عنوان: زیر آفتاب خوشخیال عصر
نویسنده: جیران گاهان
ناشر: نشر چشمه
چاپ اول، بهار 89
144 صفحه؛ 3000 تومان
چهار سیما از یک سرنوشت شوم
دوستی میگفت «برای ما نوشتن از زبان اقلیت کار دشواری نیست؛ ما خودمان یک عمر در اقلیت بودهایم و یا دستکم یک عمر شهروند درجه دو به حساب آمدهایم». گفت و گو بر سر رمان «زیر آفتاب خوش خیال عصر» بود. نمیدانم تعبیر این دوست تا چه میزان با واقعیت همخوانی دارد. در واقع قضاوت دشواری است که بخواهیم محدودیتهای خود را با دشواریهای اقلیتهای مذهبی در کشور مقایسه کنیم. اما نگاه من به این رمان، از اساس بر پایهای متفاوت بنا شده است. در واقع، علی رغم نقش پررنگ اقلیت مذهبی در رمان، من آن را بیشتر داستان سرنوشت تلخ چهار زن میدانم.
«زیر آفتاب خوش خیال عصر»، واگویههای «مونا»، دختری یهودی است که عاشق پسری مسلمان میشود و برای ازدواج با او به ظاهر تغییر مذهب میدهد. این مسئله سبب میشود تا به نوعی از بستر سنتی خانوادگی خود رانده شود، اما از پذیرش در جامعه جدید نیز باز مانده و در نهایت اسیر تنهایی باقی بماند. نقش پررنگ مذهب در رمان غیرقابل انکار است. به ویژه با تاکیدی که نویسنده در پایبندی به ادبیات ویژه رایج در میان اقلیت های مذهبی دارد و تلاش میکند تا دستکم در گفت و گوهای داخلی این خانواده از تعبیرات «عبری» استفاده کند. با این حال من همچنان گمان میکنم این چهارچوب، تنها بستری روایی است که باید در پس آن به جست و جوی باطن دیگری پرداخت.
در «زیر آفتاب خوش خیال عصر»، علاوه بر مونا، با سه زن دیگر هم مواجه میشویم. نخست «ادنا»، خواهر بزرگتر مونا که دختری شاد و پر جنب و جوش است. دختری که یک بار به «امت» سوگند میخورد هیچگاه ازدواج نکند و همچنان در برابر فشارهای پدر و برادرش مقاومت نشان دهد. (به نظر میرسد مشکل در محدودیت گزینههای ازدواج برای دختران اقلیتهای مذهبی است که اینجا در شرکای برادر ادنا خلاصه میشوند) ادنا به مانند مونا تغییر مذهب نمیدهد. حتی زندگی در جامعه مسلمان ایرانی را هم ترک میکند و به «سرزمین موعود» مهاجرت میکند. با این حال سرانجام در اسراییل با مردی ازدواج میکند که آرزو داشته خاخام شود. ادنا در نامههای خود به مونا مینویسد که همسرش را دوست ندارد و از زندگی با او رنج میبرد.
دومین شخصیت بارز رمان «جواهر جان»، عمه مونا است. پیرزنی وارسته و مهربان که نوعی نقش خدایگونه در زندگی مونا بازی میکند. اهل موسیقی است و آواز خوانی را به مونا آموزش داده است. با این حال در مرور زندگی «جواهر جان» هم در مییابیم که عاشق پسری یهودی بوده است، اما از آنجا که به جای پسر، پدر پیر او خواستگارش بوده هیچ گاه ازدواج نکرده است. «جواهر جان» که زیبایی جوانی را از دست داده و برای همیشه در خانه برادرش ماندگار شده است یک بار به مونا میگوید «از هیچ چیز پشیمان نیستم». با این حال حتی این ادعا نیز نمیتواند از تلخی سرنوشت او بکاهد.
دست آخر، شخصیت دیگری که برای دیدنش باید کمی دقیق شد مادر مونا است. زنی که در ظاهر هیچ ویژگی بارزی ندارد. بلند پرواز نبوده و بدون هیچ تلاشی برای ساختار شکنی، بنابر سنت پذیرفته شده ازدواج کرده است و به ظاهر یک زندگی عادی دارد. اما با نگاهی تیزبین میتوان دریافت که اتفاقا اوست که سنگینترین درد را در میان همتایان خودش تحمل میکند. دردی که نه تنها هیچگاه به زبان نمیآورد، بلکه در پس ظاهر خشن و دوست نداشتنی خود تلاش میکند تا آن را به دست فراموشی بسپارد. با این حال اشارههای بسیار ظریفی در رمان دیده میشود که این ظاهر خشن به هیچ وجه در نهاد او ریشه ندارد و اگر نقابی برای پوشاندن باطنش نباشد، دست کم نقشی است که شرایط زندگی به او تحمیل کرده است.
در نهایت چه این زنان به سنت قدیمی پایبند بمانند و در همین ایران ازدواج کنند، چه به عرض موعود بروند و آنجا ازدواج کنند، چه در ایران بمانند و برای پایبندی به سنتها قید ازدواج را بزنند و چه مانند مونا تغییر مذهب داده و به دنبال معشوق بروند، در نهایت سرنوشت همه آنها یکسان است. شور بختی و سیه روزی همچون بختکی بر سر آنان سایه افکنده است و رهایشان نمیسازد. ریشه این سیه روزی را کسی نمی داند، پس شاید مونا چندان هم نامربوط نمیبافد زمانی که همه چیز را در «طلسم دختر نارنج و ترنج» جست و جو میکند.
«زیر آفتاب خوش خیال عصر» رمانی یک دست و روان است که خواننده را در هیچ زمینهای به دشواری نمیاندازد. نویسنده در رمان از دو دست مایه متفاوت بهره برده است که هر دو برای مخاطب عام ناآشنا هستند. نخست ادبیات و اصطلاحات عبری است و دیگری بهره گیری از ویژگیهای دستگاههای موسیقی سنتی ایران. با این حال ظرافت کار «جیران گاهان» در بکار بردن این دو ابزار سبب میشود تا ناآشنایی با آنها در روند کلی خوانش رمان وقفهای به همراه نیاورد. به عبارت دیگر، میتوان پیشبینی کرد که اگر خوانندهای بر دستگاههای موسیقی سنتی تسلط داشته باشد و یا با فرهنگ کلیمیان ایران آشنا باشد، از ظرایف به کار گرفته شده در اثر لذت بیشتری خواهد برد؛ اما این بدان معنا نیست که مخاطب عام در درک اثر و یا همراهی با آن دچار مشکل خاصی شود.
نکته قابل توجه دیگر برای من، شخصیت پردازیهای رمان است. هرچند نمیتوان انتظار داشت تمامی چهرههایی که از آنان نامی برده میشود به صورت کامل برای مخاطب تشریح شوند، اما به گمان من رمان توانسته است تا دست کم شخصیتهای کلیدی خود را به خوبی پردازش کند و از نگاهی تک بعدی و یا سیاه و سفید به هر یک از آنان فاصله بگیرد. نمونه بارز این مسئله در شخصیت پدر مونا تجلی مییابد که مردی بسیار خسیس است و هرگاه عصبانی می شود «بدجوری می زند»! اما در عین حال چهره دل رحم، مهربان و حتی شاد دیگری هم دارد که در مجالس با مطربی و آواز خوانی بروز پیدا میکند و در خلوت با قصه گفتن برای دخترش. در واقع تلاش نویسنده برای این شخصیت پردازیها به او کمک میکند تا از در افتادن به دام یک اثر شعار زده و ایدئولوژیک در محکوم ساختن یک شخص و یا یک گروه پرهیز کند و برای هیچ یک از تیره روزیهای تصویر شده لزوما یک مقصر مشخص ارایه نکند.
در نهایت اینکه به شخصه «زیر آفتاب خوش خیال عصر» را دوست داشتم و از خواندن آن لذت بردم. آن هم لذتی که جدا از روایت و موضوع داستان، از ادبیات و قلم شیوای نویسنده ناشی میشد و با پایان بندی شجاعانه آن همچنان پابرجا باقی ماند.
گزیدهای از متن کتاب:
«... روپوش سیاهش را از جا رختی دم در برداشت. آقا سیاه دوست نداشت. آقا عاشق رنگهای تند و پارچههای طرحدار بود؛ و او ظهر تابستان پیراهن گل گلیاش را میپوشید، دستگیره اتاق آقا را میچرخاند و تو میرفت. همان اتاقی که آقا توی آن به مخده تکیه میداد و به دیوار روبهرو خیره میشد، یا دراز میکشید روی گلهای قالی و به سقف خیره میشد. آقا میگفت «باریکلا مونای خودم. به این میگن لباس. به اون مامانت هم یاد بده». آقا دستهایش را باز میکرد و مثل یک علامت بهعلاوه بزرگ روی فرش پلاس میشد و او سرش را روی بازوی آقا میگذاشت. آقا نوازشش نمیکرد. قربان صدقهاش نمیرفت. فقط بعضی وقتها که حوصله داشت برایش قصه میگفت. قصه دختر نارنج و ترنج...»
«... روپوش سیاهش را از جا رختی دم در برداشت. آقا سیاه دوست نداشت. آقا عاشق رنگهای تند و پارچههای طرحدار بود؛ و او ظهر تابستان پیراهن گل گلیاش را میپوشید، دستگیره اتاق آقا را میچرخاند و تو میرفت. همان اتاقی که آقا توی آن به مخده تکیه میداد و به دیوار روبهرو خیره میشد، یا دراز میکشید روی گلهای قالی و به سقف خیره میشد. آقا میگفت «باریکلا مونای خودم. به این میگن لباس. به اون مامانت هم یاد بده». آقا دستهایش را باز میکرد و مثل یک علامت بهعلاوه بزرگ روی فرش پلاس میشد و او سرش را روی بازوی آقا میگذاشت. آقا نوازشش نمیکرد. قربان صدقهاش نمیرفت. فقط بعضی وقتها که حوصله داشت برایش قصه میگفت. قصه دختر نارنج و ترنج...»
و
«... ماه عسل توی پارک هتل دنج شیراز بین دیوارهای کهنه و حیاط محصور گل، بین پردههای گلبهی و بوی آبلیمو و فاوده شیرازی میخواندند و میزدند و میبوسیدند.
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست... بی بیاده گلرنگ نمیشاید زیست... این سبزه که امروز تماشاگه ماست... تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست...
و تحریر زده بود و سکوت کرده بود تا شهریار جواب آواز بدهد. شهریار اوج را گرفت و در پردههای اوج ماند. آنها را رفصاند و چرخاند و پیچاند. مثل صدای به هم خوردن ریز برگ سپیدار و بادی که توی شاخههای آن میپیچید و میچرخد. و بعد به یک آن آبشار پردهها را از آن بالا ریخت پایین. نتها روی هم میغلتیدند و سر میخوردند پایین و درهم گم میشدند. سرش را گاهی بلند میکرد و به او خیره میشد. به پایین دسته که بر میگشت شانههایش بالا میرفتند و به هم نزدیک میشدند. هیچ کس مثل شهریار نمیتوانست به او جواب آواز بدهد. شهریار محفظه مخلمییی بود، آنقدر نرم که به شکل آواز او در میآمد و آنقدر روان که میتوانست او را به شکل هر گوشهای که میخواست در بیاورد. همه چیز در مخملیترین نتها و دستهای شهریار و صدای او تمام میشد. همیشه هم آخرش به افشاری ختم میشد. میگفت تو افشاری را بهتر از هر گوشهای میخوانی...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر