۷/۰۸/۱۳۸۸

جوانه های بلوغ تحکیم

دفتر تحکیم وحدت بار دیگر و این بار به مناسبت بازگشایی مجدد دانشگاه ها بیانیه ای صادر کرده که از نگاه من از هر نظر با بیانیه های چند سال گذشته این نهاد متفاوت است. سال ها بود که در فضای نسبتا راکد دانشگاه ها، بیانیه های آتشین تحکیم وحدت نه رنگ و بویی از واقع بینی داشت و نه پشتوانه نظری قابل بحثی. حتی در مواردی مانند جنگ غزه نیز که محتوای بیانیه و نظرات تحکیم قابل دفاع می نمود، در نظر نگرفتن شرایط ویژه زمانی و مکانی سبب می شد تا نتیجه چیزی نباشد جز هزینه های سنگین و غیر قابل قیاس با عواید این بیانیه ها؛ اما اکنون به نظر می رسد ورق برگشته است!

با گذشت بیش از سه ماه از وقوع کودتای 22خرداد فضای جامعه همچنان ملتهب است؛ از یک سو توده مردم می خواهند به هر طریق ممکن اعتراضشان را نسبت به دولت کودتا نشان دهند و از سوی دیگر به نظر نمی رسد دولت کودتا هم از تداوم درگیری ها چندان ناراضای باشد. حضور کامران دانشجو در دانشگاه های تهران و شریف، آن هم در شرایطی که هیچ تردیدی نسبت به واکنش اعتراضی دانشجویان به او وجود نداشت، می تواند دلیلی باشد بر ادعای تلاش دولت کودتا در جنجال آفرینی های پیاپی. تلاشی که می تواند در نهایت هدف به دست آوردن بهانه ای برای به تعطیلی کشاندن دانشگاه ها را دنبال کند. در چنین شرایطی است که دلسوزان جنبش سبز –به ویژه مهندس موسوی- مدام بر روی حفظ آرامش و دوری از خشونت تاکید کرده، از مردم می خواهند اسیر تحریکات کودتاچیان نشوند. به گمان من نمایندگان دفتر تحکیم چنین پیام هایی را به خوبی دریافت و درک کرده اند.

در بیانیه تحکیم آمده: «خشونت پاشنه آشیل اعتراض ها است». چنین بیانی به خوبی نشان می دهد که اعضای دفتر تحکیم در حساس ترین موقعیت دانشگاه های کشور طی چند دهه اخیر، به خوبی توانسته اند میان «اعمال خشونت» و «پی گیری اعتراضات» تفاوتی بنیادین قایل شوند و به دور از هیجان زدگی های گذشته، در جست و جوی راه حلی کم هزینه، پایدار و فراگیر برای پی گیری اعتراض ها برآیند. من گمان می کنم چنین تدبیری نشان دهنده اوج پختگی یک تشکیلات دانشجویی است که در صورت تداوم، بدون تردید به دست آوردهای چشم گیری منجر خواهد شد.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۰۷/۱۳۸۸

بر گور خود نرقصیم!

این مطلب را در پاسخ به یادداشت دوستی می نویسم که معتقد است جنبش دانشجویی «بی پدر شده»، و اتفاقا چنین پیشامدی را میمون و خجسته می داند. یادداشتی که گمان می کنم برپایه دو پیش فرض نادرست، یک نتیجه گیری نادرست تر را عرضه کرده است. از نگاه من بخش اول ادعای این یادداشت، یعنی «بی پدر شدن جنبش دانشجویی» ناشی از شناخت نادرستی است که نسبت به انجمن های اسلامی دانشجویان، و در درجه ای بالاتر دفتر تحکیم وحدت وجود دارد. اندیشه ای که گستره نفوذ و عملکرد این تشکل های دانشجویی را نشانه ای از «پدرخوانده» بودن آنها می داند. چنین شناختی نمی تواند تقدم و تاخر علت و معلول را درک کند؛ در نتیجه توانایی گسترده انجمن های اسلامی در برقراری ارتباط با دانشجویان و همچنین پایداری این تشکل ها طی چندین دهه فعالیت را، نه ناشی از عملکرد صحیح و قدرت تطابق با خواست های دانشجویان، که ناشی از وجود یک مافیای پنهان تصور می کند.

انجمن های اسلامی دانشجویان نزدیک به 60 سال است که در دانشگاه ها فعالیت می کنند. 60 سالی که طی آن شرایط سیاسی و اجتماعی کشور دستخوش تغییرات بنیادینی شده، با این حال این تشکل ها نه تنها همچنان پابرجا باقی مانده اند، بلکه مدت ها است که حرف اول و آخر را در میان تمامی جریانات دانشجویی می زنند. این حقیقت غیرقابل انکار را اگر بخواهیم در چهارچوب تئوری توطئه و با نگاهی متوهمانه بررسی کنیم، طبیعی است که به نتیجه ای جز وجود یک باند مافیایی در داخل جنبش دانشجویی نخواهیم رسید. نتیجه ای که ناچارمان می سازد بپذیریم این حرکات جنبش دانشجویی است که با تصمیمات و خواسته های اعضای انجمن ها و یا نمایندگان دفتر تحکیم هماهنگ می شود و نه بلعکس. این درست همان چیزی است که من آن را ناتوانی در درک تقدم و تاخر علت و معلول می خوانم.

اندیشه ای که هیچ آشنایی ملموسی با شیوه عملکرد انجمن های اسلامی ندارد، نمی تواند درک کند که راز بقای این تشکل ها، نه منحرف کردن افکار جامعه دانشجویی به سوی امیال خود، که هماهنگ سازی منش و خواسته های تشکل با مقتضیات جامعه و فضای دانشگاه است. اساسا ساختار این تشکل ها که ساختاری از پایین به بالا است امکانی غیر از این را فراهم نخواهد ساخت. تجربه نیز به خوبی ثابت کرده که اگر هم به هر علت –از جمله اعمال فشارهای دولتی و حکومتی در ساختار انجمن ها-، این ساختار پایین به بالا دستخوش تغییر شود، این تشکل ها بلافاصله از چرخه تاثیرگذاری در فضای دانشگاهی حذف خواهند شد. نمونه چنین اتفاقاتی در انجمن های سازمان دهی شده از جانب دولت کاملا آشکار است، انجمن هایی که از نگاه دانشجویان یک شعبه دیگر از دفتر بسیج هستند و هیچ گونه مشروعیت و مقبولیتی در فضای دانشگاهی ندارند. در نهایت باید بگویم آنچه که از جانب برخی «دعوی پدرخواندگی» بر جنبش دانشجویی تلقی می شود در واقع چیزی نیست جز نمایندگی کردن برآیند خواسته های دانشجویان از مجرایی سازمان دهی شده. خواسته هایی که از بطن جامعه دانشگاهی و توسط خود دانشجویان به ساختار انجمن ها آورده می شود و در تنور کار منظم و تشکیلاتی این نهادها به ابزاری پخته برای ادامه حیات جنبش دانشجویی بدل می گردد.

اما نگارش یادداشتی همچون «جنبش دانشجویی بی پدر شد»، علاوه بر شناخت نادرست از عملکرد انجمن های اسلامی، نیازمند یک درک نازل از معنای «آزادی» نیز هست. تصوری که تعریف آزادی را با «آنارشیسم» خلط می کند و برای دست یابی به «رهایی» از قیود بندگی، خود را ملزم به رهایی از هرگونه چهارچوبی می داند. چنین تفکری است که در چهره ای بی نقاب، با وجود هرگونه حزب، گروه، تشکیلات، سندیکا و نهاد صنفی و مدنی در جامعه مخالفت خواهد کرد؛ چرا که در تقلیل معنای آزادی به آنارشیسم هرگونه نظمی را با قیدی از قیود بندگی مترادف می سازد. با چنین دیدگاهی است که می توان نوشت: «تظاهرات 6 مهر سال 88 در دانشگاه تهران تجربه ای متفاوت بود. تجربه ای شیرین از بی پدر شدن و رها شدن یک جنبش. تظاهراتی که در آن هیچ سردسته ای نیست. هیچ بیانیه ای خوانده نمی شود. هیچ گروه و دسته دانشجویی با گروه و دسته دانشجویی دیگری برای پدر خواندگی جنبش یا بخوانید (تجاوز به رحم جنبش) رقابت نمی کند» و یا ادامه داد «این جنبش رهایی بخش است. چون خود را به مثابه یک "ظرف تهی رهاننده" معنا کرده است. سایه هیچ پدری بالای سر این جنبش نیست».

خوشبختانه (و شاید هم متاسفانه) فضای امروزی جامعه ما به خوبی با نتایج چنین دیدگاهی آشنا است. محمود احمدی نژاد در یک «لطف تاریخی» به مردم ایران، سرانجام نابودی نهادهای مرجع اجتماعی را خیلی زودتر از آنکه هر کس می توانست تصورش را بکند به ما نشان داد. مردی که بزرگترین افتخارش وابسته نبودن به هیچ حزب و گروه و دسته ای است از بدو روی کار آمدن تیشه خود را برای نابودی ریشه احزاب و گروه های سیاسی و حتی اجتماعی کشور به کار انداخت. فشارهای دولت نهم نه تنها احزاب نیم بند و نوپای کشور را عملا از عرصه تاثیرگذاری در اجتماع خارج ساخت، بلکه نهادهای صنفی نظیر سندیکای شرکت واحد و یا آموزش و پرورش، انجمن های اسلامی دانشجویان، کمپین یک میلیون امضا و حتی NGOهای اجتماعی و یا محیط زیستی را هم بی نصیب نگذاشت. نتیجه عملکرد چنین تفکری است که جامعه ما را از مسیر شکل پذیری و اندام وار شدن باز داشته و بار دیگر به سوی توده ای شدن سوق می دهد.

حال درست در شرایطی که تمامی عقلا و صاحب نظران تنها راه بقا و پیروزی جنبش دموکراسی خواهی در ایران را تشکیل نهادهای مرجع اجتماعی و صنفی می دانند، پایکوبی در توهم نابودی یکی از ریشه دارترین این نهادها چه محلی از اعراب و عقلانیت می تواند داشته باشد؟ البته من به هیچ عنوان با چنین ادعایی که انجمن های اسلامی پایگاه خود را در دانشگاه ها از دست داده اند موافق نبوده و نیستم؛ با این حال گمان می کنم اگر هم بر اثر فشارهای دولت کودتا، توان تشکیلاتی این نهادها رو به ضعف گذاشته باشد، باید جامعه دانشجویی هرچه سریعتر دست به کار شود و به هر طریق ممکن به بازسازی آخرین نهادهای سازمان یافته در جنبش دانشجویی بپردازد.


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۰۶/۱۳۸۸

فیلتر شدم

نمی دانم باید تعجب کنم یا نه، اما به هر حال بالاخره این «دیوانه سرا» هم فیلتر شد؛ فعلا کمی گیج شده و نمی دانم باید چه تصمیمی بگیرم اما احتمالا ناچار خواهم بود از اینجا نقل مکان کنم. قصد داشتم امروز در مورد افول احتمالی جنبش سبز و دلایل آن بنویسم، اما با انتشار بیانیه شماره 13 مهندس موسوی فعلا ترجیح می دهم مطالعه این بیانیه را توصیه کنم. در مورد این بیانیه هم خواهم نوشت، اما در حال حاضر توجه دوستان را به بند پایانی بیانیه، و هشدار مهندس نسبت به آلوده شدن جنبش به کیش شخصیت جلب می کنم. امیدوارم این همه نیرویی که صرف تدارک جشن تولدهای سبز می شود به سمت اجرای توصیه هایی که بارها در بیانیه ها مورد تاکید قرار گرفته اند معطوف شود.

همچنین امروز و در میان مقالات سایت موج سبز، به مقاله ای خواندنی از «نوشین احمدی خراسانی» برخوردم که گمان می کنم نقدی است زیبا به یک نقطه ضعف مشترک در «کمپین یک میلیون امضا» و «جنبش سبز» . مطالعه این مقاله هم خالی از لطف نیست.

پی نوشت:
با 60 ساعت کار در هفته گمان می کنم حق داشته باشم که از اخبار جا بمانم و یا فرصت کافی برای وبلاگ نداشته باشم؛ واقعا دیگران چه می کنند که این همه وقت اضافی دارند؟!

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۰۵/۱۳۸۸

این ره که تو می روی...

نمی دانم از کجا خوانده و یا شنیده بودم که سپاهیان شاه سلطان حسین صفوی، هنگامی که به جنگ با لشکر محمود افغان می رفتند هر یک چندین خدم و حشم به همراه داشتند و ردا و قبای مرصع نشان و شمشیرهای زرینشان را چندین غلام حمل می کرده است. سلاطین صفوی به مرور آنچنان به سپاهیان خود وابسته شده بودند که بخش عمده ای از ثروت و درآمد کشور را صرف راضی نگه داشتن آنان می کردند. در مقابل، سپاهی که یک زمان دمار از روزگار ترکان عثمانی و پرتغالی های بندرعباس درآورده بود، اندک اندک در این ناز و نعمت غرق شد، تا جایی که دیگر توان دفاع از کشور، حتی در برابر افغان ها را هم نداشت.

این روزها اخبار ناخوشایندی از وخیم شدن سرنوشت پرونده هسته ای کشور به گوش می رسد؛ تهدیدهای کشورهای بزرگ جهان روز به روز افزایش یافته و همه گیرتر می شود، در مقابل سپاه پاسداران ایران در صدد عقد قراردادهای میلیاردی جدید است! چه خوش خیال است رهبری که نفرت را در دل مردم خود می کارد و در برابر دشمنان هم دل به چنین سپاهی خوش می کند.


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۰۲/۱۳۸۸

تاریخ نیمه تکراری!


نزدیک به سی سال پیش، آخرین پادشاه ایران در سفر خود به نیویورک و به هنگام ملاقات با رییس جمهور آمریکا مورد حمله مخالفان خشم گین خود قرار گرفت. شدت تظاهرات مخالفین به حدی بود که پلیس نیویورک مجبور به استفاده از گاز اشک آور شد و نتیجه آن شد که سال ها حاضران در آن تجمع با افتخار تکرار کنند: «ما اشک شاه را درآوردیم». نمی دانم چه سرنوشتی در انتظار ایرانیان مقیم نیویورک امروز است؟ آیا پس از بازگشت محمود احمدی نژاد به ایران باز هم کسانی هستند که بخواهند به خود افتخار کنند؟

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۳۰/۱۳۸۸

بیانیه موسوی (بخش چهارم و پایانی): چه باید کرد جنبش سبز

به تازگی مقاله ای از سعید حجاریان خواندم که پس از اعترافات وی در دادگاه بار دیگر مورد توجه قرار گرفته بود. «ساخت اقتدار سلطانی؛ آسیب پذیری ها؛ بدیل ها»* همان نظریاتی است که حجاریان در دادگاه ناچار شد از بیانشان عذرخواهی کند. در آینده شاید بیشتر در مورد این مقاله بنویسم، اما فعلا تنها مطالعه آن را توصیه می کنم چرا که به گمان من با خواندن این مقاله می توان دید بهتری نسبت به «چه باید کرد»؟ میرحسین در بیانیه یازدهم پیدا کرد. در اینجا به صورت خلاصه یادآوری می کنم که برپایه مقاله یاد شده، نظام های سلطانی (نوپاتریمونیال) تمامی ساختارهای مدنی جامعه خود را از بین می برند؛ احزاب، سندیکاهای مختلف و حتی مطبوعات مستقل را. در نتیجه جامعه از حالت اندام وار خود خارج شده و توده ای بی شکل می شود. حاصل کار چنین نظامی با چنین جامعه ای یک انقلاب توده ای، نظیر آنچه در سال 57 رخ داد خواهد بود. ناگفته پیدا است از یک انقلاب توده ای و یک جامعه بی شکل که هیچ نهاد مرجعی در آن وجود ندارد نمی توان انتظار عملکردی قابل پیش بینی، و یا آنچه تاریخ می تواند نام «معقول» بر آن بگذارد داشت. این آسیبی است که جامعه امروزی ما را نیز بار دیگر تهدید می کند.

از زمان روی کار آمدن دولت نهم، نظام به صورت روز افزون عرصه را بر نهادهای جامعه مدنی تنگ کرده و می کند. سندیکاهای مستقل کارگری، تشکل های مستقل دانشجویی، NGOها، احزاب، فعالین حقوق زنان، فعالین حقوق بشر و حتی فعالین محیط زیست، هیچ کدام از جانب نظام پذیرفته شده نیستند. اینها همه مراجعی هستند که می توانند جامعه بی شکل ما را شکل داده، از حالت توده ای خارج سازند؛ به همین نسبت ضعف و یا نبود چنین نهادهایی جامعه ما را توده ای و یا در تعبیری «ژله ای» خواهد ساخت. چنین جامعه ای به همان میزان که مستعد طغیان های ناگهانی است، آمادگی فریب خوردن و یا منحرف شدن از مسیر خود را نیز دارد. (البته یک جامعه توده ای اساسا مسیر مشخصی ندارد که بتوان ادعا کرد زمانی از آن مسیر منحرف شده؛ تعبیر منحرف شدن را تنها با پذیرش این پیش فرض می توان پذیرفت که در مقاطعی کوتاه، اکثریت جامعه به دنبال هدفی مشترک به حرکت درآمده باشند).

به گمان من، از بیانیه یازدهم میرحسین چنین برمی آید که وی چنین خطری را به خوبی حس کرده و در صدد مرتفع سازی آن است. موسوی که بارها –از جمله در همین بیانیه یازدهم- تاکید کرده در حال حاضر پتانسیلی کم نظیر در جامعه ما به وجود آمده است، از آن بیم دارد که این پتانسیل به دلیل وجود نداشتن نهادهای مرجع، در جامعه ای توده ای و بی شکل هدر رود؛ به همین دلیل است که وی بهترین پاسخ به پرسش چه باید کرد؟ را متمرکز ساختن این پتانسیل بر شکل دهی جامعه توده ای می داند؛ ضرورتی که خود با عنوان «تقویت شبکه اجتماعی» از آن یاد می کند: «آنچه اینک در جامعه ما نقش‌آفرینی می‌کند شبکه اجتماعی خودجوش و توانمندی است که در میان بخش وسیعی از مردم شکل گرفته و نسبت به پایمال شدن حقوق خود معترض است. این شبکه دارای ویژگی‌های منحصر به فردی است که به هنگام تصمیم‌گیری در مورد راه‌حل‌ها و اقدامات آتی، باید به آنها توجه کرد. آنچه اينجانب در پاسخ به سوال چه بايد كرد پيشنهاد مي‌كنم تقويت و تحكيم اين شبكه اجتماعي است».

موسوی که به خوبی می داند در شرایط امروزی جامعه ما امکان تشکیل حزب یا سندیکا وجود ندارد، راه حل جایگزین کردن هسته های کوچک تر (حتی در حد جمع های خانوادگی) را ارایه می کند؛ هسته هایی که به تعبیر وی «انحلال آنها امکانپذیر نیست، زیرا به معنای انحلال جامعه است». بدین ترتیب می توان امیدوار بود هم از توده ای شدن جامعه جلوگیری کنیم و هم از دور باطل سرکوب نهادهای مرجع توسط حاکمیت رهایی یابیم. از سوی دیگر، نقطه قوتی که موسوی برای چنین ساختاری بر می شمارد، غیر هرمی بودن آن است. به این معنا که جنبش ما با تعداد هسته های بسیار زیاد و جزیره مانند دیگر هرمی نیست که از راس خود (یعنی رهبری جنبش) فرمان گرفته و به بدنه انتقال دهد؛ جنبش های هرمی همواره در برابر این خطر که رهبری آنها مورد حمله و یا سرکوب قرار گیرد آسیب پذیر هستند؛ اما اگر جنبش به صورت مجمع الجزایری از هسته های مستقل شکل پذیرد، دیگر حتی برخورد با چهره های شاخص جنبش به کلیت آن آسیب جدی وارد نمی سازد. (این دقیقا همان نقطه قوتی است که برخورد کودتاچیان با سران احزاب اصلاح طلب در دادگاه های فرمایشی را بی اثر ساخت)

اما ظرفیت های جامعه، حتی در صورتی که با چنین طرحی تقویت و سازماندهی شده باشد به خودی خود قادر به ایجاد تحول نخواهد بود؛ میرحسین موفقیت چنین جامعه ای را مشروط بر آن می داند که «ظرفیت‌های این شبکه از طریق توافق بر روی یک آرمان بزرگ به فعلیت برسد». وی ادامه می دهد: «ما زمانی موفق به برقراری ارتباط موثر با یکدیگر خواهیم شد که در شعاری مشترک همصدا شویم؛ شعاری دقیق و عمیق که قادر به تأمین خواسته‌های ما باشد». اینجا است که وی از تعبیر جالب «تعادل طلایی» استفاده می کند؛ تعبیری که پاسخ بسیاری از پرسش های منتقدینش را می دهد. منتقدینی که طیف رادیکالش وی را همچنان وابسته به شعارهای پوسیده و سنتی اوایل انقلاب و یا حرکت در چهارچوب جمهوری اسلامی متهم می کنند و محافظه کارانش وی را در شرف ساختارشکنی می بینند. پاسخ موسوی به هردوی این جریانات بسیار روشن است: «تعادل طلايي ويژگي مهم اين شعار و آرمان است، به صورتي كه اگر بر آن بيفزاييم چه بسا كساني كه نتوانند يا نخواهند با آن همصدا شوند، و اگر از آن بكاهيم چه بسا قشرهايي كه اميدهاي خود را در آن نيابند». به گمان من هر کدام از ما باید مدام این حقیقت را به خود یادآوری کنیم که «اگر صرفاً در یک انتخابات شرکت کرده بودیم برخورداری از حمایت اکثریت مردم برایمان کافی بود. اما در یک حرکت عظیم اجتماعی، اکثریت تنها زمانی به پیروزی می‌رسد که به اجماع نزدیک شود و آن گاه از مشروعیت غیرقابل‌مقاومت برخوردار خواهد شد که توجه خود را نسبت به دغدغه‌ها و حقوق کسانی که امروز یا فردا ممکن است متفاوت با او بیندیشند و در اقلیت قرار گیرند به اثبات برساند».

پی نوشت:

* متاسفانه به دلیل مشکلات اینترنتی نتوانستم لینک مقاله را پیدا کنم!

سه بخش قبلی این مطلب را با عناوین زیر بخوانید:

بخش اول: مرور اتفاقات و آخرین موضع گیری های موسوی

بخش دوم: تبیین جهان بینی جدید موسوی

بخش سوم: چه باید بخواهیم؟


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۲۸/۱۳۸۸

هیچ

دیروز کلی ذوق و شوق داشتم که بنویسم؛ هرچند همه چیز آنقدر آشکار و گسترده بود که هرکس ندید کور بود! با این حال دوست داشتم من هم ماجرا را از نگاه خودم شرح دهم و یا دست کم حس خودم را بنویسم که متوجه شدم سرعت اینترنت چیزی در حدود قطع است و اصلا امکان ورود به وبلاگم را ندارم! امروز هم دیگر ذوقم کور شده؛ چه بنویسم؟ هرکس ندید کور بود دیگر!

پی نوشت:
روزهای غمگینی است؛ حتی با یک تجمع میلیونی و سبز هم شاد نمی شود.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۲۶/۱۳۸۸

القدس لنا!


برای اولین بار توی عمرم یک کفش آدیداس خریدم! سفید، نرم و بی نهایت سبکه، جون می ده واسه دوی سرعت و تغییر جهت های ناگهانی؛ اصلا انگار آدم می خواد پرواز کنه؛ چه روز قدسی بشه امسال!

پی نوشت:
ماسک های خود را به چند قطره سرکه آغشته کنید؛ در برابر نسل جدید گازهای اشکاور حسابی جواب می دهد.


این روزها شعارم شده: «ئولماخ وار؛ دونماخ یوختی»



تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۲۵/۱۳۸۸

از خشونت عریان جلوگیری کنید

پیش از این در چند پست از خشونت و سرکوب شدید علیه شهروندان کرد نوشته بودم و در نهایت طی چند روز گذشته خبر سه ترور در کردستان منتشر شد. خشونت عریان، بار دیگر خشونت عریان را به همراه آورده؛ دست ناراضیان کرد بار دیگر به اسلحه رفته است و این اصلا خبر خوبی نیست. ترورهای آغاز شده از کردستان اگر ادامه یابد و یا اگر به مناطق دیگر کشور کشیده شود نه کودتاچیان در امان خواهند ماند و نه سرنوشت امیدوار کننده ای در انتظار جنبش آزادی خواهی است. نمی دانم با چه زبان باید به حکومت فهماند که پاسخ خواسته های طبیعی شهروندان گلوله نیست؛ اما تا زمانی که چنین تصمیم گیرندگان بی خردی در راس امور قرار دارند تنها می توانم امیدوار باشم عقلایی در میان ناراضیان پیدا شوند که هرچه سریعتر برای جلوگیری از ادامه خشونت ها اقدام کنند؛ اعلام همبستگی و همدردی در مورد ظلم هایی که به این شهروندان می رود نیز می تواند در آرام کردن ناراضیان خشم گین موثر باشد. نباید سکوت کرد و نظاره گر باقی ماند.

پی نوشت:
پایان چهل سال کودتا بی ارتباط به این موضوع نیستند.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۲۳/۱۳۸۸

پایان چهل سال کودتا

ژنرال های ترک و نوادگان آتاتورک طی چهار دهه چهار بار کودتا کردند تا مانع وقوع دو اتفاق در مسیر حرکت جامعه ترکیه شوند: اولی بازگشت مذهب به عرصه حکومت و دومی به رسمیت شناخته شدن حقوق اقلیت های غیر ترک به ویژه کردها. هر دو خواسته ژنرال ها برگرفته از روحی است که آتاتورک بر پایه آن ترکیه جدید را بنیان گذاشت؛ با این حال تفاوت عمده ای در میان این دو خواسته وجود داشت. آرمان اولی، شاید زمانی به زور و اجبار به مردم ترکیه تحمیل شده بود، اما سرانجام و با گذشت زمان به نظر می رسد امروز دیگر حتی اسلام گرایان ترکیه آن را محترم شناخته و سعی در رعایت آن دارند. با این حال خواسته دوم که ریشه در آرمان های نژادپرستانه پان ترک ها داشت بر حکم دادگاه تاریخ از همان آغاز نیز محکوم به فنا بود، هرچند کودتاچیان برای بقایش بارها دست به اسلحه بردند.

یک سال پیش سخن گفتن به زبان کردی در ترکیه رسمی و قانونی اعلام شد و تنها به فاصله یک سال از این پیروزی بزرگ، هفته گذشته تدریس زبان کردی در دانشگاه های ترکیه نیز آغاز شد. از نگاه من تصویب این دو قانون تنها به فاصله یک سال یک پیام بزرگ به همراه دارد: کودتاچیان ترک هرچند برای چندین دهه توانستند در برابر مبارزات مسلحانه کردها مقاومت کنند، اما در برابر مبارزات مسالمت آمیز و حتی قانونی دموکراسی خواهان بسیار سریع از پای درآمدند و شکست را برای همیشه پذیرفتند.

پی نوشت:
سال گذشته آخرین کودتای ژنرال های ترک به رهبری گروه ارگونکون پیش از آغاز کشف و خنثی شد.
در شرایطی که کردهای ترکیه هر روز بیش از پیش به حقوق انسانی خود دست می یابند، کردهای ایران هر روز با سرکوب های جدیدتری مواجه می شوند.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

بوبوک

بحران اخلاقی؛ تعفن اخلاقی؛ روح هایی که ذره ذره در حال فاسد شدن هستند و بوی گند آنها به هوا بلند شده است؛ «بوبوک» تلاش داشت تا نوری هرچند کوتاه به این دنیای تیره بیندازد؛ به دنیایی که در آن زندگی می کنیم اما قادر به دیدنش نیستیم و به بوهایی که به ما می رسند اما قادر به استشمام آنها نیستیم. مرگ ما از هم اکنون آغاز شده است؛ درست در شرایطی که نفس می کشیم و در توهم و آسایش زندگی به سر می بریم مشغول فاسد شدن هستیم؛ سال به سال و روز به روز و لحظه به لحظه چیزی در درون ما فاسد می شود و از آن غافلیم. آنچه در هنگام مرگ برایمان باقی مانده تنها کالبدی است که آن هم در زیر خاک شروع به تجزیه شدن می کند تا در نهایت دیگر هیچ چیز از ما باقی نماند: «آن بالا (روی زمین) روحمان فاسد می شد و این پایین جسممان».

«بوبوک»، نوشته شده بر اساس داستانی از داستایوفسکی، با ته مایه هایی از طنز و یا دست کم شوخی، قصد داشت تا به حقیقت مرگ روحی و زوال اخلاقی انسان در طول زندگی بپردازد؛ با این حال گمان می کنم در این راه نتوانست مجموعه ای یکدست و به یادماندنی بر جای بگذارد. دکور نمایش برای نشان دادن فضای زیر خاک نسبتا مناسب بود اما فضای ایفای نقش را از بازیگران می گرفت. شاید همین نکته سبب شده بود تا بازی هیچ یک از بازیگران به چشم نیاید. شخصیت های داستان نیز همه سطحی تعریف شده بودند که با توجه به تعداد بالا (8 نفر) و زمان اندک نمایش (60 دقیقه) امری طبیعی به نظر می رسید؛ با این حال این ضعف سبب شده بود تا اشاره به زندگی پیشین هر یک از آنها سطحی، مختصر و گاه نامفهوم صورت پذیرد؛ این در حالی بود که تنها راه ارتباطی مخاطب با سرانجام و مکافات بحران های اخلاقی این مردگان، یا به تعبیر دیگر، تنها راه درک پیام داستان همین پیشینه شخصیت های داستان بود؛ پیشینه ای که سبب شده بود تا بوی تعفن آنها حتی یکدیگر را نیز آزار دهد. در کل نمایش کار متوسطی بود که بینندگان آن ناراضی از سالن خارج نشدند، هرچند با ندیدنش نیز چیزی را از دست نخواهید داد!

پی نوشت:
«...اون بالا روحمون تجزیه می شد و این پایین جسممون
تنهایی و تعفن همیشه وجود داشت
این رو تو بهم نشون دادی عزیزم...» این هم دیالوگ به یادماندنی بوبوک برای من بود.
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

پرسه های پاییزی

در زمان انتشار این مطلب، اجرای نمایش پایان یافته است. این یادداشت را تنها برای ثبت در آرشیو وبلاگ منتشر می کنم.

برای جذاب کردن یک داستان کاملا تکراری چه تدبیری می توان اندیشید؟ گمان می کنم این پرسشی بوده که نویسنده و کارگردان «پرسه های پاییزی» مدت ها با آن مواجه بوده اند. حکایت دستفروش ها (مدت ها است که تعداد گداهایی که بدون فروش هیچ چیز –حتی یک فال حافظ- از شما طلب پول می کنند آنقدر کم شده که شاید بتوان از وجودشان چشم پوشی کرد) و احساسات انسانی آنها، در عین تنگ دستیشان بارها و بارها مورد توجه هنرمندان قرار گرفته است. از ادبیات گرفته تا فیلم سازی و نمایش، ما آثار بسیاری را با محوریت چنین افرادی به خاطر داریم؛ اما اینکه این آثار، تا چه حد به با دیدگاهی واقع گرایانه، و به دور از نگاه های احساسی و ترحم برانگیز به مسئله نگریسته اند؟ من نمی توانم نظری کلی صادر کنم؛ فقط می توانم بگویم «پرسه های پاییزی» به هیچ وجه از چهارچوب کلیشه های تکراری خارج نشد.

گمان می کنم تنها راهکاری که نویسنده برای جذاب تر کردن داستان به کار گرفته بود، ایجاد تغییر در ادبیات نمایش است. دیالوگ ها با زبانی ناملموس و غیر رایج بیان می شوند که البته می تواند جذابیت های خاص خودش را هم داشته باشد، اما نه برای کسانی که با آثار «علی حاتمی» عمری را به سر برده اند و نقطه کمال این ادبیات را درک کرده اند. البته شاید هم نویسنده نمایش بیش از جناب حاتمی، تحت تاثیر «مسعود کیمیایی» دیالوگ های خود را تنظیم کرده باشد؛ اما دست کم همین که یکی از مخاطبانش چنین تردیدی دارد نشان می دهد که در نهایت «از اینجا مانده و از آنجا رانده» شده است.

بازی های نمایش نسبتا خوب و دست کم قابل قبول بودند؛ اما در این میان یک نفر تقریبا در حال درخشش بود؛ دختربچه حدودا ده ساله ای که پا به پای دو بازیگر دیگر نقش بازی می کرد و دیالوگ می گفت و چشم حیرت و زبان تحسین تماشاگران را به سوی خود جلب کرده بود. تماشای یک بازیگر خردسال، آن هم با چنین سهمی از نمایش برای من یکی که تجربه بسیار جالبی بود. در کل گمان می کنم که «پرسه های پاییزی» هرچند نمایشی بود که در هیچ جنبه ای از سطح متوسط فراتر نرفت، اما لحظات همراه با آرامشی را برای مخاطبانش فراهم ساخت و به مدد تم درام و پایان غم انگیزش توانست از زیر سایه سنگین کلیشه ای بودن موضوع فرار کند و بار دیگر مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد.

پی نوشت:
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید.

۶/۲۰/۱۳۸۸

تهدید در عین ترس!

سخنان امروز رهبر در نماز جمعه چندان دور از انتظار نبود. تکرار تهدید علیه مخالفین، تکرار اتهاماتی نظیر وابسته بودن، گمراه بودن، فریب خورده بودن، نفاق و ... بدون هیچ ابتکار و تنوعی جدید یک نماز جمعه بی هیجان (!) را رقم زد. با این حال خامنه ای در خطبه اول این نماز و به بهانه تبیین شیوه حکومت امام علی، مخالفین را بارها و بارها به صورت ضمنی به برخوردهای سنگین نظیر برخورد علی با خوارج و یا اصحاب جمل تهدید کرد. این خطبه باعث شد که به شخصه منتظر تهدیدهای جدید در خطبه دوم (خطبه سیاسی نماز جمعه) باشم اما به یکباره انگار ورق برگشت و در خطبه دوم رهبر بیشتر حالت تدافعی به خود گرفت و سعی کرد نظامش را از اتهامات وارده تبرئه کند و بیش از هر چیز به معدود هواداران باقی مانده خود دلگرمی بدهد. نکته جالبی که در حین سخنان خامنه ای در خطبه اول به ذهنم رسید ادعاهای او در مورد دشمنان علی بود که کاملا در مورد شخص رهبر و تمامی مسوولین فعلی نظام صدق می کرد. امام جمعه تهران مدام تاکید می کرد که مخالفین علی برای کسب قدرت از هیچ کاری ابایی نداشتند، مردم را فریب می دادند، دروغ می گفتند، نیرنگ به کار می بردند و دست به جنایت می زدند. بعد از اتمام نماز جمعه به نامه مهدی کروبی به رییس قوه قضاییه برخوردم؛ نامه ای که انگار کروبی به صورت ناخودآگاه در پاسخ به سخنان امروز خامنه ای در آن آورده است: «هراتفاق ناگوار و ناشایستی در جمهوری اسلامی ممکن شده است و دیگر هیچ چیزی دور از انتظار نیست».

پی نوشت:
دوستی در مورد پست «بیانیه موسوی (بخش دوم): تولد یک پروانه» تذکری داد که پس از مرور مجدد متوجه شدم کاملا به جا است. اعتراف می کنم که پس از مطالعه بیانیه مهندس موسوی کمی دچار احساسات شدم و همین مسئله بود که با تعبیری غیرواقع بینانه ایشان را «شایسته ترین نماینده برای اندیشه نوین سکولار در ایران» خواندم. هرچند هنوز اعتقاد دارم که موسوی با سرعتی روزافزون به سوی سکولاریسم گام بر می دارد، اما بار دیگر تاکید می کنم عبارت ذکر شده تنها یک تمجید احساسی بوده و پشتوانه منطقی ندارد.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

مهر هفتم

روحانیون بزرگترین قربانیان دادگاه تاریخ اند؛ این را از صمیم قلب می گویم! هزاران سال است که بشر به میل خود سر به راه این جماعت می گذارد؛ خود افسارش را به دست این شبان ها می سپارد؛ اصلا خود چنین جماعتی را پدید می آورد و دست آخر، هرگاه که کار از کار گذشت و طاعون و تعفن همه جا را فرا گرفت، دیواری کوتاه تر از این جماعت پیدا نمی شود! بشر هیچ گاه نمی خواهد بپذیرد که ایراد کار از کوتاهی ها، کوته بینی ها، کم شهامتی ها و راحت طلبی های خود بوده و هست. بشر هیچ گاه نمی خواهد بپذیرد این خود او است که از روحانیون خواسته تا با پذیرفتن چند سکه، یک قربانی ناچیز و یا دست کم چند قطره اشک برایش توهم آسایش ایجاد کنند؛ بشر نمی خواهد قبول کند این خود او بوده که هربار خواسته تا از زیر بار مسوولیت تفکر و انتخاب خارج شود و در نتیجه همه را بر دوش روحانیون گذاشته است؛ و در نهایت بشر نمی خواهد باور کند این خود او بوده که تمنا کرده تا کسی فریبش دهد؛ بلکه هر بار دوست دارد بگوید «من فریب کشیش ها را خوردم»*.

«مهر هفتم»، برگرفته از فیلمی با همین نام از «اینگمار برگمن»، در بهترین حالت نمایشی بود متوسط. بازی ها هیچ گاه از حد معمولی فراتر نمی رفت و حتی گاه آنچنان بی روح و کسالت بار می شد که گویی اجرای نمایش فراموش شده و تنها تکرار طوطی وار دیالوگ ها در خاطر بازیگران باقی مانده است؛ دکور نمایش مناسب با محتوای آن درنظر گرفته شده بود، هرچند در این مورد نیز گاه ناهماهنگی های آشکاری به چشم می آمد. برای مثال درِ تابوت ایستاده ای که به درستی بسته نمی شد و یا نورپردازی از پشت پرده ای که کاملا پوشیده نبود. در نهایت ناهمخوانی در سبک نوشتاری دیالوگ ها که ایرادی نسبتا رایج در سریال های تاریخی صدا و سیما است و این بار گریبان یک نمایش را گرفته بود؛ هیچ گاه درک نکردم نویسندگان چنین متن هایی چطور متوجه نمی شوند اگر قرار باشد ادبیات کلاسیک را برای شیوه گفتار یک نفر انتخاب کنیم دیگر حق نداریم از واژه های شکسته محاوره ای استفاده کنیم؟ این ایراد در گفت و گوهای دو نفره شوالیه با «مرگ» کاملا آشکار بود و تغییر سبک بیان جناب «مرگ» رشته افکار مخاطب را پاره می کرد. اما برای من مهم ترین جنبه این نمایش محتوای آن بود؛ پیامی که نویسنده و کارگردان مصرانه قصد داشت تا آن را به مخاطب تحمیل کند؛ و این همان داستان تکراری قربانی کردن روحانیون است.

فرقی نمی کند کاهن معبد یکی از اقوام بدوی جنگل های آمازون باشید، یا یک کشیش در واتیکان پر جلال و جبروط، یا یک راهب در معابد هندوستان یا یک آخوند در جهان اسلام؛ دیر یا زود عده ای شما را قربانی آشکار شدن توهمی خواهند کرد که شما پدید آورنده آن نبوده اید، بلکه تنها نقش ناچیزی در تداوم آن اجرا کرده اید. نمی دانم امثال مارتین لوترها و یا دیگر مصلحان دینی در اقصی نقاط جهان و در مذاهب گوناگون چند بار ظهور یافته اند؛ اما می دانم دور باطل این به ظاهر اصلاحات دینی هیچ گاه پایانی نخواهد داشت: «خانه از پای بست ویران است».

مدت ها است که سینمای ایران شاهد ارایه برداشت های جدیدی از مفهوم خدا است. برداشت هایی که با روایت هایی مدرن عرضه شده، و سعی در زدودن انبوهی از اعتقادات، باورها، مناسک و چهارجوب های افزوده شده به مفهوم مطلق خدا (و در نمونه هایی ضعیف تر اسلام اولیه) دارد. فیلم هایی که نمونه های بسیارش را در ساخته های مجید مجیدی می توانیم ببینیم. این سبک از آثار اتفاقا و با توجه به شرایط ویژه حاکم بر کشور با استقبال نسبتا مناسبی همراه می شود. انبوه کسانی که همچنان قصد ندارند در ریشه اعتقادات خود تردیدی ایجاد کنند، ترجیح می دهند جامعه روحانیت را مقصر تمامی کاستی های موجود معرفی کنند. این گروه خوشحال می شوند که از زبان کسی بشنوند: خداوند همچنان وجود دارد، او همچنان لطیف و زیبا است، او همچنان عاشق و حامی شما است، تنها باید از آینه چشمان خود زنگارهای پدید آمده را بشوییم. این گروه ترجیح می دهد ریشه تمام تردیدهایی که در اعتقاداتش ایجاد می شود را کاستی ها و یا کج رفتاری های روحانیت معرفی کند؛ این گروه به خود حق می دهد هر بازگشته از مذهبی را متهم کند که «قربانی کوته نظری خود در خلاصه کردن دین در عملکرد روحانیون شده»؛ این گروه هرگاه آشفته و مضطرب می شود از درون خود نمایندگانی تولید می کند تا برای بازگرداندن آرامش به خاطر مشوشش، دستگاه روحانیت را به ریشخند گرفته و ذات دین را گوهری گرانبهاتر و البته بکر و زلال معرفی کند.

از نگاه من دست اندرکاران نمایش «مهر هفتم» نیز از جمله نمایندگان همین گروه بودند؛ هرچند نمایندگانی ضعیف که از عهده مسوولیت مشخص خود به خوبی بر نمی آیند. مهر هفتم آمده بود تا بگوید جهان پس از مرگ حقیقت دارد، هرچند عملکرد کشیش ها در قلوب برخی انسان ها تردیدهایی ایجاد کرده است. این نمایش بار دیگر (و البته به شیوه ای نه استادانه و نه خلاقانه) قصد داشت تا یادآوری کند هیچ ایرادی در ذات دین (باید ذات اعتقاد به خدا خوانده شود) وجود ندارد، بلکه این کشیش ها (این را هم بخوانید جامعه روحانیت) هستند که با فریب کاری های خود عده ای را گمراه کرده و در دل عده ای دیگر بذر تردید می کارند. در این نمایش نیز در کنار یک انسان گرفتار شده در دام تردید (شوالیه) انسان هایی ساده دل، عامی و دوست داشتنی (زوج بازیگر دوره گرد) حضور داشتند که با خدای خود بدون واسطه کشیش ها ارتباطی صمیمانه برقرار می کردند. همین زلال بودن قلب این گروه کوچک بود که اتفاقا در عین سادگی به آنها بصیرتی فراطبیعی داده بود. این زوج به دور از دغدغه های ایجاد شده از جانب کشیش ها مراسم عشای ربانی خود را به تنهایی اجرا می کردند و درست در شرایطی که جهان تحت سلطه کشیش ها گرفتار طاعون شده بود از خوشبختی در کنار یکدیگر لذت می بردند. شوالیه مردد تنها یک شب را در کنار این زوج با ایمان و خوشبخت گذراند تا بار دیگر ایمان از دست رفته خود را بازیافته و برای مرگ آماده شود.

شاید این دیگر کمی زیاده روی باشد، اما من حاضر نیستم به تکرار چنین محتوایی، آن هم با شیوه اجرایی ضعیف و بدون بهره گیری از خلاقیت نام «هنر» اتلاق کنم.

پی نوشت:

* بخشی از دیالوگ نمایش از زبان شوالیه.

تنها به این دلیل که به نظر می رسد کمی در نقد محتوای نمایش تند رفته ام لازم دیدم اینجا یک بار دیگر یادآوری کنم: «مهر هفتم» به هیچ وجه یک فاجعه نیست، بلکه حتی به سطح میانگین و متوسط دیگر نمایش ها نزدیک شده است. دست کم یک دیالوگ داشت که من هیچ گاه فراموش نخواهم کرد:
«من هم یک زمان یک نفر رو داشتم
با هم روزهای خوبی داشتیم
برای چشم هاش شعر می گفتم»...

نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

ترمینال

در زمان انتشار این مطلب، اجرای نمایش پایان یافته است. این یادداشت را تنها برای ثبت در آرشیو وبلاگ منتشر می کنم.

سال ها است؛ سال های سال؛ شاید به قدمت زندگی بشری که می دانیم و می دانستند دنیا محل عبور است؛ شاید تعبیر «ترمینال» از این محل عبور تنها در کلام دچار تغییر شده باشد، اما نمایش «ترمینال» زاویه دید خود را نیز تغییر داده بود تا از موضوعی دیرین، برداشتی تازه برای اجرا به دست آورد.

سه زن -که تعبیر سه جنبه از درون یک زن می تواند برای بیانش مناسب تر باشد- در انتظار به سر می برند. در انتظاری که از قید زمان رها شده؛ شاید زمانی به اتمام رسیده، شاید همچنان ادامه دارد و شاید هنوز آغاز نشده. گاه و بی گاه فرصت، و یا دست کم روزنه امیدی برای رفتن دست می دهد، اما هیچ کدام سرانجامی ندارند، آنگونه که کم کم این تردید ایجاد می شود که آیا اصلا تمایلی به رفتن وجود دارد؟

ترمینال نگاه زنانه ای است به تکرار و رکود ملال آور زندگی. نگاهی که به دنبال راه فراری از این رکود، و یا دست کم یافتن برداشتی متفاوت و تحمل پذیر از آن است. در این جست و جو، البته یک هم زبان، یک دوست و یا یک هم درد کمک بسیاری می تواند باشد، اما تنها چیزی که در نهایت باقی می ماند درک این حقیقت است که چنین همراه و همزبانی را باید در درون خود جست و جو کرد.

فضای نمایش تا حدودی سورریال طراحی شده بود؛ سبکی همچنان غریب و شاید ناشناخته برای مخاطب و حتی هنرمند ایرانی که البته «ترمینال» تا حد خوبی از عهده آن برآمده بود. با این حال بخش عمده ای از توجه و رضایت تماشاگران به نمایش را باید مدیون حضور بازیگری چون «فاطمه معتمد آریا» دانست، هرچند که بازی دو نقش آفرین دیگر نیز هیچ کم بودی در برابر وی نداشت.

پی نوشت:
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و یک مجموعه از عکس های آن را از اینجا ببینید.

فضای نمایش، به ویژه در انتهای آن به شدت تحت تاثیر حضور فاطمه معتمد آریا و خاطره دلنشین ایفای نقش وی در فیلم تبلیغاتی مهندس موسوی قرار داشت. خانم معتمد آریا تنها چند روز پیش از اجرای نمایش از بازداشت آزاد شده بود.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۱۸/۱۳۸۸

بیانیه موسوی (بخش سوم): چه باید بخواهیم؟

در دو نوشته قبلی، به دو بخش بیانیه یازدهم میرحسین، یعنی «مرور اتفاقات و آخرین موضع گیری های موسوی» و «تبیین جهان بینی جدید موسوی» اشاره ای گذرا کردم، اما بخش سوم بیانیه موسوی یا «چه باید کرد؟» به بحث و تفصیل بیشتری نیاز دارد، چرا که در خود بیانیه نیز این بخش مورد توجه اصلی قرار دارد. در این بخش، موسوی به عنوان پیش زمینه ای در پاسخ به پرسش «چه باید کرد؟»، یک پرسش مقدماتی دیگر را مطرح می کند: «نخستین قدم آن است که بدانیم چه باید بخواهیم؟ تا بهترین و بیشترین را خواسته باشیم».

میرحسین در پاسخ به «چه باید بخواهیم؟» صراحتا به بیان بخشی از خواسته های ذهنی خود می پردازد. این خواسته ها به خوبی نشان می دهد زمانی که میرحسین از «ما» حرف می زند دقیقا افرادی با چه ویژگی هایی را در نظر دارد و یا دست کم امیدوار است که مخاطبانش دارای چه خصوصیاتی باشند. موسوی می گوید «ما حفظ جمهوری اسلامی را می خواهیم» و بدین ترتیب مرزبندی کامل خود را با هرگونه تفکر انقلابی –به معنای کلاسیک آن- در مقابله با جمهوری اسلامی نشان می دهد. وی خواستار فروپاشی و ریشه کن شدن ساختار کنونی، و یا دست کم ساختاری که می تواند بر پایه قانون اساسی کنونی استوار شود نیست؛ بلکه او می خواهد هرچه سریعتر حکومت گران به اصول قانون اساسی باز گردند؛ اصولی را که آشکارا زیر پا می گذارند محترم بدانند؛ اصولی را که معوق نگه داشته اند به اجرا درآورند (1) و در نهایت حتی تاکید می کند اصولی وجود دارند که در زمان کنونی قابلیت اجرا ندارند و باید تغییر کنند(2).

با این حال میرحسین این بار به صرف تکرار عبارت کلی و نامفهوم «ظرفیت های مغفول مانده قانون اساسی» اکتفا نمی کند. او نمی خواهد هیچ گونه ابهامی برجای بگذارد، پس خواسته های خود، خواسته هایی که آشکارا نسبت به شعارهای انتخاباتی اش رنگ و بویی مترقی تر(3) و جدیدتر گرفته اند را نام می برد. «تأمین آزادی‌های سیاسی و اجتماعی، رفع تبعیض، امنیت قضایی و برابری در مقابل قانون، تفکیک‌ناپذیری آزادی، استقلال و تمامیت ارضی کشور از یکدیگر، مصونیت حیثیت، جان و مال اشخاص، ممنوعیت تفتیش عقاید، آزادی مطبوعات، ممنوعیت بازرسی نامه‌ها، استراق سمع و هر گونه تجسس، آزادی احزاب و جمعیت‌ها، آزادی برگزاری اجتماعات، تمرکز دریافت‌های دولتی در خزانه‌داری کل، تعریف جرم سیاسی و رسیدگی به آن با حضور هیات منصفه، آزادی بیان و نشر افکار در صدا و سیما و بی‌طرفی آن و . . .». طرح چنین خواسته هایی اثبات می کند میرحسین جنبش سبز را جنبشی «آزادی خواه» و «دموکراسی طلب» می داند(4)، اما همانگونه که پیش از این هم گفته شد، وی برای دست یابی به چنین آرمان هایی، به روش های خشن اعتقادی ندارد. میرحسین نیز به مانند بسیاری دیگر بر این باور است که صلح و آرامش از لوله تفنگ خارج نمی شود؛ مسیر دموکراسی از راه سرکوب و نبرد نمی گذرد و آزادی اکثریت با به بند کشیدن اقلیت میسر نخواهد شد.

به بیان دیگر، میرحسین ضمن تبیین «چه باید بخواهیم؟» جنبش، «چه نباید بخواهیم؟» را هم پاسخ می دهد و هرگونه خشونت و تشنج را نفی می کند. همین باور است که با بیان زیبای موسوی چنین مطرح می شود: «برخلاف آنچه دستگاه‌های تبلیغاتی دولتی سعی در القای آن دارند، این ما هستیم که بازگشت اعتماد و آرامش به فضای جامعه را خواهانیم و این ما هستیم که از هر اقدام تندروانه و خشن امتناع می‌کنیم».

پی نوشت:

* از زمان صدور بیانیه یازدهم تا کنون، به دلیل تاکید مجدد موسوی بر پایبندی به نظام جمهوری اسلامی انتقادات بسیاری از وی شده است. کاش این منتقدین بتوانند از بند ظاهر رها شوند و درک کنند که «جمهوری اسلامی» تنها دو واژه هستند که در کنار یکدیگر قرار گرفته اند؛ مفهومی که موسوی به این دو واژه می دهد در سطر به سطر بیانیه هایش کاملا آشکار و برای شخص من آرمانی است.
1- مثال موسوی در این زمینه آزادی تجمعات است.
2- تاکید صریح موسوی در این مورد بر شورای نگهبان است
3- تاکید موسوی بر آزادی «تدریس زبان های قومی و محلی» نشان می دهد که نگاه گسترده او دغدغه های قومی را نیز از قلم نینداخته است.
4- ای کاش جناب محسن کدیور به این نکته توجه ویژه ای داشته باشند تا دیگر در سخنان خود اصرار نکنند «ذات جنبش سبز یک ذات اسلامی است».

۶/۱۷/۱۳۸۸

بیانیه موسوی (بخش دوم): تولد یک پروانه

پس از انتشار بیانیه شماره پنج مهندس موسوی، نوشتم که به گمان من موسوی بر سر یک دوراهی بزرگ قرار گرفته است. چه آن برداشت از بیانیه موسوی درست بوده باشد و چه نه، امروز و از خلال بیانیه جدید موسوی کاملا مشهود است که مهندس تصمیم خودش را گرفته است. از نگاه من موسوی به زیباترین وجه ممکن تغییر کرده است؛ همان گونه که دست تقدیر این نامزد دیروز انتخابات ریاست جمهوری را تا حد نماد یک جنبش ملی بالا برد، وی نیز دیدگاه های خود را، ظرفیت های خود را، و از همه مهم تر، باورهای خود را به همین میزان ارتقا داده است. رخ دادهای دوماه گذشته باورهای میرحسین را صیقل داده و موسویِ امروز، دیگر نه بارزترین چهره «خط امام» و «اسلام دهه شصت»، که شایسته ترین نماینده برای اندیشه نوین سکولار در ایران است.

چهاربند دوم بیانیه موسوی که پیش از این آن را تبیین جهان بینی و مانیفست اعتقادی جدید موسوی خوانده بودم آشکارا از درسی حکایت دارد که موسوی به اعتراف خودش آن را از بطن جامعه گرفته است: «مردم ما اینک با پوست و گوشت و استخوان خود دریافته‌اند که تنها راه همزیستی مسالمت‌آمیز سلیقه ها و گرایش‌ها، و اقشار، اقوام، مذاهب و ادیان گوناگونی که در این سرزمین پهناور زندگی می‌کنند، اذعان به وجود تنوع و تعدد شیوه‌های زندگی و اجتماع بر کانون آن هویت دیرینه‌ ای است که آنان را به یکدیگر پیوند می‌زند». تاثیر همین دیدگاه است که موسوی را نیز وا می دارد «لااکراه فی الدین» را به درستی «اجباری در دین وجود ندارد» ترجمه کند.

موسویِ جدید در توصیف ملت ایران آنان را «خانواده بزرگ، باستانی و خداجوی ایران زمین» معرفی کرده و دیگر از «مومن» و «مسلمان» و دیگر صفات غیرفراگیر استفاده نمی کند. همین روشنفکر بلوغ یافته و شجاع است که به درستی در می یابد «مردم ما اینک به نتایجی بسیار ارزشمندتر و ماندگارتر از انتخاب یک فرد دست یافته‌اند» و بدون هیچ ابایی شهامت آن را دارد که علی رغم ریخته شدن خون ده ها تن از زنان و مردان این سرزمین بگوید «مردم ما این موهبت بزرگ را با هزینه هایی بسیار اندک» به دست آورده اند.

پی نوشت:

بخش اول این مطلب را از اینجا بخوانید.
راز سر به مهر نیز همچنان از بیانیه می نویسد.

مرثیه ای برای یک سبک وزن

نمایش را دوست نداشتم؛ با اینکه اجرای یکنواخت و متناسبی داشت؛ با اینکه بازی های روان و بی آزاری داشت؛ با اینکه حتی طراحی لباس و انتخاب دکور نیز کاملا با روال نمایش همخوانی داشت؛ نمی دانم؛ انگار نمایش همه چیز داشت، اما در نهایت هیچ چیز نداشت!

اگر تصمیم به دیدن «مرثیه ای برای یک سبک وزن» بگیرید شاید پیش از هرچیز انبوه تماشاگران نظر شما را به خود جلب کند؛ تماشاگرانی که آشکارا آمده اند تا از دیدن یک نمایش کمدی لذت ببرند و دست کم ساعتی را با خنده سپری کنند؛ مشکل هم به نظر از همین جا شروع می شود؛ انبوه کسانی که برای خنده جمع شده اند از همان آغاز به ترک دیوار هم می خندند! اگر منصف باشیم نباید چنین مطالبی را در نقد نمایش مطرح کنیم اما گویا اصولا این نمایش با همین هدف نیز طراحی شده است.

نمی دانم داستان کلی نمایش بر پایه چه چیز بود؛ فردی که مقداری پول به یکی از همسایگانش غرض می دهد و علی رغم حسن نیت و سادگی بلاهت آسایی که در این اقدام خیر دارد دچار مشکلات اساسی می شود؟ آیا واقعا همه داستان همین بود؟ آیا واقعا طرح و پیام پنهانی در پس ماجرا وجود داشت؟ آیا انتخاب نام «عامل هاشمی» و شعارهای «مرگ بر عامل هاشمی» به صورت افراطی تلاش می کرد به مخاطب القا کند که نمایش حامل پیامی از شرایط کنونی جامعه است؟ اگر چنین قصدی وجود داشت دست کم باید بگویم که به نظر توهم وجود چنین پیامی در بسیاری از مخاطبان ایجاد شده بود و تشویق ها و تحسین های پیاپی نیز حاکی از همین مسئله بودند؛ با این حال این تنها یک القای سطحی بود.

اگر یک نمایش بخواهد برای انتقاد از شرایط موجود در سطحی ترین «جوک»های کوچه و خیابانی توقف کند، من گمان نمی کنم بتوانیم نام «هنر» را بر روی آن قرار دهیم. این مسئله برای من به شدت یادآور «دست گل» جناب مسعودخان ده نمکی در عرصه سینما بود؛ «اخراجی ها»یی که با مبتذل ترین شوخی ها و حرکات توانست مورد استقبال گسترده قرار گیرد و تماشاگرانش را به خنده وادار کند از دیدگاه من یک اثر هنری نبود؛ حال چه فرق می کند که کارگردانش مسعود ده نمکی (از حامیان کودتا) باشد یا «ایوب آقاخانی» که محمود احمدی نژاد را مورد تمسخر قرار می دهد.

پی نوشت:

نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید.


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

آسمان روزهای برفی


در زمان انتشار این مطلب، اجرای نمایش پایان یافته است. این یادداشت را تنها برای ثبت در آرشیو وبلاگ منتشر می کنم.

«یک احساس خیلی خوب»؛ این عصاره «آسمان روزهای برفی» برای من است؛ احساسی لذت بخش که از همان دقایق آغازین اجرا شما را در خود غرق می کند و نشاطی عجیب را از تماشای یک اثر نیمه درام در شما می انگیزد!

حتی نوع خاص چیدمان صحنه کمک می کرد تا بازی دونفره ای که هنرمندانه اجرا و هماهنگ شد، شما را به داخل خود بکشاند. صحنه اجرا راهروی نسبتا کم ارز و بلندی بود که تماشاگران در دوطرف آن قرار گرفته بودند و بازیگران برای صحنه های مختلف از یک سوی آن به سوی دیگر حرکت می کردند تا مخاطب با حرکت سر آنها را دنبال کند و نوعی حس حرکت با بازیگران را تجربه کند.

نمایش برداشت آزادی از «بانی و کلاید» بود و نویسنده به خوبی توانسته بود خود را از قید نمایش نامه اصلی برهاند و تنها آنچه را که می خواهد با خود به همراه بیاورد. دیالوگ های کوتاه و تکه زبان مانند آن چنان استادانه انتخاب شده بودند که تکرار آنها نه تنها خسته کننده نبود که حتی مخاطب را از دنبال کردن یک داستان تمام عیار بی نیاز می کرد. گویی به تماشای میان پرده هایی از فیلمی آمده اید که اصلا تماشای خود آن اهمیتی ندارد و تمام مطلب در همین میان پرده ها خلاصه می شوند.

«همه ما در حال فرو رفتن هستیم» و «تو نمی توانی دنیا را عوض کنی» دیالوگ هایی بودند که در عین سادگی می توانستند بار عظیمی از مفاهیم را بر دوش بکشند و اجرای مناسب و بیان به جای این دیالوگ ها چنین فرصتی را به خوبی پدید آورد. در کل، سرتاسر اجرا را می توان به مانند صحنه های کوتاهی که در میان اثر وجود داشتند یک والس دونفره دانست که دیالوگ ها هارمونی زیبایی بودند که به خوبی با حرکات رقاصان هماهنگ شده بودند.

پی نوشت:
نگاهی دیگر به این نمایش را از اینجا بخوانید


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۱۵/۱۳۸۸

بیانیه موسوی(بخش اول): آرامش ما، مرگ کودتاگران است

میرحسین بیانیه داده؛ بیانیه ای که من دوست دارم عنوان آن را «چه باید کرد؟» بگذارم. پاسخ میرحسین به این «چه باید کرد؟» از دیدگاه من، زیباترین، کامل ترین و در عین حال «مدرن»ترین پاسخی بوده است که تا کنون با آن مواجه شده ام. گمان می کنم بیانیه جدید را باید بارها بخوانیم و در مورد آن با یکدیگر بحث کنیم؛ باید همانگونه که میرحسین اشاره کرده این بحث ها را حتی به حوزه خانواده بکشانیم؛ در جمع های دوستانه آن را مورد نقد و بررسی قرار دهیم و از همه مهم تر نتایج گفت و گوهایمان را به عمل درآوریم. در اولین گام تلاش می کنم که برای خودم و مخاطبان این وبلاگ، بیانیه بلندبالا و تحلیلی میرحسین را در چند قسمت باز کنم. امیدوارم دیگر دوستان وبلاگ نویس نیز همین کار را انجام دهند و یا دست کم در بخش نظرات ضعف و قوت این نوشته ها را یادآوری کنند. از نگاه من بیانیه میرحسین شامل سه بخش کاملا مشخص و مجزا از یکدیگر است:

* بخش اول که به مرور اتفاقات رخ داده می پردازد و در عین حال آخرین موضع گیری های موسوی در مورد اتفاقات اخیر را بیان می کند.
* بخش دوم که به نوعی می توان آن را تبیین جهان بینی جدید موسوی و مانیفست اعتقادی او دانست.
* و بخش سوم و اصلی بیانیه: چه باید کرد؟ از دیدگاه میرحسین موسوی است.

در مورد بخش اول، که به باور من سه بند آغازین بیانیه را شامل می شود، دو نکته قابل ذکر به ذهنم می رسد. چندی پیش دکتر صادق زیبا کلام مطالبی را مطرح کرد با این مضمون که جنبش سبز باید هرچه سریع تر از پرداختن صرف به تقلب در انتخابات عبور کرده و خود را با دغدغه های دیگر جامعه پیوند بزند.(*) من گمان می کنم اتخاذ چنین تصمیمی از جانب موسوی نیز به وضوح در شیوه نگارش بیانیه اش به چشم می خورد. میرحسین دیگر به مانند گذشته بخش عمده بیانیه خود را صرف تشریح تخلفات روزهای قبل و بعد از انتخابات نمی کند، بلکه بسیار سریع از آن می گذرد؛ به نظر می رسد موسوی نیز دیگر نمی خواهد در سوگ کودتا علیه انتخابات مرثیه سرایی کند؛ او تصمیمش را گرفته و قصد دارد تا با درک شرایط جدید، بار دیگر ابتکار عمل را در دست گرفته و به سمت جلو حرکت کند.

نکته دوم قابل توجه دیگر در این بخش، حمله مستقیم میرحسین به رهبر است؛ حمله ای که سخنرانی وی و صدور فرمان ضمنی پاکسازی دانشگاه ها را به شدت مورد انتقاد قرار داده، و وی را عامل اصلی تمامی بحران های کنونی معرفی می کند. وی اعتقاد دارد «افرادی وجود دارند که تنها راه ادامه حضور خود در قدرت را التهاب‌آفرینی و بحران‌زایی‌های پیاپی و طفره رفتن از حل مشکلات و نابسامانی‌هایی می‌دانند که خود مسبب آنها بوده‌اند» و به نظر هم با همین اعتقاد در بخشی دیگر از بیانیه تاکید می کند که «این ما هستیم که بازگشت اعتماد و آرامش به فضای جامعه را خواهانیم و این ما هستیم که از هر اقدام تندروانه و خشن امتناع می‌کنیم». در واقع موسوی با این سخنان بار دیگر بر لزوم حفظ ماهیت بدون خشونت جنبش تاکید کرده و بازگشت آرامش به فضای جامعه را نقطه پایان حیات سران کودتا می داند.

پی نوشت:
متاسفانه هرچه گشتم این مطلب دکتر زیباکلام را پیدا نکردم.
راز سر به مهر هم نوشتن در مورد بیانیه را شروع کرده است.

۶/۱۴/۱۳۸۸

ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟

دیکتاتورها دشمن می خواهند؛ این را همه می دانیم. جمهوری اسلامی نیز از بدو تولد خود دشمنان زیادی داشته، و یا دست کم برای خود تراشیده است. کمونیست ها (از اقلیت شروع شد و دست آخر دامان حزب توده را هم گرفت)، منافقین (که ابتدا فقط به اعضای سازمان مجاهدین خلق گفته می شد اما کم کم به هر برداشت متفاوتی از اسلام تعلق گرفت) آمریکا، اسراییل، انگلستان، آلمان و خلاصه هزار و یک دشمن فرضی و واقعی عجیب و غریب که برخی همیشگی هستند (مانند اسراییل) و برخی دیگر گذرا (مانند آلمان پس از برگزاری دادگاه میکونوس). اما اگر همه این دشمنان تنها ابزاری بوده و هستند برای پنهان سازی ضعف های نظام، یک دشمن حقیقی وجود دارد که به واقع ریشه هر نظام ایدئولوژیک و حکومت هر دیکتاتوری را خواهد سوزاند، اما تا کنون از سوی مسوولین کتمان می شد: علم!

سال ها گفتیم که اینان نوادگان برحق همان کتاب سوزان تاریخ اند و خرده گرفتند که راه افراط می روید! گفتیم که کتاب سوزی در نهاد اینان و بطن عقایدشان نهفته است و گفتند اتهام بی اساس می زنید؛ دریغ که در اثبات آنچه از روز آشکارتر بود دستمان خالی بود و زبانمان کوتاه؛ تا آنکه شاهد از غیب رسید! گویی به واقع برای سرکردگان کودتا روز حساب فرا رسیده است و دیگر نیازی به پرده پوشی نیست؛ پس در این عرصه بی رقیب پرده ها را برانداخته، نقاب های سی ساله از چهره ها برگرفته اند و راز نهان آشکار می کنند؛ فریاد «بسوزانید» امروز ورد زبان تمامی سرسپردگان اردوگاه کودتا است. فرمان برخورد با علوم انسانی در دانشگاه ها و جلوگیری از انتشار و ترویج کتب محققان، فلاسفه، جامعه شناسان و صاحب نظران غربی در کشور، یادآور خاطرات کتاب سوزی هایی است که دیر یا زود معتقدان به «حکومت اسلامی» باید بار دیگر زنده اش می کردند. شعله سوزان اعتقادات مومنین به خداوند «قهار» زبانه کشیده است؛ کتابخانه ها را آماده کنید.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

مجلس برادر کشی

داستان ایرج و برادرانش، تراژدی فراموش شده شاهنامه است؛ «مجلس برادر کشی» این را برایم یادآوری کرد. نمایشی که به تعبیر کارگردانش «آیینی-سنتی» است، اما به هیچ وجه در همین محدوده باقی نمانده است. ایده های جدید نمایش، به خوبی در کنار ساختار سنتی آن قرار گرفته و تقابل زیبایی از بازگشت به نمایش سنتی ایرانی، در برابر گذار به تیاتر مدرن را پدید آورده است.

ساختار سنتی نمایش بر پایه داستانی از شاهنامه استوار است. داستان ایرج، سلم و تور، فرزندان فریدون که بر سر جانشینی پدر در فرمان روایی بر ایران زمین میانشان کینه ای پدید می آید. این داستان شاهنامه، در اساس کاملا حفظ شده و تنوع و ایده پردازی های خلاقانه در اجرا، کلیت آن را دستخوش تغییر نکرده است. از سوی دیگر، افزوده شدن شمه هایی از تعزیه خوانی، به عنوان بخش دیگری از سنت نمایشی کشور، بار آیینی نمایش را غنای دوچندانی بخشیده است. «سیروس همتی» نه تنها توانسته است این دو جنبه از سنت نمایش ایرانی، یعنی شاه نامه خوانی و تعزیه خوانی را در کنار یکدیگر قرار داده، و یا به نوعی داستانی از شاهنامه را بر شیوه ای از اجرای تعزیه خوانی سوار کند، که در عین حال از عنصر موسیقی نیز به عنوان ملاط نهایی برای چفت شدن این اجزای نمایش به خوبی بهره گرفته است. اجرای موسیقی زنده ای که آن نیز جنبه های مشترکی از تعزیه خوانی و نقالی را توام با یکدیگر عرضه می کند.

اما همانگونه که پیشتر هم اشاره کردم، نمایش آیینی جناب همتی به هیچ وجه قصد ندارد در چهارچوب سنت خلاصه شود و شاید اولین ابتکار کارگردان برای فرار از این رکود، به کارگیری سه بازیگر زن، برای ایفای نقش سه پسر فریدون است! سیروس همتی، در پایان نمایش و در تشریح دلایل این تصمیم گفت «از دیدگاه من شاهنامه جنسیت ندارد؛ شخصیت ها در شاهنامه همه نماد هستند و تنها ظرفی برای انتقال پیام به حساب می آیند».(*) این برداشت از شاهنامه برایم بسیار جدید و جذاب بود؛ اما در عین حال گمان می کنم می توان برای چنین ایده ای، کارکردهای متفاوتی نیز در نظر گرفت که بسته به مخاطب تغییر پذیر هستند؛ دست کم خود من تا پایان نمایش و پیش از آنکه جناب کارگردان بخواهد توضیحی در این زمینه بدهد برداشت ویژه ای برای خودم داشتم که هنوز هم آن را دوست دارم.

به عنوان شاهدی دیگر، بر ایده های سنت گریز «مجلس برادر کشی»، می توانم به شکستن زمان در گوشه هایی از نمایش اشاره کنم. آنجا که بدون رعایت این حقیقت که فریدون و پسرانش صدها سال پیش از رستم زندگی می کردند، نابرادری های «سلم» و «تور» به نابرادری «شغاد» تشبیه می شود، و یا از زبان «تور» رجز خوانی می شود که «پهلوی ایرج را خواهم درید همانگونه که رستم پهلوی سهراب را درید».(*) همچنین در بخشی از نمایش، آزمون نبرد سه برادر با اژدها، بدون کلام و با رقصی ویژه به اجرا درآمد که بیش از هرچیز مخاطب را به یاد رقص اژدها، در آیین های سنتی چینی می اندازد.

در نهایت گمان می کنم «مجلس برادر کشی» همه ابزار لازم برای بدل شدن به یک اثر فوق العاده را داشت، اما چند نکته ریز به چنین هدفی ضربات مهلکی وارد ساخت. اولی، افراط و یا شاید ناهمخوانی تکه هایی از طنز کوچه و بازاری بود که به تعبیر کارگردان به عنوان «فاصله گذاری» در نمایش گنجانده شده بود. برای من به شخصه که این مسئله به شدت آزار دهنده بود؛ از میان صحبت ها و انتقادات حضار نیز به نظر می رسید تاثیر مشابهی در دیگر مخاطبان ایجاد شده است. نکته دیگر نیز بازی نسبتا ضعیف سه بازیگر زن بود. شاید بتوان بخشی از نمایان بودن ضعف در اجرای نقش فرزندان فریدون را به گردن پیش زمینه ذهنی مخاطب انداخت؛ پیش زمینه ای که تصور می کند نقش پهلوانان شاهنامه را باید مردانی تنومند بازی کنند؛ اما حتی صحت چنین توجیهی نیز نمی تواند تمامی ضعف های اجرا را بپوشاند، به نحوی که شاید بتوانم با قاطعیت بگویم: آرزوی سیروس همتی، مبنی بر اینکه «در اجرای بازیگران زن، نباید رنگ و بویی از زنانگی دیده شود» به هیچ وجه برآورده نشده است.

پی نوشت:
(*) همه موارد نقل به مضمون بودند.

در انتهای اجرای نمایش، با حضور کارگردان جلسه پرسش و پاسخی برگزار شد که به نظرم ایده ای بسیار عالی است و امیدوارم در مورد دیگر نمایش ها نیز با آن مواجه شوم. نقل قول های کارگردان و یا دیگر مخاطبان مربوط به صحبت های این جلسه می شود.

پس از «خشکسالی و دروغ» (هنوز منتشر نکرده ام)، این نمایش بهترین پیشنهاد من از میان نمایش های در حال اجرای مجموعه تیاتر شهر است.
تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

زیباترین چشم ها از آن او بود

در زمان انتشار این مطلب، اجرای نمایش پایان یافته است. این یادداشت را تنها برای ثبت در آرشیو وبلاگ منتشر می کنم.

یک جدال بزرگ؛ سخت ترین جدال ها؛ جدال آدمی با خود؛ جدال باورها با خواسته ها؛ این جدال همیشگی را هیچ کجا بهتر از صحنه تیاتر نمی توان به تصویر کشید و «زیباترین چشم ها از آن او بود» به خوبی از پس این تصویر سازی برآمده بود.

جدا از موضوع این اجرای تک نفره، صرف نظر از اینکه این انسان آشفته را چه چیز این گونه به جدال با خود برانگیخته، اجرای نمایش آنچنان قوی بود که هر تماشاگری را می توانست با خود همراه و همدرد سازد. لازم نبود هر یک از مخاطبان 11 فرزند دختر خود را زنده به گور کرده باشد تا با قهرمان (یا ضد قهرمان) داستان اینچنین احساس همدلی کند؛ هر یک از ما در زندگی بارها و بارها در تضادی آشکار میان اعمال، اعتقادات و خواسته های خود قرار گرفته ایم و یک اجرای زیبا می تواند ما را از دستمایه نمایش جدا سازد و از پس صحنه ظاهری به عمق صحنه یک نبرد سنگین بکشاند.

تغییر حالت های مداوم و استادانه بازیگر که به خوبی گویای جنبه های مختلف شخصیت وی، به عنوان نمادی از انسان بود فضایی را ایجاد می کرد که گاه مخاطب فراموش می کرد همه این جنبه ها را یک نفر به تصویر می کشد؛ در این راه دیالوگ های پخته، که با تدبیری بجا بر پایه ادبیات کلاسیک نگاشته شده بود نیز فضایی را ایجاد کرده بود تا فضای نمایش سنگینی خود را همان استحکامی که باید باشد بر مخاطب تحمیل کند.

برای من «زیباترین چشم ها از آن او بود» تمام زیبایی های یک اجرای تک نفره را به حد کمال در خود جمع کرده بود تا به معنای واقعی من را از عطش تماشای چنین اجراهایی سیراب کند؛ کاری که «بچه کشی» علی رغم تمامی زیبایی ها و نقاط قوتش نتوانست انجام دهد.

پی نوشت:
«تعصب مانند قبر غصی است». این دیالوگ را به یادگار از این اثر تا ابد به یاد خواهم سپرد.
تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۱۲/۱۳۸۸

منتشاء

«... مرد نقال -آن صدایش گرم، نایش گرم،
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم-
راه می رفت و سخن می گفت.
چوب دستی منتشا مانند در دستش،
مست شور و گرم گفتن بود
صحنه میدانک خود را
تند و گاه آرام می پیمود...»

باور نمی کنم «مهران رنجبر»، زمانی که «منتشاء» را می نوشته است، بارها و بارها این گزیده از «خوان هشتم» مهدی اخوان ثالث را با خود تکرار نکرده باشد. دست کم من یکی که تا پایان نمایش سایه سنگین شعر جناب اخوان را حس می کردم.

اجرای تک نفره «منتشاء» همه چیز داشت. یک بازی روان و کاملا دلنشین؛ داستانی که می توانست از دل پدربزرگ های ما بیرون آمده باشد و حسی نوستالژیک را نسبت هنر «نقالی» قرن معاصر و پایان نسبتا دراماتیک آن در دهه های اخیر در مخاطب ایجاد کند؛ گذری زیبا و زیرکانه به شاه نامه خوانی بر سیاق و روش نقالان؛ و در عین حال تزریق هوشمندانه و به اندازه ته مایه های طنز برای همراه نگه داشتن مخاطب. به واقع «منتشاء» همه اینها را داشت و همه را هم در سطحی مطلوب داشت، اما در هیچ جنبه ای نیز پا را فراتر از همین سطح مطلوب نگذاشته و مخاطب را با یک «شاهکار»، یا دست کم یک اجرای کاملا به یاد ماندنی مواجه نساخت.

موسیقی نمایش و اجرای زنده آن با فضا و موضوع نمایش کاملا همخوانی داشت و از این جهت نیز منتشاء توانست به همان سطح مطلوب دست پیدا کند و در عین حال حس دلنشینی نیز در ابتدای نمایش ایجاد کند. حسی که به وضوح تا پایان نمایش بر فضای سالن حکم فرما بود و حتی خنده های حضار در میانه نمایش نتوانست آن را از میان ببرد، تا در نهایت نمایش بتواند پس از سپری کردن یک گشت و گذار به نقطه ابتدایی خود بازگردد و با همان حس کار را به پایان ببرد. بازی جناب رنجبر نیز روان و متناسب بود. هرچند اجرا در چند مورد (و گمان می کنم بر اثر اظهار احساسات های عجیب و غریب و افراطی یکی از حضار) با توپوق های کوتاهی مواجه شد، اما در نهایت و با تغییر احساس خوب بازیگر و بازگشتی که به حس نسبتا درام اولیه داشت، به خوبی توانست مخاطب را کنترل کرده و افسار احساسات او را در اختیار بگیرد.

در نهایت دومین اجرای تک نفره ای که پس از «زیباترین چشم ها از آن او بود» در خانه نمایش دیدم نمایشی بود که بتوانم از هر نظر آن را برای گذراندن یک ساعت در آرامش به دیگران توصیه کنم.

پی نوشت:

مدت ها بود که مطلبی بجز در زمینه کودتا منتشر نکرده بودم، به همین دلیل دست کم 9 یادداشت در زمینه نمایش دارم که هنوز منتشر نکرده ام در حالی که اجرای نمایش های آنها به پایان رسیده است. به نظرم رسید که به انتشار مجدد یادداشت های جدیدم در زمینه نمایش، هر بار یکی از یادداشت های قدیمی را هم منتشر کنم که دست کم در آرشیو وبلاگ باقی بمانند. انتشار «عجیب ولی واقعی» هم به همین دلیل بود.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

عجیب ولی واقعی


در زمان انتشار این مطلب، اجرای نمایش پایان یافته است. این یادداشت را تنها برای ثبت در آرشیو وبلاگ منتشر می کنم.

در فاصله ای کوتاه پس از تماشای «بخوان»، بعید بود که یک اجرای بدون کلام و استوار بر حرکات بدن دیگر بتواند اینگونه نظر مخاطبان را به خود جلب کند، اما گمان می کنم «عجیب ولی واقعی» با تلاشی تحسین برانگیز توانست تا حدودی از زیر سایه سنگین «بخوان» خارج شود و تحسین مخاطبان ویژه خود را برانگیزد.

متاسفانه با گذشت بیش از دو ماه از تماشای اثر و با توجه به شیوه ویژه آن (بدون کلام) تصویر چندان گویایی از اجرا در ذهن ندارم، اما این نکته را به خوبی به یاد دارم که همان زمان نیز بیش از آنکه درک صحیح و مشخصی از اثر نظرم را جلب کرده باشد، نوعی نشاط گنگ و رضایت غیرارادی من را به خود جلب کرده بود. چنین رضایتی را از تماشای یک نمایش نمی توان توصیف کرد بلکه تنها باید تجربه کرد.

با این حال با کمی جسارت اتکا بر حافظه و از آن بزرگ تر سخن گفتن در باره نمایش های بدون کلام، شاید بتوانم بگویم روایت «عجیب ولی واقعی» تصویری بود از پیدایش آدمی و یا به کلامی بهتر، پیدایش جوامع انسانی. اجزایی که زمانی در آزادی از یکدیگر، بی نیاز و البته محروم از مزایای با هم بودن به سر می بردند، کم کم و با غلبه بر تردید و وحشت در کنار یکدیگر قرار گرفتن به هم پیوستند و تجربه های جدیدی کسب کردند.

در این میان هر یک از اجزا مایل بود تا با بهره گیری از شرایط این پیوند، از امکانات جدید بهره گرفته و از تجربیاتی که تا کنون امکانش را نداشته لذت ببرد. اما عمر تساوی امکانات این پیوند جدید به درازا نینجامید و به زودی بخشی از اجزا بر بخش دیگر غلبه کرد. موجود جدید هرچه که بود از قدرت بیشتری نسبت به اجزای جداگانه پیشین برخوردار بود، اما این قدرت به یک اندازه امکانات خود را در اختیار اجزای پیشین قرار نمی داد و به بیانی می توان گفت بخشی از اجزا بر بخش دیگر سلطه یافتند. البته نباید فراموش کرد که بدون تردید این روایت تنها می تواند یک برداشت شخصی، آن هم از یک خاطره محو از نمایش باشد و محدود کردن تمامی زیبایی ها و مفاهیم چندگانه نمایش در آن بی انصافی در حق اثر است.

جدا از محتوا، اجرای همخوان و هماهنگ از دوبازیگر اثر، با همراهی موزیک و صداهایی که به صورت زنده و هماهنگ با بازیگران به اجرا در می آمد نمایش را یکنواخت و هارمونیک ساخته بود تا مخاطب بتواند با آسودگی در خیالات خود غرق شده و هر برداشت دلخواهی را (تا آنجا که قالب اثر اجازه می داد) بر این اجرا سوار کند، و یا تنها از آن لذت ببرد.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید