این یادداشت تقدیم میشود به «رفیق مادر»
به باور من، یک اثر هنری هیچ الزامی ندارد که همیشه پیام مشخصی به همراه داشته باشد. ضروری نیست که برای مخاطب خود نطق کند و در نهایت قرار نیست در هر اثر هنری یک معنای عمیق فلسفی نهفته باشد تا آن اثر را قابل تامل و تقدیر کند. گاهی یک تصویرسازی ساده، تاباندن نور به یک صحنه گذرای زندگی و یا بازسازی شرایط یک رویداد میتواند دستمایه کاملا مناسبی برای هنر باشد. با همین نگاه من از «آخرین نامه» لذت بردم، چرا که در تمام طول نمایش احساس میکردم هیچ کس قصد ندارد چیزی را به زور به من تحمیل کند و یا برایم خطابه بخواند.
نمایش روایتی است از سادهترین و پیشپا افتادهترین روابط میان رزمندگان جنگ در یک سنگر دیدبانی. یک شهروند «کرد» (از اهالی «مهران») که مسوول سنگر است. یک داوطلب 15 ساله که هیچ شباهتی با تصویر کلیشهای رزمنده بسیجی ندارد و در نهایت یک سرباز وظیفه از شمال کشور که روزهای پایان خدمت را سپری میکند. به نظر میرسد کارگردان ابایی ندارد تا برای تقویت تم طنز نمایش از برخی کلیشههای شناخته شده قومی، از جمله تضادهای یک «کرد» با یکی از اهالی شمالی کشور بهره بگیرد. با این حال نزدیک شدن به این کلیشهها نه تنها چندان برای مخاطب تکراری و آزار دهنده نیستند، که حتی میتوان گفت در چهارچوب نمایش مفید هم واقع شدهاند. نباید فراموش کرد که «آخرین نامه» بیش از آنکه با هدف کالبد شکافی اجتماعی و یا نقد فلسفی و سیاسی به روی صحنه رود، به قصد بازسازی یک تصویر ساده انسانی طراحی شده است. پس اگر ما هم بپذیریم به همان سادگی که داستان روایت میشود آن را ببینیم، آنگاه شاید توافق کنیم که چرا حتی کلیشه برتری نوجوان تهرانی (هم از نظر سوادی و هم از نظر نگاه اجتماعی) به دو شهروند شهرستانی آزار دهنده به نظر نمیرسد.
نمایش داستانپردازی ویژهای ندارد. قرار هم نیست که اتفاقی بیفتد، پس از فراز و فرود هم خبری نیست. کل نمایش در یک سطح و در بستری ثابت به پیش میرود. سه نفر در یک سنگر هستند. نوجوانی که به صورت داوطلب به جنگ آمده برای باقی ماندن اصرار دارد اما مسوول گروه اصرار دارد که او کمی سر به هواست و باید برگردد. نفر سوم که قرار بوده است جایگزین داوطلب نوجوان شود سرباز وظیفهای است که آخرین روزهای خدمت را میگذراند و برای بازگشت لحظهشماری میکند. نامهنگاری سرباز وظیفه با نامزد خود دستمایه نزدیک به یک ساعت شوخی و طنز نمایش قرار میگیرد و در نهایت با حمله نیروهای دشمن هر سه نفر از صحنه خارج و کشته میشوند.
تصویری که من گمان میکنم «آخرین نامه» آن را بازسازی کرده است و یا نوری گذرا بر آن تابانده، روایت لحظههای شاد و یا دغدغههای کوچک و پیش پا افتاده انسانهایی است که در یک قدمی مرگ قرار گرفتهاند اما به هیچ وجه به چنین حقیقت بزرگی نمیاندیشند. در واقع شخصیتهای نمایش هیچ کدام ابرقهرمانهای افسانهای تصویر شده در جنگ نیستند که از ویژیهای اخلاقی و یا روحی متفاوتی برخوردار باشند. اتفاقا از عامیترین و عادی ترین اقشار جامعه هستند و جنگ و سنگر دیدهبانی را نیز تنها بخشی از زندگی خود میدانند. آنها از گذشته خاطرات متفاوتی دارند. نگاههایشان در عین یکدستی و شباهت در سادگی، با یکدیگر متفاوت است و در نهایت برای آینده خود برنامهریزی میکنند. آنها هیچ چیز نیستند جز انسانهایی همانند خود ما، با این تفاوت بزرگ که در زمانی حساس در موقعیتی حساس قرار گرفتهاند و همین مسئله سبب میشود که حتی جان خود را از دست بدهند. این نگاه ساده و انسانی به مسئله جنگ و حاضران در آن، هرچند برای اولین بار نیست که مطرح میشود، اما به جرات میتوان گفت که در کشور ما قدمت زیادی ندارد و به باور من «آخرین نامه» یکی از نمونههای قابل توجه آن را به نمایش گذاشته است.
از سوی دیگر و درست در توازن با نگاه متفاوت نمایش به مسئله جنگ، دکور نمایش نیز تفاوت چشمگیری با دکور قابل پیشبینی در یک داستان جنگی دارد. در دکور نمایش از گونیهای شن خبری نیست. از خاک و چپیه و کلاهخود و قمقمه هم خبری نیست. اصولا از هیچ چیز دیگری هم خبری نیست، بجز تعداد زیادی ظروف فلزی یا همان «استانبولی» که جای همه چیز را پر کرده بودند. هم سنگر را بازی میکنند، هم دوربین، هم اسلحه، هم بیسیم و هم نامه! در عین حال تقسیم بندی شطرنجی صحنه نمایش با بهرهگیری از چندین ردیف از این ظروف فلزی، امکان بازسازی یک نوع حرکت شطرنجی را هم برای بازیگران فراهم آورده است و درست همانگونه که امکانات حرکتی هر یک از مهرههای شطرنج تمایز آنها را با دیگر مهرهها نشان میدهد، در این نمایش نیز سه نوع حرکت متفاوت به نوعی نشانگر ویژگیهای سه شخصیت متفاوت نمایش میشود.
مسوول «کرد» تنها از روی ظروفی حرکت میکند که به پشت قرار گرفته باشند. پس به نوعی بالاتر از دیگران راه میرود. شاید نمادی باشد از بلندپروازیهایش. یا تصوری که از جایگاه برتر خودش دارد. سرباز شمالی تنها پا را درون ظروفی قرار میدهد که به حالت معمول قرار گرفتهاند. گویی درون گیر و بندهای زندگی فرو میرود. نوجوان داوطلب هم پایش را روی ظروف نمیگذارد. قدم روی خاک میگذارد و از لابهلای آنها حرکت میکند. شاید نمادی باشد از روحیه متواضع و خاکی او (هرچند که نشانه مشخصی از این ویژگی در شخصیت او مشاهده نمیشود). با این حال گمان میکنم کارگردان چندان بر روی نقش ویژه حرکات بر روی این ظروف فکر نکرده و نتوانسته است ایده جالبی را که آغاز کرده به یک سرانجام مشخص برساند، چرا که برخی دخالتها در تغییر این ظروف و کاهش یا افزایش دامنه حرکتی یک بازیگر چندان قابل توجیه و یا تفسیر نیست.
در نهایت اینکه من «آخرین نامه» را همانگونه که بود دوست داشتم. با طنز شیرینش. با داستان سادهاش. با بازیهای متوسطش و با دکور ابتکاری و نورپردازی قابل توجهاش.
پینوشت:
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعهای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.
«کافه مک ادم» را دیدم اما قبل از آنکه چیزی بنویسم اجرای نمایش به پایان رسید. گفتم اینبار کمی بجنبم. اجرای این نمایش جمعه همین هفته به پایان میرسد، پس اگر میخواهید یک ساعت آرام را با تجربه یک حس خوشایند پشت سر بگذارید، تعطیلات آخر این هفته سری به «خانه نمایش» بزنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر