معرفی:
عنوان: یکشنبه
نویسنده: آراز بارسقیان
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ نخست، تابستان 1389
124 صفحه - 2800 تومان
آشفته، بلاتکلیف، معلق
«یکشنبه» روایت سرگردانی، سرگشتگی، تعلیق و سکون نسلی است که ریشه های سنتی اش را از دست داده، اما جایگزین مناسبی برای جبران این خلا پیدا نکرده است. البته شاید بهتر باشد بگوییم «یکشنبه» قرار بوده است که چنین روایتی باشد! شخصیت داستان جوان نویسنده و مترجمی است از اقلیت ارامنه، که دست کم در همین ویژگی ها با نویسنده اثر مشترک است. شاید همین مشابهت ها نیز سبب شود تا بتوان ادعا کرد «یکشنبه» یک رمان شخصی است که نگارنده دلخواست ها و دغدغه هایش را در آن گنجانده است. اما اینکه این رمان شخصی، تا چه میزان توانایی برقراری ارتباط با مخاطب را داشته، حرف دیگری است.
شخصیت داستان به دلایل نه چندان واضحی با خانواده اش قطع ارتباط کرده است. از معدود اشاره های رمان می توان «عدم درک متقابل» را شناخته شده ترین این دلایل برشمرد. مشکلی که بسیاری از هم نسلان نویسنده نیز می توانند با آن احساس نزدیکی کنند. در نقطه مقابل، این جوان رها شده از خانواده نتوانسته است در برابر آنچه که نمی خواهد، «خواستن»های مشخصی برای خود تعریف کند. ضعفی که او را به سوی نوعی رکود و سرگشتگی سوق داده و حتی به یک خودکشی نافرجام می کشاند. اطرافیان جوان وی نیز دست کمی از خود او ندارند و تقریبا با شدت و ضعف های متفاوت در وضعیتی مشابه به سر می برند، با این تفاوت که توانسته اند دست کم برای خود دلمشغولی های کوچکی فراهم کنند تا پیوندهای هرچند ضعیفشان با زندگی را حفظ کنند. در واقع این اطرافیان بر خلاف شخصیت اصلی شکست های تلخی را که مسیر دشوار زندگی به آنها تحمیل کرده می پذیرند، از نقاشی و مجسمه سازی مورد علاقه خود دست می کشند و یا علی رغم میل باطنی جلای وطن می کنند. تصمیماتی که برای شخصیت اصلی غیرقابل درک و یا غیرقابل تکرار به نظر می رسند. این روایتی است کلی از داستان رمان، که چندان هم سرانجام مشخصی پیدا نمی کند.
طبیعی است که روایت سرنوشت شخصی همچون قهرمان رمان «یکشنبه»، به همان میزان که می توان از حال و هوای او حدس زد باید در فضایی از تعلیق و سکون به تصویر کشیده شود. تشخیصی که به نظر می رسد بارسقیان هم به درستی به آن رسیده، اما به باور من در برآورده ساختن چنین انتظاری به هیچ وجه موفق نبوده است. در واقع مطالعه رمان بارسقیان، به جای تعلیق، تنها و تنها حس کسالت را برای مخاطبش به ارمغان می آورد. آن هم نه احساسی برگرفته از فضا سازی اثر، که اتفاقا کسالت و رخوتی ناشی از ضعف های نگارشی و تصویر سازی های ناشیانه رمان. در واقع بارسقیان به جای ترسیم و خلق فضای تعلیق، آن را به سمت مخاطب شلیک می کند و که نتیجه کار تعلیقی مصنوعی و نچسب از کار در می آید.
اگر از یک زاویه دید، ساده ترین و ابتدایی ترین انتظار مخاطب از رمان را کشش لازم برای خوانده شدن فرض کنیم، آنگاه باید بپذیریم که رمان «یکشنبه» همین ابتدایی ترین انتظارها را برآوده نمی سازد و احتمالا برای بسیاری از مخاطبانش به اولین تجربه تلخ نیمه کاره رها کردن یک رمان 120 صفحه ای بدل می شود. به باور من، نه ناهمگونی در متن و روایت را می توان با تلاش برای ایجاد حس آشفتگی و پریشانی توجیه کرد و نه کسالت بار بودن متن را با ترسیم حس رکود یا تعلیق. همه این المان ها، موارد شناخته شده ای در ابیات هستند که نمونه های موفق بسیاری را نیز در تاریخچه داستان نویسی ایرانی بر جای گذاشته اند. در واقع و احتمالا در بهترین حالت، «یکشنبه» را تنها می توان یک تلاش ناکام و نافرجام از دست یابی و یا تکرار این تجربه های موفق قلمداد کرد. حتی اگر بخواهیم کمی سخت گیرانه هم به اثر نگاه کنیم، آنگاه شاید بتوان ادعا کرد که «یکشنبه» اتفاقا در موارد متعددی، تنها به تکرارهای کورکورانه برخی المان های موفق تعلیق پرداخته، بدون اینکه هیچ دقتی به خرج دهد که از کنار هم قرار دادن این تکه پاره های ناهمگون، یک هارمونی همساز ایجاد کند. در مواردی دیگر، افراط در تشریح جزییات غیرضروری* و یا زیاده روی در به کار گیری ابزارهایی همچون شمارش اعداد** که می توانند برای ایجاد وقفه به کار روند آرامش مخاطب را بر هم زده و او را وادار می سازد که جمله ای را ناتمام رها کرده و به سراغ بعدی برود:
* ... از کنار یک بساطی لواشک و انار و شکلات رد شدیم. احمد رفت چند تا لواشک بسته بندی بخرد. یکی را برداشت و به من اشاره کرد. با سر گفتم که بردارد. رو به فروشنده پرسید: «چند»؟ فروشنده گفت «دوتاش هزار». احمد به قیمت نگاه کرد. «اینجا نوشته صد تومن». فروشنده گفت: «آره اونجا نوشته». احمد گفت: «آره». فروشنده گفت: «ولی اینجا می شه هزار تومن». احمد آرام لواشک ها را سر جایشان گذاشت و رفت. از پشت سرش گفتم «نمی بینی اومدیم سر گردنه»؟ احمد حرفی نزد، سیگاری به لب گذاشت و راه مان را ادامه دادیم.
** «چند تا قرص خوردی؟ چند تا خوردی؟» «نمی دونم» «یکی، دوتا، سه تا، چهارتا، ده تا، پونزده تا، بست تا ...» «نمی دونم» «چهل تا، پنجاه تا...». یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزدهمی مرا خسته می کند. در دستم گم می شوند قرص ها؛ کوچک اند. باید بیشتر خورد و سریع تر، پنج تا در یک مشت بهتر از یکی است. بیست، بیست و پنج ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر