«85 کیلو». «چقدر میشه؟». «دویست تومن». پسرک اسکناس را که گرفت جعبه مقوایی پولهایش را باز کرد و برای هزارمین بار از صبح دوباره شمرد. تا هفتهزار تومان تنها پانصد تومان مانده بود. سرک کشید و از لای اتوبومیلها به ویترین آن سوی خیابان چشم دوخت. چیزی درونش میجوشید. شوق نزدیک شدن به لحظه نهایی. همه چیز را مدام مرور میکرد. لحظهای که برود آنسوی خیابان و وارد مغازه شود. کتانیهای راهراه را نشان بدهد. حتی لحظهای که اولین ضربه را با آنها به توپ بزند. از پوشیدنشان حتما احساس سبکی میکرد. با آنها حتما سریعتر میدوید. حتی شاید بلندتر هم میپرید. شاید آنقدر نرم بودند که مثل فنر به هوا پرتابش میکردند. حتما به اندازه کافی گرم هم بودند.
شب به نیمه نزدیک شده بود. رفت و آمدها کمتر میشدند. برای بار هزار و یکم جعبه مقوایی پولها را باز کرد و شمرد. فقط پانصد تومان مانده بود.
داستانهای 150 کلمهای پیشین:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر