ساعت حدود هشت صبح است. روی آخرین ردیف صندلی تاکسی ون نشستهام. اخبار رادیو بیشباهت به یک لالایی نیست. آن هم به گوش مسافرانی که هنوز خواب از چشمانشان نپریده و در ترافیک سنگین صبحگاهی چرت میزنند. مجری اخبار خانمی است که لحن صدایش را تا حدودی حماسی کرده؛ گویی میخواهد یادآور فتحالفتوحهای بیپایان دوران جنگ باشد! میگوید دو نفر از عوامل منافقین صبح امروز اعدام شدند. میگوید از عوامل اغتشاشات سال گذشته بودند که از انگلستان دستور میگرفتند. تا اینجا انگار هنوز نفهمیدهام چه میگوید. اسمها را که میخواند میخواهم نیم خیز شوم؛ شوکه شدهام. تا حالا از رادیو خبر اعدام سیاسی نشنیده بودم. میخواهم بگویم «کاظمی اعدام شد»؟ ولی یک چیز سنگینی میخکوبم میکند. سر میچرخانم و ده نفر دیگری را که در تاکسی نشستهاند از پشت سر میبینم. همه همان هستند که بودند. یا چرت میزنند و یا به بیرون خیره شدهاند. آرام میگیرم. میخواهم از این بیتوجهی متنفر باشم، اما نیستم. میخواهم سر دیگران غر بزنم، اما هیچ کینهای در دلم احساس نمیکنم. به نظرم بهتر است به جای نطق کردن آرام بنشینم و یاد بگیرم. این تاریخ است که پیش چشمهایم ورق میخورد. باید دید و آموخت. هیچ کدام آنانی که آنجا نشسته بودند جنایت کار نبودند. هیچ کدام مزدور نبودند. اصلا هیچ کدام هیچ گناهی مرتکب نشده بودند. آنها در بهترین حالت خودشان هم قربانی بودند. آنها مردم عادی بودند که در حال پی گیری زندگی عادی خودشان بودند. شاید تاریخ زمانی این نسل را به دلیل همین اعدامها محکوم کند. اما عجیب نمیدانم که سالها بعد و هنگامی که گروهی مشغول صدور این دست احکام محکومیت تاریخی شدند، بسیاری فقط خیره نگاهشان کنند. تاریخ را تنها از خلال سطور کتابها نمیتوان درک کرد. تاریخ را باید زندگی کرد.
۱۱/۰۴/۱۳۸۹
تاریخ را زندگی میکنیم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر