اسطوره می گوید که ظلم بود و تباهی،
اسطوره می گوید که فریب بود و دروغ،
اسطوره می گوید که ترس بود و حقارت.
اسطوره می گوید که فریب بود و دروغ،
اسطوره می گوید که ترس بود و حقارت.
اسطوره می گوید که شهر، شهر نامردمان بود، شهر بزدلان خزیده در خاموشی، شهر نامردان، شهر بی دردان،
اسطوره می گوید که کفتارها زوزه کشان بودند و آزادگان در سکوت.
اسطوره می گوید که خواستند تا سر فرود آورد سردار سربلند، ورنه سر بیندازد به خاک دشت تشنه، دشت سوزان، دشت آتش،
و اسطوره می گوید که انتخاب با سردارِ تنها بود. زندگی با ذلت، یا مرگ با عزت.
اسطوره می گوید که گر می پذیرفت سردار، امید می مرد و انسان می مرد و روشنایی می مرد. و هزار هزار چشم منتظر به شعله های سوزان دشت بلا در انتظار می سوخت، و آدمی می ماند بی آدمیت، و شعله ها سربلند بودند در برابر روسیاهی انسان، و شغادها در سرور بودند و آرمان شهر در سوگ، و شب می ماند و روز به افسانه ها می پیوست.
و اسطوره می گوید که سردار انتخاب کرد، بی ترس و بی تردید، آزاد دل و سرخوش و سرود خوان: «بیا ره توشه برداریم؛ قدم در راه بی برگشت بگذاریم...»
اسطوره می گوید که سردارِ تنها، سربلند از آتش عبور کرد و سردارِ بی سر شد.
اسطوره اشتباه نمی کند. اسطوره مردی بود، سردار آزادگان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر