عبور کرد. تامار احساس کرد که ستوان شامیر به شدت آشفته و نگران بود. خواست جلوی‌اش را بگیرد و حال‌اش را بپرسد اما ستوان شامیر به سرعت عبور کرد. سرهنگ شارت با خودش گفت «حتما باز هم موشه زیاده روی کرده است».

آن روز و علی‌رغم خشم و عصبانیت ژنرال یووال ساعر، جلسه ستاد فرماندهی دقیقا مطابق میل تامار پیش رفت. ژنرال ساعر، علاوه بر فشار مقامات بالا، نگران انتخابات سال آینده بود. او می‌خواست برای نخستین بار به عنوان نامزد حزب وارد انتخابات شود، اما روند رو به رشد شلیک راکت‌ها می‌توانست یک افتضاح بزرگ در کارنامه‌اش باشد.

تامار از این فرصت به خوبی استفاده کرد و تلاش کرد در نطق خود دقیقا به کلیدواژه‌هایی اشاره کند که برای ژنرال اهمیت داشتند. او از طرح پرتاب موشک‌های هدف‌مند به سمت کانون‌های پرتاب راکت به شدت انتقاد کرد. این طرح سرهنگ ایتان بود که طی یک هفته گذشته در دستور کار قرار داشت. تامار استدلال کرد «در درجه نخست با افزایش حملات راکتی این طرح ناکارآمدی خود را نشان داده است. در ثانی، پرتاب موشک‌های نیم میلیون دلاری به سمت مقاصدی که لزوما مقصد اصلی نیستند، هزینه‌های گزافی به دنبال خواهد داشت که مالیات دهندگان اسراییلی را خشمگین می‌سازد». او در ادامه، بار دیگر طرح پیشنهادی خود را یادآوری کرد و پیشنهاد داد به جای استفاده از موشک‌های هدفمند، از بمباران توپخانه علیه کانون‌های پرتاب راکت استفاده شود.

سرهنگ ایتان که تحت فشار سنگینی قرار داشت، ناامیدانه تلاش کرد به این طرح پیشنهادی انتقادی وارد کند و گفت «آتش‌بار توپخانه دقت کافی برای هدف قرار دادن کانون پرتاب راکت را ندارد». این، دقیقا نقطه ضعفی بود که سرهنگ شارت طی یک هفته گذشته حسابی روی آن فکر کرده بود و حالا می‌توانست لبخند حاکی از اعتماد به نفس خود را حفظ کند و توضیحات تکمیلی طرح‌اش را ارایه دهند. «دقت عمل موشک‌های هوشمند، تنها در روزهای صلح و عملیات ویژه ترور اهمیت دارد. حالا که در وضعیت جنگی قرار داریم، می‌توانیم از پوشش کامل توپخانه استفاده کنیم و منطقه‌ای را با شعاع ۱۰۰ تا ۱۲۰ متر کاملا پاکسازی کنیم. قطعا، پرتاب کنندگان راکت، حد فاصل شلیک راکت تا عملیاتی شدن توپ‌های ما، نمی‌توانند تا شعاعی بیش ۸۰ متر راکت‌انداز خود را جابجا کنند. بدین ترتیب، ما نه تنها با یک ضریب اطمینان کافی می‌توانیم راکت‌انداز را از بین ببریم، بلکه با مقایسه هزینه توپخانه به نسبت موشک‌های هدفمند یک صرفه‌جویی اقتصادی بزرگ هم انجام داده‌ایم».

در نهایت، ژنرال ساعر قانع شد که طرح سرهنگ شارت را به صورت آزمایشی در سه روز آینده به کار گیرد، مشروط بر اینکه در پایان این سه روز، تعداد راکت‌های دشمن به زیر پنج راکت در روز کاهش پیدا کند. این تصمیم ظرف مدت یک ساعت به تمام واحدها منتقل شد و سرهنگ شارت در سمت فرمانده جدید عملیات قرار گرفت.

تا ظهر خبر خاصی نشد. موقع ناهار، تامار بار دیگر لیلا را در نهارخوری دید. غذای‌اش را جلوی‌اش گذاشته بود اما به آن دست نمی‌زد. سرش را بین دست‌ها گرفته بود و به ظرف غذا خیره مانده بود.  تامار به آرامی در صندلی مقابل‌اش نشست. مچ یکی از دست‌هاش را گرفت و تلاش کرد با گرمای دست، نگاهی عمیق و لحنی آرام به او دلداری بدهد. این دلداری دوستانه، بغض ستوان شامیر را شکست. اشک به آرامی از گوشه چشمان‌اش سرازیر شد.

لیلا شامارت، همسر «موشه ادری»، هم‌کلاسی سابق تامار بود. موشه، از مذهبی‌های سفت و سخت بود و با کار کردن همسرش مشکل داشت. لیلا در میان بغض و اشک به سختی گفت «من مادر خوبی نیستم».

تامار سعی کرد دلداری بدهد: «بس کن لیلا. تو مادر خیلی خوبی هستی. بنیامین هیچ چیز کم ندارد».

«موشه حق دارد. بنیامین روزی ده ساعت بدون مادر زندگی می‌کند».

«خب که چی؟ خیلی از بچه‌ها همین طوری هستند. مثلا دالیای من که با مادرش بزرگ می‌شود چه فرقی با بنیامین دارد؟ اتفاقا وقتی با هم بازی می‌کنند من می‌بینم که هر دو چقدر خوشحال‌اند و هیچ فرقی ندارند».

به نظر می‌رسید ستوان شامارت به دلداری بیشتری نیاز داشت. «ولی موشه خیلی ناراحت است. مدام گلایه می‌کند. همه‌اش تلخ است. اصلا آن موشه سابق نیست».

تامار کمی خیال‌اش راحت‌تر شد. «موشه بعضی وقت‌ها از این بازی‌ها در می‌آورد اما چیزی توی دلش نیست. بگذار این قائله تمام شود. یک چند روز مرخصی بگیر. یک سفر کوتاه که بروید همه چیز دوباره آرام می‌شود».

این گفت و گوی کوتاه هنوز به پایان نرسیده بود که صدای آژیرها بلند شد. سپر آهنین فعال شده بود. سرهنگ شارت به سرعت به سمت اتاق فرماندهی دوید. دو راکت هم‌زمان از دو منطقه شهر شلیک شده بود. هر دو منطقه به سرعت شناسایی شدند و به صورت هم‌زمان سپر دفاعی فعال شد اما فقط موفق شدند یکی از راکت‌ها را در هوا منهدم کنند. تامار با حرارت فریاد می‌زد و دستور می‌داد. می‌خواست یگان توپخانه بلافاصله و با تمام توان هر دو منطقه شلیک کننده را زیر آتش بگیرد.

بمباران خیلی زود شروع شد. نعره توپ‌ها حتی فضای پادگان را هم دگرگون کرده بود. این نعره‌های پیاپی تفاوت آشکاری با پرتاب نسبتا بی‌صدای موشک‌های هدفمند در روزهای قبلی داشت. فضا کاملا رنگ و بوی یک منطقه جنگی را به خود گرفته بود. نعره توپ‌ها به همان میزان که رعشه به بدن می‌انداخت، خون را در رگ‌ها به جوش می‌آورد و همه را هیجان زده کرده بود. تامار آنچنان فریاد می‌زد که انگار در صحرای سینا و در مقابل یک لشکر کامل از ادوات زرهی دشمن قرار دارد.

گلوله‌های توپ با آنچنان سرعتی مناطق شلیک را هدف قرار می‌دادند که گرد و خاک ساختمان‌ها فرصت نمی‌کردند به زمین بنشینند. خیلی زود هاله گسترده گرد و خاک و دود و آتش به حدی رسید که دیگر هیچ کس نمی‌توانست ببیند در منطقه فرود گلوله‌ها چه خبر است. تامار فقط تلاش می‌کرد با رادارهای هوایی‌اش شعاع منطقه هدف را تشخیص دهد، اما در این راه دچار نوعی وسواس شده بود. اول گمان می‌کرد یک شعاع صد متری را هدف قرار داده‌اند. بعد به نظرش می‌رسید کمی باید منطقه هدف را گسترده‌تر کنند. بعد دوباره فکر می‌کرد هنوز کافی نیست. بعد از اینکه چند بار درخواست افزایش منطقه هدف را کرد، یکی از افسران رادار جرات کرد بگوید «قربان، فکر می‌کنم شعاع منطقه هدف به دویست متر رسیده است».

بالاخره بمباران متوقف شد اما هنوز هم دلهره کوچکی در درون تامار باقی مانده بود که نکند گروه مسلحی از دشمن توانسته باشد از زیر بار آن بمباران جان سالم به در ببرند. در همین فکر بود که در دفتر فرماندهی با شدت باز شد. «ستوان نافون»، راننده مخصوص‌اش با چهره‌ای نگران در چهارچوب در قرار داشت. چشم‌های‌اش گرد شده و از نگرانی زبان‌اش بند آمده بود. فقط فرصت کرد بریده بریده بگوید: «قربان ... راکت ...».

در کسری از ثانیه، چشمان تامار سیاه شد و تصاویر فراوانی به سرعت از ذهن‌اش گذشت. راکت فراری به ساختمان خانه‌اش خورده و حالا دالیا کوچولو در خون تپیده!

در تمام مدتی که به سمت ماشین دوید و خودش را به خانه رساند هیچ چیز ندید. نفهمید که چطور خیابان‌ها را رد کرده و از چند چراغ قرمز عبور کرده و چند بار بوق کشدار ماشین‌ها را بلند کرده است. فقط تصاویر دالیا بود که مدام در پیش چشمان‌اش عوض می‌شد. دالیای غرق به خون. دالیای خندان. دالیای لهیده شده. دالیای زیر آوار. دالیای گریان.

به میدانچه جلوی ساختمان که رسید انبوهی از جمعیت را دید که گرد آمده بودند. صدای آژیر آمبولانس و آتش نشانی آنچنان در سرش می‌پیچید که احساس می‌کرد هر آن امکان دارد سرش منفجر شود. دیوانه‌وار فریاد می‌کشید و جمعیت را کنار می‌زد. «دالیااااا ... دالیااااا».

کمی جلوتر بوی سوخته باروت به مشام‌اش رسید. گروهی از همسایه‌ها را که کنار زد چشم‌اش به گوشه‌ای افتاد که ماشین‌های آتش نشانی بر روی‌اش تمرکز کرده بودند. بخشی از باغچه وسط میدان‌چه بود. یک راکت درون‌اش فرود آمده بود و داشت به آرامی دود می‌کرد. سه ماشین آتش‌نشانی شلنگ‌های خود را به سمت راکت نشانه رفته بودند. باغچه بیش از بیست متر با خانه‌اش فاصله داشت. کمی پاهای‌اش سست شد. روی دو زانو زمین افتاد و سعی کرد که وضعیت را درک کند. در همین لحظه صدای کودکانه‌ای را شنید. «بابا، بابا». دالیا از درون جمعیت بیرون دوید و خودش را به آغوش تامار انداخت. با صدای کودکانه و هیجان زده‌اش تند و تند حرف می‌زد «بابا، موشک زدن به حیات‌مون. مامان ترسید جیغ کشید. من نترسیدم».

دیگر هیچ نمی‌شنید. با تمام قدرت دالیا را در آغوش می‌فشرد و سرش را توی موهای دختر فرو می‌برد. عطر تن دختر، بوی باروت را از دماغش بیرون می‌کرد.

۴/۲۱/۱۳۹۳

وقتی تحلیل اخبار خشونت هم ابزار اعمال خشونت می‌شود!



این روزها یک مخاطب ناامید برای بازتاب اخبار حمله اسراییل به غزه هستم. جنگی دیگر به راه افتاده و قربانیان فراوانی را به کام مرگ کشانده است. از شلیک موشک‌های پیشرفته و سلاح‌هایی با آخرین فن‌آوری‌ها انتظاری غیر از این نمی‌رود، اما وقتی پای بازتاب اخبار در میان باشد، وقتی قرار است با نوشته و خبر و تصویر و کلام مواجه باشیم، آن وقت دست‌کم می‌شود انتظاری به غیر از تکرار خشونت داشت.

آنچه من در این چند روز دیده‌ام، به پا شدن یک جنگ مجازی، به موازات جنگ حقیقی غزه است. خشونت‌هایی به موازات خشونت‌های منطقه، اما این بار در فضای مجازی و میان کسانی که دست‌کم هیچ کدام نقش مستقیمی در جنگ و خشونت در حال وقوع ندارند. وقتی دست ما در جلوگیری مستقیم از یک جنایت کوتاه است، گزینه خوبی است که دست‌کم با بازخوانی و تحلیل آن بتوانیم ذهنیت خود و جامعه را برای پرهیز از نمونه‌های مشابه آماده کنیم. به نظرم این تنها دلیل منطقی است که می‌توان برای پی‌گیری و تحلیل اخبار جنگ ارایه داد. اما وقتی همین بازتاب‌های خبری، خود سرشار از خشونت کلامی و حامل بیشترین نفرت‌پراکنی‌ها باشند چه جیز عاید ما خواهد شد؟

خشونت کلامی شاید در ظاهر تبعاتی بسیار کمتر از جنایت‌های جنگی داشته باشد، اما سطح خشونتی که من می‌بینم، چیزی در حد «حداکثر قابلیت‌های نوشتار» است. یعنی صرفا شانس آورده‌ایم که از پای مونیتور و با استفاده از کیبورد نمی‌شود به سمت کسی شلیک کرد وگرنه طرفین استفاده کننده از این ابزار نشان داده‌اند که تا سر حد امکان آمادگی دارند که از ظرفیت‌های ابراز خشونت‌ استفاده کنند.

این روزها، حتی بازخوانی و تحلیل اخبار جنگ خودش به نوعی ابزار خشونت در فضای مجازی ما بدل شده است. نام این تک گویی‌های متقابل هرچه باشد قطعا «گفت و گو» نیست و از سرانجام آن هر انتظاری برود بعید است بتوان انتظار صلح و آرامش و دوری از جنگ داشت.