۶/۰۶/۱۳۹۱

از وطن بعد از این سخن گو باز


شعر دوره مشروطه، نمونه‌ای گسترده و همواره قابل تعمق است از ادبیات در خدمت جامعه. در این دوره، هم‌زمان و در پیوند با تغییرات سیاسی-اجتماعی، شعر (احتمالا به عنوان قدیمی‌ترین و شاید تنها شاخه از ادبیات در کشور ما) نیز دوره گذار خود را سپری می‌کرد. دوره گذاری که هم شامل سبک و اصلوب اشعار می‌شود و هم محتوا و درون‌مایه آنان را در بر می‌گرفت. گمان می‌کنم در مورد تغییرات سبک شعر، صرفا نام بردن از نتیجه نهایی این دوره که در ظهور «نیما» تبلور یافت کفایت می‌کند. بحث من اینجا در مورد تغییر در محتوا و درون‌مایه شعر است:

 

تا کی ای شاعر سخن‌پرداز . . . می‌کنی وصف دلبران طراز؟

دفتری پرکنی ز موهومات . . . که منم شاعر سخن‌پرداز

گر هوای سخن بود به سرت . . . از وطن بعد از این سخن گو باز

دیوان ادیب: ص285-286


همین سه بیت از «ادیب»، به خوبی می‌تواند قصد، دلیل و البته هدف تغییر درون‌مایه شعر دوران مشروطه را تشریح کند. دوره‌ای که برای نخستین بار شاعر ایرانی تلاش کرد از کنج عزلت و انزوای خود خارج شده و شعر و هنرش را به خدمت اجتماع درآورد. بدین ترتیب، بناگاه تمامی اصلوب‌ها و قوانین شعر کهن مورد تردید قرار گرفت. در قالب، تاکید اصلی از ترکیب، اوزان، عبارات و فخر کلام به سمت روانی و آشنایی به گوش مردم تغییر یافت و در درون‌مایه از عشق‌ و مطرب و ساغر و ساقی، به سمت وطن، حریت، ملیت، تجدد، فقر و انقلاب تغییر جهت داد. «ماشاءالله آجودانی» در توصیف این نسل جدید از شعرا می‌نویسد: «هرچند بهار بزرگ‌ترین شاعر بلامنازع این دوره است و گرچه بعد از او، ادیب است که در سخنوری بی‌همتاست، اما خلف‌ترین شاعران این دوره آنانی هستند که به مقتضیات سیاسی و اجتماعی و ضرورت‌های تاریخی زمان خود پاسخی مناسب داده‌اند». (یا مرگ یاتجدد، ماشاءالله آجودانی، ص158)


به باور من پس انقلاب سال 57، هیچ گاه شعرا، دوران پیوند طلایی خود با قلب جامعه را تکرار نکردند. پرداختن به مسایلی همچون فقر، تبعیض، اختلاف طبقاتی، محرومیت‌های اجتماعی، فساد حکومتی و حتی اجتماعی از فهرست موضوعات شعرا خارج شد و تنها یک جریان محدود از «شعر طنز» بدان پایبند ماند. جریانی که نشریات «گل‌آقا» برای سال‌های سال پرچم‌دار آن بودند و از نظر من دو کارکرد عمده داشتند:  نخست اینکه با گستره وسیع مخاطبان خود و موج اقبالی که نسیب‌شان شد بار دیگر یادآور شدند که جای این سبک از ادبیات مردمی چقدر خالی است و توده جامعه تا چه میزان مشتاق و تشنه این سبک از شعر است.


دوم اینکه متاسفانه این تصور نادرست را از خود بر جای گذاشتند که پرداختن شعر به مشکلات روزمره مردمی تنها در قالب طنز میسر است. به نحوی که گویا هر شاعری که به این سطح از دغدغه‌های مردمی بپردازد حرفی جدی برای طرح ندارد و راهی به محافل روشنفکری نخواهد یافت. مقایسه کنید با درون‌مایه فقر در شعر مشروطه که شعرایش همه از روشنفکران برجسته عصر خود بودند و همین درون‌مایه را گاه حتی به شکل تراژدی می‌سرودند. (همچون تراژدی «آخ عجب سرماست امشب ای ننه» سروده سیداشرف‌الدین گیلانی که به این بند ختم می‌شود:

 

شا باجی وقتی رسید از گرد راه . . . با ذغال و خاکه و حال تباه

یک نگاهی کرد با افغان و آه . . . دید یخ کرده ز سرما مومنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه


متن کامل شعر را از اینجا+ بخوانید)

 

اشعار زیر، دو سروده از «علی سلیم» (ای-میل) که برای انتشار در اختیار «مجمع دیوانگان» قرار گرفته‌اند. من توضیح بیشتری در مورد این اشعار ندارم و تنها به توصیفی دیگر از ماشاءالله آجودانی اکتفا می‌کنم از شعر اجتماعی دوره مشروطه: «این نوع شعر با توجه به موازین نقد کلاسیک و نقد جدید، از ارزش والای هنری برخوردار نیست، اما متناسب با شرایط زمانی و متناسب با نیازهای فضای انقلابی آن زمان، صمیمی‌ترین و واقعی‌ترین شعر دوره خود بوده است». (همان)


 

صف مرغ

 

درصف مرغ 5هزار تومن . . . بچه‌ای ایستاده بود بلند

مادرش آنطرف کنارکیوسک . . . بر لبش زهر مار یک لبخند

پدر!؟ پیر وناتوان که به زور . . . می‌کشد بار زندگی به کمند

آنطرف‌تر دوخواهرش نگران . . . به برادر همی  دهند سوگند

ای محمد بیا، بیا برویم . . . جان خواهر مکن چنین، دلبند

پسر از ذوق آنکه پدر . . . دست در جیب خود کند، خرسند

پدر از شرم روی پسر . . . عرقی بر جبین و روی نژند

 

آه کی می‌رسد به گوش زمان

درد بیچارگان این دوران

 

آن میان ازدهام و همهمه بود . . . مرغ پایان هر چه زمزمه بود

سجده بر آستان حضرت مرغ . . . حال جزو وظایف همه بود

باورش سخت نیست اگر گویم . . . آن کیوسک قبله‌گاه مسلمه بود

شیخ ما از سر شکم‌سیری . . . خطبه جمعه‌اش پیاز و اشکنه بود

منبع این حدیث گوهربار . . . یک وجب زیر ناف اشکمه بود

 

از نبوغ چنین کسی تو بخوان

رنج بیچارگان این دوران

 

آن یکی گفت گرانی از ما نیست . . . از خدایی‌ست که اوهم از ما نیست

دست حقی‌ست که پشت گردن خلق . . . عکس آن آیه‌های قرآنی‌ست

به گمانم که این سخندان هم . . . آگه از سِرّ آن مقوا نیست

گفتمش شیخ را اگر با ما . . . قصد خون کرده‌ای محابا نیست

لیک لختی بیا بشین برما . . . تا ببینی که مر گ رویا نیست

بعد از آن ظلم را دو چندان کن . . . زانکه این پند به پشم ملا نیست

 

آه، آیا که می‌شود درمان؟!

درد بیچارگان این دوران؟

 

یاد باد آنکه مرغ با ما بود . . . تئوری، مدیریت دنیا بود

مرغ رفت و رییس همچنان . . . نگران ملت اروپا بود

عمق تحمیق را بنگر . . . کز نهان‌گاه ما هویدا بود

اشک بر چهره‌ام نشست و سرود . . . این چکامه که درد دل‌ها بود

 

با وجود چنین کسان تو بخوان

رنج بیچارگان این دوران

 

 - - - - -


 

زلزله


 درد، از در آمد و با ما نشست . . . پیکر انسانیت درهم شکست

بعد مرغ و سفره خالی ز نان . . . این زمین است که به خصم ما نشست

حادثه جانکاه بود و جانگداز . . . بدتر از آن، نطق شیخ خود پرست!

که بفرمودند بلا و زلزله . . . از نبود روسری و چادر است!

و از گناه خلق می‌آید پدید . . . این‌همه رنجی که بر ما حاضر است!

دردناک آمد سخن اما به طنز . . . چند نکته در ته ذهنم نشست:

 

نیک گفتش شیخ ما؟! کاین دردو رنج . . . که  در این سی سال در میهن نشست

هم بلایی چون خودش هم ظلم او  . . . از گناه اولین ملت است

هم دعا هم اصل سوراخ دعا . . . چون معمایی، درآن خطبه گم است

ما گنه کردیم و تو ظالم شدی؟! . . . حکمتت در حلق من ای شیخ پست

روی کردم بعد از آن سوی خدا . . . خنده تلخی بروی لب نشست

گفتمش یارب بلا اندر بلا؟ . . . شکر! اما این سزای آدم است؟

آه، موج خون جگر را پاره کرد . . . سینه‌ام ازدرد، در پهلو شکست

بغض برراه گلویم خیمه زد . . . همچو فریادی که برگریه نشست

کی رسد یارب  به پایان درد ما . . . قصه ویرانی ایران ما

 


پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۶/۰۵/۱۳۹۱

دستاوردهای یک ورزش ناسالم برای جامعه‌ای رو به زوال

احسان‌الله- سه میلیارد و ششصد میلیون تومان. یک میلیارد و ششصد میلیون تومان. یک و نیم میلیارد تومان. یک میلیارد و سیصد میلیون تومان. 900 میلیون تومان. 850 میلیون تومان. این عدد و رقم‌ها بودجه‌های در نظر گرفته شده برای توسعه امکانات اولیه و حیاتی نظیر مدرسه و بیمارستان برای نقاط محروم ایران نیست. این‌ها مبالغی است که مدیر عامل جدید پرسپولیس، سردار رویانیان برای جذب یا تمدید قرارداد مربی و بازیکنان پرسپولیس در فصل جاری هزینه کرده است. البته تیم دولتی دیگر یعنی استقلال هم اوضاع چندان متفاوتی ندارد. این تیم هم با قرارداد سه میلیارد تومانی اش با نکونام (و چند قرارداد یک میلیاردی دیگر) نشان داد که در پرداخت بودجه عمومی ورزش به تعداد محدودی فوتبالیست، دست کمی از رقیب همشهری‌اش ندارد.


چند نوشته پراکنده این‌طرف و آن‌طرف دیدم که با حمایت از این پرداخت‌های میلیاردی و مخالفت ضمنی با مقایسه فوتبال با ورزش‌های دیگر، به دفاع از این موضوع پرداخته بودند. استدلال‌های رایج هنگام توجیه این دستمزدهای میلیاردی چه هستند؟


اول. در فوتبال طراز اول دنیا در اروپا هم مبالغی به مراتب بیشتر از این به بازیکنان پرداخت می‌شود. پرداخت این پول به بازیکنان فوتبال طبیعی است.

دوم. فوتبال در ایران ورزشی پر طرفدار است. پس طبیعی است چنین مبالغی برای آن هزینه شود.

 

* * *

پاسخ این مغالطه‌ها (و شاید اشتباهات) رایج چه هستند؟

 

1- باشگاه‌های فوتبال در اروپا متکی بر کسب درآمد از طریق فروش بلیط، فروش محصولات ورزشی، پخش تلویزیونی و تبلیغ و غیره هستند. حقوق بازیکنان از این درآمدها تامین می‌شود و نه از بودجه‌های دولتی. هر باشگاه (بعنوان یک بنگاه اقتصادی) بر اساس کیفیت محصولی (فوتبال) که به مخاطب تماشاچی و هوادار) عرضه می‌کند، درآمدی دارد و از همان درآمد هم حقوق‌های کلان کارمندانش (یعنی بازیکنان) را تامین می‌کند. در ایران اما اینگونه نیست. آخرین تیم‌های تماما غیردولتی حاضر در لیگ برتر به گمانم شموشک‌نوشهر و استقلال‌اهواز بودند (البته در مورد دومی مطمئن نیستم). اکثر تیم‌ها، یا مستقیم متعلق به نهادهای دولتی هستند (استقلال و پرسپولیس بودجه‌های میلیاردی متولی رسمی ورزش کشور(!) را می‌بلعند، ملوان و فجرسپاسی و صبا متعلق به سازمان‌های نظامی هستند) یا متعلق به کارخانه‌ها و صنایع دولتی هستند (سپاهان، ذوب‌آهن، صنعت نفت، مس، تراکتورسازی، فولاد و غیره). هیچ کدام از این تیم‌ها بدون کمک نهادهای دولتی قادر به ادامه حیات با مخارج و هزینه‌های فعلی نیستند. هیچ کدام نمی‌توانند با تبلیغات و فروش بلیط حتی بخشی کوچک از درآمدهای میلیاردی خود را تامین کنند. چرا؟ چون کالای با کیفیتی برای عرضه ندارند. چون احتمالا تماشاگر حاضر نیست پولی برای این فوتبال هزینه کند. در چنین شرایطی مهم نیست کدام بنگاه محصول با کیفیت تری به مخاطب عرضه کند. تیمی موفق‌تر است که در دستیابی به منابع ثروت (البته منابع لایزال دولتی) به منظور جذب بازیکنان بهتر، کوشا باشد و در این زمین نتایج بهتری کسب کند! از آنجا که اقتصاد ایران عموما دولتی است و بنگاه‌های دولتی منابع بی‌انتهایی از ثروت در اختیار دارند، این رقابت بر سر افزایش اعتبارات، و به تبع آن افزایش سطح دستمزد‌ها هم رقابتی بی‌انتها خواهد بود.


2- اما این تمام داستان نیست. در حالیکه فدراسیون فوتبال برای بازیکنان باشگاه‌ها سقف درآمد تعیین کرده، تیم‌ها راه‌های دیگری برای پرداخت‌های میلیاردی به بازیکنان پیدا می‌کنند. از جمله مدیر عامل باشگاه «مردمی» پرسپولیس با استفاده از رانت و دریافت ارز دولتی (40 درصد ارزانتر از نرخ ارز در بازار آزاد) و خرید خودروهای خارجی گران‌قیمت مانند پورشه و بی‌ام‌و مرسدس بنز، بخشی از قرارداد بازیکنان را به این شکل پرداخت کرده و بدین ترتیب با دور زدن قانون، سقف قرارداد تعیین شده از سوی فدراسیون را بی‌اعتبار کردند. یعنی رانت خواری و سوء استفاده‌های فراقانونی (و نه لزوما غیرقانونی) هم وارد ماجرا می‌شود. مناسبات اقتصادی هم به مانند بسیاری موارد دیگر در ایران غیرشفاف و ابهام‌آمیز است. استفاده از رانت‌های سیاسی و اقتصادی برای نقل و انتقالات مالی درفوتبال، نمود دیگری از فوتبال کثیف ایرانی استکه به ادامه این مناسبات پنهان در فضای تاریک کمک می‌کند.


3- فوتبال در ایران ورزشی پرطرفدار است؟ خب قبول. علاقه مخاطب به یک کالا از کجا می‌آید؟ پاسخ ساده است: مخاطب از بین مجموع محصولاتی که به او عرضه شود آنچه را که به ذایقه‌اش خوش بیاید انتخاب می‌کند. میزان محبوبیت و مقبولیت یک محصول وقتی قابل مقایسه و بررسی است که حق انتخابی در کار باشد. آیا در این مورد خاص، اینگونه بوده است؟


از حدود بیست سال پیش و اوایل دهه هفتاد رسانه‌ها و از همه بیشتر صدا و سیما، اقدام به پخش مستقیم یا با تاخیر مسابقات فوتبال در سطوح مختلف کرده است. مسابقات فوتبال جام جهانی و جام ملت‌های اروپا و لیگ‌های اروپایی و مسابقات داخلی ایران و مسابقات تیم‌های ملی در سطح رقابت‌های منطقه‌ای تا مسابقات دوستانه از رسانه فراگیری مانند تلویزیون پخش شده. آیا این لطف ویژه شامل حال رشته‌های ورزشی دیگر هم بوده است؟ یک درصد این میزان، مسابقات رشته‌های بسیار جذابی مانند والیبال و بسکتبال در تلویزیون پخش شده است؟ یک هزارم این مقدار، مسابقات رشته‌هایی مانند دو و میدانی، شنا، تنیس، ژیمناستیک و شمشیر بازی (حتی در سطح بی رقیبی مانند المپیک) به نمایش در آمده؟


مشخص است که نه. غیر از فوتبال هیچ محصول دیگری به مردم عرضه نشده. به عنوان فقط یک مثال: چه تضمینی وجود دارد که اگر مسابقات جام جهانی و لیگ داخلی آمریکا و مسابقات جام ملت‌های اروپا در رشته بسکتبال هم به اندازه فوتبال پخش می‌شد طرفداران بسکتبال در ایران کمتر از فوتبال می‌بود؟ پخش مسابقات در سطوح رده بالای جهانی، در نتیجه افزایش علاقه مخاطب به این ورزش‌ها، رو آوردن شرکت‌ها و اسپانسرهای داخلی به حمایت از تیم‌های ایرانی و لیگ‌های داخلی، پخش منظم مسابقات لیگ داخلی از تلویزیون و افزایش دوباره مخاطبان اتفاقی است که می‌توانست (و می‌تواند) برای هر رشته ورزشی دیگری بیفتد. فعلا این لطف ویژه صرفا متوجه فوتبال شده، و این طبعا به معنای جذابیت مطلق فوتبال و عدم جذابیت رشته‌های دیگر نیست.


4- نهایتا نتیجه توجه شهوت‌گونه رسانه‌ها به فوتبال ایرانی، بی‌توجهی به رشته‌های ورزشی پایه مانند دو میدانی و شنا و ژیمناستیک و دوچرخه سواری، و اقبال کمتر به ورزش قهرمانی است. چند سال پیش در مجله‌ای گزارشی می‌خواندم از کشورهای شرق آسیا (کره جنوبی و ژاپن) که با گسترش امکانات ورزش همگانی، میانگین قد شهروندان‌شان در طول یک بازه ده ساله چیزی حدود 10 تا 15 سانتیمتر افزایش یافته است و طبعا سلامت عمومی جامعه هم به همین میزان بهتر شده. در مقابل در ایران کارشناسان نسبت به افزایش عدم سلامت و فقر حرکتی بخصوص در کودکان و نوجوانان و باز بخصوص در دختران نوجوان و زنان هشدار می‌دهند (بخشی از فقر حرکتی دختران نوجوان احتمالا ناشی از محدودیت‌های موجود و فقر فرهنگی رایج در جامعه است. باوری کهنه که با لعاب جدیدتر _ و به همان میزان ابلهانه‌تر _ «زن ریحانه است پس باید در خانه بماند» در رسانه‌ها بازتولید می‌شود. بخش دیگری از این عدم سلامت ناشی از افزایش ناگهانی جمعیت در دهه‌های گذشته و کاهش شدید سرانه فضاهای آموزشی و ورزشی در مدارس و کل جامعه است که گویا با سیاست حمایت از افزایش جمعیت دولت فعلی قرار است همچنان ادامه یابد).


با هزینه‌ای که صرف فوتبال فشل ایرانی شده، چند زمین مخصوص دویدن و چند استخر شنا برای کودکان و نوجوانان می‌شود ساخت؟ وظیفه وزارت ورزش و جوانان توجه به مشکلات رشدی و پرورش جسمانی نسل‌های آینده ایران است یا تامین بودجه‌های میلیاردی دو تیم پایتخت؟ تیم‌هایی که با وجود هزینه‌های گزاف نه تنها سال‌هاست که در آسیا ناکام بوده‌اند، که در لیگ داخلی هم در میانه‌های جدول دست و پا می‌زنند. کدام یک از مدیران دولتی مرتبط با فوتبال ایرانی، و کدام یک از صنایع دولتی که سالانه هزینه‌های گزافی را صرف فوتبال بی‌کیفیت ایرانی می‌کنند، در آینده مسوولیت مشکلات جسمی و حرکتی نوجوانان و جوانان ایرانی را به عهده می‌گیرند؟ نیز کدام یک از افرادی که در صدد توجیه هزینه‌ها و امکانات گزاف صرف شده در فوتبال هستند؟ نوجوانان ناسالم امروز تبدیل به والدینی می‌شوند که ناسلامتی را به فرزندانشان هم انتقال می‌دهند. مشکلات جسمانی آدم‌ها در سنین پیری هزینه زیادی را به سیستم خدمات درمانی کشور و نظام بیمه‌ای تحمیل می‌کند. آنقدر که درباره یکی از باخت‌های متعدد دو تیم پایتخت (و تیم های دیگر) در رسانه عمومی کشور صحبت می‌شود، یکی از این موارد مورد بحث و بررسی قرار می‌گیرد؟ من اینطور فکر نمی‌کنم.


در ورزش قهرمانی هم همین گونه است. اکنون موفقیت در رقابت‌های جهانی مستقیما به تبلیغ نام یک کشور مرتبط شده است. کشورهای شرق آسیا عموما در رشته‌هایی مانند دو میدانی و شنا هرگز کشورهایی صاحب نام نبوده‌اند (یا کمتر بوده‌اند). اما در المپیک 2012 لندن، مثلا در رشته دو 10000 متر، جلوی دوربین‌های تلویزیونی و هنگام پخش زنده از ده‌ها شبکه مختلف، سه دونده ژاپنی با آن قیافه‌های برند گونه‌شان هفت یا هشت دور اول را جلوی انبوهی از دونده‌های کنیایی و اتیوپیایی می‌دوند و هر چند از دور دهم به ته صف نقل مکان می‌کنند، اما تا همین جا آن‌ها وظیفه‌شان را انجام داده‌اند. ایضا در دو ماراتن هم تا یک چهارم اول مسیر دو دونده ژاپنی در گروه دونده‌های گروه اول دیده می‌شوند. آن جلو می‌دوند تا پرچم کشورشان را نشان بینندگان دو ماراتن، این رشته بنیادین و دلیل وجودی بازیهای المپیک بدهند. چینی‌ها در کنار اقتدار سنتی‌شان در ژیمناستیک و شیرجه، در شنا هم طلا می‌گیرند. رکورددار دو صد و ده متر با مانع در المپیک، نه یک کوبایی و نه یک آمریکایی، که یک چشم بادامی چینی است. باز در دو چهار در صد متر امدادی، ژاپن در کنار قدرت‌های سنتی آمریکا و جاماییکا، در فینال حضور دارد، یعنی که حداقل چهار دونده صد متر طراز اول دارد، یعنی که میلیون‌ها ژاپنی دویده‌اند و بدنی سالم‌تر داشته‌اند و هزاران نفرشان دو میدانی را در سطح حرفه‌ای ادامه داده‌اند و از میان آن‌ها چهار نفر به این سطح بالا از آمادگی جسمانی دست یافته‌اند تا میان سریع‌ترین انسان‌های کره زمین قرار گیرند.


در مقابل، نگارنده شاهد این بوده که در یک جشنواره مرتبط با مسایل حیات وحش، حدود بیست کودک 6 تا 10 ساله که از میان بازدیدکنندگان از جشنواره و بطور اتفاقی برای یک بازی آموزشی انتخاب شده بودند، هیچ کدام، دقیقا هیچ کدام معنای پریدن (پرش طول) را نمی‌دانستند. نه تنها نمی‌دانستند که یاد هم نمی‌گرفتند؛ انگار که بدن‌هایشان هیچ آموزشی در این زمینه ندیده بود.


برگردیم به ورزش قهرمانی. چندی پیش گزارشی از رسانه ملی پخش شد درباره ورزشگاه نیمه تمام دوچرخه سواری در مشهد که در حال تبدیل به انبار ضایعات بود! قبل‌تر دوچرخه‌سوارهایی در یک شهرستان که با دوچرخه‌های معمولی کورسی و در جاده‌های آسفالت برای مسابقات آسیایی تمرین می‌کردند. گزارش‌هایی دیگر از ورزش‌کاران رشته‌های مختلف که حتی تجهیزات‌شان را هم خودشان با هزینه شخصی تامین می‌کردند. ورزشکارانی که حضور در بالاترین سطح رقابت‌های جهانی یعنی المپیک را هم تجربه کرده‌اند اما همچنان از کسری از توجهی که به فوتبال می‌شود محرومند.


کشتی در ایران سابقه‌ای دیرینه دارد و موفقیت ایران در کشتی امر عجیبی نیست. این درخشش ایران در رشته‌های مانند والیبال و بسکتبال و حضور موفق در رقابت‌های جهانی است که مایه افتخار ورزشکاران این رشته‌ها و مدیران فدراسیون‌های مربوطه است، اما همچنان تیم‌های لیگ‌های داخلی ایران در این رشته‌ها به دلیل مشکلات مالی از حضور در رقابت‌ها انصراف می‌دهند، همچنان مسابقات لیگ داخلی بطور منظم از رسانه ملی پخش نمی‌شود، همچنان تلاشی جهت جوسازی مثبت پیرامون این رشته‌ها انجام نمی‌گیرد. هر چه هست، صرفا برای فوتبال است.


5- پس چرا اینقدر به فوتبال توجه می‌شود؟ بخشی‌اش احتمالا به این دلیل است که مدیران دولتی شهوت شهرت دارند و حضور در جو پر سر و صدا و پر حاشیه فوتبال ایرانی می‌تواند این عقده آنان را پاسخ دهد و برای پاسخ دادن به نیازهایشان چه راهی بهتر از استفاده از بودجه عمومی سراغ دارید؟ دلیل کلان‌تر اما این است که بنظر من فوتبال آشکارا بعنوان یک مخدر اجتماعی عمل می‌کند. گاه سرپوشی برای انگیزه‌های پنهان استقلال طلبی نزد برخی از قومیت‌هاست، گاه به جوانان عاصی ابزار اعتراض و اغتشاش در محیطی کنترل شده می‌دهد. همچنین برای انبوه جوانانی که شغل مناسب و درآمد مناسبی ندارند، تنها تفریح ارزان قیمت و در دسترس است. بدین ترتیب دولتی که برنامه‌ای جامع و بلند مدت برای افزایش اشتغال و ایجاد سرگرمی و توانمند سازی بخشی از جوانان جامعه بخصوص در میان اقشار حاشیه نشین ندارد، با پرداخت رانت مستقیم به فوتبال، مخدری دسته جمعی برای جوانان‌اش ایجاد می‌کند. البته که هر مخدری تاریخ مصرف مشخصی هم دارد.


6- سخن آخر: دو سالی هست که تصمیم گرفته‌ام دیگر بیننده فوتبال ایرانی نباشم. این یک تصمیم شخصی است. نمی‌توانم قبول کنم وقتی حتی بسیاری از شهرها از داشتن یک بیمارستان تخصصی و مجهز محرومند، وقتی بسیاری از روستاها یک مکان مناسب بعنوان مدرسه ندارند، بودجه‌های دولتی صرف دستمزد بازیکن‌های درجه چندم (در مقیاس جهانی) شود؛ وقتی اکثریت کودکان و نوجوانان ایرانی از کوچکترین فضای مناسب برای بازی و ورزش محرومند و ساعت‌های گران‌بها از وقت‌شان در محیط‌های بسته کافی‌نت و گیم‌نت و جلوی تلویزیون تلف می‌شود، وقتی سلامت روح و جسم شان را در این محیط‌ها از دست می‌دهند، سازمان ورزش و جوانان (!) میلیاردها تومان بابت دو تیم تحت مالکیت‌اش هزینه کند.


ترجیح می‌دهم اگر هم می‌خواهم از فوتبال لذت ببرم، نمونه با کیفیت‌تر اروپایی‌اش را استفاده کنم و نه از فوتبال کثیف و پرحاشیه باشگاهی در ایران. من مشتری این محصول مخرب و ضد اجتماع نیستم. شما می‌توانید باشید و از آن لذت هم ببرید.

 

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

 

دو حقیقت که در فضای احساسی پس از زلزله مغفول ماندند

 

1-      مسئله لزوم تدفین سریع

یکی از نخستین واکنش‌های وزیر بهداشت به مسئله وقوع زلزله، اعلام نیاز مبرم به نیروهایی جهت کفن و دفن بود. این اظهارات در فضای ملتهب رسانه‌ای با واکنش‌های منفی بسیاری مواجه شد. گروهی اعتقاد داشتند که وزیر بهداشت، باید مسایلی نظیر اهدای خون را اولویت نخست نیازهای زلزله زدگان اعلام کند، اما دارد از لزوم اعزام طلبه و آخوند به منطقه حرف می‌زند. فارغ از اینکه لحن خانم وزیر درست بوده یا نه؟ و اینکه آیا مسوولین دولتی نباید در شرایطی که اذهان عمومی حساس شده‌اند، بر شفاف‌سازی کلام و منظورشان دقت کنند؟ به نظر من حرف کلی خانم دستجردی درست بود. تجربه نشان داده که تجمع اجساد در مناطق زلزله‌زده به سرعت باعث بروز فساد و ایجاد آلودگی‌های عفونی می‌شود. در مورد حیوانات شاید بتوان به صورت گروهی اجساد را زیر خاک کرد، اما در مورد انسان‌ها این مسئله امکان‌پذیر نیست. بسیاری از خانواده‌ها نمی‌پذیرند که عزیزانشان بدون انجام مراسم معمول کفن و دفن به زیر خاک بروند. در نتیجه، لزوم پاک‌سازی اجساد در این موارد با تهیه امکانات کافی برای برگزاری مراسم مورد نظر پیوند می‌خورد*. در حال حاضر شاهدان حاضر در منطقه و گزارش‌های خبری ارسالی می‌توانند شهادت بدهند که بیماری‌های عفونی تا چه میزان بغرنج و مسئله‌آفرین شده‌اند.

 

2-      مسئله حضور نیروهای امنیتی و ایجاد قرنطینه

واکنش عجیب دستگاه رسانه‌ای حکومت و بی‌توجهی آشکار در روزهای نخستین بروز فاجعه، به صورت طبیعی این شائبه را در اذهان عمومی ایجاد کرد که حکومت می‌خواهد مسئله زلزله را مسکوت بگذارد. بلافاصله اخباری از حضور گسترده نیروهای امنیتی در منطقه و برخورد با فعالین مردمی مخابره شد. من هم شاهد بی‌تفاوتی حکومت بودم و باور دارم که نخستین سیاست دستگاه رسانه‌ای حاکم در برابر زلزله سکوت خبری و تلاش در جهت کوچک نشان دادن ابعاد زلزله بود. (حدس من این است که حکومت نگران تحت‌الشعاع قرار گرفتن اجلاس جنبش غیرمتعهدها بود) حتی نمی‌توان انکار کرد که جمهوری‌اسلامی بارها و بارها با فعالین و نهادهای مردمی که در مسایل انسان‌دوستانه (از جمع‌آوری کمک برای پرداخت دیه زندانیان محکوم به اعدام گرفته تا دفاع از منابع طبیعی و محیط زیست) بسیج شده‌اند برخورد امنیتی کرده است. با این حال این مسئله نباید لزوم حضور نیروهای امنیتی در منطقه را منکر شود. در زمان وقوع بلایای طبیعی، یکی از اصلی‌ترین مشکلات بروز بی‌نظمی و حتی ناامنی است. به تجربه دیده شده که انبوهی از دزدان و اشرار به مناطق زلزله زده هجوم می‌برند و نه تنها به اموال مردم، بلکه حتی به زنان و کودکان آسیب دیده هم رحم نمی‌کنند. همچنین، در این دست بلایا، معمولا بیماری‌هایی شایع و مسری می‌شوند که در صورت لزوم باید با قرنطینه کردن محوطه کنترل شوند. حال اگر فعالان مردمی، بدون توجه به این الزامات بخواهند از فرامین نیروهای امنیتی سر باز زده و یا مقاومتی به خرج دهند، حتی می‌توان برخی بازداشت‌ها را هم طبیعی و منطقی قلمداد کرد.

 

پی‌نوشت:

* در این مورد خبر دیگری هم منتشر شد که حلال احمر از برگزاری 15 هزار مجلس ترحیم برای زلزله‌زدگان خبر داده بود. شاید در نگاه نخست عجیب باشد که چرا حلال‌احمر مسوول برگزاری مجلس ترحیم شده اما من حدس می‌زنم این اقدام در جهت تسریع در امر کفن و دفن انجام شده باشد.

۶/۰۴/۱۳۹۱

داستان «کیوسک»، روایت من از لایه‌های نادیده جنبش سبز ایران


 «ممد خلاف» از جنس آنانی بود که همیشه در حاشیه‌اند. دیده نمی‌شوند. تریبون ندارند. کسی از آنان سخن نمی‌گوید. اصلا انگار صدایی ندارند. شاید از جنس آنان که «شاهین نجفی» در توصیف‌شان می‌خواند: «هر جا لازم بشه ملت غیوریم - خر از پل که گذشت خس و خاشاکیم». با این تفاوت که «ممد خلاف»ها فقط از دیدگان رسانه‌های رسمی و حکومتی خارج نمی‌شوند؛ بلکه منتقدین و نیروهای اپوزوسیون هم امثال او را فقط به عنوان ابزار عملیاتی می‌خواهند. کسی مطالبه آنان را نمی‌شنود. کسی نمی‌داند آنان چه می‌خواهند و یا اگر گلایه و اعتراضی دارند از کجاست؟ حتی می‌خواهم بگویم «اصلا کسی نمی‌خواهد بداند و یا اگر هم می‌داند ترجیح می‌دهد که به روی خودش نیاورد». «ممد خلاف»ها زاییده شده‌اند تا تحریف شوند.

 

من سال‌ها در کنار «ممد خلاف‌»ها زندگی کرده‌ام؛ اما اعتراف می‌کنم که حتی بودن در کنار آن‌ها هم لزوما مترادف دیدنشان نیست. بسیاری از ما عادت کرده‌ایم یا فقط به بالای سرمان خیره شویم و یا دیگران را از بالا نگاه کنیم. به باور من اینکه ادعاهای ما، نظریه‌پردازی‌های ما، مطالبات و اهداف ما باید با واقعیات موجود تطبیق داشته باشد، به همان اندازه که گزاره‌ای بدیهی به نظر می‌رسد، حقیقتی مغفول مانده است. می‌دانیم که رسانه‌ها این توانایی را دارند که حتی «حقیقت موجود» را هم به گونه‌ای دیگر ترسیم و روایت کنند و این به هیچ وجه به مسئله «دروغ‌پردازی» محدود نمی‌شود. اینکه زوم دوربین‌ها بر نقاط نامربوط متمرکز شود، خودش می‌تواند از هر دروغی مهلک‌تر و فریبنده باشد.

 

به هر حال، داستان حاضر، ادای دین من است به «ممد خلاف» و تمامی «ممد خلاف»هایی که در زندگی‌ام دیده‌ام. با تمام نقص‌هایش، این تلاش، باری بود که برای نزدیک به سه سال بر دوش خودم احساس می‌کردم. ناگفته پیداست که روایت حاضر در نهایت یک داستان است و هرقدر هم که تلاش کرده باشم به ماجرای اصلی پایبند بمانم، در نهایت از داستانی کردن روایت خوددداری نکرده‌ام.

 

داستان «کیوسک»، نوشته و اجرای خودم (آرمان امیری) را 


از «رادیو مجمع دیوانگان» بشنوید

یا فایل‌های آن را به صورت مستقیم دریافت کنید:


- فایل صوتی با حجم (کیفیت) کمتر (6مگابایت)


- فایل صوتی با حجم (کیفیت) بالاتر (13 مگابایت)


فایل پی‌.دی.اف (PDF) داستان

 

پی‌نوشت:

یکی از زیباترین تصاویری که تا کنون از روایت «ممد خلاف»ها دیده‌ام ترانه «حسن» از «شاهین نجفی» است.

یادداشت وارده: نقدی بر ترجمه «چگونه سارتر بخوانیم»


 

معرفی:


عنوان: چگونه سارتربخوانیم

نویسنده: رابرت برناسکونی

ترجمه: نادر فتوره‌چی و علیرضا علیخانی فرد

ناشر: رخ‌داد نو

نوبت چاپ: ۱۳۹۰

۱۳۶ صفحه، ۳۳۰۰ تومان

 

راحله کاشانی - از خصوصیات جهان مدرن این است که سعی می‌کند موضوعات را برای عامه‌ مردم قابل فهم کند. مجموعه‌های بسیاری منتشر می‌شوند که هدفشان دقیقاً همین است که به کسی که اصلاً با موضوع آشنا نیست ایده‌ای کلی بدهد درباره‌ اینکه مکانیک کوانتمی و سرطان و اینترنت و ویتگنشتاین و حسابداری و منطق و غیره چیست. این کتاب‌های کوچک را متخصصان به زبانی ساده می‌نویسند و برای ترجمه‌شان به فارسی آشنایی مقدماتی با زبان مبدا (معمولاً انگلیسی) و آشنایی اندکی با موضوع (در حد دانستن اصطلاحات ابتدایی) کفایت می‌کند. با توجه به این موضوعات بود که وقتی یکی از دوستان که از علاقه این‌جانب به سارتر خبر داشت ترجمه‌ فارسی یکی از این کتاب‌های مقدماتی را برایم هدیه آورد انتظار داشتم ساعتی را با لذت مشغول متن خوبی باشم و چیزهایی یاد بگیرم درباره‌ فیلسوفی که  رمان‌ و نمایشنامه هم می‌نوشت و با اشغالگران نازی جنگید و نوبل ادبیات را رد کرد و همراه با راسل دولت امریکا را در جلساتی نمادین در مورد جنایات جنگ ویتنام محاکمه کرد. انتظارم به سرخوردگی عمیقی انجامید. در این نقد به طور عمده به ترجمه مقدمهٔ کتاب خواهیم نگریست.

 

* صفحات 1 و 2 از متن اصلی: نویسنده می‌گوید که اگرچه سارتر می‌توانست زیبا بنویسد، ولی نوشته‌هایش همیشه زیبا نبود. با این حال، از آن رو که سارتر بی‌وقفه می‌نوشت، انتخاب ده قطعه‌ زیبا از او مسلماً سخت نیست، اما این کار فایده‌ قابل توجهی هم برای فهم سارتر ندارد. به قول مترجمان:  «این امر، خواننده را به کانون تفکرات سارتر نخواهد برد: در انتهای فصل اول فقط یاد خواهیم گرفت که چگونه سارتر بخوانیم.» (ص. ۱۲)

 

به باور این نقدنویس، جمله‌ای که نقل شد پس از نشانه‌ دونقطه (:) نامفهوم شده است: انتخاب ده قطعه از سارتر، «خواننده را به کانون تفکرات سارتر نخواهد برد»؛ قبول. اما با توجه به اینکه اصلاً هدف کتاب که از عنوانش هم پیدا است این است که به ما یاد بدهد چگونه سارتر بخوانیم، موفقیت بزرگی خواهد بود که خیلی زود (یعنی «در انتهای فصل اول») یاد بگیریم که چگونه سارتر بخوانیم! پس نهایتا علت مخالفت نویسنده با انتخاب ده قطعه‌ زیبا چیست؟ مجبور شدم به اصل انگلیسی نگاه کنم که می‌گوید:

 

but that would not take one to the heart of his thinking: at the end of the volume one would be no closer to having learned how to read Sartre.

 

انگلیسی آسانی است. نویسنده بعد از دونقطه می‌گوید: «با اتخاذ آن شیوه (یعنی انتخاب ده قطعه زیبا از سارتر)، شخص در پایان این کتاب اصلاً به یادگرفتن چگونگی خواندن سارتر نزدیک‌تر نخواهد بود». گمانه‌زنی درباره این‌که «این مجلد/کتاب» چگونه در ترجمه تبدیل شده است به «فصل اول» جالب است. جالب‌تر این است که مترجمان نه فقط فعل اصلی جمله را به نقیضش برگردانده‌اند، بل‌که اصلاً ترجمهٔ ایشان از این جمله، نویسنده را شخصی با ذهنی آشفته جلوه می‌دهد.

 

* نویسنده در توضیح روش کارش در کتاب (که عبارت است از توضیح بخش‌هایی از سارتر که در اوایل هر فصل نقل می‌شود) می‌گوید که سارتر اصولاً اهل این نبود که مستقیماً برود سراغ اصل مطلب و حرفش را در پانصد کلمه بگوید. به این علت است که انتخاب قطعاتی از سارتر بدون کوتاه‌سازی ممکن نبوده است:

 

That is why the selection of the extracts has not been possible without the use of ellipses.

 

ترجمه مترجمان محترم از این جمله معنای روشنی ندارد: «از این روست که بدون استفاده از روش "حذف به قرینه"، انتخاب گزیده‌ای از نوشته‌های او ممکن نیست.» (ص ۱۲) حذف به قرینه، اگر هم نوعی «روش» باشد، چیزی است که شخص نویسنده (سارتر) به‌کار می‌برد نه کسی که دارد منتخباتی از آثار نویسنده‌ای فراهم می‌کند! به‌علاوه، در فصل اول، که حاوی بخشی از رمان تهوع است، نویسنده‌ کتاب در هشت مورد متن را کوتاه کرده همه‌ این موارد را با علامت آشنای [...] مشخص کرده است، اما در ترجمه‌ فارسی (صفحات ۱۷ و ۱۸)، مترجمان اصلا و ابدا از این نشانه‌ها یا هیچ نشانه‌ دیگری مبنی بر کاربرد «روش حذف به قرینه» استفاده نکرده‌اند.

 

* یک صفحه بعد در متن فارسی می‌خوانیم:  «... مجموعه داستانْ کوتاه‌های او از جمله "دیوار" و نیز رمان "تهوع" که هر دو در ۱۹۳۰ به چاپ رسیدند را می‌توان از جمله شاهکارهای تاریخ ادبیات دانست». شاید شما هم مثل نقدنویس در ذهنتان این‌طور جا گرفته بود که تهوع در اواخر دهه سی و کمی قبل از جنگ دوم جهانی منتشر شده است. خواندن را که ادامه بدهیم،  در ص ۱۸ می‌رسیم به:  «هرچند سارتر تا قبل از بهار ۱۹۳۸ "تهوع" را به چاپ نرساند...»! که با چیزی که قبلاً دیدیم در تناقض است. برای حکمیت بین این دو حکم ناسازگار، نگاهی می‌اندازیم به گاهشمار انتهای کتاب (ص ۱۲۴ متن فارسی) که می‌گوید رمان در ۱۹۳۸ و مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه در ۱۹۳۹ منتشر شده. علت اشتباه در ترجمه جمله اول چه بود؟ متن انگلیسی، ص. 2 را ببینیم:

 

…both of which were published in the 1930s,…

 

که یعنی هر دو در دهه‌ٔ ۱۹۳۰ منتشر شده‌اند. آیا مترجمان، «the 1930s» را «1930» خوانده‌اند؟

 

* حال که در بحث گاهشمار هستیم حیف است به مورد جالبی اشاره نکنیم. در متن فارسی (ص ۱۲۶) می‌خوانیم:  «در تریبون آزادی که راسل از او برای سخنرانی بر علیه سیاست‌های امریکا در ویتنام دعوت کرده بود، شرکت کرد». به خود می‌گوییم که لابد این «سخنرانی» در «تریبون آزاد» بر ضد «سیاست‌های امریکا» خیلی مهم بوده که در گاهشمار آمده. جریان چیست؟ به متن اصلی نگاه می‌کنیم، و می‌بینیم که چهار سطر در مورد وقایع این سال ترجمه نشده است، لابد به تشخیص مترجمان در قیاس با این «سخنرانی» چندان مهم نبوده. اما، جهت اطلاع، در مورد راسل، جمله در متن اصلی چنین است:

 

Takes part at Bertrand Russell's invitation in an international tribunal to address US war crimes in Vietnam.

 

که یعنی: «به دعوت برتراند راسل در محکمه‌ای بین‌المللی برای پرداختن به جنایات جنگی امریکا در ویتنام، شرکت می‌کند». سخنرانی؟ سیاست‌ها؟ تریبون آزاد؟ بگذریم!

 

* در صفحه‌ٔ ۱۴ از ترجمه‌ فارسی می‌خوانیم:  «در جهان سرمایه‌داری، غالباً از او با موضع پوزش‌گرایانه در قبال حکومت‌های ستمگر یاد می‌شود». نظرها در مورد اصول ترجمه مختلف است. نظر این‌جانب این است که اگر جمله‌ای در ترجمه معنا ندهد، احتمالاً یک جای کار می‌لنگد. واقعاً «موضع‌ پوزش‌گرایانه» یعنی چه؟ آیا در جهان سرمایه‌داری معتقدند که سارتر از حکومت‌های ستمگر معذرت‌خواهی می‌کرده است؟ اجازه بدهید متن اصلی را نگاه کنیم تا هم معنای جمله روشن بشود و هم ببینیم که ترجمه جای دیگر از جمله هم کاملاً آزاد است:

 

In the so-called First World of affluent nations he is often presented as an apologist for oppressive regimes. (p.4)

 

پیشنهاد این‌جانب برای ترجمه: «در به‌اصطلاح جهان اولِ ملت‌های مرفه، او را اغلب مدافع حکومت‌های ستمگر معرفی می‌کنند».

 

* تا اینجا فقط به ترجمه مقدمه پرداخته‌ایم ولی احتمالا همین اندازه هم از حوصله این صفحات بیرون است. در مجالی بیشتر، به فصل اول می‌پرداختیم که حاوی بخش‌هایی از رمان تهوع است. فقط به دو نمونه اشاره می‌کنیم. مترجمان، «The word Absurdity»  را که درباره‌ یک واژه‌ است، به «پوچی لغات» برگردانده‌اند (ص ۱۷) و جمله‌ کلیدی  «The essential thing is contingency» را به «ماهیت یک امر اتفاقی است» (ص ۱۸) ترجمه کرده‌اند. تراژیک است که در ترجمه کتابی درباره سارتر چنین برخوردی با رمان تهوع بشود. تراژیک‌‌تر آنکه سال‌ها است که ترجمه‌ فارسی این رمان در بازار هست (کار امیر جلال‌الدین اعلم، چاپ یازدهم، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۹)، و مترجمان و ویراستاران لازم ندانسته‌اند که به آن نگاهی کنند و شک کنند که شاید ترجمه‌ٔ عباراتی که نقل کردیم چیزی شبیه به آنی است که آقای اعلم در صفحات ۲۴۱ و ۲۴۴ ترجمه‌ٔ تهوع نوشته‌اند: «کلمهٔ پوچی» و «امر عمده، همان امکان است».

 

* با پیشنهادی نقدم را به پایان می‌رسانم. در ترجمه فارسی، صفحه‌ ۱۲۹ ، با عنوان «چند پیشنهاد برای مطالعه‌ی بیشتر»، به این صورت شروع می‌شود:  


The best source for understanding Sartre 's life is a trilogy of autobiographical volumes by his lifelong companion Simone de Beauvoir: …

 

نه، اشتباه نکردید: این جمله در ترجمه‌ٔ فارسی آمده است! مترجمان بیش از سه صفحه از متن را اصلاً ترجمه نکرده‌اند و کلا همان جملات انگلیسی را، بی هیچ توضیحی، آورده‌اند. با توجه به سادگی متن کتاب و میزان دقت مترجمان در ترجمه، پیشنهاد می‌کنم ناشر محترم کاری را که برای این صفحات کرده‌اند به کل کتاب تعمیم بدهند و متن کامل انگلیسی را در اختیار خوانندگان قرار بدهند. به این ترتیب هم انگلیسی خوانندگان بهتر می‌شود و هم در هزینه‌های ترجمه و حروفچینی صرفه‌جویی می‌شود.


پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۵/۳۱/۱۳۹۱

آن‌ها نمی‌فهمند «یا مرگ یا مصدق» یعنی چه!




پرسش من این است: «آیا میرحسین موسوی در آخرین ساعات روز 22خردادماه 88 و یا صبح روز 23 خرداد اساسا می‌توانست تسلیم آن صحنه‌آرایی خطرناک بشود؟» و ادعای من این است: «هر کس بتواند به ابعاد مختلف این پرسش خوب بیندیشد و حالات و جنبه‌های مختلف آن را بررسی کند، آن وقت قادر خواهد بود وضعیت تاریخی دکتر محمد مصدق را درک و تحلیل کند».

افسانه پیرمرد خرفت و لجباز

کم نیستند تاریخ‌نگاران و ای بسا تحلیل‌گرانی که از دکتر مصدق با تعبیر «پیرمرد لج‌باز» یاد کرده‌اند. این ویژگی «یک‌دندگی» و «لج‌بازی» را، ای بسا بسیاری از نزدیکان او نیز برایش بر شمرده‌اند. قول معروفی است منتسب به خلیل ملکی که گفته بود: «این پیرمرد ما را به جهنم خواهد برد، اما من تا جهنم هم با او خواهم رفت». به اینجا که می‌رسیم به باورم بلافاصله باید تکلیف خودمان را با یک دوراهی بزرگ مشخص کنیم: «چرا حتی بزرگترین روشنفکران، متفکران و سیاست‌مداران دوران، از خلیل ملکی گرفته تا احمد قوام یا حتی تقی‌زاده، حاضر بودند زمام امور را به یک پیرمرد لج‌باز بسپارند و تا جهنم هم با او بروند؟»

من می‌گویم پاسخ رایج و البته غالب در فضای مطبوعاتی و ژورنالیستی ما «کیش شخصیت» و «شخص پرستی ایرانیان» است. این ساده‌ترین، پیش پا افتاده‌ترین و در عین حال «مد روز ترین» نسخه‌ای است که می‌توان با آن تاریخ پرفراز و نشیب یک ملت را خلاصه کرد و به زباله‌دان انداخت. یعنی ایرانیان، از توده عوام مردمش گرفته تا روشنفکر و نخبه و نظریه‌پرداز و سیاست‌مداران سیّاسی در حد قوام یا تقی‌زاده، همه در یک ویژگی مشترک بوده‌اند: «عاشق چشم و ابروی مصدق شدند و دل و دین و زندگی و وطن و جان و مالشان را بر سر این عشق افلاطونی تقدیم کردند»!

در عین حال این پاسخ، یک پیامد دیگر نیز در دل خود دارد: «بزرگترین خیزش و جنبش ملی‌گرایی تاریخ این کشور، و البته نخستین، سرآغازگر و الهام‌بخش تمامی جنبش‌های ملی‌گرای مشرق زمین، از مصر گرفته تا مالزی را در حد ماجراجویی‌های شخصی یک پیرمرد لج‌باز تقلیل می‌دهد»! در واقع بنابر این روایت: «صنعت نفت ایران ملی شد، چون مصدق با انگلستان لج کرده بود و بعد از آن هم کودتا شد چون مصدق از خر شیطان پایین نیامد و بازی لج و لج‌بازی را تا به آخر (یعنی نابودی کل کشور) ادامه داد»!

دقت بفرمایید که در این روایت، هیچ جایگاهی برای مردم وجود ندارد. اثری از یک خیزش ملی به چشم نمی‌خورد. دستگاه فعال برای به ثمر نشستن جنبش ملی‌شدن صنعت نفت تنها و تنها در یک فرد (مصدق) خلاصه شده است. هیچ گروه دیگری مشغول فعالیت شبانه‌روزی، سیاست‌ورزی، جدال‌های حقوقی، فعالیت‌های رسانه‌ای و تبلیغاتی، بسیج ملی و نظایر آن نبوده‌اند. در نهایت هم ریش و قیچی صرفا و صرفا به دست مصدق بوده تا به همان شیوه که مثلا ممکن است برای فروش املاک میراث پدری‌اش تصمیم بگیرد، برای کل صنعت نفت این کشور حکم صادر کند که مثلا ملی باشد یا با انگلستان شریک شویم!

تاریخ‌نگاری که می‌خواهد به این توهم دامن بزند، زیرکانه زاویه دوربین خود را تنگ می‌کند. روایت ملی‌شدن صنعت نفت را در حد فلان مکالمه خصوصی آن وزیر با آن وکیل در حضور یک خبرنگار یا مخبر خارجی یا مفسر داخلی تقلیل می‌دهد. بدین ترتیب، مخاطب ناآگاه در دام این توهم گرفتار می‌شود که از اسرار نهان مطلع گشته و نگارنده فردی آگاه به اسرار و رموز تاریخی است، پس در نهایت روایت او روایتی مستند و صادق است. اگر می‌خواهید صحت این مدعی را بررسی کنید، به نوشتجات تمامی این مدعیان تاریخی مراجعه بفرمایید. تردید نکنید در هیچ اثری از آثار نوشته شده که «قرار است»(!) در انتها به این نتیجه برسند که «مصدق مردی خودرای و مستبد بود و لج‌بازی کرد و ای بسا چند مورد قانون شکنی هم داشت و حتی نیمچه کودتایی هم علیه شاه قانونی مملکت کرد تا در نهایت خیره‌سری‌اش به کودتا بینجامد» هیچ رد پایی از مردم نخواهید دید. تمامی این روایات عاری از روح یک جنبش ملی هستند. تمامی آنان مستند به معدود روایت‌های شخصی هستند که حول و حوش چند سیاست‌مدار (که اتفاقا غالبا خارجی، انگلیسی یا آمریکایی و یا از عوامل سلطنت هستند) می‌گذرد. در این روایت‌ها، حتی اگر قرار باشد به حرکت‌های مردمی اشاره شود، آن خیزش‌ها را در حد چند دسیسه برنامه‌ریزی شده برای تحریک احساسات عمومی و سوءاستفاده در بازی‌های سیاسی تقلیل می‌دهند. گویی مردم هیچ نبوده‌ و نیستند جز مشتی گوسفند که چهار سیاست‌مدار قدرت رقصاندن آنان به هر سازی را داشته و دارند! (اصلا هم به روی مبارکشان نمی‌آورند که اگر مردم اینقدر نادان و بی‌اراده بوده‌اند پس دیگر آن همه کودتا و لشکرکشی و حمام خون برای چه به راه افتاد؟!)

روایت دوم، روایت مردی که یک ملت بود

زمانی که اختلاف مصدق (به عنوان نخست وزیر) با محمدرضا (به عنوان پادشاه) بر سر اداره وزارت دفاع و نیروهای نظامی بالا گرفت، مصدق چاره را در استعفا دید. او عقیده داشت بدون قدرت اداره نیروهای نظامی، به همان چاقوی بدون تیغه‌ و بی‌خاصیتی بدل خواهد شد که سال‌ها بعد مهندس مهدی بازرگان بدان اعتراف کرد! اما نتیجه آن استعفا چه شد؟

هیچ آمار دقیقی از کشته شدگان قیام 30تیر در دست نیست. دکتر ادیب برومند می‌گوید که «کمتر از 100 نفر نبودند» (+) اما من در منابع دیگری شمار شهدا را تا بیش از 1000 نفر هم خوانده‌ام.* می‌گویند ارتش آنقدر به روی مردم آتش گشود و مردم آنقدر مقاومت کردند و خیابان‌ها آنقدر از خون و جسد پوشیده شد تا شب‌هنگام سربازان دیگر از کشتن مردم خسته شدند و فرماندهان ارشد به مقامات دولتی خبر دادند که دیگر امکان تداوم سرکوب وجود ندارد و در نهایت کابینه قوام خبر استعفای خود را اعلام کرد. در برابر این تصویر خونین تاریخ، ما باید چه روایتی را بپذیریم؟ آیا باید بپذیریم کرور کرور پیر و جوانی که با فریاد «یا مرگ یا مصدق» در برابر اسلحه دژخیمان سینه سپر کرده و تا آخرین توانشان مقاومت کردند، صرفا توده‌ای ناآگاه از انسان‌ها عقب‌افتاده و گرفتار «کیش شخصیت» بودند؟ آیا این حجم انبوه از مردم جان خودشان را تنها و تنها به دلیل عشق شخصی به یک پیرمرد به خطر انداخته و از دست دادند؟

پاسخ روایت‌گرانی که تاریخ پر از درد و رنج این کشور را در دو کلمه خلاصه می‌کنند قطعا همین است: «شخص پرستی»! آنان فریاد می‌زدند «یا مرگ یا مصدق»، گویی که مجنون در فراغ لیلی یا فرهاد در اندوه از دست دادن شیرین فریاد می‌زند! اما من می‌گویم که تاریخ این کشور اینقدر مضحک و سخیف نبوده! این تحلیل سخیف اتفاقا از اذهان کوته‌نظری برمی‌آید که شیوه تحلیل تاریخ را با بازخوانی عاشقانه‌های سنتی کشور اشتباه گرفته‌اند!

آن ایرانی که فریاد می‌زند «یا مرگ یا مصدق» دقیقا همان ایرانی است که چندی قبل نخست وزیر دیگری را (رزم‌آرا) به قتل رسانده و بر سر جسدش به پایکوبی پرداخته است. پس آن جماعتی که این نخست‌وزیر را ترور کرده‌اند، بیهوده برای آن یکی سینه سپر نمی‌کنند. مسئله این جماعت اصلا این شخص و آن شخص نیست. اینان مطالبه خود را دارند. مطالبه‌ای که برای کسب آن خون نخست‌وزیر اول را به زمین ریختند و برای حفظ و بقا و دوام آن سینه سپر گلوله‌ کردند تا از نخست وزیر دوم حمایت کنند. مصدق تنها روایت خلاصه شده‌ای بود از تمامی آرمان‌هایی که یک ملت برایش قیام کرده بود و به هیچ وجه حاضر نبود چه در برابر مستبد خودکامه داخلی و چه در برابر استعمارگر متجاوز خارجی از آن‌ها عدول کند.

«ملت ما به تنگ آمده است»

استفان کینزر، در کتاب «همه مردان شاه» روایت جالبی دارد از گفت و گوی یک خبرنگار آمریکایی، با شهروند کوچه و بازار ایران در زمانی که دولت مصدق از جانب کشورهای جهان تحریم شده بود. (نقل به مضمون می‌کنم) خبرنگار از مردم می‌پرسد: «می‌دانید که دولت تحریم شده»؟ می‌گویند «بلی». می‌پرسد: «می‌دانید بدین ترتیب دولت ورشکسته می‌شود، گرانی می‌شود. فقر می‌آید. بی‌کاری می‌آید؟ فشار کمرشکن به شما وارد می‌شود؟» پاسخ می‌دهند «بلی». می‌پرسد «پس می‌خواهید چه کار کنید؟» پاسخ می‌‌دهند: «هیچ»!!!

ایرانیِ سال‌های پایانی دهه 20 و ابتدای دهه 30، ایرانی خسته و به ستوه آمده از تکرار استبداد و استعمار است. قریب به نیم قرن از بزرگترین انقلاب مشروطه‌خواهی مشرق زمین گذشته اما همچنان ایرانیان نتوانسته‌اند در حد اختیار فروش ثروت‌های ملی‌شان زمام امور را به دست بگیرند. اینجاست که می‌توان در توصیف این ملت به زیبایی گفت: «ملت ما به تنگ آمده است»! ایرانیِ فعال در جنبش ملی شدن صنعت نفت دیگر نمی‌پذیرد که ضعف نظامی، یا دانش فنی بخواهد بهانه‌ای باشد برای پذیرش خفت استعمار! آنان که روایت یک‌جانبه‌ای از رد پیشنهادات همکاری غرب ارایه می‌کنند قطعا هیچ گاه نمی‌گویند که دولت‌ ملی ایران، بارها و بارها، از انگلیس گرفته تا آمریکا و شوروی و ایتالیا و حتی کشورهای آفریقایی درخواست همکاری داد. هیچ کس به خوبی خود دولت نمی‌دانست که کشور ما دانش فنی استخراج نفت را ندارد؛ پس باید از مستشاران خارجی کمک گرفت. اما کدام یک از این تاریخ نگاران «بی‌طرف»، در جوار اشاره به «لج‌بازی‌های پیرمرد» در رد پیشنهادات کنسرسیوم به این مسئله اشاره می‌کنند که دولت ایران اصلا نمی‌دانست که چقدر نفت تولید و استخراج می‌شود؟

مهندس بازرگان که به نمایندگی از دولت مسوول رسیدگی به پالایشگاه آبادان شده بود روایت می‌کند که هیچ مقام ایرانی اطلاعی از حجم استخراج نفت نداشت! وقتی مسوولان ایرانی می‌خواهند صرفا با شمارش کشتی‌های حامل نفت به تخمینی از میزان استخراج نفت دست بزنند انگلیسی‌ها تردد کشتی‌ها را هم متوقف می‌کنند. وقتی دولت دفاتر شرکت نفت انگلستان را مصادره می‌کند تمامی اسناد مربوط به میزان استخراج از بین رفته‌اند. در واقع وقتی خارجی‌ها به ایران پیشنهاد همکاری 50-50 می‌دادند اصلا معلوم نبود ما قرار است 50درصد از چه حجم صادراتی و با چه قیمت فروشی را دریافت کنیم؟ انگلیسی‌ها در طول تمامی مراحل پیشنهادات همکاری یک شرط همیشگی داشتند: هیچ‌گونه نظارتی از جانب دولت ایران بر حجم استخراج نفت و یا قیمت فروش آن پذیرفته شده نیست! یعنی اگر دولت ایران پیشنهاد 50 درصد را هم می‌پذیرفت، آنگاه شرکت نفت انگلیس باید با صداقت مثال زدنی خودش (!) اعلام می‌کرد که مثلا امسال یک میلیون بشکه نفت فروخته‌ایم به قیمت هر بشکه یک لیره استرلینگ؛ در نتیجه سهم ایران می‌شود پانصدهزار لیره! فارغ از اینکه این پیشنهاد تا چه میزان از نظر اقتصادی به سود کشور بود، حجم خفت و حقارت چنین تحمیلی بدون تردید از تاب تحمل جامعه ایرانی بیرون بود و نتیجه آن شد که «یا مرگ یا مصدق»!

آن‌ها که برگزیده می‌شوند!

احمد قوام، یکی از سیاست‌مدارترین چهره‌های تاریخ این کشور بود. من به او و تمامی درایت‌ها و خدماتش بی‌نهایت احترام می‌گذارم. تقی‌زاده، روشنفکری سیاست‌پیشه بود. او حتی سابقه نزدیکی به کشورهای غرب از جمله انگلستان را هم داشت اما در تاریخ مشروطیت این کشور نقشی ایفا کرده است که در کل من برای او هم احترام فراوانی قایل هستم. خلیل ملکی، بی‌تردید یکی از معدود اندیشمندان سیاسی ما بود که توانایی تحلیل و نظریه‌پردازی به روز را داشت و می‌توانست آموخته‌های تئوریک خود را به نسخه‌های عملی برای دیگران بدل سازد. او نیز چهره‌ای ماندگار در تاریخ معاصر کشور ما است. اما چرا از ده‌ها و صدها چهره سیاسی و اندیشمند هم‌دوره مصدق، تنها او بود که اینچنین به «اسطوره» بدل شد؟ من می‌گویم، اختلاف خیلی ساده بود. همه آن‌ها می‌دانستند مسئله چیست و شرایط به چه نحوی است، اما فقط یک نفر بود که «برگزیده شده بود» تا پرچم را حفظ کنند و اتفاقا دلیل اینکه همه این سیاست‌مداران حاضر بودند «حتی تا جهنم» هم به دنبال او بروند دقیقا و دقیقا همین بود.

فریاد «یا مرگ یا مصدق» سرود شیفتگی کور یک ملت نسبت به یک سیاست‌مدار نبود؛ بلکه کوهی از مسوولیت بود که ملت با اراده خود بر دوش یک پیرمرد گذاشت. حال پیرمرد مختار بود که به درخواست ملت گردن نهد و «مصدق» شود، یا از زیر فشار این مسوولیت شانه خالی کند و به قعر گنداب تاریخی فرو برود که یک «خائن» به فهرست طویل خاونینش اضافه می‌شد.

من با دو چشم خودم ده‌ها هزار شهروند تهرانی را دیدم که در پشت میله‌های دانشگاه تهران فریاد می‌زدند «هاشمی، هاشمی، سکوت کنی خائنی». و من با چشم خودم دیدگان نگرانی را دیدم که از فردای 22خرداد مدام از هم می‌پرسیدند: «میرحسین چه کار می‌کند؟ نکند کوتاه بیاید؟ نکند به مردم خیانت کند؟» و هربار که این تصاویر را با چشم خودم می‌دیدم و با تمام وجود لمس می‌کردم یک تایید تاریخی دیگر به اندوخته‌هایم اضافه می‌شد که «آنچه مصدق را بر سر تصمیماتش راسخ می‌کرد، نه خیره‌سری‌های یک پیرمرد در دوران کهولت، که سنگینی بار فشار فریاد «یا مرگ یا مصدق» بود». ملی شدن صنعت نفت نه انتخاب مصدق بود و نه محصول دلاوری‌های یک تنه او در قالب یک ابرمرد! ملی‌شدن صنعت نفت، خیزش یک ملت برای سردادن فریاد استقلال بود و مصدق، تبلور، وام‌دار، منتخب برگزیده، نماینده و عصاره این جنبش بود که خودش بهتر از هر کسی می‌دانست که دیگر «به خودش نیامده که بخودش بازگردد».

تجسم امروزین او، میرحسین موسوی است. درست به مانند آن دستگاه تاریخ‌نگاری که تلاش می‌کند نشان دهد «مصدق پیرمردی خیره‌سر و لجوج بود»، دستگاه تبلیغانی حکومت نیز حقیرانه تلاش می‌کند نشان دهد که میرحسین «ساده‌لوح و زودباور» بود و توسط گروهی از اطرافیانش فریفته شد و با خودخواهی و خیره‌سری مملکت را به آشوب کشاند! اما همین امروز میلیون‌ها ایرانی می‌توانند با رجوع به قلب‌های خود شهادت دهند که «میرحسین اگر آبرویی نزد ملت دارد، تنها و تنها از آن جهت است که بر سر پیمانی که با مردم بست استوار ماند و هیچ نگفت جز آنکه مردم از او می‌خواستند بگوید و تسلیم نشد آنجایی که مردم می‌خواستند که تسلیم نشود؛ و اگر جز این بود میرحسین نیز به زباله‌دان ترسوها و خائنین به ملت افزوده می‌شد. اما او ایستاد، همان‌گونه که مصدق ایستاد»!

در نهایت اینکه، شاید امروز و تنها با گذشت سه سال از کودتای خرداد 88 بتوان پذیرفت بسیاری هستند که بدون سوء نیت در مورد ابعاد و چگونگی این کودتا تردید داشته باشند. اما چگونه می‌توان پذیرفت که با گذشت نزدیک به 60 سال از کودتای 32 و با گذشت 10 سال از زمان انتشار اسناد آن کودتا و اعتراف دستگاه‌های اطلاعاتی آمریکا و انگلیس به طراحی گام به گام آن، هنوز گروهی هستند که می‌خواهند «بی‌طرفانه» نشان بدهند که «کودتای اصلی را مصدق علیه شاه انجام داد»؟!! به باور من، اگر به زحمت بتوانیم برای چنین افرادی سر سوزنی حسن نیست قایل شویم، آنگاه باید بپذیریم که اشتباه آنان در نادیده گرفتن شرایط تاریخی و مقتضیات زمان است. آنان نمی‌توانند درک کنند برای جامعه‌ای که زرم‌آرا را به جرم ایستادگی در برابر آرمان ملی‌شدن صنعت نفت ترور می‌کند، هیچ کاری ندارد که مصدق را هم به جرم خیانت به همان آرمان به زباله‌دان بیندازد. پس اگر مصدق به خیمه‌شب‌بازی‌های انگلستان «نه» می‌گوید، در واقع هیچ نگفته بجز عصاره همان کلامی که ملت از او می‌خواستند. در یک کلام، اگر کسی پیام قیام 30 تیر را درک کرده باشد و بتواند بفهمد که «یا مرگ یا مصدق» یعنی چه، آنگاه می‌تواند بفهمد که مصدق هیچ راهی نداشت جز همانی که رفت.

پی‌نوشت:
* متاسفانه در زمان نگارش این یادداشت در سفر هستم و به منابع خودم دسترسی ندارم و متن را صرفا بر پایه رسوبات ذهنی می‌نویسم. قطعا این آمادگی را دارم که در اولین فرصت برای هریک از ادعاهای تاریخی این نوشته اسناد و منابع قبال ارجاع ارایه کنم.

بزرگ شده تصویر اصلی این یادداشت را از اینجا ببینید با این توضیح عکس: «دمونستراسیون عظیم دانشگاهیان که تبدیل به دمنستراسیون عمومی شد در حمایت دکتر مصدق در روز 11/12/1331»